جز4.mp3
4.12M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
جزء چهارم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر دیدن این صحنه ها اونهم در حرم برامون سخته.
خدا به دادمون برسه. وقتی تو مغز بچه 14،15 وهابی، شیعه کشی راه بندازن نتیجه اش میشه همین!
این هم فتنه ای هست برای ایجاد رعب و وحشت! بخصوص برای روحانیون و خانواده هاشون.
خدا لعنت کنه مسببین این حادثه رو.
روح شهید اصلانی با سیدالشهداء محشور باد.
ان شاء الله اون دوتا روحانی بزرگوار که یکی در این فیلم هست، هرچه زودتر با لطف امام الرئوف شفا یابند.
برای سلامتی شون دعا بفرمایید🙏
#هیام
@khoodneviss
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💚
🌱وقتی که هوای چشم بارش باشد
در کنج دلت امید و خواهش باشد...
🌱باید که دخیل مشهدِ جان گردی
در صحن مطهرش نوازش باشد...
#السلامعلیکیاعلیابنموسیالرضا
#دلتنگزیارت
••⛅️✨••
#سلامامامزمانم
سلامبرتوایمولاییکهصفایآمدنت،
زمستاندلهارابهارخواهدکرد
وطراوتمهربانیتروزگاررانو🌱..
.
.
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتادم روزهای بعد برا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم
نگاهش بین شاخههای درهمتنیدهی درختان در خیابان عباسآباد میچرخید. انگار که همیدیگر را در آغوش گرفته بودند. هنوز هم در رفتن تردید داشت. میترسید؛ از مواجهه شدن با هامون. از واکنشش؛ اما اگر هم نمیرفت معلوم نبود دیگر بتواند او را ببیند. فقط دعا میکرد فرصتی دست بدهد تا بتواند با او حرف بزند. از تاکسی که پیاده شد، نگاهی به کوچهی خلوت انداخت. وسط کوچه جوی آبی روان بود که دو ردیف درخت، یکی کنار نهر و دیگری نزدیک دیوار خودنمایی میکرد. کرایه را حساب کرد و راه افتاد. موبایلش را درآورد. آدرس را بار دیگر نگاه کرد. نگاهی به چند خانهی آن کوچه انداخت. رفت روبهروی خانه ویلایی بزرگی که در خلوتترین قسمت آنجا قرار داشت، ایستاد. به در قهوهای رنگ بزرگ خیره شد. نفسش را چندینبار با دموبازدمی عمیق بیرون فرستاد. لرزشی خفیف در زانوانش حس میکرد. " حالا که تا اینجا اومدم، بقیشَم میرم امید به خدا.."
چشمانش را رویهم فشرد و دکمهی آیفون را که تصویری هم بود، فشرد. کمتر از یک ثانیه در باز شد. با خودش گفت:" چه زود! "
آهسته در را باز کرد و وارد شد. مقابلش ساختمان دو طبقهی بزرگی با سقفی شیروانی مانند دید که نمایش از سنگهای سفید با حاشیههای طلایی بود. پلههای سنگی وسیعی حیاط را به سالن خانه وصل میکرد. آرام به راه افتاد. اطراف حیاط گلدانهای سنگی بزرگی بود که در آنها درختچههای کاج و سرو کاشته و زیبایی خاصی به آنجا بخشیده بودند.
پلهها را بالا رفت. درِ ورودی ساختمان، سراسر از شیشه بود. وارد که شد اولین نفری که دید بهاره بود. لیوانی نوشیدنی دستش بود و لباس سفید گشادی به تن کرده بود.
- اِ.. سلام تکتم جون!.. اومدی؟ بیا که همه جمعن..
همهی نگاهها متوجه او شد.
تکتم سعی کرد عادی رفتار کند، مثل وقتی که سر کلاس میرفت، در جمع همین بچهها. سلام کوتاهی کرد. در جمع آنها چشم چرخاند. مهشید از روی مبل بلند شد و به طرفش آمد. در دلش از آمدن او خشنود بود. معلوم میشد هامون از او چیزی به تکتم نگفته؛ وگرنه با شناختی که از تکتم داشت عمراً به این مهمانی میآمد. هرچند برایش مهم هم نبود که بفهمد. با ولع او را بوسید و گفت:" بهبه.. عروس آیندهی ما!..به سلامتی کِی بهمون سور میدین شماها؟!.."
