eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
براے بزرگترین مهمانے باید سفره چید . این شروع بهار است برای عشاق . سفره شروع ماه مبارک رمضان 🌹 یه گوشه ی خونتون یه سفره کوچیک بندازید. همونطوری که برای عید نوروز سفره هفت سین میندازید ، حالا برای عزیز ماه خدا میشه از این کارها کرد. اصلا یک گوشه ی اتاقتون رو آماده کنید و اختصاص بدید برای عبادت این ماه‌. عکس از سفره های ورود به ماه مبارک رو برامون بفرستید. گوارای وجود ❣ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش هر صبح، به دیدارِ تو، بیدار شدن تو دوا باشی و با عشقِ تو بیمار شدن صبحِ‌تون‌دل‌نشــــین 🌥⛅️🌤☀️ ╔═══════╗ @koocheyEhsas ╚═══════╝
••✾🌻🍂🌻✾•• یک نفر گفت: خدا کاش که عاشق بشوم.. شد و در پیچ و خم عشق خدا را گم کرد ! :) [سید تقی سیدی] ❗️حواسمون به عشق های زودگذر که مارو از واقعی ترین معشوق دور میکنه باشه!✨ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
❤️🌺 سفره های ماه مبارک👆👆 برای همه دعا کنیم. همه ی اونهایی که محتاج به دعا هستند.
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🎙🙂 سلام و عرض ادب خدمت عزیزان همیشه همراه ضمن تبریک حلول ماه مبارک رمضان به مناسبت این ماه هر روز صبح داستان بسیار زیبای زهرا و علی رو تقدیمتون میکنیم. ان شالله که از خوندنش لذت ببرید. 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 ⃣ (زهرا و علی) اسم من زهراست. ۱۸ سالم بودکه به خاطر موقعیت شغلی و درسی پدرم مجبور شدیم راهی کانادا بشیم. چمدون هامون رو جمع کرده بودیم اوایل مثل خیلی از افراد ذوق زده بودم. بهرحال دوست داشتم کشور دیگه ای رو ببینم . اما خب دل کندن از دوستان و اقوام برام به شدت سخت بود. خداروشکر بابا برای رفتن فکر همه چیز را کرده بود و بی گدار به آب نزده بود. خونه و ماشینمون رو این جا نگه داشته بود . که اگر یه وقت نشد یا نتونستیم بمونیم جا برای برگشت داشته باشیم. پدر من یک پزشک بود. و برای ادامه ی تخصص باید راهی کشور دیگه ای می شد. باید از شیراز به آن سوی اقیانوس اطلس سفر می کردیم...کانادا کشورِ همسایه ی دشمن !یعنی آمریکا. مقصد ما هم شهر تورنتو بود. مهاجرت برای من حس و حال مرگ را داشت. آخه باید از همه چیز دل می کندم . خداحافظی ، اشک و گریه ها با مادر بزرگ و خاله و دایی و بچه های فامیل برامون خیلی تلخ بود اما باید می رفتیم. من یه دختر چادری بودم . اما مذهبی نبودم. شاید یه دختر سنتی نمیتونستم اسم خودمو مومن بزارم . تا فرودگاه دُبی ، من و مادر چادر پوشیده بودیم .وقتی چادرم را در آوردم احساس کردم برهنه شدم. خیلی سخت بود. اون هایی که چادرشون رو در آوردن این حس و حال منو درک می کنند. احساس نا امنی بهم دست داده بود. قبلا گاهی اعتراض می کردم که چرا باید چادر پوشید اما الان واقعا متوجه شدم که امنیت روحی من با چادر تامین میشد .