ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم فربد با حال
۱•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
از دور دیدش. پا روی پا انداخته بود. گوشیاش دستش بود و به آن خیره شده بود. از دیروز چقدر انتظار این لحظه را میکشید؛ ولی حالا پاهایش پیش نمیرفت. نوک انگشتانش یخ کرده بود. حس نداشت. هرچه به او نزدیکتر میشد ضربان قلبش هم بالاتر میرفت. ابروهای گرهشدهی هامون را که دید، قدمهایش کند شد. لحظهای ایستاد. به او نگاه کرد. در دلش گفت:
" نه به دیروز که لحظهشماری میکردم امروز برسه و ببینمش، نه به حالا که زانوهام سست شدن.. نمیدونم چرا اینقدر دلم شور میزنه!.."
نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلطتر شود. بند کیفش را سفت گرفت و نزدیکتر رفت. میکوشید صدایش نلرزد. محکم سلام کرد.
هامون برای حفظ ظاهر و آرامش درونیاش، توی گوشی داشت سودوکو حل میکرد. حداقل تا آمدن تکتم بتواند تمرکزش را بازیابد و کمتر فکر کند. با نزدیکشدن صدای قدمهایی، سرش را بلند کرد. تکتم را دید که صاف ایستاده و مستقیم به چشمانش نگاه میکند. جوابش را زیر لب داد. باز تمام آن احساسات ناگوار در وجودش برانگیخته شد. نگاه خستهاش را که گویی در برابر آنچه عقلش میگفت، تسلیم شده بود، از تکتم گرفت و به زمین داد. اشاره کرد که کنارش بنشیند. هامون داشت ذهنش را جمعوجور میکرد تا بتواند حرف بزند. چشمش روی ساقهی علفی که بهزحمت از دل شکاف سنگی کنار نیمکت، سربرآورده بود، خیره مانده به دنبال کلماتی میگشت که سر صحبت را باز کند. دستهایش را درهم قلاب کرد.
- تا حالا شده توی یه دوراهی گیر کرده باشی و ندونی کدوم راه درسته کدوم غلط؟ کدوم تهش میرسه به اون چیزی که میخوای و کدوم بنبسته؟
نفسش را کوتاه بیرون داد.
- یه زمانی فک میکردم هیچ وقت عاشق نمیشم..عشق برام یه حس کودکانه و غیرمنطقی بود. یهجور تلف کردن بیهودهی وقتت که بخوای به یکی دیگه فک کنی و خودتو از کارو زندگی بندازی!.. به احساسم اجازهی عرض اندام نمیدادم..
وقتی دچارش شدم..دیگه نتونستم از دستش رها کنم خودمو.. مث یه باتلاق میمونه!..میکشونه پایین!..منم..خب تسلیمش شدم..
فک میکردم..ارزشش رو داره یه بار امتحانش کنم..یه بار دل به دریا بزنم..ولی..
سکوت کرد.
قیافهی عبوس و گرفتهاش باعث میشد تکتم هم سکوت کند. از حرفهایش سر در نمیآورد. این چهرهی عصبی و آشفته، این لحن گزنده و مرموز، آن چیزی نبود که از او میشناخت و با آن آشنا بود. یک چیزی در او عوض شده بود.
هامون چرخید و نگاهش را غافلگیر کرد. برایش هنوز دشوار بود باورِ اینکه این نگاه، این چشمان زلال، فریبش داده باشند.
تکتم از این غافلگیری ترسید. در چشمان هامون چیزی بود که او را میترساند. منمنکنان زبانش را به حرکت درآورد.
- من..منظورت از این حرفا چیه هامون!..
هامون لبش را گاز گرفت. سرش را پایین انداخت. بعد از کمی مکث، موبایلش را که کنارش روی نیمکت گذاشته بود، برداشت. فایل صوتی را آورد و به آن خیره شد.
- همهی باورای منو به هم ریختی تکتم! هزارتا سوال توی ذهنم دارم که فقط دلم میخواد فقط به یکیش جواب بدی..چرا؟!
فایل را پِلِی کرد. زل زد به صورتش.
تکتم با دهان باز، درجا خشکش زد. گوشهایش درست میشنید؟ این صدای خودش بود. حرفهایی که برای عاطفه زده بود، داشت از گوشی هامون پخش میشد. ناباور و ترسیده، به گوشی زل زده بود و توان حرکت نداشت. فقط یک سوال در ذهنش چرخید:" چطور ممکنه؟!"
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
لای پنجره را باز کرد. باد میآمد. با شدتی که رنگ آسمان را مهآلود کرده بود انگار. پنجره را بست و برگشت روی صندلی نشست. آن روز نسبت به روزهای دیگر کمی، خلوتتر بود. دلتنگتر از همیشه، کتاب حافظ کوچکی را که این روزها همدمش شده بود، برداشت. زیر لب فاتحهای خواند. نیت کرد و لای کتاب را باز کرد.
" اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول "
لبخند زد و تا انتهای غزل را خواند.
"چه جرمکردهام ای جانودل به حضرت تو
که طاعت من بیدل نمیشود مقبول "
گذاشت تا ذهنش رها شود لابهلای ابیات و تعبیر دلخواهش را از میان آنها بیرون بکشد.