رو کرد به جمع. " به افتخارش دس نمیزنین؟ "
همراه جمع، شروع کرد به دست زدن.
تکتم لبخندی زد و دوباره نگاهش بین آنها چرخید. همهشان همان اکیپ همیشگی بودند؛ به همراه چند نفر دیگر از همکلاسیهایش. اما خبری از هامون نبود.
مهشید تعجب را در کلامش گنجاند.
- راستی!..پس شازده دوماد کو؟!.. مگه با هم نیومدین؟!
تکتم با گفتن " نه! " از کنار مهشید رد شد و به انتهای سالن رفت. روی مبلهای راحتی خاکستری رنگ نشست.
یکآن پشیمان شد از آمدنش. اگر هامون او را جلوی جمع خار و خفیف میکرد چه؟
" خدایا..چرا فک کردم اینجا میتونم باهاش حرف بزنم!.. چه خاکی به سرم بریزم حالا!.."
به خودش دلداری داد.
" کاریه که شده!..اومدم دیگه..فقط باید خونسردیمو حفظ کنم.. آروم باش تکتم..آروم.."
به اطراف نگاه کرد. همه در حال گپزدن بودند. یک میز گوشهی سالن بود که روی آن چند نوع دسر و ساندویچ به همراه نوشیدنیهای متنوع قرار داشت. سقف را هم با بادکنکهای سیاهوسفید پوشانده بودند. موسیقی ملایمی که پخش میشد، کمی آرامَش کرد. فکر کرد:
بین اینا من چطوری با هامون حرف بزنم؟ اینا که خبر ندارن چی شده؟!..وای خدایا.. کمکم کن.. آبروریزی نشه.. خدایا هامون آبروی منو نبره.."
تنش به لرزه افتاد. " همش گند بزن تکتم خانوم..همش.. اه.."
در همین افکار بود که در سالن باز شد و هامون به همراه فربد وارد شدند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze5.mp3
3.96M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
جزء پنجم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 چرا خدا با ما حرف نمیزنه؟
#استوری
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( قهرمان )
♦️ بهنام: صالح... برگردین عقب،برگردین دارن دورمون میزنن
♦️ مهران: باید برگردیم صالح،تانکه! اگه محاصره بشیم زیر شنیهای تانک لهمون میکنن!
♦️ صالح: مهران من میخوام برم جنازه مجید و حسین را از زیر اون تانکها بکشم بیرون.تو میای کمکم یا نه؟
صداپیشگان: محمد رضا جعفری - علی حاجی پور - کامران شریفی - مسعود عباسی – امیرمهدی اقبال – علیرضا جعفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
جز6.mp3
3.98M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
جزء ششم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از انجوی نژاد. رهپویان وصال شیراز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری
🔅 ذُنُوبُنَا بَیْنَ یَدَیْکَ، نَسْتَغْفِرُکَ اللَّهُمَّ مِنْهَا وَ نَتُوبُ إِلَیْکَ
گناهان ما پیش روی توست، خدایا از گناهانمان از تو #آمرزش میخواهیم، و به سوی تو باز میگردیم.
✅ فرازی از #دعای_ابوحمزه_ثمالی
#ماه_رمضان
#ماه_بندگی
#رمضان1401
🆔 @rahpouyancom
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم نگاهش بین
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم
جو سالن عوض شد. همه با او راحت بودند و از آمدنش خوشحال شدند. فربد از همان لحظهی ورود یکییکی با بچهها شوخی میکرد و دست میداد.
تکتم با ضربان قلبی که به مرز انفجار رسیده بود، از جایش تکان نمیخورد و چشم از هامون برنمیداشت. هامون همانطور که داشت با بچهها خوشوبش میکرد، تکتم را دید. جا خورد. " این اینجا چیکار میکنه؟! "
نگاهش بین همه چرخید و روی مهشید که آرام و خونسرد نشسته بود و نوشیدنی میخورد، نشست. لبخندی موزیانه گوشهی لبش جا خوش کرده بود که آزارش میداد. هامون نگاه از او گرفت. سعی کرد خودش را بیخیال نشان دهد. به بهانهی حرف زدن با مجید، رفت سمت او. فربد که تازه متوجه حضور تکتم شده بود، دست هامون را گرفت.
