ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم هامون نگا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
- به روباهه میگن شاهدت کیه میگه دمم! خب معلومه که اون طرف تو درمیاد..فک کردی من بچهم؟!
همچنان به او خیره بود.
- حرف از دوس داشتن میزنی وقتی نشستی برای تحقیرِ من نقشه کشیدی و با آبوتاب واسه رفیقت تعریف کردی؟!.. از کجا معلوم هنوزم قصدت این نیست؟.. اگه بعدها بخوای این کارو بکنی چی؟!..
پیش خودت میگی خوب خری گیر آوردم!.. با چارتا حرف عاشقانه دوباره برمیگرده نه؟!
به دو قدمی تکتم نزدیک شد. سرش را تقریباً به صورت او چسباند. جدی و خونسرد گفت:" من دیگه خامت نمیشم دختر خانوم.. حنات دیگه پیش من رنگی نداره.."
از او روبرگرداند.
تکتم چارهای جز التماس ندید. نالید:
" هامون!..خواهش میکنم!.. برات قسم میخورم..به جون عزیزترین کَسَم..به جونِ بابام..من..دیگه نمیخوام اون کارو بکنم..من..زندگی بدون تو رو نمیخوام.."
دوباره اشکهایش یکی از دیگری سبقت گرفتند و از کاسهی چشمش رها شدند. دیگر داشت ناامید میشد. او را ازدسترفته میدید و نمیفهمید چرا کارش به اینجا رسیده! سعی کرد با حرف آرامَش کند.
- هامون حرفمو باور کن!..هر کار بگی واسه اثباتش میکنم..هر کاری که باور کنی من.. تو رو میخوام..از ته قلبم.. میدونم نیتم خیلی بد بوده!..من بهت حق میدم اینقدر عصبانی بشی..ولی به خدا..بعدش پشیمون شدم..هنوزم پشیمونم..آخه چه دلیلی داره وقتی دیگه فهمیدی بازم بهت دروغ بگم!..اگه هنوزم قصدم همین بود و تو میفهمیدی دیگه دلیلی واسه موندن نداشتم!.. حتی تو روت میایستادم..دیگه واسم مهم نبودی..
ولی..باور کن..باورکن..من.. بهت علاقه دارم..
هامون سکوت کرده بود. تکتم برگشت سمت نیمکت. کیفش را برداشت. در همان حال تیر خلاص را زد.
- اگه هم باور نمیکنی..من دیگه اصرار نمیکنم.. دیگه نمیدونم چیکار باید بکنم.. بابت اون کاری هم که نکردم..ازت معذرت میخوام..
هامون با شنیدن حرفهای او کمی آرامتر شد؛ اما هنوز ته قلبش بیاعتمادی موج میزد. حرفی نزد. فقط حرفهای او را شنید. به چشمهایش نگاه کرد. سرخ شده بودند. واقعاً نمیتوانست بفهمد این برق محبت است که در آن موج میزند یا انتقام!.. سرش را پایین انداخت. بدون اینکه کلام دیگری حرف بزند راهش را کشید و رفت. تمام رویاهایش، آرزوهایش و باورهایش با آن صوت لعنتی از هم گسیخته شده بود. خورشید بیرحمانه میتابید و حتی این گرمای آزاردهنده هم نمیتوانست یخ وجودش را ذوب کند. باید فکر میکرد. به همهچیز.
بعد از رفتن هامون، زانوهای لرزانش نتوانستند وزنش را تحمل کنند. همانجا نشست. هنوز بهتزده بود. سؤالات زیادی مدام توی مغزش میچرخیدند:" کی صدای منو ضبط کرده؟! کِی؟! چطور من نفهمیدم؟! کی با من دشمنی داشته؟! "
تمام آن لحظاتی را که کنار عاطفه داشت حرف میزد، مرور کرد. هیچچیز مشکوکی به ذهنش نرسید. از شدت فشار عصبی تنش میلرزید. شقیقههایش را کمی فشار داد. " فک کن..فک کن..فک کن تکتم..اون روز کیا رو دیدی؟.. "
هیچ. به هیچ نتیجهای نرسید. ناامیدانه فکر کرد شاید عاطفه بتواند کمکش کند. موبایلش را درآورد. شمارهی او را گرفت. به محض شنیدن صدایش دوباره به هقهق افتاد.
👇👇👇