ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی_و_نهم تکتم کمرش را
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_چهلم
از فرط هیجان تا خود سالن دانشگاه، یکنفس دوید. خوب شد آب معدنی خریده بود. درش را باز کرد و لاجرعه سرکشید. رفت توی کلاس. هیچکس نبود. در میان سکوت، صدای اعترافات تکتم توی گوشش پیچید. باورش نمیشد به این راحتی توانسته اطلاعات به این مهمی و باارزشی را به دست آوَرَد. به موبایلش که حالا قیمتیترین وسیلهی زندگیش بود، نگاه کرد. آن را بوسید. با شوق وُیس را باز کرد. صدا کاملاً واضح و مشخص بود. با خودش فکر کرد:" بی عیب و نقص. " موبایل را داخل کیفش سراند. دلش میخواست هرچه زودتر آن را برای هامون میفرستاد؛ اما با خودش فکر کرد:" به موقعش این کارو میکنم..هنوز فرصت دارم..میتونم هر وقت دلم خواست، رو کنم.. هر وقت که دلم خواست.."
خندید و چرخید. نفس عمیقی کشید. فکر کرد:" رسوایی!..رسوایی خانم سماوات!..در همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه!.. اوففف.. چه شود!.."
نباید میماند. ممکن بود تکتم او را از روی لباسهایش بشناسد. سریع کیف و لوازمش را برداشت و از کلاس بیرون رفت.
***
تاریکی داشت کمکم به اتاق چیره میشد. هامون در خیالاتش غرق بود. دستهایش را روی سینه چلیپا کرده بود و به نقطهای روی دیوار، خیره مانده بود. داشت به ملاقاتش با طاها فکر میکرد. فربد هم حالا با فریناز حتماً یک جایی نشسته بودند و حرف میزدند. مجبور بود صبر کند تا فربد بیاید. دیدن طاها اما همهی ذهنش را پر کرده بود. درست فردای روزی که به خانهاش برگشته بود، طاها تماس گرفته و قرار گذاشته بود تا حرف بزنند. به قول تکتم میخواست آنالیزش کند.
طاها گفته بود برود سیوسهپل. همان دهانهی اول پل، ایستاده بود. وقتی دیده بودش صاف توی چشماهایش نگاه کرده و گفته بود:" پس هامون شمس تویی!.."
خنده بر لبهایش نشست.
طاها بر خلاف تکتم، خرمایی بود. موها و ابروها و حتی ریشهایش. چشمهایش هم روشن بود. با هم از روی پل گذشتند. طاها در حالی که دستهایش را در جیب شلوار جینش فرو کرده بود، مستقیم رفته بود سر اصل مطلب. حتی یادآوریش هم باعث تعجبش میشد.
- تو واقعاً خواهر منو میخوای؟
هامون نیمنگاهی به او انداخت.
- میخوام.
- رسم و رسوم رو بلدی؟
هامون فکر کرد:" خواهر و برادر عین هم! "
- بلدم..
- پس از این لحظه به بعد، طبق رسوم عمل میکنی.. و ملاقاتهای بعدی شما با خواهرم بستگی به این موضوع داره..متوجهاین که.. تکتم تو انتخاب آزاده و ظاهراً انتخابش رو کرده. ولی این به این معنی نیس که ما هبچکارهایم..و نظری نداریم..ما یعنی من و حاجحسین سماوات. پدرم..
به انتهای پل رسیده بودند. چشم در چشم یکدیگر انداختند. نگاه طاها جدی بود و قاطع ولی خالی از تکبر. هامون دریافت برای رسیدن به تکتم چندان کار راحتی هم در پیش ندارد. او هم جدی و قاطع زل زد به چشمهایش. " خانم سماوات بیش از اینها برای من ارزش دارن. من همون اول از ایشون خواستم خانوادهها در جریان باشن. الانم خیلی خوشحالم که شما رو ملاقات کردم.. از ایشون راجع به شما و پدر، زیاد شنیدم.."
طاها ابرو بالا انداخت.
- خوبه..پس بریم همین رستوران روبهرو. ظاهراً حرف برای گفتن زیاده.. موافقین؟
- البته.. بفرمایین.
محیطِ دلباز، دیوارهای خوش نقش و نگار، میز و صندلیهای زرشکی با رومیزی سفید، همه نشان از یک رستوران درجه یک بود. رستوران کمی شلوغ بود. با راهنمایی پیشخدمت جایی را پیدا کردند و روبهروی هم نشستند. پیشخدمت منو را دست طاها داد. طاها همانطور که منو را نگاه میکرد گفت:" میدونید که هر چیزی توی زندگی قاعده و قانون خودشو داره.."
هامون خندهاش را جمع کرد. یاد اولین دیدارش با تکتم افتاد. دقیقاً همین جمله را به او گفته بود. با خودش فکر کرد:" قاعده و قانون! چیزی که خودمون وضع میکنیم..میتونیم به همش بزنیم..یا حتی میتونیم تغییرش بدیم.."
به طاها نگاه کرد. در دلش گفت:" سخته.. چیزی که تبدیل شده به قانون تغییر دادنش سخته!.." بعد دوباره فکر کرد:" من به خاطر تکتم هر قاعده و قانونی رو میپذیرم.. بگید ببینم قانونهای شما چیه خانداداش؟!.. "
طاها داشت نگاهش میکرد. پوزخندش را جمع کرد. خیلی دلش میخواست بداند در ذهن این مرد جوان چه میگذرد. او هم مستقیم زل زد به چشمهایش. چیزی برای پنهان کردن نداشت.