- بیا دادا.. کارِد دارم..
کنار گوشش زمزمه کرد:
" الان بیخیالی دعوا و ویس و کوفت و زهرمار..بزار واسه بعد.. آبرو دختدِری مردوما نبریا..جونی من.."
همراه هامون به تکتم نزدیک شد. تکتم هول بلند شد و سلام کرد.
- سلام زندادا..چیطوریند..چه خب که شوما زودتِر اومِدهیند.. بیا هامون بیا بیشین که خدا براد خواسهس..
به مبل اشاره کرد." بیشینین..بیشینین.."
هامون پوزخند تلخی زد. چشمش را به اطراف چرخاند. دوباره روی مهشید ثابت شد. هنور آن لبخندِ کج، گوشهی لبش بود. جوری به آنها زل زده بود که انگار منتظر است تا صحنهی مهیجی را تماشا کند.
هامون در کمال خونسردی کنار تکتم نشست. به نیمرخ او خیره شد. رنگپریده مینمود. به مبل تکیه داد و پا روی پا انداخت. فربد به بهانهی برداشتن نوشیدنی آنها را تنها گذاشت.
- واسه چی اومدی اینجا؟
هامون این را گفت و منتظر ماند.
تکتم که زبان به کامش چسبیده بود، خواست حرف بزند ولی دهانش خشک شده بود؛ انگار که خاک اره درونش پاشیده باشند. سعی کرد خودش را جمعوجور کند.
هامون با تحکم بیشتری پرسید:
" میگم واسه چی اومدی اینجا؟.."
- که تو رو ببینم.
- پس میدونستی من میام!
- آره!
- به نظرت حرفیام مونده بین ما؟
تکتم همهی شجاعتش را جمع کرد و گفت؛
" همهی دوسداشتنت همین بود؟ "
هامون ناگهان برگشت. با چشمانی جدی و پر از خشم نگاهش کرد.
- واسه من از دوسداشتن حرف نزن!
به مبل تکیه داد. نگاهی به جمع سرخوش و شاد بچهها کرد.
- تو جای من بودی چیکار میکردی؟
- نمیدونم..
- بایدم ندونی..چون جای من نیستی بفهمی رودست خوردن چه حالی داره!..
خواست بلند شود که مهشید به همراه مجید آمدند سمتشان. مهشید با لحنی شاد و پرانرژی گفت:" بچهها!..اینجام ول نمیکنین؟!.. امروز منتظر خبرای خوبی هستیما.."
چشمکی زد و نشست.
هامون نیمخیز شد. خیلی داشت خودش را کنترل میکرد. به مهشید نگاه کرد. " نگران نباش!..هر موقع وقتش شد خبرتون میکنیم!.."
مهشید دستی در هوا تکان داد.
- اوووه..مگه میخواین چیکار کنین؟!..آپولو هوا کنین؟!..باید همه چیو ساده بگیرین.. عین من و مجید.
دستش را که حلقهی زیبایی در آن میدرخشید، بالا آورد.
فربد به جمعشان اضافه شد.
هامون یک تای ابرویش را بالا داد. پوزخندی زد.
- مبارکه..چه بیخبر؟
مهشید با طعنه گفت:" همه خبر داشتن..منتها شما هوش و حواستون پی چیزای دیگه بود!..کسیو نمیدیدین!..
مجید خندید.
فربد درحالی که مینشست رو کرد به مجید. با لحنی شوخ گفت:" عاقِبِت خیاطهوم افتاد تو کوزه! "
مجید قهقهه زد. " ایشالا قِسمِتی شوماوم بشِد بیوفتین تو کوزه.."
فربد حقبهجانب گفت:" من خر نیمیشم دادا.."
مهشید چپچپ نگاهش کرد.
تکتم ساکت نشسته بود و دلهره به جانش چنگ میانداخت. مهشید رو کرد به او. " تکتمجون چه خبر؟!..پاشو یه چیزی بخور..از وقتی اومدی رفتی تو لاک خودت.."
مجید دنبالهی حرف او را گرفت." اِز خودِدون پذیرای کونین..تارُف نکونین..این دیگه آخِریشهسا.. تموم شد.."