کمی که گذشت، به ساعتش نگاه کرد. موبایلش را برداشت تا به پدرش زنگ بزند. از صبح خبری از او نداشت. چند روزی بود که قفسهی سینهاش درد داشت و گاهی تا پشت کتفش میرسید. همین بیشتر نگرانش میکرد. شمارهی خانهشان را گرفت وزل زد به آسمان خاکستری.
جواب نمیداد. شمارهی همراهش را گرفت. باز هم جواب نداد. نگرانی آهسته دوید توی تاروپود وجودش. لبش را جوید. چند دقیقه گذشت. دوباره شماره گرفت. بینتیجه. فکر کرد:" کجاس این وقت روز؟! "
شاید رفته بود حمام. یا توی حیاط. گاهی هم میرفت مغازه و زود برمیگشت. داشت شمارهی مغازه را میگرفت که موبایلش زنگخورد.
- الو سلام.. خوبین؟ من باقری هستم..سوپر کنار صحافی.. شناختین؟
تکتم سلام کرد و دلش به شور افتاد. شناخته بودش.
- راستش حاجی یکم حالش به هم خورد زنگ زدیم اورژانس. دارن میارنش بیمارستان..
قلب تکتم لرزید و این لرز به جان دستانش هم افتاد." یا فاطمهی زهرا..چی میگین؟ چش شده؟ خوبه؟ تو رو خدا بگین چیزیش نشده؟ "
- والا من دم در بودم.. بنده خدا داشت در مغازهشو رو میبست که یهو افتاد. مام دوییدیم سمتش و بعدم فوراً زنگ زدیم اورژانس..
دیگر صدایی نمیشنید. باقری داشت توضیح میداد و او دیگر نمیفهمید چه میگوید. دست گذاشت به دیوار تا نیفتد. فقط پرسید:" گفتین بیارنش همین بیمارستان؟ "
- بله بله.. گفتیم شما اونجا هستین..
گوشی را قطع کرد و از بخش بیرون دوید. باد شدت گرفته بود. زمین و زمان را داشت از جا میکَند و با خودش میبرد. دلش مثل سیروسرکه میجوشید و آرام و قرار نداشت. تا آمبولانس برسد، صد بار مرد و زنده شد.
صدای آژیر آمبولانس، مثل آوازی شوم، توی محوطه پیچید.
چند ثانیه طول کشید تا خون به مغزش برسد و بتواند حرکت کند. پاهای خشک شدهاش را به زور تکان داد و صدایی را که بیشتر شبیه زوزهی باد بود از میان سینهاش بیرون فرستاد.
- ب..بابا..حسین.. با..با..
با زانوهایی لرزان به سمتش دوید. نفهمید پایش به چی گیر کرد و خورد زمین. درد پیچید توی مچ پا. اهمیت نداد و بلند شد. جایی را نمیدید. اشک کاسهی چشمش را پر میکرد و نمیتوانست جایی را ببیند. نزدیکش رسید. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و چشم دوخت به او. ماسک اکسیژن نمیگذاشت صورتش را ببیند. صدایی ناله مانند از گلویش خارج شد. نفسش بالا نمیآمد.
با انگشتهایی لرزان دست حاجحسین را لمس کرد. چانهاش لرزید. تمام بدنش هم. مغزش از کار افتاده بود. همانطور که دنبال برانکار میدوید خدا را صدا میزد.
حاجحسین را یکراست بردند اتاق عمل وضعش وخیم بود. تکتم حال خودش را نمیفهمید. نفهمید گلرخ کی مطلع شد و آمد سراغش. اصلاً گلرخ را نمیدید. فخارزاده را هم. نمیفهمید چه میگویند و تنها لبهایشان را میدید که تکان میخورد. هر چه از او میخواستند تا کمی استراحت کند، حاضر نبود حتی یک ثانیه هم از پشت در اتاق عمل دور شود.
زمان میگذشت اما به کندی یک لاکپشت که آرام آرام قدم برمیداشت و آب در دلش تکان نمیخورد. به صندلی تکیه داده بود مثل مردهای که تازه از گور درآمده باشد. نزار و رنگپریده. تسبیح شاهمقصود حاجحسین دستش بود و هر دانهای که میانداخت گلولهای آتش از قلبش تا دهانش میرسید و دوباره برمیگشت. انتظار داشت میکشتش. ذره ذره.
موبایلش زنگ خورد. اهمیت نداد. که میتوانست باشد؟ هیچکس را نداشت که سراغی از او بگیرد. وقتی پدرش پشت خط نبود، هیچ کس دیگر هم برایش اهمیت نداشت. گذاشت هر چه میخواهد زنگ بخورد.
او هر که بود، ولکن نبود انگار. کلافه و عصبی بدون اینکه شماره را ببیند، جواب داد"بله! "
صدای حبیب آب بود روی آتش درونش. صاف نشست. نتوانست دیگر چیزی بگوید. بغض مثل سنگی شده بود و راه گلویش را بسته بود. حبیب نگران گفت:"
سلام! ببخشید مزاحمت شدم.. میگم چرا حاجی گوشیشونو جواب نمیدن؟شما ازشون خبر دارین؟ راستش ازم خواسته بودن محرم شد بهشون زنگ بزنم بگم کجاها روضه برگزار میشه با خودم ببرمشون.. امشبم که شب اول محرمه.. ولی هر چی از صب میگیرمشون جواب نمیدن..میخواستم ببینم.."
👇👇👇