فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 چرا خدا با ما حرف نمیزنه؟
#استوری
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( قهرمان )
♦️ بهنام: صالح... برگردین عقب،برگردین دارن دورمون میزنن
♦️ مهران: باید برگردیم صالح،تانکه! اگه محاصره بشیم زیر شنیهای تانک لهمون میکنن!
♦️ صالح: مهران من میخوام برم جنازه مجید و حسین را از زیر اون تانکها بکشم بیرون.تو میای کمکم یا نه؟
صداپیشگان: محمد رضا جعفری - علی حاجی پور - کامران شریفی - مسعود عباسی – امیرمهدی اقبال – علیرضا جعفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
جز6.mp3
3.98M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
جزء ششم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از انجوی نژاد. رهپویان وصال شیراز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری
🔅 ذُنُوبُنَا بَیْنَ یَدَیْکَ، نَسْتَغْفِرُکَ اللَّهُمَّ مِنْهَا وَ نَتُوبُ إِلَیْکَ
گناهان ما پیش روی توست، خدایا از گناهانمان از تو #آمرزش میخواهیم، و به سوی تو باز میگردیم.
✅ فرازی از #دعای_ابوحمزه_ثمالی
#ماه_رمضان
#ماه_بندگی
#رمضان1401
🆔 @rahpouyancom
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم نگاهش بین
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم
جو سالن عوض شد. همه با او راحت بودند و از آمدنش خوشحال شدند. فربد از همان لحظهی ورود یکییکی با بچهها شوخی میکرد و دست میداد.
تکتم با ضربان قلبی که به مرز انفجار رسیده بود، از جایش تکان نمیخورد و چشم از هامون برنمیداشت. هامون همانطور که داشت با بچهها خوشوبش میکرد، تکتم را دید. جا خورد. " این اینجا چیکار میکنه؟! "
نگاهش بین همه چرخید و روی مهشید که آرام و خونسرد نشسته بود و نوشیدنی میخورد، نشست. لبخندی موزیانه گوشهی لبش جا خوش کرده بود که آزارش میداد. هامون نگاه از او گرفت. سعی کرد خودش را بیخیال نشان دهد. به بهانهی حرف زدن با مجید، رفت سمت او. فربد که تازه متوجه حضور تکتم شده بود، دست هامون را گرفت.
- بیا دادا.. کارِد دارم..
کنار گوشش زمزمه کرد:
" الان بیخیالی دعوا و ویس و کوفت و زهرمار..بزار واسه بعد.. آبرو دختدِری مردوما نبریا..جونی من.."
همراه هامون به تکتم نزدیک شد. تکتم هول بلند شد و سلام کرد.
- سلام زندادا..چیطوریند..چه خب که شوما زودتِر اومِدهیند.. بیا هامون بیا بیشین که خدا براد خواسهس..
به مبل اشاره کرد." بیشینین..بیشینین.."
هامون پوزخند تلخی زد. چشمش را به اطراف چرخاند. دوباره روی مهشید ثابت شد. هنور آن لبخندِ کج، گوشهی لبش بود. جوری به آنها زل زده بود که انگار منتظر است تا صحنهی مهیجی را تماشا کند.
هامون در کمال خونسردی کنار تکتم نشست. به نیمرخ او خیره شد. رنگپریده مینمود. به مبل تکیه داد و پا روی پا انداخت. فربد به بهانهی برداشتن نوشیدنی آنها را تنها گذاشت.
- واسه چی اومدی اینجا؟
هامون این را گفت و منتظر ماند.
تکتم که زبان به کامش چسبیده بود، خواست حرف بزند ولی دهانش خشک شده بود؛ انگار که خاک اره درونش پاشیده باشند. سعی کرد خودش را جمعوجور کند.
هامون با تحکم بیشتری پرسید:
" میگم واسه چی اومدی اینجا؟.."
- که تو رو ببینم.
- پس میدونستی من میام!
- آره!
- به نظرت حرفیام مونده بین ما؟
تکتم همهی شجاعتش را جمع کرد و گفت؛
" همهی دوسداشتنت همین بود؟ "
هامون ناگهان برگشت. با چشمانی جدی و پر از خشم نگاهش کرد.
