eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصتم کنار ستون‌های بل
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* هامون تلخ شده بود. دست خودش نبود. دلش می‌خواست همه‌ی آنچه که شنیده، دروغ باشد. تکتم همه را تکذیب کند. بگوید همه‌اش نقشه است. بگوید روحش هم از این صوت خبر ندارد. مهشید تنها برای دور کردن آنها از هم این دسیسه را چیده! دلش می‌خواست همه را انکار کند. با خودش داشت کلنجار می‌رفت که چه کند. ناگهان ایستاد. با تکتم چشم در چشم شد. نگاهش دردآلود بود. روی چهره‌اش خشمی موج می‌زد که با رنج آمیخته بود. تکتم درحالی‌که کلاسورش را محکم به سینه می‌فشرد، با حالتی که انگار می‌خواست همه‌ی عشقش را به او ثابت کند، نگاهش می‌کرد. در دلش گفت: " آخه چی باعث شده تو این همه برزخ بشی عزیز من! " هامون هنوز مردد بود. دستش در جیبش بود و موبایلش را لمس می‌کرد. با خودش گفت:" نه!..این چشم‌ها نمی‌تونن به من دروغ بگن!..نمی‌تونن!.." با خودش در کشمکش بود که چیزی بگوید. بالاخره تصمیمش را گرفت. گوشی‌اش را درآورد. ضبط صدایش را فعال کرد. با صدایی خفه گفت:" من.. یه توضیح ازت می‌خوام.. این رو سه روز کجا بودی؟! " تعجب تکتم بیشتر شد. با حالتی که جا خورده بود گفت:" من؟!.. خب..خونه بودم. همه‌ی مدت تو خونه بودم..حتی نتونستم درست درس بخونم..بس‌که نگران حالِ تو بودم..این سوال جوابا واسه چیه هامون! چرا توضیح نمیدی چی شده؟!.." همان لحظه فربد صدایش کرد. هامون که انگار منتظر چیزی بود تا او را از تصمیمش منصرف کند، فایل را ذخیره کرد و با عجله گوشی را در جیبش سُر داد. با تحکم گفت:" من فردا واسه پایان‌نامم میام دانشگاه..هماهنگ می‌کنم بیای با هم حرف بزنیم.." تکتم پرید وسط حرفش." ولی آخه.." فربد به آنها نزدیک شد. - مزاحمِدون نی‌میشم.. رو به هامون کرد. "فقط خواسم اینا بِد بدم آ برم.." پوشه‌ای را سمت هامون گرفت. هامون نگاهی به پوشه انداخت. آن را گرفت. فربد خواست برود که هامون فوری گفت:" وایسا با هم بریم..کارِت دارم.." تکتم نالید:" هامون!.." - گفتم حرف می‌زنیم..بعد.. از رفتار هامون اصلاً سر در نمی‌آورد. مستأصل ایستاده بود و به آنها نگاه می‌کرد. فربد تا خواست دهان باز کند، هامون دستش را کشید تا بروند. خداحافظی کوتاهی از تکتم کرد و راه افتاد. فربد هم عجولانه خداحافظی کرد و گیج به دنبال هامون کشیده شد. تکتم تا چند دقیقه فقط ایستاده بود و فکر می‌کرد. نمی‌فهمید علت این رفتار هامون از چیست. "چرا گفت کارش کم از قتل نیست؟ کدوم کارم؟ مگه چیکار کردم اصلاً؟ نکنه کسی آمار غلط داده بهش؟ شاید گفتن با کسی رفتم بیرون؟! شایدم خانوادش مخالفن و اون دنبال بهونه می‌گرده تا یه‌جوری کات کنه! ..شایدم.." هزارویک‌جور فکر به ذهنش می‌آمد و می‌رفت؛ اما به نتیجه‌ای نمی‌رسید. باید به خانه برمی‌گشت و تا فردا منتظر می‌ماند. پوفی کشید و راه افتاد. " کووو تا فردا.. " چاره‌ای نداشت جز انتظاری کشنده. انتظاری که نگرانش می‌کرد. احساس می‌کرد خبرهای خوبی در انتظارش نیست. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_شصتم آهی س
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * هنوز توی حیاط بیمارستان، ایستاده بود. هامون رفته بود. با یک جواب نه به راحتی از او گذشته بود. داشت فکر می‌کرد همه‌ی عشق و احساسش همین بود؟ نه اصرار کرد بماند و نه التماس که با او برود. پس آن همه حرف‌های عاشقانه‌اش برای چه بود؟‌ معلوم می‌شد او را درست نشناخته. آه کشید و رفت سمت ورودی. وارد بخش که شد، سعادت را دید که با ناراحتی به سمتش آمد. - تکتم! خبرو شنیدی؟ تکتم سؤالي نگاهش کرد. - چه خبری؟ - دکتر فاطمی قراره از اینجا بره! تکتم انگار که درست نشنیده باشد، گفت:" چی؟! دکتر فاطمی؟! " - آره..ما هم تعجب کردیم.. میان آن افکار آشفته و درهم، رفتن حبیب را کم‌ داشت. - کجا می‌خواد بره؟ واسه‌ی چی؟! سعادت شانه بالا انداخت. - نمی‌دونم.. منم شنیدم گویا انتقالی گرفته.. چراش‌و خدا می‌دونه.. الانم اومده.. فک کنم بخش آی‌سی‌یو باشه.. تکتم گیج و منگ به سعادت چشم دوخته بود. چه می‌شنید؟ چرا باید می‌رفت؟! او که چندین سال اینجا خدمت کرده بود حالا یک‌مرتبه چرا باید انتقالی می‌گرفت؟! هرچه اندیشید، دلیلی برای رفتن حبیب پیدا نکرد. سعادت گفت:" فک کنم دلایلش شخصی باشه‌‌..شایدم خونوادگی.. اینجا که به‌هر‌حال مشکلی نداشت! " دلش به هول‌وولا افتاد‌. شنیدن این خبر به یکباره آرام و قرار را از او گرفت. بی‌تاب شد. انگار در کائنات همه چیز دست به دست هم داده بودند تا اتفاقات بد، پشت سر هم، آوار شوند روی سرش. او را چه می‌کرد؟ دلش می‌خواست همان موقع پیدایش کند و با او حرف بزند؛ اما باید صبر می‌کرد. و این صبر حدود یک ساعت و نیم طول کشید. یک ساعت و نیمِ دیوانه‌کننده! مدام چشمش به ورودی بخش بود و هرکس از آنجا وارد می‌شد، ناخودآگاه قلبش در سینه فرو می‌ریخت. نمی‌خواست باور کند که حبیب واقعاً قصد رفتن دارد.‌ تا از خودش نمی‌شنید، باور نمی‌کرد. حبیب با تمام همکاران و بیمارانش خداحافظی کرد. به محض ورودش به بخش کرونا، همهمه‌ای برپا شد. با تک‌تک بیماران و پرستاران حرف زد و حلالیت طلبید. همه به وضوح از رفتنش ناراحت بودند. تکتم با دیدن این صحنه‌ها، مطمئن شد رفتنش جدی‌ست.‌ مثل مرغی سرکنده، از این طرف به آن طرف می‌رفت و حریف دلشوره‌اش نمی‌شد. انگار که داشت پشت‌وپناهش را از دست می‌داد. احساس درماندگی می‌کرد. نمی‌دانست دقیقاً از کی به حبیب این‌طور وابسته شده بود. از همان روزهایی که به بهانه‌های مختلف با هامون حرف نمی‌زد؟‌ یا از وقتی او به کرونا مبتلا شد و نبودنش آتش به جانش می‌ریخت؟ شاید هم‌از همان زمان که خلوصش را در تک‌تک رفتارهایش با بیماران می‌دید و ایثارش را در آن روزهای سخت و دشوار می‌ستود. فقط این را خوب می‌دانست اینجا بدون حبیب برایش نفس کشیدن هم سخت بود. تمام مدت به دنبال فرصتی بود تا با او حرف بزند. و بالأخره وقتی حبیب برای جمع کردن وسایلش رفت، این فرصت دست داد. با دلی که داشت از شدت اضطراب خفه‌اش می‌کرد، تقه‌ای به در زد و وارد شد. - می‌تونم چند لحظه وقتتون‌و بگیرم؟ حبیب برگشت. با دیدن‌ تکتم نگاهش را بند زمین کرد. - بفرمایین! تکتم دستانش را درهم گره کرد تا از لرزششان کم کند. - میشه..میشه بپرسم.. چرا می‌خواید از اینجا برید؟ حبیب به کارش مشغول شد. - چاره‌ای ندارم..باید برم..بهم نیاز دارن تکتم کلافه چند قدم جلوتر رفت. مستأصل شده بود. با بغضی که بیخ گلویش را فشار می‌داد، گفت:" اینجام بهتون نیاز دارن.. خیلیا.." حبیب سکوت کرد. چند کتاب دستش بود که یکی‌یکی داشت نگاهشان می‌کرد. صدایش بم و گرفته شده بود." برای شما چه فرقی می‌کنه! خدمت به مردم هرجا باشه اجرش محفوظه.." تکتم مانده بود حرف دلش را چگونه بزند. در حالی که صدایش انگار از ته چاه بالا می‌آمد، با حالتی شبیه لکنت گفت:" م..میشه..ن..نرید.. م..من.. بدون.. شما..اینجا..ن..نمی‌تونم..ینی..من.." نفسش را با صدا بیرون فرستاد. حبیب‌ برنگشت نگاهش کند. انگار که چیزی نشنیده باشد. به آرامی وسایلش را در کارتون می‌چید. همان‌طور که پشتش به او بود گفت: " هستن آدمایی که جای بقیه رو پر کنن! فک کنم شما دیگه حسابی با اون آقای..اسمش چی بود؟ اونی که داشتید باهاش حرف می‌زدید..حسابی سرتون گرمه.." نیم‌نگاهی به تکتم کرد تا عکس‌العمل او را ببیند. قلب تکتم فرو ریخت. پس آنها را دیده بود. با ذهنی پریشان و خسته، دست روی پیشانی‌اش کشید.‌ دیگر باید حرف می‌زد. اشک به چشمانش دویده بود. تمام جسارتش را جمع کرد برای حرفی که می‌خواست بزند. - هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونه جای شما رو.‌..پر کنه." حبیب با شنیدن این حرف، جلوتر آمد. روبه‌رویش ایستاد. با تعجب گفت:" این حالِ شما ینی چی؟ نمی‌فهمم..به خاطر من دارید اینا رو میگید؟! " 👇👇👇