مهشید آهی کشید. " آره..چه اکیپ خوبی بودیم..حیف که.."
به هامون چشم دوخت. هنوز هم وقتی صورت زیبای او را میدید، آه حسرت از عمق جانش میکشید. ازدواج با مجید آن چیزی نبود که میخواست؛ ولی بد هم نبود. مجید پسر شوخوشنگی بود و از همه مهمتر دوستش داشت.
فربد برای عوض شدن حال و هوای جمع گفت:" خب..نوبِتیام باشِد نوبِتی امیرآقاس.. امیرآقا برو تو کارِش.."
همه ساکت شدند. صدای نواختن گیتار به همراه صدای زیبای امیر در سالن پیچید.
" باید بری دنبال آزادی..
اما به من ای کاش..مسیر دریا رو نشون نمیدادی..
گرفتی ردِ ماهو تا ساحل..
من موندم و دریای بی ماهی..
دیروز پیدات شد امشب گمت کردم..
چه عشق کوتاهی..
چه عشق کوتاهی.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
جز7.mp3
4.22M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
جزء هفت
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم جو سالن ع
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم
هامون برخاست و به سمت پنجرهی سرتاسری سالن رفت. صدای اعتراضها یکییکی بلند شد.
- چرا رفتی تو فاز غمگین؟
- بابا بزن شادش کن! حالمون گرفته شد..
- مهمونی خدافظیهها..عروسی که نیس!
- بابا عروس دوماد داریم بینمون.. خدافسی رو بیخیال..
- بزِن شادِش کون دادا..بِزِن..
صدای سنتور یکی دیگر از بچهها بلند شد. "پس دستا برو بالا... آهااان...مثل گل بهاری..عطر و شکوفه داری..وقتی که از را میای..شادی و شور میاری...مهربونیت قشنگه.. "
همه دست میزدند و همخوانی میکردند. هامون یک لیوان نوشیدنی ریخت و به میز تکیه داد. به آن جمع شاد و بیخیال نگاه کرد. با صدای تکتم رویش را برگرداند.
- میشه با هم حرف بزنیم؟
یک تای ابرویش را بالا داد. " مثلاً چی بگیم! "
- ینی تو هیچی نمیخوای بگی؟!
هامون با یک چرخش به سمتش برگشت. برق اشک در چشمان سیاه او میدرخشید. نمیخواست با این نگاه، دوباره بشکند. چشم از او گرفت و به لیوان نوشیدنیاش دوخت. اخمهایش را درهم کشید و با لحنی جدی و سرد گفت:
"راحتم بذار تکتم!.. چه حرفی مونده که بزنیم؟!.. من فعلاً هیچ تصمیمی نمیتونم بگیرم.. "
موهای کتیرازدهاش در زیر رقص نور، برق میزدند.
تکتم سکوت کرد. حس میکرد دیگر از این خاکستر، شعلهای بلند نمیشود.
هامون بیآنکه نگاهش کند، ادامه داد:" به من زمان بده..تو شرایطی نیستم که بخوام حرف بزنم..نمیدونم بعداً چی پیش میاد..فقط اینو میدونم که بهتره از هم دور بشیم.. نمیخوام به هیچی فک کنم..همین!.."
دوباره رویش را برگرداند سمت بچهها. اضطرابی که بر آن ناحیهی تاریک دلش فشار میآورد، نمیگذاشت تا عشق سربرآورد. تهماندهی نوشیدنیاش را سرکشید.
بغضی ناگهانی، گلوی تکتم را فشرد.
- برمیگردی تهران؟
- اوهوم..