- واسه من از دوسداشتن حرف نزن!
به مبل تکیه داد. نگاهی به جمع سرخوش و شاد بچهها کرد.
- تو جای من بودی چیکار میکردی؟
- نمیدونم..
- بایدم ندونی..چون جای من نیستی بفهمی رودست خوردن چه حالی داره!..
خواست بلند شود که مهشید به همراه مجید آمدند سمتشان. مهشید با لحنی شاد و پرانرژی گفت:" بچهها!..اینجام ول نمیکنین؟!.. امروز منتظر خبرای خوبی هستیما.."
چشمکی زد و نشست.
هامون نیمخیز شد. خیلی داشت خودش را کنترل میکرد. به مهشید نگاه کرد. " نگران نباش!..هر موقع وقتش شد خبرتون میکنیم!.."
مهشید دستی در هوا تکان داد.
- اوووه..مگه میخواین چیکار کنین؟!..آپولو هوا کنین؟!..باید همه چیو ساده بگیرین.. عین من و مجید.
دستش را که حلقهی زیبایی در آن میدرخشید، بالا آورد.
فربد به جمعشان اضافه شد.
هامون یک تای ابرویش را بالا داد. پوزخندی زد.
- مبارکه..چه بیخبر؟
مهشید با طعنه گفت:" همه خبر داشتن..منتها شما هوش و حواستون پی چیزای دیگه بود!..کسیو نمیدیدین!..
مجید خندید.
فربد درحالی که مینشست رو کرد به مجید. با لحنی شوخ گفت:" عاقِبِت خیاطهوم افتاد تو کوزه! "
مجید قهقهه زد. " ایشالا قِسمِتی شوماوم بشِد بیوفتین تو کوزه.."
فربد حقبهجانب گفت:" من خر نیمیشم دادا.."
مهشید چپچپ نگاهش کرد.
تکتم ساکت نشسته بود و دلهره به جانش چنگ میانداخت. مهشید رو کرد به او. " تکتمجون چه خبر؟!..پاشو یه چیزی بخور..از وقتی اومدی رفتی تو لاک خودت.."
مجید دنبالهی حرف او را گرفت." اِز خودِدون پذیرای کونین..تارُف نکونین..این دیگه آخِریشهسا.. تموم شد.."
مهشید آهی کشید. " آره..چه اکیپ خوبی بودیم..حیف که.."
به هامون چشم دوخت. هنوز هم وقتی صورت زیبای او را میدید، آه حسرت از عمق جانش میکشید. ازدواج با مجید آن چیزی نبود که میخواست؛ ولی بد هم نبود. مجید پسر شوخوشنگی بود و از همه مهمتر دوستش داشت.
فربد برای عوض شدن حال و هوای جمع گفت:" خب..نوبِتیام باشِد نوبِتی امیرآقاس.. امیرآقا برو تو کارِش.."
همه ساکت شدند. صدای نواختن گیتار به همراه صدای زیبای امیر در سالن پیچید.
" باید بری دنبال آزادی..
اما به من ای کاش..مسیر دریا رو نشون نمیدادی..
گرفتی ردِ ماهو تا ساحل..
من موندم و دریای بی ماهی..
دیروز پیدات شد امشب گمت کردم..
چه عشق کوتاهی..
چه عشق کوتاهی.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
جز7.mp3
4.22M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
جزء هفت
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم جو سالن ع
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم
هامون برخاست و به سمت پنجرهی سرتاسری سالن رفت. صدای اعتراضها یکییکی بلند شد.
- چرا رفتی تو فاز غمگین؟
- بابا بزن شادش کن! حالمون گرفته شد..
- مهمونی خدافظیهها..عروسی که نیس!
- بابا عروس دوماد داریم بینمون.. خدافسی رو بیخیال..
- بزِن شادِش کون دادا..بِزِن..
