eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بعضی به زندگی خوشرنگ و لعابم غبطه میخورند، و بعضی حسادت میورزند و من هم به زندگی یک رنگ آنها حسودی ام میشود! ناشکری گناه بزرگی است، ولی هر دختری یک "پدر" به تمام معنی پدر رابه یک پدرنمای ثروتمند ترجیح میدهد؛ درباره "پدر" زیاد خوانده ام ولی تا بحال معنایش را نچشیده ام؛ برای دختری مثل من، پدر مهربان و متدین و دلسوز مثل آنچه در کتاب " " آمده، درحد افسانه است؛ زیاد شنیده ام که اولین و " " قهرمان زندگی یک دختر پدر اوست؛ اما من پدری نداشته ام که قهرمان زندگی ام باشد و قهرمانم، پدرهایی هستند که قهرمان یک ملت اند، پدرهایی مثل همت و چمران و آوینی و تقوی... وقتی خیلی کوچک بودم، پدرم گویا بخاطر بیماری فوت کرد و مادرم هم کمی بعد با مردی ثروتمند ازدواج کرد، که بیشتر به سطح اجتماعی خانواده مادر میخورد و من از آن به بعد، با مادر و ناپدری و برادری ناتنی زندگی کرده ام؛ به ظاهر لای پر قو، البته اگر پر قو را صرفا پول تعریف کنید! مادرم انگار بعد از ازدواج مجددش، پدرم را از یاد برد و هیچگاه حتی اجازه نداد مزارش را ببینم؛ حتی تا همین سه چهارسال پیش اصلا نمیدانستم پدرم کس دیگری بوده و وقتی که فهمیدم هم، مادرم گفت قبر او در روستایی کیلومترها دورتر از اصفهان است و به این بهانه مرا از دیدن قبرش هم محروم کرد. هربار که از پدر میپرسیدم، به بیان خاطراتی کوتاه و ساده بسنده میکرد و بهم میریخت؛ طوری که من نگران حالش شوم و به سوالاتم خاتمه دهم. اما همیشه در حسرت دیدن پدر یا حتی زیارت مزارش و دانستن درباره او ماندم؛ تنها تصورم از پدر را عکسی قدیمی شکل میداد که به گفته مادر، تنها عکس من با او بود؛ مردی چهارشانه و قدبلند، با محاسن مرتب و کوتاه و چشمان درشت مشکی که دخترکی یک ساله را روی پایش نشانده و در حیاطی به سبک خانه های قدیمی، زیر درخت انگور نشسته؛ چشمان پدر عباس نامم در عکس، همیشه بی توجه به دغدغه های پوچ مردم دنیا میخندید. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💠💠💠💠 #عقیق_فیروزه_ای °💍° #قسمت_اول رکاب 1 (خانم) آن قدر دانه‌های تسبیح را شمرده‌ام که حتی نقش هری
💠💠💠💠 °💍° رکاب 2(آقا) فکر می‌کردم به محض رسیدن بخوابم؛ برای همین هم روی تخت افتاده‌ام، اما خوابم نمی‌برد. چندبار هم پلک‌هایم روی هم رفته و نیمه هشیار شدم، اما خوابم نبرد. از ساعت دوازده و نیم تا الان که نزدیک چهار صبح است، در تخت پهلو به پهلو شده‌ام. دائم چشمانم گرم می‌شوند و چرت می‌زنم اما خوابم نمی‌برد. انگار به بی خوابی عادت کرده‌ام؛ یا شاید به نشسته خوابیدن! سردم است. پتو را دور خودم می‌پیچم و برمی‌گردم که ببینم خواب است یا نه؟ نیست! حتما وقتی در چرت بوده‌ام غیبش زده. به سختی خودم را از رخت خواب جدا می‌کنم. به پیدا کردنش می‌ارزد. چراغ کم نور سالن روشن است. پرده را باز کرده و زیر پنجره نشسته؛ غرق در کتاب است. یادداشت برمی‌دارد و خستگی ناپذیر می خواند .ولع دانستن را در چشمانش می بینم.