غیر از امنیت جسمی ! بگذریم از خستگی راه و ۱۴ ساعت در هواپیما بودن . تقریبا وقتی رسیدیم گیج میزدم . چند روزی خونه دوستِ پدرم بودیم. خانم و دخترش کاملا بی حجاب بودند . بدون روسری چند روزی گذشت تا تونستیم آپارتمانی رو پیدا کنیم و ساکن بشیم. وسایل هم تا حدودی برای زندگی تهیه کردیم. صدرا از من کوچکتر بود کلاس سوم راهنمایی بود که از ایران رفتیم. اوایل گیج و منج بودم ، هنوز عادت نکرده بودم با محیط اون جا خودم رو وفق بدهم. بدتر از اون این که دوستی نداشتم. تنها دوستِ من، دخترِ همکار پدرم بود که دوسال از من کوچک تر بود و خیلی آزاد بود. کم کم پوشش من هم تغییر کرد به جایی رسید که به جای روسری کلاه سرم میزاشتم. با این که اون جا به پوشش من کاری نداشتن یعنی اصلا کسی به کسی کاری نداشت.اما خب من از این که با بقیه متفاوت باشم ،معذب بودم. کم کم روسری و پوششم کنار رفت. در بدو ورود به دانشگاه با آدم های متفاوتی روبه رو میشدم. اما چون کلا روحیاتشون با من فرق داشت .به هیچ عنوان نمی تونستم باهاشون دوستِ صمیمی بشم. مادر افسرده شده بود. بیکار بود و مداوم در خانه . آن موقع هم مثل الان سیستم تصویری رایج نبود که با موبایل زنگ بزنیم و با خانواده هامون در ایران، ارتباط تصویری برقرار کنیم. فقط به مکالمه تلفنی و گاهی نامه منجر می شد. از قبل گوشه گیر تر شده بودم. حدودا یکسالی گذشت و من کم کم در محیط آن جا ، جا افتاده بودم.بهتر بگم خودمو وفق داده بودم. با این که زبان انگلیسیم خوب بود اما مجددا کلاس رفتم .و خوش بختانه چون ویزای ما مهاجرت برای کار بود آزمون تافل لازم نبود بدهیم. پدر مشغول درس و کار شده بود. من هم در رشته فیزیک مشغول تحصیل شدم. نزدیکی های مُحرَّم بود که یک روز وقتی داشتم از دانشگاه به خونه می رفتم در قطار دو ایرانی محجبه رو دیدم که داشتند در مورد مراسم های عزاداری در مرکزی اسلامی صحبت می کردند . و تراکتی دستشون گرفته بودند. قطار ایستاد و آن ها پیاده شدند .اما اون تراکتو جا گذاشتند. یه حسی به من می گفت باید بری اون کاغذ رو برداری . بالاخره وقتی من به ایستگاهِ نزدیک خونه رسیدم بلند شدم و به سمت اون صندلی ها رفتم و اون برگه رو برداشتم. تبلیغ یک مراسم عزاداری در یکی از مراکز اسلامی تورنتو بود. به آدرس که نگاهی انداختم اون مرکز نزدیکی های خونه ما بود. برام جالب بود که تا حالا اونو ندیده بودم. من اگر پوشش نداشتم ولی نمازم رو میخوندم . اون تبلیغ رو به خونه بردم و روی میز ناهار خوری گذاشتم. همون شب مادر وقتی اون تبلیغو دید با بابا درموردش حرف زدند. مادر دلش خیلی گرفته بود.میخواست برای مراسم امام حسین به اون مرکز برود. ناگفته نماند که من هم دلم برای مُحرَّم تنگ شده بود. و آن جا آغازِ زندگی من بود ... همان جا بود که عاشق شدم. ادامه دارد... کپی شرعا اشکال دارد❌ http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 ⃣ (زهرا و علی) بالاخره با مادر راهی مرکز اسلامی شدیم. مُحرّم بود و مراسم عزاداری. بعد از مدت ها مجددا با پوشش وارد یک محیط میشدم . روحانی ایرانی مستقر در مرکز ، حاج آقا مؤمن(اسم واقعی ایشون چیز دیگه ای هست) براستی مؤمن بودند. یک شیعه حقیقی . سخنرانی خیلی زیبایی به زبان انگلیسی داشتند. تو اون سخنرانی دلِ من یه کم تلنگر خورد .