صدای سنتور یکی دیگر از بچهها بلند شد. "پس دستا برو بالا... آهااان...مثل گل بهاری..عطر و شکوفه داری..وقتی که از را میای..شادی و شور میاری...مهربونیت قشنگه.. "
همه دست میزدند و همخوانی میکردند. هامون یک لیوان نوشیدنی ریخت و به میز تکیه داد. به آن جمع شاد و بیخیال نگاه کرد. با صدای تکتم رویش را برگرداند.
- میشه با هم حرف بزنیم؟
یک تای ابرویش را بالا داد. " مثلاً چی بگیم! "
- ینی تو هیچی نمیخوای بگی؟!
هامون با یک چرخش به سمتش برگشت. برق اشک در چشمان سیاه او میدرخشید. نمیخواست با این نگاه، دوباره بشکند. چشم از او گرفت و به لیوان نوشیدنیاش دوخت. اخمهایش را درهم کشید و با لحنی جدی و سرد گفت:
"راحتم بذار تکتم!.. چه حرفی مونده که بزنیم؟!.. من فعلاً هیچ تصمیمی نمیتونم بگیرم.. "
موهای کتیرازدهاش در زیر رقص نور، برق میزدند.
تکتم سکوت کرد. حس میکرد دیگر از این خاکستر، شعلهای بلند نمیشود.
هامون بیآنکه نگاهش کند، ادامه داد:" به من زمان بده..تو شرایطی نیستم که بخوام حرف بزنم..نمیدونم بعداً چی پیش میاد..فقط اینو میدونم که بهتره از هم دور بشیم.. نمیخوام به هیچی فک کنم..همین!.."
دوباره رویش را برگرداند سمت بچهها. اضطرابی که بر آن ناحیهی تاریک دلش فشار میآورد، نمیگذاشت تا عشق سربرآورد. تهماندهی نوشیدنیاش را سرکشید.
بغضی ناگهانی، گلوی تکتم را فشرد.
- برمیگردی تهران؟
- اوهوم..
لیوان را روی میز گذاشت. بیحوصلگی و بیاعتنایی کاملاً در رفتارش مشهود بود. تکتم لبهای لرزانش را گاز گرفت. بیش از این نمیتوانست و نمیخواست خودش را تحقیر کند. تا اینجا هم به اندازهی کافی له شده بود. از لحن جدی و سردش، از آن نگاه یخزدهاش، از اینپا و آنپا کردنهایش معلوم بود تصمیمش جدی است. ماندن جز تحقیر بیشتر، چیزی برایش به ارمغان نمیآورد. سرش را پایین انداخت. دیگر حرفی نزد. بغض نمیگذاشت. از او فاصله گرفت. منگ شده بود. صدای دستزدن و همخوانی شادِ بچهها در مغزش میپیچید. نگاهش را بالا آورد. او خونسرد و آرام، به میز تکیه زده و معلوم نبود کجا را نگاه میکند. بغضش را قورت داد. نمیتوانست ساعتها آنجا بماند و بیاعتناییِ او را ببیند و دم نزند. همهی ارادهاش را جمع کرد و در یک تصمیم ناگهانی کیفش را برداشت و راه افتاد. از میان جمع عبور کرد. نفهمید به کی تنه زد. حتی صدای بهاره را که صدایش زد:" اِوا..تکتم جون کجااا؟!.."
را نشنید. فقط دلش میخواست از آنجا بیرون برود. چیزی مثل یک گلولهی بزرگ، راه گلویش را بسته و نفسکشیدن را برایش دشوار کرده بود. اصلاً همهچیز آنجا برایش تهوعآور شده بود. بوی دود سیگار، بوی قهوه، بوی عطرهای مختلف که درهم ادغام شده بود. از میان همه عبور کرد. ناگهان مهشید سد راهش شد.
- کجا خانومی! تازه مراسم میخواد شوروع بشه.. کجا میخوای بری؟
نگاهی از سر حرص به مهشید انداخت. نفهمید چه میکند. با دست مهشید را محکم عقب راند. در را باز کرد. به حیاط که رسید نفسش را بیرون داد. اشکهایش فوران کردند و بیصدا باریدند. باعجله و بدون توجه به سروصدای بقیه، خودش را از در حیاط داخل کوچه پرت کرد. تندتند از آن ساختمان لعنتی دور شد.
