eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_یکم هامون تلخ ش
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* فربد با حالتی متأثر، دستش را زیر چانه‌اش در هم قلاب کرده بود و دو فایل صوتی را به دقت گوش می‌داد. هامون روی کاناپه دراز کشیده و با هر بار شنیدن آن صدا بیشتر درهم می‌شکست. فربد لبش را به پایین کش داد و گفت:" صداها که عینی همه‌..این خودشه‌س.. خودی تکتم بانو!.." هامون چشمانش را با درد بست. چقدر در آن لحظه احساس حماقت می‌کرد. فربد نگاهی به هامون کرد. برخاست و چرخی در هال زد. قیافه‌ی متفکری به خودش گرفته بود. آمد روبه‌روی هامون ایستاد. - به نظری من..اینا همِش تقصیری خودِده‌س.. چانه‌اش را که انبوهی از ریش آن را پوشانده بود، خاراند. - یادِد که نرفته!..با اون دخدِری بیچاره‌ی چیکار کردی!.. هامون یکهو نشست. - منظورت چیه؟! - هیچی..منظورم همون روزی تصادفه‌س..که واسه من بت‌من بازی درآوردی و یِهوی پادا گذاشتی رو چادوری اون بدبخت.. هامون پوف بلندی کشید و کلافه گفت:" خب که چی! " فربد کنارش نشست. - دِ خره!..اِگه می‌فَمیدن تو این کارا کردی که بِلا بدتِر اِز این سَرِد می‌وُردن. اینا چوبی همون کارِده‌س می‌خوری بنده‌ی خدا..حالا اون خانومی شریفی هیچی نگفت یه ترمم نیمد دانشگا..این می‌خواسِس تِلافی کونِد مثلاً.. هامون پرسشگر نگاهش کرد. - تلافی چی؟! اونا که ندیدن من چیکار کردم.. - چی می‌دونم.. ندیدن اما خب ماوم وایساده بودیم بِروبِر نیگاش می‌کردیم.. تووَم که قشنگ می‌خندیدی..خب دیده‌س نه.. انگار ما دِلِمون حال اومِده‌س تازه!.. عصبانی شده.. بعدشم اون بنده‌ی خدا ندید خدا که شاهد بوده‌س.. هامون لحظه‌ای جا خورد. به فربد خیره شد. پوزخندی زد و سرش را تکان داد. - هه!..مسخره‌س..ببین کی داره دم از خدا می‌زنه!.. فربد دلخور نیم‌نگاهی به او کرد و بلند شد." دُرُسه‌س که ما آدِم نیسیم..ولی دیگه کافِرم نیسیم راس‌راسی!..بالاخره خدایی‌ام هس..تو اینا قبول نداری؟! هامون نفسش را بیرون داد و دوباره دراز کشید." دارم..ولی آخه چه ربطی داره؟! " - ربط ندارِد؟!..اِگه خودِد خار داشتی آ یکی با خارِد این کارا می‌کرد تو چیکا می‌کردی؟! هوم؟!.. اونم به جرمی این که چادوریه‌س.. هامون حق به جانب گفت:" اون حقش بود فربد.." - دِ آخه چیکارِد کرده بود مردی حسابی!.. اصا اون کاری با تو داشت؟! هامون دوباره نشست. - فربد! قبلنَم بهت گفتم..من برای آدمایی که به حقوقم احترام نمیذارن خودم مجازات تعیین می‌کنم!..اون دختره فک کرده بود کیه؟! هان؟! چون مذهبیه عقل کله؟! چون دولا راس میشه و چادرش‌و تا زیر چونه‌ش می‌کشه پایین حق هر کاری رو داره؟! دیگرانم آدم حساب نکنه؟! آره؟!..اون باید یه جایی ادب می‌شد که شد! دیگه حق چی؟! - دِ آخه لامصب مِگه آبرودا برده بود که صاف رفتی سراغی چیزی که روش حساسه لامصب! حالا هر کاریَم کرده بود..تو دیگه نبایِد اون کارا باش می‌کردی که!..عه.. هی حرفی خودِشا می‌زِنِد.. هامون دودستی سرش را چسبید. - اون لحظه مغزم کار نمی‌کرد. نمی‌فهمیدم..خر شدم..حالا میگی چیکار کنم!..