لیوان را روی میز گذاشت. بیحوصلگی و بیاعتنایی کاملاً در رفتارش مشهود بود. تکتم لبهای لرزانش را گاز گرفت. بیش از این نمیتوانست و نمیخواست خودش را تحقیر کند. تا اینجا هم به اندازهی کافی له شده بود. از لحن جدی و سردش، از آن نگاه یخزدهاش، از اینپا و آنپا کردنهایش معلوم بود تصمیمش جدی است. ماندن جز تحقیر بیشتر، چیزی برایش به ارمغان نمیآورد. سرش را پایین انداخت. دیگر حرفی نزد. بغض نمیگذاشت. از او فاصله گرفت. منگ شده بود. صدای دستزدن و همخوانی شادِ بچهها در مغزش میپیچید. نگاهش را بالا آورد. او خونسرد و آرام، به میز تکیه زده و معلوم نبود کجا را نگاه میکند. بغضش را قورت داد. نمیتوانست ساعتها آنجا بماند و بیاعتناییِ او را ببیند و دم نزند. همهی ارادهاش را جمع کرد و در یک تصمیم ناگهانی کیفش را برداشت و راه افتاد. از میان جمع عبور کرد. نفهمید به کی تنه زد. حتی صدای بهاره را که صدایش زد:" اِوا..تکتم جون کجااا؟!.."
را نشنید. فقط دلش میخواست از آنجا بیرون برود. چیزی مثل یک گلولهی بزرگ، راه گلویش را بسته و نفسکشیدن را برایش دشوار کرده بود. اصلاً همهچیز آنجا برایش تهوعآور شده بود. بوی دود سیگار، بوی قهوه، بوی عطرهای مختلف که درهم ادغام شده بود. از میان همه عبور کرد. ناگهان مهشید سد راهش شد.
- کجا خانومی! تازه مراسم میخواد شوروع بشه.. کجا میخوای بری؟
نگاهی از سر حرص به مهشید انداخت. نفهمید چه میکند. با دست مهشید را محکم عقب راند. در را باز کرد. به حیاط که رسید نفسش را بیرون داد. اشکهایش فوران کردند و بیصدا باریدند. باعجله و بدون توجه به سروصدای بقیه، خودش را از در حیاط داخل کوچه پرت کرد. تندتند از آن ساختمان لعنتی دور شد.
لحظهای ایستاد. نفسهای پیدرپی قفسهی سینهاش را فشار میداد. احساس مبهمی که نمیدانست چیست وجودش را مچاله میکرد. سَرخوردگی، خشم، حقارت، ناامیدی و شاید همهی اینها. چند دقیقهی طولانی گذشت. اشکهایش را پاک کرد. کمرش را راست گرفت و به راه افتاد. باید این مرحله را هم پشت سر میگذاشت. ولی چطور؟ فکر میکرد هامون آنقدر دوستش داشته باشد که از خطایش چشمپوشی کند؛ اما اشتباه میکرد. با خودش فکر کرد:
" دلبستن به هامون از همون اول اشتباه بود.."
اشکش دوباره جاری شد:" این انصاف نبود هامون.. انصاف نبود.."
به کندی قدم برداشت. هرگز به ذهنش خطور نمیکرد اینطور قصهی عاشقیاش تمام شود. بیآنکه به اطراف خود نگاه کند، پیش میرفت و با خودش حرف میزد. دستوپایش بیحس شده بود. سرش گیج میرفت. دستش را به درختی گرفت و همانجا زیر درخت، نشست. سرش را روی زانوهایش گذاشت و به آیندهی بدون هامون اندیشید..
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
Shahab Mozaffari - Didar (320).mp3
9.88M
تلخ است و میخواهم
این ماه #بیدل را
این درد کامل را
این عشق قاتل را..
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze8.mp3
4.07M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
جزء هشت
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( من گردو میخواهم،من گردو نمیخواهم !! )
♦️ مرد دیوانه: من گردو میخواهم،خییییییییلی گردو میخواهم!اَ اصلا همه ی گردوها را میخواهم...
♦️ گردو فروش: هه!!! همه ی گردوها؟! بینم، اصلا میدونی قیمت همه ی این گردوها چقدر میشه؟ به سرو وضعت که نمیخوره پول یدونه گردو هم داشته باشی چه برسه همش! هه هه هه
صداپیشگان: علی حاجی پور- نسترن آهنگر - مسعود صفری - کامران شریفی - هاشم فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
••⛅️🌻••
السّلامعلیکَایُّهاالمقدَّمُالمأمول...
سلامبرتوایمولاییکهآرزویآمدنتبهترینآرزوهاست وآرزومندانومنتظرانت،برترینمردمتاریخ...
📚زیارتآلیاسین
#أللّٰہـُمَ؏َـجِّڸْلِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 به مهربانیام نگاه کن ..
#استوری