لحظهای ایستاد. نفسهای پیدرپی قفسهی سینهاش را فشار میداد. احساس مبهمی که نمیدانست چیست وجودش را مچاله میکرد. سَرخوردگی، خشم، حقارت، ناامیدی و شاید همهی اینها. چند دقیقهی طولانی گذشت. اشکهایش را پاک کرد. کمرش را راست گرفت و به راه افتاد. باید این مرحله را هم پشت سر میگذاشت. ولی چطور؟ فکر میکرد هامون آنقدر دوستش داشته باشد که از خطایش چشمپوشی کند؛ اما اشتباه میکرد. با خودش فکر کرد:
" دلبستن به هامون از همون اول اشتباه بود.."
اشکش دوباره جاری شد:" این انصاف نبود هامون.. انصاف نبود.."
به کندی قدم برداشت. هرگز به ذهنش خطور نمیکرد اینطور قصهی عاشقیاش تمام شود. بیآنکه به اطراف خود نگاه کند، پیش میرفت و با خودش حرف میزد. دستوپایش بیحس شده بود. سرش گیج میرفت. دستش را به درختی گرفت و همانجا زیر درخت، نشست. سرش را روی زانوهایش گذاشت و به آیندهی بدون هامون اندیشید..
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
Shahab Mozaffari - Didar (320).mp3
9.88M
تلخ است و میخواهم
این ماه #بیدل را
این درد کامل را
این عشق قاتل را..
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze8.mp3
4.07M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
جزء هشت
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( من گردو میخواهم،من گردو نمیخواهم !! )
♦️ مرد دیوانه: من گردو میخواهم،خییییییییلی گردو میخواهم!اَ اصلا همه ی گردوها را میخواهم...
♦️ گردو فروش: هه!!! همه ی گردوها؟! بینم، اصلا میدونی قیمت همه ی این گردوها چقدر میشه؟ به سرو وضعت که نمیخوره پول یدونه گردو هم داشته باشی چه برسه همش! هه هه هه
صداپیشگان: علی حاجی پور- نسترن آهنگر - مسعود صفری - کامران شریفی - هاشم فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
••⛅️🌻••
السّلامعلیکَایُّهاالمقدَّمُالمأمول...
سلامبرتوایمولاییکهآرزویآمدنتبهترینآرزوهاست وآرزومندانومنتظرانت،برترینمردمتاریخ...
📚زیارتآلیاسین
#أللّٰہـُمَ؏َـجِّڸْلِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 به مهربانیام نگاه کن ..
#استوری
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم هامون برخ
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم
موزیک قطع شده بود. همه هاجوواج در سکوت همدیگر را نگاه میکردند. هامون رفتن او را دید و هیچ تلاشی برای برگرداندنش نکرد. همین باعث تعجب همه شده بود. فربد که انتظار چنین رفتاری را از هامون نداشت، خواست دنبال تکتم برود که هامون دستش را کشید.
- تو دخالت نکن فربد!
آنقدر محکم و جدی این را گفت که فربد میخکوب شد. از لجاجت و غرور مسخرهی او حرصش گرفت.
- به درک!..هر غَلِطی میخَی بوکون..
رفت سمت بچهها.
- چرا مِثی نَدیدا ماتِدون بردهس..یالین..بنوازین..دعوا نِمِکی زندگیه.. عادیهس این چیزا.. زود یادِشون میرهد.. بنواز دادا..بنواز
دوباره اوضاع به حالت عادی برگشت. صدای خنده و شوخی و موسیقی بینشان بلند شد؛ ولی هیچکس به هامون نزدیک نمیشد.
هامون خودش را روی نزدیکترین مبل، رها کرد. شقیقههایش تندتند میزد. سرش را کج کرد. به شوروهیجان بچهها خیره شد. نگاهش محو بود. ناگهان اندوهی عمیق بر قلبش سایه انداخت.
" اون رفت..بدون خداحافظی.."
