♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_دوم
بعضی به زندگی خوشرنگ و لعابم غبطه میخورند،
و بعضی حسادت میورزند
و من هم به زندگی یک رنگ آنها حسودی ام میشود!
ناشکری گناه بزرگی است، ولی هر دختری یک "پدر" به تمام معنی پدر رابه یک
پدرنمای ثروتمند ترجیح میدهد؛
درباره "پدر" زیاد خوانده ام ولی تا بحال معنایش را نچشیده ام؛
برای دختری مثل من، پدر مهربان و متدین و دلسوز مثل آنچه در
کتاب " #من_زنده_ام " آمده،
درحد افسانه است؛ زیاد شنیده ام که اولین و " #دا " قهرمان زندگی
یک دختر پدر اوست؛
اما من پدری نداشته ام که قهرمان زندگی ام باشد و قهرمانم،
پدرهایی هستند که قهرمان یک ملت اند، پدرهایی مثل همت و چمران و آوینی
و تقوی...
وقتی خیلی کوچک بودم،
پدرم گویا بخاطر بیماری فوت کرد و مادرم هم کمی
بعد با مردی ثروتمند ازدواج کرد، که بیشتر به سطح اجتماعی خانواده مادر میخورد و من از آن به بعد، با مادر و ناپدری و برادری ناتنی زندگی کرده ام؛ به ظاهر لای پر قو، البته
اگر پر قو را صرفا پول تعریف کنید!
مادرم انگار بعد از ازدواج مجددش، پدرم را از یاد برد و هیچگاه حتی اجازه
نداد مزارش را ببینم؛
حتی تا همین سه چهارسال پیش اصلا نمیدانستم پدرم کس دیگری بوده و وقتی که فهمیدم هم، مادرم گفت قبر او در روستایی کیلومترها
دورتر از اصفهان است و به این بهانه مرا از دیدن قبرش هم محروم کرد.
هربار که از پدر میپرسیدم، به بیان خاطراتی کوتاه و ساده بسنده میکرد و بهم میریخت؛
طوری که من نگران حالش شوم و به سوالاتم خاتمه دهم.
اما همیشه در حسرت دیدن
پدر یا حتی زیارت مزارش و دانستن درباره او ماندم؛
تنها تصورم از پدر را عکسی
قدیمی شکل میداد که به گفته مادر، تنها عکس من با او بود؛
مردی چهارشانه و قدبلند، با
محاسن مرتب و کوتاه و چشمان درشت مشکی که دخترکی یک ساله را روی
پایش نشانده و در حیاطی به سبک خانه های قدیمی، زیر درخت انگور نشسته؛
چشمان پدر عباس نامم در عکس، همیشه بی توجه به دغدغه های پوچ مردم دنیا
میخندید.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•