" نذار هیچی از نظرت پنهون بمونه طاها.. این آدم از اوناییه که نمیشه راحت ذهنشونو خوند.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_سی_و_نهم ح
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_صد_و_چهلم
جلوی یک ساختمان آجری سه طبقه ایستاد. نام شرکت با حروف بزرگ درست زیر سه پنجرهی مستطیل شکل و زردرنگ که به صورت افقی قرار داشت، حک شده بود. آریاپژوهش.
نگاهی به ساختمان انداخت. دوست نداشت داخل برود. همانجا توی ماشین، منتظر نشست.
خیابان خلوت بود. تکوتوک آدمهایی را که میدید، ماسک نزده بودند. انگار هیچکس هنوز کووید نوزده را جدی نگرفته بود. توی آینه نگاهی به خودش انداخت. ماسک را کمی بالاتر کشید. خبرها حکایت از آن داشت که این ویروسِ نوظهور با کسی شوخی ندارد. چشمش افتاد به بلیطها. از روی داشبورد برشان داشت. تاریخشان مال فردا بود. ساعت سه بعدازظهر.
سرش را که بالا اورد، تکتم را دید که از در شرکت زد بیرون. از ماشین پیاده شد و صدایش کرد.
تکتم که منتظر بود همینروزها هامون سراغش بیاید، ایستاد، ولی تعجب نکرد. هامون نزدیکش آمد. اگر صدایش نکرده بود با آن ماسک سیاه که با لباسش ست کرده بود، اصلاً نمیشناختش.
- سلام! چطوری؟! تو چرا ماسک نزدی؟
تکتم ابروهایش را بالا فرستاد.
- برای اینکه هنوز خبری نشده! اینجا وضعیت سفیده.. شایدم زرد..
- بههرحال باید احتیاط کنی.. ناسلامتی تو پزشکی هم خوندیا.. تو که نزنی توقعی از مردم دیگه نیست..
- خب حالا.. میزنم از فردا.
- ویروس خطرناکیه.. انگار تو هم زیاد جدی نگرفتیش..
- چرا..میدونم جدیه..
- پس ماسک بزن.. ضدعفونی هم یادت نره..
بیا بریم کارت دارم..
تکتم که به عاطفه قول داده بود برود خانهشان، نگاهی به ساعتش کرد.
- من جایی قول دادم.. میشه لطفأ همینجا بگی چیکارم داری؟
هامون سرش را به نشانهی تأسف تکان داد.
- حداقل بیا داخل ماشین حرف بزنیم!
تکتم راه افتاد. میخواست عقب بنشیند، هامون در جلو را باز کرد." لطفاً.."
تکتم کمی فکر کرد و با تردید رفت روی صندلی جلو نشست. وقتی نشستند هامون شیشههای ماشین را بالا داد. بوی عطر تلخش توی ماشین پیچید. انگار با آن دوش گرفته بود. توی این هوای سرد، این عطر بینی را بیشتر آزار میداد تا نوازش.
هامون بلیطها را برداشت و گرفت طرف تکتم.
- فردا عازمم..
تکتم بلیطها را گرفت.
- پس رفتنی شدی!
هامون بخاری ماشین را روشن کرد و به صندلی تکیه داد." آره.. ولی داره.."
تکتم سؤالي نگاهش کرد.
هامون توی همان حالت گفت:" خب مامانممو باید ببرمش چکاپبشه..فعلاً به خاطر اون دارم میرم.. حالش زیاد روبهراه نیس.. عجلهای شد کارام.. اونجا یه سری کاروبارم دارم که باید انجام بدم.. باید یکی دوتا قطعه بیارم.. خلاصه که میرم ولی برمیگردم..
به سمت تکتم چرخید. یک دستش را روی فرمان گذاشت و دست دیگرش را روی صندلی که تکتم نشسته بود.
- میخوام تا وقتی برمیگردم خوب فکراتو کرده باشی.. ببینی با این شرایط من میتونی کنار بیای؟ ممکنه دفعهی بعد برای همیشه بخوام برم.. میخوام دیگه دلدل نکنی.. یه کلام یا بگی آره.. یا..
لبخند زد." نه نمیگی مگه نه؟! "
تکتم از جایش تکان نمیخورد. پشیمان شد چرا جلو نشسته. از این همه نزدیکی قلبش داشت میآمد توی دهانش. هامون از لرزش خفیف دستانش این را فهمیده بود. خوشش میآمد آزارش دهد. با لحنی دلبرانه ادامه داد:
" من حدود دو سه هفتهی دیگه برمیگردم. دکتر بهمون نوبت داده واسه اواخر اسفند. تا اون موقع وقت داری قشنگ فکراتو بکنی.. متوجهای؟!
منو از این بلاتکلیفی درآر.. دیگه نمیتونم دور از تو همش کابوس ببینم..
تکتم سرش پایین بود. قلبش بیامان ضرب گرفته بود. نفسش از این هوای سنگین بالا نمیآمد. شیشه را پایین داد و دم عمیقی گرفت.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4