از کارش پشیمان نبود چون به غرورش لطمه خورده بود؛ ولی فضای این سالن انباشته از حضور تکتم شده بود و سایهی این حضور، مثل یک بار سنگین بر او فشار میآورد.
نفسش را با صدا بیرون داد. فکر کرد:
" چطوری این اتفاقا افتاد؟! "
طنین صداها در گوشش میپیچید.
" چطوری همهچی بههم خورد؟!.."
سرش پر از درد شده بود. انگار یک زغالِ داغ را وسط سرش فرو میکردند. تکانی به خودش داد. تصویر چشمهای مبهوت و اشکآلود تکتم، آخرین چیزی بود که در ذهنش نشسته بود و خیال رهاشدن نداشت.
چشمانش را نیمهباز کرد. جنبوجوش آنها تمامی نداشت. رویش را برگرداند.
- مسخرهها..
جای خالی تکتم را دید. خودش هم خالی شده بود. با خودش فکر کرد:
" زمان میبره تا یه زخم التیام پیدا کنه!.."
کجا شبیه این جمله را خوانده بود؟ کمی به مغزش فشار آورد. یادش نیامد. رهایش کرد. دوباره اندیشید:
" گاهی زندگی اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره.. باید باهاش ساخت.."
چشمانش را بست.
فربد نزدیکش شد. فکر کرد خوابیده. صدا بلند کرد:
- وخی زَفتِش کون..دیگه این دَمی آخِری نیمیخَی یُخده با ما بجوشی؟ گرفتهی خوابیدهی؟ خره میری دلِد برامون تنگ میشِدا..
هامون به زور خودش را جمع کرد و صاف نشست. سعی کرد اندیشههای لغزانش را متمرکز کند. بعداً هم میتوانست به آنها فکر کند. دغدغهی وجدان و اندوه درونی را واپس زد و برخاست.
با ریختن یک نوشیدنی به جمع دوستانش پیوست تا از شر آن خیالات چسبناک و دیوانهکننده راحت شود. میخواست اوضاع و احوالش را تغییر دهد. نباید روحیهاش را میباخت. به هر حال زندگی هنوز ادامه داشت.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
جز9.mp3
4.11M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
جزء نهم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم موزیک ق
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
قطار ایستاده بود. به مقصد رسیده بودند. حاجحسین چمدان کوچکشان را پایین کشید.
" پاشو که رسیدیم بابا.."
صدای همهمهی مسافران که یکییکی از کوپههاشان بیرون میآمدند، به گوش میرسید. خمیازهی عمیقی کشید و همراه پدر از کوپه بیرون رفت.
در تمام طول راه صدها فکروخیال ذهنش را به خود مشغول کرده بود. گاهی آرام بود و گاهی عصبی. وقتهایی که عصبی میشد از کوپه بیرون میرفت تا پدرش را نگران نکند. حرفهای آخری که با عاطفه زده بود پررنگتر از همه او را دستخوش هیجاناتِ عصبی میکرد. یادش به آن روز افتاد.
نزدیک سه هفته میشد که از آن مهمانی کذایی میگذشت. تعدادی جزوه و کتاب آماده کرده بود تا برای عاطفه ببرد. درحقیقت بهانهای بود برای حرفزدن. از آن روز دیگر از هامون خبر نداشت. نه خودش پیام داده بود نه او. داشت تلاش میکرد تا با احساسش کنار بیاید.
عاطفه با یک سینی چای روبهرویش نشست.
- دستت درد نکنه بابت جزوهها.. کپی میگیرم بهت میدم..
- کپی چیه.. بزار پیشت بمونه دیگه
- خودت امتحان داریا.. نکنه ارشد نمیخوای شرکت کنی
- حالا کو تا کنکور ارشد..
- باشه به هر حال باید آماده باشی..
عاطفه کمه به صورت تکتم خیره شد. با کمی احتیاط پرسید؛" چه خبر؟ "
تکتم شانهای بالا انداخت. " هیچ.."
عاطفه برای گفتن حرفش تردید داشت. میترسید دوباره باعث شود حال تکتم دگرگون و هر چه را که این مدت رشته بود، پنبه شود. ولی از طرفی گفتنش هم باعث میشد امیدِ واهی نداشته باشد و به سراب دل نبندد. استکان چای را برداشت و گفت:
" ولی من برات یه خبرایی دارم.."