طرره‌ای از موهای مشکی‌اش را که بر صورتش افتاده پس می‌زند و بی آن که از کتاب چشم بگیرد می‌گوید: -هنوز یه ساعت تا اذان مونده، برو بخواب. باز هم تیرم به سنگ خورد. می‌خواستم غافل‌گیرش کنم، اما مثل همیشه غافل‌گیرم کرد. نمونه‌اش همین دیشب! چه زوری هم دارد این جنس ضعیف! بنده خدا خبر نداشت مچم در رفته، تلافی یک ماه و نیم نبودنم را سرش در آورد، حقم است! شکست را به روی خودم نمی‌آورم: -چی می‌خونی؟ -حکمت متعالیه ملاصدرا. ابرو بالا می‌دهم: -نفهمیدم چیه ولی لابد چیز خوبیه دیگه! لبخند می‌زند و گونه‌اش چال می‌افتد. موهایش در نور ماه قهوه‌ای است. با کلافگی موهای روی صورت را عقب می‌زند: -وای، فردا کوتاهشون می‌کنم! دیوونه‌ام کردن! حتما فهمیده در پیچ و تابشان غرق شده‌ام که این طور ضد حال می‌زند! اخم می‌کنم: -خب گیر سر بزن! حیفشونه! زیر چشمی نگاهم می‌کند: -می‌خوام ببینم خودت می‌تونی یه ساعت با اینا زندگی کنی؟ -پس زن و دخترا توی طول تاریخ چطور زندگی کردن؟ خودم هم می‌دانم چرت گفته‌ام. او با همه زن‌های تاریخ فرق دارد. پلک برهم می‌خواباند: -باشه، گیره می‌زنم! 📿📿📿📿📿📿📿📿 عقیق 2 روی تنه نخل دست کشید. خودش را جای پدر گذاشت. نگاهی به سر تا پای نخل انداخت؛ انگار داشت خشک می‌شد، مثل خانه. خانه‌ای که حالا پر از جای خالی پدر و مادر بود. تمام حیاط و طارمه و اتاق‌ها از نگاه خیسش گذشتند. باید همه را می‌گذاشت و می‌رفت. همه را، هوای گرم و پنکۀ بی اثر را، آفتاب تند را، نخل‌ها را، شط را، خرمشهر را! تازه می‌توانست کمی از معنای انقطاعی را که پدر می‌گفت بفهمد. با این که خوب می‌دانست به پای پدر نمی‌رسد، اما اولین بار خودش را جای پدر گذاشت. حتما پدر هم سال پنجاه و نه همین حس را داشته و دلش می‌خواسته بماند، به هر قیمتی. خودش را این طور دل‌داری داد که پدر هم وقتی بزرگ شد، برگشت همین جا و حتی در سرزمین خودش شهید شد؛ این یعنی امید هست روزی او هم برگردد! هرگوشه از خانه را که نگاه می‌کرد، پدر و مادر را می‌دید. کافی بود تکان بخورد تا اشک جمع شده در چشمانش بریزد. کاش دم در منتظرش نبودند تا می‌توانست سرش را به نخل تکیه بدهد و بلند اشک بریزد. آخر شنیده بود نخل‌ها شبیه آدم‌ها هستند. پس حتما این نخل هم همه چیز را می‌فهمید. یاد خاطره پدر می‌افتاد؛ این که چه طور از شهری که زیر خمسه خمسه و هواپیما مثل جهنم شده بود، رفتند. درحالی که همه حتی پدربزرگ هم گریه می‌کردند. ابوالفضل همیشه افتخار می‌کرد که در همین شهر به دنیا آمده. پدر می‌گفت خرمشهر مثل مادر است، بچه‌هایش را دوست دارد و دوری‌شان را تحمل نمی‌کند. می‌گفت خاک خرمشهر وجب به وجبش متبرک است؛ پر از شهید است. آخرین نفری بود که از خانه بیرون آمد. وقتی داشت در را قفل می‌کرد، بازهم یاد حرف‌های پدر افتاد: -وقتی داشتیم می‌رفتیم، بابابزرگت محکم در رو قفل کرد. تو دلم بهش می‌گفتم آخه قفل کردن واسه چی؟ بعثیا که برسن، با یه لگد در رو می‌شکونن! در خانه را مانند ضریحی بوسید. آرزو کرد کاش زمان همین‌جا می‌ایستاد؛ اما نمی‌شد. آخر او شده بود مرد خانه، و باید دو پیکر سوخته را همراه خواهر و برادرش می‌برد به اصفهان و برای خاک سپاری تحویل خانواده مادری می‌داد. اولین بار در عمرش انقطاع را تجربه کرد و سوار ماشین شد. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان♥ #بےدل ‌♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول * تصمیم * #قسمت_اول *هامون* "بگذار هر رو