ولم کن توروخداااا.. فربد آرام‌تر شد. دستش را روی شانه‌ی او گذاشت." بِرادِری من!..من دارم میگم یُخده به تکتمم بایِد حق بدی..اونم عصبانی بوده.. جوشی شده‌س..یه کاری می‌خواسه‌س بوکونِد..هنوزم که نکرده..دیگه فک نکونم حالاوَم همینا بخواد..اونم دوسِد می‌دارِد.. - پس تو این صوت لعنتی چی میگه فربد!.. گوشی را برداشت و با دستانی لرزان آن را جلوی فربد گرفت و با غیظ گفت:" این چیه پس.. هنوز نکرده ولی نیتش‌و داشته..منِ خاک‌برسر عاشقش بودم..دوسِش داشتم..احساسم بهش خیلی بیشتر از دوس‌داشتن بود.. اون وقت اون.. گوشی را کناری انداخت. بغض داشت خفه‌اش می‌کرد. - من دیگه چطوری بهش اعتماد کنم!..چطوری.. دور خودش می‌چرخید. - همه‌ی اون حرفا..اون نگاها..اون لبخندا..همش واسه فریب دادنِ منِ احمق بود، می‌فهمی؟!.. چرا من نفهمیدم..چرااا؟.. فربد در سکوتی تلخ سرش را پایین انداخته بود. حال او را درک می‌کرد. هرچند مقصر را هم خودش می‌دید. - هامون! می‌دونم تکتم نبایِد این کارا می‌کرد؛ اما تووَم دل شیکوندی دادا!..من هنوز که هنوزه‌س خانومی شریفیا یه جای می‌بینم راما کج می‌کونم چِشَم تو چِشِش نیوفتِد.. به خدااا.. اینم دوسِش بوده‌س خب.. هامون با گفتن " بسه دیگه فربد!.." با تنی خسته و درمانده به سمت سرویس رفت. دیگر حاضر نبود چیزی در این مورد بشنود. تنها چیزی که آزارش می‌داد بازی کردن تکتم با احساسش بود و بس. سرتاسر آن شب هم همه‌ی فکرش فقط مشغول همین بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
حبیب ناباور نگاهش کرد. انتظار نداشت این حرف‌ها را از زبان او بشنود. آن هم درست در آن موقعیت. سعی کرد
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * یک اتاقِ خالی و سکوتی تلخ، واقعیت را مثل پتک بر سرش می‌کوباند. مانده بود چه کند؟ بخندد به حال‌وروز خودش که برای خواسته‌ی دل، التماس کرده بود، یا گریه کند که آخر این جاده هم بن‌بست شده بود. بدتر از این هم مگر می‌شد؟ روی صندلی وا رفته بود و ماسک خیس از اشک، که تا روی دهانش بالا آمده بود، اذیتش می‌کرد. ماسک را برداشت و رد اشک را از روی صورتش پاک کرد. سرش داشت از درد منفجر می‌شد. دیگر حتی توان فکر کردن هم نداشت. اول تصمیم گرفت برای چند روز مرخصی بگیرد و دور شود از آنجا و آن محیط. اما بعد پشیمان شد. هم به خاطر پدرش، هم می‌دانست برود خانه‌شان، حال‌وروزش بهتر از این نخواهد شد. اینجا حداقل می‌توانست با کار، خودش را سرگرم کند. حتی اگر جای خالی حبیب برایش آزاردهنده می‌شد. حرف‌هایش را به حبیب زده بود و خیالش راحت شده بود که او دیگر از مکنونات قلبی‌اش خبر دارد، چیزی که بدجور روی قلبش سنگینی می‌کرد. هرچند با حرف‌های امشب او، امید چندانی نداشت که حبیب دیگر برگردد و یا حتی دیگر او را بخواهد. با اندوه فکر کرد:" نکنه دارم تقاص پس میدم؟ تقاص دل شکستن؟ نکنه هامون دلش شکسته باشه؟.." بعد به خودش امیدواری می‌داد. " چیکار باید می‌کردم؟ من نمی‌تونستم باهاش برم.. نمی‌تونستم بابام‌و ول کنم برم.. چیکار باید می‌کردم؟‌.." با آهی که از عمق جانش کشید، از جا بلند شد. بغض لعنتی هنوز رهایش نمی‌کرد. مثل این بود که میان برزخ گیر کرده باشد، با خودش درگیر بود. حالا نبودن حبیب را چطور تحمل می‌کرد؟ برای چندمین بار در زندگی، آرزو کرد ای کاش مرگ همین لحظه سراغش می‌آمد و راحت می‌شد از تحمل این همه رنج. با سردرگمی، یک ماسک دیگر پیدا کرد و به صورتش زد. خوب یا بد، تلخ یا شیرین، این چیزی بود که توان تغییر دادنش را نداشت. باید تحمل می‌کرد. مثل همه‌ی آن تلخی‌های گذشته. باید از این هم عبور می‌کرد.‌ فکر کرد کاش حداقل عاطفه اینجا بود. اگر بود چه می‌گفت؟ صدای او در گوشش پیچید: " اونی که داره قصه‌ی زندگیمون‌و می‌نویسه، حتماً حواسش به همه‌چی هست‌. اومدن و رفتن آدما هم حتماً حکمتی داره که فقط خودش می‌دونه و بس‌." در دلش گفت:" خدایا! داری قصه‌ی زندگی منو چه‌جوری می‌نویسی؟!.. " از اتاق خارج شد. باید اجازه می‌داد تا سرنوشت راه خودش را برود. * - نفهمیدی چرا دکتر فاطمی رفت از اینجا؟ گلرخ این را پرسید و زل زد به تکتم. با سکوتِ او دوباره گفت: " من اگه تو بخش کرونا بودم ته‌وتوی قضیه رو درآورده بودم‌ تا حالا.. " نیم‌نگاهی به تکتم کرد. - کسی درست چیزی نمی‌دونه.. بعضیا میگن با دکتر صالحی حرفش شده.. بعضیام میگن مامانش کرونا گرفته ولی نیومده این بیمارستان.. دکترم به خاطر اون رفته.. بعضیام میگن.. صدایش را پایین آورد. - ماجرا عشقی بوده.. کنجکاوانه نگاهش کرد. " والا حتی تو بیمارستانم حرف مث نقل‌ونبات می‌چرخه.. کافیه یه سوژه پیدا کنن.. خیلیا دپرس شدن از اینکه آقای دکتر گذاشتشون تو خماری..می‌دونی که.. برات گفته بودم.." دوباره خندید‌ ولی بلافاصله از گفتن حرفش پشیمان شد. نگاه نادمش را داد به تکتم. او که از علاقه‌ی حبیب به تکتم خبر داشت، می‌خواست بفهمد دوباره چیزی بین او و حبیب پیش آمده یا نه. ولی انگار خراب کرده بود. تکتم که می‌خواست کمی برای گلرخ درددل کند، با گفتن این حرفش، لب فرو بست و هیچ نگفت. قلبش به هم فشرده شده بود. گلرخ بعد از کمی مکث و با تردید پرسید:" تو چیزی نمی‌دونی ؟! " لحن تکتم کمی تند شد. - حالا چرا موضوع اینقد مهم شده واسه تو و بقیه.. - آخه یکم عجیبه! دکتر فاطمی با اون همه سابقه یهویی بذاره بره.. من‌من‌کنان پرسید: " تکتم! میگم.. چیزی بینتون پیش اومده؟ من گفتم شاید به خاطر تو.." تکتم حرفش را به تندی قطع کرد. - هیچ ربطی به من نداره..منم نمی‌دونم چرا گذاشت رفت.. - چرا عصبانی میشی یهو..ببخش خب.. من فقط.. تکتم کلافه گفت:" مهم نیست.. من باید برم بخش.. تو کاروزندگی نداری دختر؟! برو به کارت برس.. بدو.." گلرخ با قیافه‌ای دمغ گفت:" باشه بابا.. منو بگو دارم تلاشم‌و می‌کنم بلکه فخار راضی بشه منو بفرسته پیشت.. توام که اصلا تحویل نمی‌گیری.." تکتم آرام‌تر شد و لحنش نرم‌تر. - باور کن خسته‌م.. من حتی وقت سرخاروندن ندارم.. چه برسه به کنجکاوی تو کار این و اون.. اون‌ موضوعم مال گذشته بود تموم شد رفت.. تو هم به این حرفای خاله‌زنکی گوش نده.. حالا به هر دلیلی رفته به ما چه مربوط.. فعلاً کاری نداری؟ من برم دیگه.. گلرخ قانع نشده بود ولی دیگر پافشاری نکرد. - باش.. اگه سرت خلوت شد بگو بیام پیشت.. من فقط می‌خوام حال‌و هوات عوض بشه..تو دوست عزیز منی.. 👇👇👇