یک قند در دهانش گذاشت." ولی داره.."
تکتم پوفی کشید." باز این شروع کرد.."
عاطفه ریز خندید. یک جرعه از چایش را خورد. " باید قول بدی دوباره مالیخولیایی نشی..قول؟ "
تکتم با اخم گفت:" خب بگو چیه حالا.. کار من از مالیخولیا گذشته.."
- اول بگو ببینم هامون این روزا بهت پیامی چیزی نداده؟
تکتم نفسش را بیرون داد." نه!.. کلهخرتر از این حرفاس..چطور؟"
عاطفه بعد از کمی مکث گفت:" پریروزا بهاره رو دیدم.. "
- خب؟
- ترم تابستونی گرفته.. یه دو سه واحدی افتاده.. اومد کنارم نشست. سر حرفو باز کرد. وقتی پرسیدم چه خبر از بچهها! گفت..
تکتم منتظر نگاهش میکرد. " خب؟! "
- گفت.. هامون رفته تهران..
چشمان تکتم ثابت ماند ولی تعجب نکرد. این را میدانست. فقط زمانش را نمیدانست. غم چشمانش عاطفه را هم غمگین کرد. تکتم آرام پرسید:" کِی؟ "
- دو سه روز بعدِ اون مهمونی..
از مهمانی و اتفاقاتی که آن روز افتاده بود خبر داشت. تکتم همه را گفته بود. عاطفه در حالی که استکانها را در سینی میگذاشت گفت:" چاییت یخ کرد برم عوضش کنم.. "
وسط راه برگشت.
" راستی..گفت مهشیدم ماه عسل رفتن دبی.."
خندهای کرد و گفت:" واقعاً خدا قربونش برم خوب میدونه چطوری درو تخته رو با هم جور کنه.."
با سینی چای وسط اتاق ایستاده بود.
- اون پسره هم که همیشه با هامون بود؟ اسمس چی بود؟..
- فربد؟
- آرهآره همون.. میگفت اونم رفته ترکیه.. جالب بود آمار همه رو داشت.. نمیدونم از کجا اطلاعات گرفته بود.. یه چن تا دیگه رو هم گفت من یادم رفته..
چشمکی زد. " مُهماش یادم مونده.."
دوباره خندید و سری تکان داد. " یک کلمه گفتم چه خبر از بچهها!.. آمار کُلِشونو گذاشت کف دستم!.."
به تکتم که سکوت کرده بود، نگاه کرد. معترض گفت:" اینا رو نگفتم دوباره افسردگی بگیریا.."
تکتم بیحوصله گفت؛" نترس بابا..خوبم..برو چاییتو بریز..نیمساعته وایسادی داری فک میزنی..برو دیگه.."
عاطفه خندهاش را جمع کرد. " باید میذاشتم تو همون بیخبری بمونی تا گیساتم عین دندونات سفید بشه..اصلا به من چه.. رفتن که رفتن.."
به حالت قهر رفت. تکتم سرش را پایین انداخت. دیگر همهی امیدهایش ناامید شده بود. رفتنِ بیخبرِ او، یعنی پایان همهچیز. حتی یک پیام خداحافظی هم نداده بود. امید داشت حداقل بعد از مدتی به حال عادیاش برگردد ولی او رفته بود. به این فکر میکرد که از دست دادن به هر شکلی، تلخترین قصهی زندگی هر کسیست..
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
AUD-20210426-WA0100.mp3
3.65M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
جزء دهم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
🌸درباره ی امّالمؤمنين حضرت خدیجه سلام الله علیها
🍁یکی از ماجراهای بسیار جانسوزی که در سال شش (یا هفت) تا ده بعثت، یعنی در طول حدود سه سال و به قولی چهار سال رخ داد، محاصره ی شدید اقتصادی پیامبرصلی الله علیه و آله و مدافعانش (که چهل نفر بودند) در شعب ابیطالب بود.
