👌باید عاشق باشی
تا همچو یعقوب، بوی همان پیراهنی را که گم کرده ای، از باد سوغات بگیری،
و چشمانت، دوباره ببینند.
ما یقین داریم
صدای قدمهایت که بیاید؛
حتماً گـ🌸ـل بارانمان، میکند!
کمی عاشق ترمان میکنی؟
مولاجانم سلام ❤️
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
═══💠⚜💠═══
هر که دلارام دید
از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص
هر که در این دام رفت
═══💠⚜💠═══
@koocheyEhsas
•┈┈••✾••✾••┈┈•
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
هر صبح ڪه خورشید طلوع میڪند،
با یاد خدا و امید دیدن شما
روزم را شروع میڪنم.
امّا حیف ڪه
چشمان ناقابل من،
لیاقٺ دیدار شما را ندارد...😔
#السلام_علیڪم_یااباصالح_المهدے✋
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مثل ٺو حٺی نمےآٻد بہ خواب عڪسها
دخٺر چادرنشٻن باحجاب عڪسها.....
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#محـمـدمہـدےاسٺخـر
۰•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
_اون هم خداروشکر تبرئه شد. لبخند نامحسوسی زد _دختر جسوریه. هرکسی بود طاقت نمی آورد. شاید ایمانش کم
🌸﷽🌸
#قسمت_57
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
وارد حیاط شد. از کنار حوض خالی عمارت گذشت.
به سهراب گفته بود آب حوض را خالی کند. از پله ها بالا رفت. از طاق ضربی عمارت گذشت. در را گشود. مثل همیشه کمی مکث کرد. یا الله گویان وارد سالن شد.
سلامش را بلند گفت و بدون آن که نگاهی به جمع کند وارد اتاقش شد.
لباسش را عوض کرد. تی شرت سبز و گرمکن سورمه ایش را پوشید. روی تیشرت، بلوز چهارخانه ی نارنجی سفیدی انداخت.
از توی آینه نگاهی به سر و موهایش کرد. شانه را از روی میز برداشت و در موهای نسبتا بلندش کشید.
از اتاق بیرون رفت. گلابتون توی آشپزخانه سر شیر سماور غُر میزد.
عادت همیشگیش بود. با جارو حرف میزد. با دیگ و قابلمه، یخچال و آب پاش.
با همه ی اطرافش رابطه داشت.
حسام الدین گاهی به حالش غبطه میخورد، به سادگی و دل پاک گلابتون که فارغ از همه جا بود و تمام غصه هایش را سر وسایل خانه خالی میکرد.
شیر سماور را سفت بست.
_نمیدونم چه اصراری آقا داره این سماور رو هنوز نگه داشته. دنیا پیشرفت کرده همه کتری برقی دارن آقا چسبیده به این ظرف و ظروف قدیمی.. ایییی.. شیرش هم که خرابه
لبخندزنان پشت سر گلابتون ایستاده بود.
_اگر شیرش خرابه به سهراب میگفتی نگاهی بهش بندازه
با صدای مردانه ی پشت سرش هین بلندی کشید، لیوان چای را با شتاب روی کابینت گذاشت و به طرف حسام برگشت.
_ای وای ... خاک به سرم ... زهلم ترکید.
دستش را روی قلبش گذاشته بود و نفس نفس میزد.
نزدیک بود همانجا روی زمین ولو شود.
حسام الدین خنده کنان گفت: گلابتون نمیری چی شد؟نمیخواستم بترسونمت.
گلابتون به کابیت تکیه داد، دستش را به سمت حسام تکان داد
_شما که منو سکته دادی روله
حسام الدین از اینکه توانسته بود گلابتون را وادار به گویش محله ایش کند خوشحال شد.
زبان آبا و اجدادیش.
_گلابتون دیدی زبون مادریتو فراموش نکردی!
گلابتون صندلی را کشید و روی آن نشست.
هنوز دست به قلبش گرفته بود.
_آقا جان میخوای بیای داخل یه اخی توخی ، سرفه ای... زهلم ترکید .
حسام الدین لیوان آبی جلویش گذاشت و روی صندلی نشست.
_ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم.
نگاهش به گلابتون افتاد. کسی که از نوزادی کنارش بوده همچون دایه ای مهربان.
دستش را زیر چانه اش گذاشت و به دست های چروکیده ی گلابتون نگاه کرد.
_چرا دیگه با زبون مادریت صحبت نمیکنی گلابتون؟
گلابتون لیوان آب را سر کشید. نفسش را عمیق بیرون داد
_چی بگم؟ روزگار دیگه ...منم که از اونجا دورم.
حسام میدانست گلابتون دوست ندارد یاد گذشته کند.
_از خواهرت خبر داری؟
سرش را تکان داد و گفت: آره همون موقع که شما حج بودید شماره ای ازش پیدا کردم بهش زنگ زدم.
_خب؟
_همه حالشون خوبه. هرکسی زندگیشو میکنه. هیچیشون هم نیست الحمدلله. فقط ماییم که ...
لبش را به دندان گرفت.
_استغفرالله
دستش را باز کرد و وسط انگشت شست و اشاره اش را گاز گرفت .
_خدا ممنو ببخشه. قرار بود ناشکری نکنم.
چقدر این زن را دوست داشت. بخاطر تمام ناگواری های زندگیش که صبورانه تحمل کرده بود او را تحسین میکرد.
همیشه در نگاهش زن زندگی را کسی میدانست که پیه سختی ها را به تن مالیده، موهایش را در آسیاب سختی ها سفید کرده و خمی به ابرو نمی آورد. نق و نوق نمیکند ، گلایه نمیکند که مبادا دلش شوهرش را بشکند.
یکی مثل گلابتون .
بخاطر سهراب حاضر بود هرکاری کند. سهراب هم او را چون جان خویش میپنداشت.
گلابتون رفیق روزهای سختی و ناراحتیش بود. با نداشتن فرزند، گاهی برای حسام خوب مادری میکرد.
آن وقت ها که فروغ درگیر دعوا و شکایت های جلال و فخری بود. بخاطر فشار و اضطراب بیمار شده بود. توی بستر افتاده بود و این گلابتون بود که برای حسام مادری کرد.
او را چون پسر نداشته اش دوست داشت.
_اینقدر تو خودت نگه ندار گلابتون . بعضی وقت ها بگو، درد دل کردن بد نیست. لااقل خالی میشه دلت.
گلابتون از جایش بلند شد . استکان کمرباریک را برداشت. ازقوری برای حسام چای ریخت.
_نمیتونم، دلم نمیخواد با حرفام یه وقت سهراب متوجه بشه ناراحت بشه. نمیخوام به گذشته برگرده.
_خب به من بگو مثل قدیما
گلابتون آهی از سر درد کشید
_به شما بگم که چی بشه؟ شما هم غصه منو بخورید. خودتون کم غصه و ناراحتی دارید که بخاطر من هم ...
بعد انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
راستی...تنُ صدایش را پایین آورد
_ من نمیدونم از دست این عمه تون چیکار کنم؟ بدجور تو دست و پامه، واسه هرچیزی یه نظری میده . نگم که بعضی وقت ها هم بدحرف میزنه
مخصوصا سر سهراب. اون پیرمرد دیگه سنی ازش گذشته.
حسام لبش را کج کرد و گفت: شرمنده گلابتون فقط میتونم بگم تحمل کن. کاریش نمیشه کرد عمه یه کم کنجکاوه همین!
گلابتون نگاهی به در آشپزخانه کرد. سرش را به سمت حسام خم کرد و گفت: از کنجکاوی گذشته.
👇👇👇