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم * هشت ماه قبل صدای زنگ موبایل مثل متّه در مغزش فرو می‌رفت. بدون اینکه نگاهی به صفحه‌اش بیندازد، قطع کرد. پتو را روی سرش کشید و دوباره خوابید. یک‌دفعه با یادآوری شب گذشته و حال و روز فربد، مثل فنر از جا پرید. با دیدن فربد که همان‌جا وسط هال دراز به دراز افتاده بود، هنگ کرد. نزدیکش رفت. دستش را جلوی بینی‌ او گرفت. نفس می‌کشید. خیالش راحت شد. لگدی نثار کمرش کرد. "مفت‌خورِ بی‌عار.. " فربد تکانی به بدنش داد. در حالی که دهانش را روی آرنج فشرده بود و صدایش بم شده بود گفت: "چته تو وحشی.. اول صُبی.. " غلتی زد و دوباره خوابید. هامون نزدیکش شد و با پا به پهلویش کوباند. "میگم پاشو پسره‌ی... " با شنیدن صدای زنگ موبایلش او را رها کرد و تصویر مادرش را که روی صفحه دید، بلافاصله تماس را وصل کرد. - به‌به .. سلام! .. ثریا خانوم..چیطوری؟ - چه سلامی مادر! معلوم هست کجایی تو! چرا تلفنتو جواب نمیدی؟ -اوه اوه چه خبره.. ببخشید خوابم برد خب.. - نگران شدم خب مامان! چند بار تا حالا زنگ زدم جواب نمیدی! مکثی کرد."حالا ولش کن اینا رو! درساتو که می‌خونی؟ هان؟ یادت باشه نمراتتو باید برام بفرستیا حواست که هست؟ " - نگران نباشین .. چشم درسامم می‌خونم.. اونم می‌فرستم.. - پس منتظرم بفرست. اصلاً وایسا ببینم! تو کجایی الان! نکنه خونه نیستی رفتی این ور اون ور! - مادرِ من! نوچی کرد. - خونه‌ام به خدا.. اصلاً بیا خودت نگا کن..آن‌لاین شین! لپ‌تاپش را روشن کرد و روی پیش‌خوان آشپزخانه گذاشت. لباسش را پوشید و کمی آنجا را مرتب کرد. مادرش خیلی حساس بود. یک حساسیت وسواس‌گونه، که اکثر مواقع کلافه‌اش می‌کرد. کمی بعد تصویر ثریا روی صفحه‌ی دسک‌تاپ ظاهر شد و چهره‌‌ی درهمش با دیدن سر و وضع او، درهم‌تر رفت. - این چه ریختیه واسه خودت درست کردی؟ بعد در حالی که چشمانش را گشاد کرده بود، گفت:" نگا تو رو خدا... چقد ژولیده، پولیده‌ای؟! ... فایده نداره. خودم باید بیام یه سر و سامونی بهت بدم.. " هامون دستی به موهای نامرتبش کشید." وقت نکردم دوش بگیرم.. تازه بیدار شدم آخه.. " ثریا با دیدن ژست بانمک هامون اخم‌هایش را از هم باز کرد. قربان قد و بالای تنها پسرش رفت. - بمیرم الهی مامان! هیچ کس نیست تر و خشکت کنه! نگاش کن! هامون پوفی از سر کلافگی کشید. "مامان مگه من بچم! .. " - از بچه‌هام بچه‌تری..من با خون دل بزرگت کردم مادر.. تو چه می‌دونی.. بغضش را فرو داد. -دلم برات یه ذره شده.. اینجا جات خیلی خالیه.. دماغ سر بالایش را که به لطف عمل جراحی خوش فرم شده بود، بالا کشید: " راستی پریروز فریناز اینجا بود. دخترِ خاله پری. سراغتو می‌گرفت. نمی‌دونی چه خانومی شده واسه خودش ماشالا. گفت تازه از آلمان اومده. داره واسه فوق می‌خونه.. خیلی خوشگل شده مامان باید ببینیش.." هامون نخواست ذوق مادرش را با بداخلاقی کور کند. با حوصله به حرف‌هایش گوش داد. به این صحبتها هم عادت داشت. مادرش فریناز را از وقتی شانزده سالش بود، برایش در نظر گرفته بود. به فریناز فکر کرد. ابرو درهم کشید."