آنها جز در چهار ماه حرام در سال، در آن دره، محصور بودند، گرمای داغ تابستان در آن بیابان خشک بی آب و علف بدون هر گونه وسایل، وگرسنگی شدید، و تشنگی طاقت فرسا را تحمل کردند.
در بعضی از کتب تاریخ آمده که داغی سوزان و گرسنگی و فشارهای محاصره به قدری تکان دهنده بود که صدای گریه کودکان بنی هاشم، از پشت کوه ابوقبیس تا کنار کعبه به گوش طواف کنندگان می رسید.
راجع به سن حضرت خدیجه سلام الله علیها اختلاف نظر وجود دارد لذا در این باره ترجیح میدهم صحبت نکنم.
ایشان در چنین محاصره ای قرار گرفت.
بیشتر اموالش در این سه یا چهارسال مصرف شد، و وقتی از محاصره آزاد گردید، براثر آن رنج ها و شکنجه های سخت، دو ماه بعد، از دنیا رفت.
اگر گزاف نگویم در حقیقت به شهادت رسیدند.
#هیام
کانال شخصی خانم صادقی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستانهای نفت آباد 😅🛢
این قسمت ( ساعت مفید کار یا استراحت ) 👨🏻💻
آقای رئیس! گاومان زایید!... 🐮
چرا؟!!!!!!!...😬
مردم شاکین از وضعیت اداره جات! میگن کارمندها کار ارباب رجوع را راه نمی اندازند! همش در حال استراحت هستند!!! 🥺
نگران نباش... 🤓
چرا؟!!!!!!!!... 😳
مثلا چیکار میخوان بکنن؟! ما که چه کار بکنیم و چه کار نکنیم، نفتمان را میفروشیم و اول هر ماه حقوق و پاداشمان را میگیریم 😎
♦️ گوینده: مسعود عباسی
♦️ طراح و گرافیست: محمد طالبی
♦️ نویسنده: برداشتی آزاد از کتاب نفحات نفت رضا امیر خانی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم قطار ایس
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم
پایشان را که از ترمینال بیرون گذاشتند، با سیل رانندههایی که هرکدام به دنبال مسافران برای رساندنشان به مقصد هجوم میبردند، روبهرو شدند. حاجحسین که دلش نمیخواست هیچکدام را برنجاند گیج شده بود. بالاخره رانندهی سمجی که میانسال بود، چشمان درشت و روشنی داشت با موهایی که از وسط سرش ریخته بود، سوارشان کرد. با آن لهجهی مشهدیاش مرتب زبان میریخت.
تکتم آدرسی را که عاطفه داده بود، به حاجحسین نشان داد. حاجحسین نگاهی به نشانی انداخت و گفت: " تو خیابون امامرضاست..نزدیک حرمیم خدا رو شکر.."
- آره..
حاجحسین آدرس را به راننده که هنوز داشت حرف میزد و از گرانی اینروزهای کرایه و هتل و موادوغذایی گرفته تا آخرین اخبار مربوط به برجام و تأثیرش در رفع تحریمها سخن میگفت، نشان داد.
راننده سری تکان داده و تا خود هتل حرف زده بود. وقتی پیاده شدند تکتم نفسش را کلافه بیرون داد.
- اوووف.. این کف نکرد؟ فک من درد گرفت عوض اون!..
حاجحسین خندید. " چیکار کنن..مردم دلشون پُره..یه جایی باید خالیش کنن.."
- آره..همه رو خالی کرد..گوش مفت گیر آورده بود..
- بیا اینقد غر نزن دختر..
بعد از معرفی خودشان و گرفتن کلید به اتاقشان رفتند.
- به دوستت زنگ نمیزنی بابا؟
- نه فعلاً.. از تو حرم بهش زنگ میزنم احتمالا اونام الان حرمن.
- باشه.. پس من برم یه دوش بگیرم بریم حرم..