البته خیلی کم.سؤالات زیادی در ذهن داشتم. اون شب برای اولین بار صدای مداحی را می شنیدم که عمیقا روی من اثر گذاشت و اشکم را در آورد. یک جوانِ ایرانی با حزن و اندوه بسیار روضه خوانی می کرد ، هم به زبان فارسی و هم انگلیسی. بعد از آن شب ، نیرویی عجیب مرا به آن مرکز می کشاند. حاج آقا جلسات پرسش وپاسخ برگزار کرده بود و من تو اون جلسات شرکت می کردم.سوالاتم را می پرسیدم.برای اولین بار دنیای جدیدی روبه من باز شد.درسته من به اصطلاح یه مسلمان بودم اما خب فلسفه خیلی چیزها رو نمیدونستم.از اون روز به بعد سعی میکردم مرتبا به مرکز برم .با دوستان اونجا ارتباط برقرار کرده بودم.با خانمِ حاج اقا و دخترشون که ۱۶ سالش بود خیلی صمیمی شدم. مرکز اسلامی اونجا کتابخونه نسبتا خوبی داشت ،حاج اقا کتاب بهم معرفی می کرد و من هم که تشنه بودم ، تشنه ی دونستن از اسلام . علامه محمدتقی جعفری روی من اثر خیلی خوبی داشت.کتاب های شهید مطهری...من دیگه اون دختر بی حجاب سابق نبودم. با روسری به دانشگاه میرفتم.خوبیش این بود که کسی کاری به من نداشت.یعنی نه با نگاه و نا با حرف سوال نمی پرسیدند که چرا اینو پوشیدی .حتی توی دانشگاه و هم کلاسیهام .فقط یه دختر بود که یه بار ازم پرسید تو قبلا اینو سرت نمینداختی میتونم بپرسم چرا می پوشی؟ بهش گفتم این طوری راحتترم .دوست دارم زیبایی من برای خانواده و همسر آبنده ام باشه نه همه مردم . تو اون روزها در قلب کشور کُفر تنها مأمن من مرکز بود. هر هفته جلسات هفتگی و سخنرانی برگزار بود و من صدای آن مداحی را می شنیدم .دوست داشتم اون مداح رو از نزدیک ببینم. یه روز که به کتابخونه رفته بودم و داشتم کتاب می خوندم . جوانی وارد اون جا شد.وقتی منو دید هول کرد و عذرخواهی کرد و بیرون رفت.رفتار اون برام عجیب بود . کنجکاو بودم اون مداح رو بشناسم برای همین از مسئول مالی و منشی مرکز در موردش سوال پرسیدم. این که مداحی میکنه کی هست؟اسمش چیه؟ اون هم گفت اسمش علی ، ایرانیه که این جا به دنیا اومده. پدر و مادرش هم سه سالی هست برگشتن ایران. و البته مادرش گاهی میاد و چند ماهی اینجا میمونه . یه روز وقتی مراسم تموم شد از فرشته خانم منشی مرکز پرسیدم که کدوم یک از این ها مداحی می کنند؟ اشاره کرد همون آقایی که سمت راست حاج اقا ایستاده ،نسبتا قدبلند و کشیده با محاسن نسبتا کوتاه . همون موقع بود که یکی از اعضای مرکز اونو صدا زدند. علی ...حاج علی آقا بیا اینجا این سیمش گیر کرده . همون طور که داشت میرفت گفت : من حاجی نیستم...مکه هم نرفتم هنوز. لهجه تهرونی داشت. اون هم گفت: داداش مکه هم میری. این همون جوانی بود که ناغافل وارد کتابخونه شده بود. و من اونجا فهمیدم این علی همون مداحه. از اون روز به بعد مرکز برای من با علی یه جور دیگه شده بود. یه حسِ معنوی عمیق در من به وجود اومده بود. هر وقت رد میشد سرشو پایین مینداخت.