دختره‌ی افاده‌ایه نُنُر... با اون دماغ عملیش و خط چشم تتو شده‌اش فکر می‌کنه زلیخاست.. اَنتر خانوم.. " نگاهش به دماغ مادرش افتاد. خنده‌اش گرفت. مادرش هنوز داشت بی‌وقفه هنرهای فریناز را که از هر انگشتش می‌بارید، ردیف می‌کرد. وقتی دیگر نفس کم آورد دوباره اشک در چشم‌هایش جمع شد." امتحانات کی شروع میشه؟! " هامون خنده‌اش را به سختی جمع کرد. -حدود یه هفته دیگه مامان. - باشه. من و پدرت بعد از امتحاناتت میایم اصفهان. چقدر بهت گفتم یه بار دیگه کنکور بده همینجا تهران بهترین دانشگاه قبول میشی! زیر بار نرفتی. تو هم مثل اون پدرت کله‌شقی دیگه! پا شدی رفتی اونجا معلوم نیست چی به روزت میاری.. هر موقع تموم شدن میس بذار خب؟ - باشه مامان جان. فعلاً کاری ندارین؟ من برم؟ - نه مامان برو. مواظب خودت باش. عکس فرینازم برات سِند می‌کنم. ببین. بای. هامون بوسه‌ای برای مادرش فرستاد. نفس راحتی کشید. هر چند دل خودش هم برای آنها تنگ شده بود. برای لوس بازیهایش و توجه مادر و خونسردی خارج از اندازه پدرش. دلش برای خانه‌شان تنگ شده بود. برای منیریه. برای لواسان و ویلای لاکچری‌اش در بهترین نقطه آنجا. حتی دلش برای باغبانشان هم تنگ شده بود. شاید می‌رفت. بعد از امتحانات. همین تابستان پیش‌رو. لپ‌تاپ را بست. با خودش فکر کرد: "شاید نه! حتماً میرم." هنوز چند ماه دیگر تا تابستان مانده بود." اوفففف..." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_اول "فاتحان واژ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایان یک آغاز * * یک ماه قبل، دی ۱۳۹۵ * با صدای گرومپ وحشتناکی چشمانش را نیمه‌باز کرد. کش‌وقوسی به خودش داد. " خدا بگم چیکارت کنه داوودی!.. کله‌ی سحرم ول نمی‌کنی.." طبق معمول همسایه‌شان آقای داوودی یک ماشین آجر خالی کرده بود. چند روز بود که داشت طبقه‌ی دومشان را برای پسرش آماده می‌کرد. هرروز سروصداشان تا حوالی غروب ادامه داشت. خمیازه‌ای کشید و موبایلش را برداشت. ساعت هشت صبح بود. یک تماس از دست‌رفته داشت. " وای عاطفه!..توام؟!.." پوفی کشید و از جایش بلند شد. تخت را مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. مثل همیشه خانه در سکوت فرو رفته بود. چرخی در خانه زد. به آشپزخانه که رسید، میز صبحانه، شلوغ و درهم روبه‌رویش قرار داشت. " خدایا من چه گناهی کردم که گرفتار این شدم؟!.. یه ذره نظم نداره این بشر!.. کُزت باید بیاد پیش من لنگ بندازه.." نگاهی به آشپزخانه‌ی شلوغ انداخت. " انگار بمب ترکیده اینجا!.. " یک نان تست برداشت و رویش را با کره و مربای آلبالو آغشته کرد. گاز بزرگی به آن زد. موبایلش را برداشت و روی دکمه‌ی تماس فشار داد. صدای شاد عاطفه در گوشش پیچید. - صب‌بخیر خوش‌خواب خانوم!..زشته تا این موقع روز خوابیدی!.. تکتم روی صندلی نشست. با تعجب گفت: " این موقع روز؟ تازه هشت صبه‌ها! خوبه هر روز کله سحر میرم دانشگا..خیر سرم یه امروز کلاس نداشتم..اینم نبین به ما!.. - چطوری!.. میزونی؟!.. خوش می‌گذره؟ تکتم گاز دیگری به نان تست زد. - اِی.. دارم تو خوشی غلت می‌زنم!.. تو چه خبر! خوبی؟ حاج‌آقاتون خوبن؟ - منم خوبم!..اونم خوبه.. همه خوبن - زنگ زدی خوبم خوبی را بندازیم؟ چیکارم داشتی! - هیچ!.. قصدم فقط مردم‌آزاری بود که بحمدلله حاصل شد.. خندید. - حیف که ازم دوری وگرنه می‌دونستم باهات چیکار کنم خانومِ مردم آزار! عاطفه قهقهه زد. " نمی‌دونی چه کِیفی میده حرص درآوردن!..حالا ول کن اینارو.. کار چی شد؟ پیدا کردی؟ - نه بابا!.. کار کجا بود..همه‌جا یا پارتی باید داشته باشی.. یا سابقه! - اونجا تهرانه‌ها!..بالاخره تو شهر به اون بزرگی یه نفر نیس دست تو رو بند کنه؟ - ای بابا دلت خوشه‌ها!.. اینجا واسه مردا هم تو رشته‌ی ما کار نیس.. چه برسه به زنا.. - خدا بزرگه.. درست میشه.. تکتم آهی کشید. - گاهی فک می‌کنم کاش این رشته رو نخونده بودم.. وقتم‌و تلف کردم بی‌خودی با این بازار کار.. یادته می‌خواستم امتحان ندم؟ پوفی کشید. - کاش نداده بودم. حداقل این همه هزینه که واسه دانشگا آزاد دادم هدر نمی‌رفت.. - حالا ناشکری نکن اینقد دختر..همین که تونستی بری دانشگا خیلی خوبه.. تازه! تو آقای آتش‌نشان‌و داری..خانوادت هستن.. کارم خدا بزرگه.. پیدا میشه بالاخره.. راستش من به محمدامین گفتم. به دوستاش سپرده اگه اونجاها آشنایی چیزی داشتن معرفیت کنه.. - دستت درد نکنه.. - خب من دیگه برم..مواظب خودت باش.. سلام برسون.. - برو..از حاج‌آقا هم تشکر کن.. - باشه..خدافظ! برخاست و برای خودش چای ریخت. به میز درهم چشم دوخت. فکرش رفت سمت اصفهان. خاطراتی که هنوز هم برایش تازگی داشت. دلش برای آن روزها تنگ شد. آهی کشید. گذشته هیچ‌گاه فراموش‌شدنی نبود. باید به آشپزخانه سروسامانی می‌داد. فوراً دست‌به‌کار شد. بعد از یک ساعت شستن و تمیز کردن به اتاق‌خواب برگشت. موبایلش را روشن کرد. عکس او خندان، روی صفحه‌ی گوشی، آن‌هم در لباس آتش‌نشانی خنده بر لب‌هایش آورد. در دل قربان صدقه‌اش رفت. چقدر این لباس برازنده‌اش بود. اینترنت گوشی‌اش را فعال کرد. یک عالمه پروژه‌ی ناقص روی دستش بود که باید کارشان را تمام می‌کرد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
#قسمت_اول دختری آمریکایی به نام Hether از داستان تغییر اعتقادات خود می گوید… مسلمان شدنِ من برای خ
(هِدر) در جستجوی حقیقت من یک مسیحی لوتری بودم و در خانواده با این اعتقاد بزرگ شده بودم. همیشه کلیسا رفتن دوستانم را می دیدم و هیجان زده می شدم و دوست داشتم مانند آنها به کلیسا بروم، وقتی از مادرم می پرسیدم که چرا ما به کلیسا نمی رویم؟ می گفت: “عزیزم ما لوتری هستیم و فقط برای مراسم خاص عروسی و تشیع جنازه به کلیسا می رویم.” می دانستم که پشت این حرف هیچ منطقی نیست اما آن را باور می کردم و الان وقتی به آن فکر می کنم خنده ام می گیرد که ما فقط برای عروسی و تشییع جنازه به کلیسا می رویم! یک کلیسای لوتری پیدا کردم و از کشیش آنجا انجیل گرفتم و آن را خواندم اما تاثیری روی من نداشت. افرادی که در کلیسا بودند را ملاقات کردم اما نتوانستم به احساسی که نسبت به دینشان داشتند پی ببرم. خواستم هر دینی وجود دارد را مطالعه کنم : تائوئیسم، بودا و یهودیت. همه چیز را جستجو کردم، همه چیز. همه