تکتم نگاهی به دوروبرش کرد. یک سوئیت دوخوابه بود با پردههای زرشکی و آشپزخانهی کوچکی که سمت راست قرار داشت. خسته خودش را روی تخت انداخت. خیلی وقت میشد که مشهد نیامده بود. چشمش که به گنبد طلا افتاد چیزی در دلش فروریخت..ناخودآگاه بغض کرد. حرفهای زیادی داشت که بزند. کجا بهتر از حریم امن امام رضا. با خودش گفت:" خوش به حالت عاطفه.. شروع زندگیت از بهترین نقطهی دنیاست.. با اجازهی امام رضا بله رو میگی.."
از این حسِ خوب، لبخندی بر لب نشاند. چشمانش را بست تا کمی خستگی راه را از تن به در کند.
**
دل توی دلش نبود. وارد رواق که شد، آن بوی عطرِ آشنا را به مشام کشید. دورتادور رواق خانوادههای منتظر زیادی بودند تا دختران و پسران عاشقشان را دستدردست هم بگذارند که زندگیشان را متبرک کنند به نام مقدس امامرضا.
نه زرقوبرقی در کار بود و نه تجملاتی. نه سفرهی عقدی و نه تزئینات گرانقیمتی. آینهکاری رواق، تنها تزئین زیبای آنجا بود. نگاهش بین عروس و دامادها میچرخید. سادگی تنها چیزی بود که میان آنها به چشم میآمد. شوروشوقشان او را هم به شوق میآورد. کمی بین آنها چرخید. کمی که جلوتر رفتند عاطفه را دید که در آن چادر سفید شبیه فرشتهها شده بود.
دو سجادهی سفیدرنگ کنار هم گسترده شده بود با دو گل رز سرخ. یک مهر و تسبیح کربلا و یک قرآن. سجادههایی که انگار بر بال فرشتگان گسترده بودند.
عاطفه دیدش. با خوشحالی به سمتش پرواز کرد و او را در آغوش کشید. " چقد خوشحالم اینجایی!.."
تکتم او را بوسید." چقد ماه شدی تو این لباس!.. خوشبخت بشی عزیزم.."
عاطفه تشکری کرد و سرتاپای او را برانداز کرد." میگم چادر خیلی بهت مییآدا.. خانوم شدی!.."
تکتم خندید." اتفاقاً بابا هم همینو گفت.."
نگاهی به حاجحسین کرد. حاجحسین که با خانوادهی عاطفه و محمدامین احوالپرسی کرده بود، تسبیح شاهمقصودش را تندتند چرخاند. رو به عاطفه گفت:" خوشبخت بشین انشاءالله دخترم.. زیر سایهی امام رضا.."
عاطفه شرمگین سرش را پایین انداخت. " ممنون عموجان..انشاءالله روزیِ تکتم جون.."
تکتم چادر را روی سرش جابهجا کرد. عاطفه گفت:"چطوری اومدین تو؟ نگران بودم راتون ندن.."
- بابا میدونست رامون نمیدن. همراه یه خونواده اومدیم تو..
- خب خدا رو شکر. ما هنوز منتظریم عاقد بیاد.
کمی بعد یک روحانی که عبایی قهوهای رنگ به تن داشت، نزدیکشان شد. نامش روی کارتی که به سینه انداخته بود، نمایان بود. سیدعلی محمدی. درحالی که تسبیحی سبز را در دست میچرخاند با محمدامین احوالپرسی گرمی کرد. اشاره کرد که عروس و داماد بنشینند. همه همراه آنها نشستند. تکتم نگاهی به عروس و داماد انداخت. هردوشان قرآن به دست، مشغول خواندن بودند. از شوق دستانش میلرزید. حاجحسین دستش را در گردن دخترش انداخت. با محبت به او لبخند زد. آرزو کرد زنده بماند تا خوشبختی او و طاها را ببیند.
مرد روحانی بعد از نصیحتهای ساده و دلنشین، خطبهی عقد را جاری کرد. قلب عاطفه و محمدامین از شوق لرزید. عاطفه همان بار اول بله را گفت. انگار نمیخواست با چیدن گل، دامادِ مشتاق را منتظر بگذارد. شادی به ارتفاع پرواز کبوترهای حرم، اوج گرفت. صدای صلوات با صدای نقارههای حرم در هم آمیخت..
👇👇👇