با چندتا از بچه های ایرانی یه خونه نزدیک مرکز گرفته بودند. توی مدرسه ای که مربوط به مرکز بود معلم بچه ها بود. تمام خرج و مخارج مرکز اسلامی از طریق کمک های مردمی به دست میومد.مدیریت مرکز،به عهده ایرانی ها بود.والبته خیلی از لبنانی ها و عراقی ها هم به مرکز میومدند و فعالیت میکردند. حاج اقا صبح ها جلسه اخلاق گذاشته بود. هرطوری بود سعی می کردم خودم را به اونجا برسونم و در درس ها شرکت کنم.به خصوص جمعه ها و دعای ندبه حال وهوای اونجا به خاطر غربتش خاص بود.احساس میکردیم واقعا امام زمان ارواحناه فداه به ما نظر دارند. یک سالی گذشته بود. و من با جلسات اخلاق حاج آقا که در یک کلاس برگزار میشد خو گرفته بودم.علی هم در اون کلاس شرکت میکرد. یکی از دخترانِ لبنانی اونجا گاهی توی سالن یا جای دیگه وقتی علی را میدید به سمتش میرفت و سوالایی در باره خود مرکز و فعالیت ها و کمک در کلاس های بچه ها میپرسید . وای خدا میدونه تا اون حرف میزد من چه حالی پیدا میکردم. یه حسِ بدی داشتم .از درون عذاب میکشیدم. بدتر از همه این بود که وقتی میدیدمش فرار میکردم . صدای مداحی هاشو ضبط کرده بودم و شب و روز برای خودم گوش میدادم . هندزفری تو گوشم میذاشتم و موقع رفتن و برگشتن تومسیر دانشگاه با قطار اون مداحی رو گوش میدادم. 🔁ادامه ‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
💠💠💠💠💠 دوستانی که علاقه دارند بدونند زندگی یه مسلمانِ مذهبی در یک کشور خارجی چطوری هست. توصیه می کنم این خاطره زیبا و عاشقانه رو که ارسالی یکی از دوستان عزیزم هست رو از دست ندید. 🌹 سعی میکنم هر روز یه قسمت رو براتون بفرستم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عزیزان میتونید خاطراتِ زیباتون رو به این آی دی بفرستید تا در کانال بدون ذکر نام منتشر بشه .برای این که دیگران هم استفاده کنند ولذت ببرند.👆👆👆👆 @Z_hiam
joze1.mp3
4.13M
🔊 ⏱زمان: ۳۴ دقیقه •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
╭─┅═🌙═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═🌙═┅╯
🌙⭐️🌺🌙⭐️🌺🌙⭐️🌺🌙⭐️🌺🌙⭐️🌙 سلام به همگی🌹 حلول ماه مبارک رمضان را بهتون تبریک عرض میکنم🌙 ان شاء الله در این ایام مارو ازدعای خیرتون محروم نفرمایید. این روزها کمتر وقت میکنم که قسمت های جدید رمان رو بنویسم، حداقل روزانه منتظر نمانید. مثل همه من هم نیاز به عبادت و خلوت دارم. و این برنامه ماه مبارک هیچ ربطی به پارت گذاری خاطراتی که توی کانال قرار داده میشه نداره. خاطره زهرا و علی از قبل فرستاده شده و بنده دخل و تصرفی در اون ندارم. بخاطر اینکه از این خاطرات در ایام ماه مبارک استفاده بشه ادمین محترم توی کانال ارسال میکنند. خدا کمک کنه بتونیم کمی به برنامه ی قرآن و دعاهامون برسیم. آشپزی کردن برای اهل خانه هم که دیگه گفتن نداره 😁☺️ همدیگر را ببخشیم تا خدا از ما بگذرد و لطفش را شامل حال ما کند. بابت صبوریتون هم سپاسگذارم و بنده رو هم حلال بفرمایید. 🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