eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ هر صبح ڪه خورشید طلوع می‌ڪند، با یاد خدا و امید دیدن شما روزم را شروع می‌ڪنم. امّا حیف ڪه چشمان ناقابل من، لیاقٺ دیدار شما را ندارد...😔 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• مثل ٺو حٺی نمےآٻد بہ خواب عڪس‌ها دخٺر چادرنشٻن باحجاب عڪس‌ها..... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• ۰•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
لینک پارت اول رمان زیبای خوشه ی ماه🌙: https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
_اون هم خداروشکر تبرئه شد. لبخند نامحسوسی زد _دختر جسوریه. هرکسی بود طاقت نمی آورد. شاید ایمانش کم
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم وارد حیاط شد. از کنار حوض خالی عمارت گذشت. به سهراب گفته بود آب حوض را خالی کند. از پله ها بالا رفت. از طاق ضربی عمارت گذشت. در را گشود. مثل همیشه کمی مکث کرد. یا الله گویان وارد سالن شد. سلامش را بلند گفت و بدون آن که نگاهی به جمع کند وارد اتاقش شد. لباسش را عوض کرد. تی شرت سبز و گرمکن سورمه ایش را پوشید. روی تیشرت، بلوز چهارخانه ی نارنجی سفیدی انداخت. از توی آینه نگاهی به سر و موهایش کرد. شانه را از روی میز برداشت و در موهای نسبتا بلندش کشید. از اتاق بیرون رفت. گلابتون توی آشپزخانه سر شیر سماور غُر میزد. عادت همیشگیش بود. با جارو حرف میزد. با دیگ و قابلمه، یخچال و آب پاش. با همه ی اطرافش رابطه داشت. حسام الدین گاهی به حالش غبطه میخورد، به سادگی و دل پاک گلابتون که فارغ از همه جا بود و تمام غصه هایش را سر وسایل خانه خالی میکرد. شیر سماور را سفت بست. _نمیدونم چه اصراری آقا داره این سماور رو هنوز نگه داشته. دنیا پیشرفت کرده همه کتری برقی دارن آقا چسبیده به این ظرف و ظروف قدیمی.. ایییی.. شیرش هم که خرابه لبخندزنان پشت سر گلابتون ایستاده بود. _اگر شیرش خرابه به سهراب میگفتی نگاهی بهش بندازه با صدای مردانه ی پشت سرش هین بلندی کشید، لیوان چای را با شتاب روی کابینت گذاشت و به طرف حسام برگشت. _ای وای ... خاک به سرم ... زهلم ترکید. دستش را روی قلبش گذاشته بود و نفس نفس میزد. نزدیک بود همانجا روی زمین ولو شود. حسام الدین خنده کنان گفت: گلابتون نمیری چی شد؟نمیخواستم بترسونمت. گلابتون به کابیت تکیه داد، دستش را به سمت حسام تکان داد _شما که منو سکته دادی روله حسام الدین از اینکه توانسته بود گلابتون را وادار به گویش محله ایش کند خوشحال شد. زبان آبا و اجدادیش. _گلابتون دیدی زبون مادریتو فراموش نکردی! گلابتون صندلی را کشید و روی آن نشست. هنوز دست به قلبش گرفته بود. _آقا جان میخوای بیای داخل یه اخی توخی ، سرفه ای... زهلم ترکید . حسام الدین لیوان آبی جلویش گذاشت و روی صندلی نشست. _ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم. نگاهش به گلابتون افتاد. کسی که از نوزادی کنارش بوده همچون دایه ای مهربان. دستش را زیر چانه اش گذاشت و به دست های چروکیده ی گلابتون نگاه کرد. _چرا دیگه با زبون مادریت صحبت نمیکنی گلابتون؟ گلابتون لیوان آب را سر کشید. نفسش را عمیق بیرون داد _چی بگم؟ روزگار دیگه ...منم که از اونجا دورم. حسام میدانست گلابتون دوست ندارد یاد گذشته کند. _از خواهرت خبر داری؟ سرش را تکان داد و گفت: آره همون موقع که شما حج بودید شماره ای ازش پیدا کردم بهش زنگ زدم. _خب؟ _همه حالشون خوبه. هرکسی زندگیشو میکنه. هیچیشون هم نیست الحمدلله. فقط ماییم که ... لبش را به دندان گرفت. _استغفرالله دستش را باز کرد و وسط انگشت شست و اشاره اش را گاز گرفت . _خدا ممنو ببخشه. قرار بود ناشکری نکنم. چقدر این زن را دوست داشت. بخاطر تمام ناگواری های زندگیش که صبورانه تحمل کرده بود او را تحسین میکرد. همیشه در نگاهش زن زندگی را کسی میدانست که پیه سختی ها را به تن مالیده، موهایش را در آسیاب سختی ها سفید کرده و خمی به ابرو نمی آورد. نق و نوق نمیکند ، گلایه نمیکند که مبادا دلش شوهرش را بشکند. یکی مثل گلابتون . بخاطر سهراب حاضر بود هرکاری کند. سهراب هم او را چون جان خویش میپنداشت. گلابتون رفیق روزهای سختی و ناراحتیش بود. با نداشتن فرزند، گاهی برای حسام خوب مادری میکرد. آن وقت ها که فروغ درگیر دعوا و شکایت های جلال و فخری بود. بخاطر فشار و اضطراب بیمار شده بود. توی بستر افتاده بود و این گلابتون بود که برای حسام مادری کرد. او را چون پسر نداشته اش دوست داشت. _اینقدر تو خودت نگه ندار گلابتون . بعضی وقت ها بگو، درد دل کردن بد نیست. لااقل خالی میشه دلت. گلابتون از جایش بلند شد . استکان کمرباریک را برداشت. ازقوری برای حسام چای ریخت. _نمیتونم، دلم نمیخواد با حرفام یه وقت سهراب متوجه بشه ناراحت بشه. نمیخوام به گذشته برگرده. _خب به من بگو مثل قدیما گلابتون آهی از سر درد کشید _به شما بگم که چی بشه؟ شما هم غصه منو بخورید. خودتون کم غصه و ناراحتی دارید که بخاطر من هم ... بعد انگار چیزی یادش آمده باشد گفت: راستی...تنُ صدایش را پایین آورد _ من نمیدونم از دست این عمه تون چیکار کنم؟ بدجور تو دست و پامه، واسه هرچیزی یه نظری میده . نگم که بعضی وقت ها هم بدحرف میزنه مخصوصا سر سهراب. اون پیرمرد دیگه سنی ازش گذشته. حسام لبش را کج کرد و گفت: شرمنده گلابتون فقط میتونم بگم تحمل کن. کاریش نمیشه کرد عمه یه کم کنجکاوه همین! گلابتون نگاهی به در آشپزخانه کرد. سرش را به سمت حسام خم کرد و گفت: از کنجکاوی گذشته. 👇👇👇
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم لبش را جلو داد ، چشم هایش را گرد کرد و با لحنی حرص آمیز گفت: فضوله ...فضول البته میدونم از بی شوهری هست بنده خدا یه کم قاطی کرده. گلابتون همیشه رک بود . حرفهایش را میزد. اجزاء درهم شده ی صورت گلابتون، و حرفی که زد باعث شد حسام الدین بخندد. صدای قهقه اش بعد مدت ها بلند شد. درحال خنده گفت: گلابتون غیبت نکن. _چیه بچه؟ چرا قهقهه میزنی؟ در دل گفت:قربون خنده هات بشم پسرم.کاش حَسنِ منم زنده بود. خیلی وقته خنده ات رو ندیدم حاج حسام ! دیبا وارد آشپزخانه شد و با صدای خنده ی حسام چشم هایش گرد شد. ابرویی بالا انداخت و با خودش گفت: نه مثل اینکه بلده بخنده، فقط سگرمه هاش برای ماست. صندلی را کشید و نشست. _همیشه به خنده عمه جون! واسه ما که نمیخندی . گلابتون چه چیز خنده داری گفته که اینطوری سرخ شدی؟ حسام الدین بزور خنده اش را جمع کرد. با دستانش لبش را صاف کرد. از جایش بلند شد. گلابتون پیش دستی کرد و گفت: هیچی دیبا خانم، داشتم خاطره ای رو برای آقا تعریف میکردم خنده اش گرفت. حسام الدین استکان چایش را سر کشید و روبه گلابتون گفت: گلابتون، لابه لای خاطره گفتن هات مراقب باش غیبت نکنی. از آشپزخانه بیرون رفت. دیبا عمیق به فکر فرو رفته بود. به گلابتون گفت: چطوریه به شما که میرسه نیشش تا بناگوش بازه به ما که میرسه اخم و تخمش هست. گلابتون شانه ای بالا انداخت. _نمیدونم والا از خودش بپرسید. من حرف معمولی میزنم دیبا سرش را به تأسف تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. از راهرو گذشت وارد قسمت پشتی عمارت شد. در اتاق پریا را باز کرد و سرزده داخل شد. پریا روی تخت دراز کشیده بود. با گوشیش مشغول پیام دادن به دوستش بود. دیبا در را محکم بست. پریا نگاهش را بالا آورد و با دیدن مادرش کنار تخت نشست. موهایش را که به تازگی کوتاه کرده بود صاف کرد و با تعجب گفت: جانم مامان کارم داشتی؟ دیبا پوزخندی زد و دستش را جلو آورد. _به جای این پیامک دادن ها یه کم حواستو به دور وبرت جمع کن. تا کی میخوای اینقدر بین خودت و حسام فاصله بندازی. چرا سمتش نمیری. باهاش حرف بزنی. پریاگوشیش را کنار گذاشت و گفت: مامان، تو خودت اخلاق حسام رو میدونی، بدش میاد من که نامحرم هستم باهاش گرم بگیرم. دیبا دستش را بالا آورد و به سرش زد _ خاک تو سر من با این دختر تربیت کردنم. مثلا تو دانشگاه رفته ای. تو جامعه گشتی. نمیدونی چطوری باید باهاش حرف بزنی که حواسش سمت تو بیاد؟ نگفتم برو براش قِر بده که. بقیه ی دخترا چیکار میکنن. آهسته آهسته. باور کن پریا من فکر میکنم از بس از طرف تو بی توجهی دیده اصلا فکر ازدواج نیست. فکر میکنه من مجبورت کردم. بابا یه خودی نشون بده بفهمه تو خودت میخوای. پریا با حرف های مادرش تازه شاخک هایش فعال شد. همیشه سعی میکرد از حسام فاصله بگیرد چون فکر میکرد با این کار حسام الدین از او راضی و خشنود است. فکر میکرد با رعایت حریم محرم و نامحرم به حسام می قبولاند که او هم اهل رعایت است. دیبا به او گفته بود همیشه جلوی حسام ساده لباس بپوش. گفت بود سعی کن خودت را جلوی حسام تجمل گرا نشان ندهی. برعکس مهمانی ها. با حرف های جدید مادرش، زوایای تازه ای برایش باز شده بود. ابروهایش را بالا داد و گفت: آخه مامان خودت گفتی که ... دیبا عصبانی از سر جایش بلند شد و گفت: _اون موقع گذشت قبلا فکر میکردم اینجوری توجه حسام جلب میشه. اما الان میگم باید بفهمه تو هم بهش علاقه داری. از الان جور دیگه ای رفتار میکنی. پریا به خداوندی خدا اگر مثل دخترای عاقل و زیرک حسام رو به طرف خودت نکشونی. دیگه نه من نه تو. هیچ کمک مالی بهت نمیکنم. خارج رفتن هم از ذهنت بنداز بیرون. به سمت در رفت. پریا صدایش را بالا برد _مامان .. با توام ...مامان به سمتش برگشت. صورتش قرمز شده بود _مامان بی مامان همین که گفتم. از اتاق بیرون رفت و پریا را با فکرهای مشوش تنها گذاشت. خسته شده بود از تحکم های مادرش. حسام را دوست داشت اما نمیدانست باید چه کاری انجام دهد. به دوستش آیدا پیام داد و از او کمک خواست. باید رفتارش را عوض میکرد. اما نه یک باره ، آرام آرام . حسام الدین بعد از شام تلویزیون را روشن کرد. توی مهمان خانه روی مبلی نشست. یک پایش را روی یک پای دیگر انداخت. هنوز شهاب نیامده بود. میدانست این روزها درگیر نامزد بازی است. فروغ الزمان کنارش نشست. با کمی تعلل گفت: داشتم باخودم فکر میکردم که خانواده ی هانیه رو دعوت کنیم اینجا .تاحالا نیومدن . از طرفی موقعیت خوبیه برای رویارویی دیبا و ... حسام الدین منظور مادرش را میدانست. همانطور که نگاهش به تلویزیون و شبکه خبر بود گفت: فکر خوبیه. روز جمعه خوبه، منم خونه ام. 👇👇👇
فروغ الزمان لبخند رضایت بخشی زد و به سمت تلفن رفت. شماره ی شهاب را گرفت و ماجرا را به او گفت. بعد از تماسش کنار حسام نشست . _ بهتره خودم با مادر هانیه صحبت کنم.رسما دعوتشون کنیم بهتره حسام به تایید سرش را تکان داد. خداراشکر میکرد مادرش آن قدر روشن فکر هست که با وجود اختلاف طبقاتی قبول کرده دختری عروسش شود که با او خیلی فاصله دارد. پارت گذاری خوشه ی ماه روزهای زوج ↩️ ... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
═══💠⚜💠═══ هــمــســــ♥️ــــرانـہ ز کدام رَه رسیدی؟ ز کدام در گذشتی؟ که ندیده دیده ناگَه، به درون دل فِتادی؟ ═══💠⚜💠═══ 💞 @koocheyEhsas •┈┈••✾••✾••┈┈•
═══💠⚜💠═══ هــمــســــ♥️ــــرانـہ هم در به دری دارد و هم خانه خرابی عشق است و مزينّ به هنرهای زيادی... ═══💠⚜💠═══ 💞 @koocheyEhsas •┈┈••✾••✾••┈┈•
═══💠⚜💠═══ هــمــســــ♥️ــــرانـہ آبادی سراچه‌ی امّید از تو بود آهسته رو که خانه برانداز می روی ═══💠⚜💠═══ 💞 @koocheyEhsas •┈┈••✾••✾••┈┈•