ادیان و اعتقادات را مورد بررسی قرار دادم و همه مذاهب دنیا را جستجو کردم ولی هیچ کدام برای من رضایت بخش نبودند و آن چیزی که به دنبالش بودم را به من نمی دادند. تصمیم گرفتم اعتقاد و دین را کنار بگذارم، به این نتیجه رسیدم که این مسائل تنها موضوعات برجسته کتابها هستند و هیچ حقیقتی در آنها وجود ندارد. به این نتیجه رسیدم که هیچ خدایی حقیقی نیست و مقصد خاصی برای ایمان آوردن وجود ندارد. در نتیجه به آتئیسم روی آوردم اما همچنان مطالعه می کردم. یکی از همکارانم دختری بود که به مسیحیت و تولد دوباره و نوزایی معنوی اعتقاد داشت. او با هیجان و احساس بسیار راجع به نظرات و اعتقادش صحبت می کرد اما من اصلا اهمیت نمی دادم و تقریبا به نصف حرفهایش گوش نمی کردم. او در میان حرفهایش گفت: “وقتی به همسرم عشق می ورزم مثل این است که به عیسی مسیح عشق می ورزم.” من ناگهان شوکه شدم و پیش خودم گفتم: “چی؟!” این حرف واقعا یک لحظه من را به فکر فرو برد. می خواستم به او بگویم: “تو واقعا مشکل روحی داری! داری شوخی می کنی؟! باید پیش دکتر روانپزشک بری!” من هیچوقت نمی خواستم باورهایی از این قبیل را بپذیرم و اگر می پذیرفتم هم نمی توانستم در خودم هضم کنم. من اعتقادات مخالفم را با آن دختر در میان گذاشتم، اندکی بحث کردیم و نتوانستیم به نتیجه برسیم و تصمیم گرفتیم دیگر باهم بحث نکنیم. http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
#قسمت_اول ابراهیم (جان یادگاراسکای) اسم اسلامی من ابراهیم است و ۱۷ سالمه و در ایالت پنسیلوانیا آمری
مشکل دیگری که با این دین داشتم آیین عشاء ربانی بود. روزی از یک اسقف  دلیل این مراسم را پرسیدم او گفت عشائ ربانی، فرصتی است برای پاک شدن بدن و درک این مطلب که ما در مقابل سفره خداوند یک خانواده هستیم و در مسیح یک بدن می باشیم. او کتاب انجیل را آورد و گفت طبق کتاب خداوند ما موظف به انجام این عبادت می باشیم:  “این است آنچه خود خداوندمان عیسی مسیح درباره این شام فرموده است و من هم قبلا آن را به شما تعلیم داده ام: خداوند ما عیسی، در شبی که یهودا به او خیانت کرد، نان را به دست گرفت، و پس از شکرگزاری آن را پاره کرد و به شاگردان خود داد و گفت این را بگیرید و بخورید. ای بدن من است که در راه شما فدا می کنم. این آیین را به یاد من نگاه دارید. همچنین پس از شام پیاله را به دست گرفت و فرمود این پیاله نشان پیمان تازه ای است میان خدا و شما که با خون من بسته شده است. هرگاه از آن می نوشید به یاد من باشید. به این ترتیب هر بار که این نان را می خورید و از این پیاله می نوشید در واقع این حقیقت را اعلام می کنید که مسیح برای نجات شما جان خود را فدا کرده است. پس تا زمان بازگشت خداوند این آیین را نگه دارید. ” کتاب انجیل، اول قرنتیان ، عبارات ۲۷-۲۳″  هر چه بیشتر از کتاب انجیل می خواند سوالات من بیشتر می شد و بر این عقیده خودم استوارتر می شدم که این حرفها حرف خدا نیست. http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🔮معصومه_زهرا داشتن حجاب آن هم در گرمای تابستان برای شما مشکل نیست؟ نه حجاب و پوشش را دوست دارم. من فکر می‌کنم اگر این حجاب سخت باشد و در سختی بسر ببریم خداوند برایمان راحتی به ارمغان می‌آورد شاید فقط چند دقیقه احساس سختی داریم ولی بعد خوب می‌شود البته در هند زنان روسری‌های بلندی سر می‌کنند اما مانند حجاب زنان مسلمان ایرانی کامل نیست ‌برای همین چون دوست دارم محجبه و پوشیده باشم احساس ناراحتی نمی‌کنم حجاب به من آرامش و احساس امنیت خاطر می‌دهد واین خیلی خوب است. قبل از این چه دینی داشتید؟ ما دین‌مان هندو بود و من تنها مسلمان خانواده هستم. بعد از این‌که به اسلام تشرف پیدا کردید برخورد خانواده و اطرافیان با شما چگونه بود؟ برخوردشان خیلی زیاد تغییر کرد برای این‌که از مسلمان شدنم می‌ترسیدند در هند به‌خاطر تبلیغات منفی رسانه‌های آمریکایی و غربی از اسلام تصویر بدی در اذهان عمومی ایجاد کرده‌اند و خوب پدر و مادرم هم وقتی فهمیدند من مسلمان شده‌ام ‌ترسیدند مگر چه تصویری از اسلام نشان می‌دهند؟ خانواده برای ما هندی‌ها خیلی اهمیت دارد ولی می‌گفتند در اسلام، خانواده هیچ امنیت ندارد و زن کاملا تابع مرد است از خودش هیچ آزادی ندارد حقوق زنان رعایت نمی‌شود و مجبورهستند حجاب داشته باشند. ‌مسئله دیگر این‌که در اسلام تنها به فرزندآوری و ازدواج مردان با چند زن می‌اندیشند و مردان مقید به خانواده ‌نیستند برای همین خانواده من را منع می‌کردند می‌گفتند این دینی که انتخاب کردی عاقبت خوبی برای تو ندارد. @koocheyehsas
زهرا تازه مسلمانی از امریکا عوامل تاثیرگذار بر زندگی من: هنگامی که بچه بودم، یک بار در مدرسه که منتظر آمدن معلم بودیم، در حالی که سر و صدای زیادی در راهرو به راه انداخته بودیم، ناظم آمد و ما را نصیحت کرد که چرا از تواناییمان در صحبت کردن، فکر کردن و … همان طور که حضرت عیسی (ع) از ما می خواهد، استفاده نمی کنیم. در عوض او گفت ما باید به مسیح فکر کنیم و دعا کنیم که این دعا به ما کمک می کند تا مسیح را بهتر درک کنیم و مسیحی بهتری باشیم. من با خودم فکر کردم “وای! حق با اوست”. من در آن زمان کلاس چهارم بودم و در آن زمان با روش کودکانه خودم شروع به دعا کردن به درگاه مسیح و تفکر در مورد خدا کردم. همزمان، مادرم هم همیشه به ما می گفت که فکر کردن کلید ما برای موفق شدن در زندگی است. مادرم به من، برادر و خواهرم  داستان هایی در رابطه با خدا و صفات وی می گفت و من احساس می کنم که آن زمان عاشق خدا شدم. به علاوه، یک بار در درس دینی در سال چهارم، معلم به ما گفت که خداوند قوی ترین وجود است و این که او خالق ماست و مریم مقدس به خاطر عفت و پاکدامنیش نزد خداوند مقام خاصی دارد. به همین علت من احساس نزدیک تر شدن به خدا و حضرت مریم (س) پیدا کردم. در آن شب من مهمترین دعای مسیحیان که the Lord’s Prayer  را خواندم: ” پدر ما که در آسمانی نام تو مقدس باد، پادشاهی تو بیاید، اراده تو برقرار گردد در روی زمین، چنان که در آسمان است. نان روزانه ما را امروز به ما بده و ما را برای خطاهایمان ببخش همچنان که ما آنان را که خطاکارن می بخشیم و ما را هدایت کن نه به سوی وسوسه ها و ما را از بدی و زشتی دور کن. آمین.” http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4