eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم حسام الدین خیال می‌کرد به جبران تصمیمش خداوند، هیوا را به او برمی‌گرداند اما اشتباه فکر می‌کرد. سرش را پایین انداخت. لبخند تلخی زد و گفت: حسام خان اشتباه رفتی. اشتباه! و در دل می‌گفت: نیتت خالص نبود اقاحسام! نیتت خالص نبود. از آن روز گوشه نشینی اش بیشتر شد. روزها را روزه می‌گرفت و شب ها عبادت می‌کرد. هیوا جلسه ی گفتار درمانی‌اش را ادامه داد اما نگرانی در وجودش چون مار چنبره زده بود و رهایش نمی‌کرد. فکر این که لکنتش از بین نرود و نتواند چون گذشته درست صحبت کند، مثل خوره به جانش افتاده بود. بعد از به هوش آمدن، علاقه اش نسبت به حسام الدین بیشتر و بیشتر شده بود. نمی‌دانست چرا به هر طرفی که نگاه می‌کرد او را می‌دید. همه جا نشانی از او در برابرش پیدا بود. به گوشی‌اش نگاه کرد. دریغ از یک پیام از طرف او که حالش را بپرسد. با خودش گفت: شاید به خاطر حرف خاله فهیمه که گفته هیچ ارتباطی نداشته باشید، جلو نمی آید. " اما او حسام الدین را می‌خواست. شده یک کلمه ی سلام! برای التیام خستگی هایش به یک سلام خشک و خالی هم راضی بود. برای همین تصمیم گرفت انجماد بینشان را هر طور شده بشکند. هیوا خسته بود اما دیگر دوری را برنمی‌تافت. شاید هم می‌خواست با روزگار هر طور شده بجنگد. گوشی‌اش را برداشت و به بالکن رفت. در یک حرکت کاملا غافلگیرانه به او پیام داد. از ماجرای صندوقچه پرسید و رازی که تمایل داشت بفهمد. حسام الدین پیام را که دید، با درد چشم هایش را بست. چطور می‌توانست هیجان و اشتیاقی که از دیدن آن پیام در دلش به وجود آمده بود را انکار کند. باید فکر می کرد. این که چطور این فاصله را زیاد کند. سخت ترین و رسمی‌ترین کلمات را انتخاب کرد. به گونه ای که پس از آن هیوا ادامه ندهد. "سلام علیکم! ممنونم از اینکه کمک کردید تا این راز پیچیده برملا بشه. تونستم از اون‌آدم ها اطلاعاتی بدست بیارم اما رازش اونقدر مهم نیست که زندگی اطرافیانم رو به خطر بندازم. کلا میخوام فراموشش کنم و از شما هم خواهش میکنم کلا فراموش کنید. بابت اتفاقی هم که افتاد عذرخواهی میکنم. دوست نداشتم این اتفاق از جانب کارخونه و آدم‌هاش برای شما پیش بیاد. به نظرم خاله تون درست میگن بهتره ارتباطی نباشه. من نمیخوام به شما و خانواده تون اسیبی بزنم. از خداوند میخوام همیشه سلامت باشید و در زندگی بهترین ها نصیبتون بشه. در پناه حق!" هیوا کمی جاخورد. چند بار دیگر پیام را خواند. حسام تمام کرده بود. برای اولین بار!! باورش نمی‌شد. حسام الدینی که گفته بود هیچ گاه کوتاه نمی‌آید. حسام الدینی که گفته بود با صبر کردن همه چیز درست می‌شود. قفسه ی سینه اش بالا و پایین شد. کاسه ی سرش مثل دیگ آب می‌جوشید. لبش را کج کرد و با ناراحتی زبان گشود: به دددرک! منم دیگه ننننمیخوام ببینمت اااااقای ضیایی. گوشی‌اش را در دست فشرد. از عصبانیت لگدی به دیوار کنارش زد. درد توی پایش پیچید. بغضش را فرو خورد. اما نتوانست دوام بیاورد‌. اشک هایش یکی پس از دیگری سرازیر شد. سوزان و ملتهب‌. دلش شکسته بود، زخمی مثل تنش که با هیچ مرهمی جز وصال التیام نمی‌یافت. شاید توقع داشت حسام الدین برای رسیدن به او بجنگد. آخر مرام پهلوانی که از او سراغ داشت این طور نبود. اینقدر زود کوتاه نمی‌آمد. اولین بار بود او را این طور می‌دید. گریه کرد و قاب ذوالفقار را فشرد. هق هق کنان گفت: پس کجا رفت... اون قول و قرارت حاج حسام ضیایی؟! وقتی گریه می‌کرد، دیگر لکنت نداشت. خودش را به باد ملامت گرفت. _همینو می‌خواستی؟ می‌خواستی خودتو کوچیک کنی‌. پس بچش! خفت رو بچش. 👇👇👇
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه _ قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. بازهم سر درد. بدنم خیس عرق شده بود. مثل شب های دیگر. نگاهی به گوشی انداختم، فؤاد بود. پتو را کنار کشیدم. دنبال لیوان آب بودم. مامان مثل همیشه پارچ آب و قرص ها را کنار میزم گذاشته بود. فکر کردم اگرنخورم چه می شود؟ چه بهتر؟ زودتر کارم تمام میشود. راحت میشوم از شر تمام دردهای عالم . رویم را برگرداندم. کاش میشد همه شان را باهم فرو میدادم تا زودتر تمام شود کابوس تلخ زندگی پوچم. برای چندین بار فؤاد زنگ زد. به سختی جوابش را دادم _چیه؟ چته هی پشت سر هم زنگ میزنی. ول کن نیستی ها _سلام فرهاد. مزاحمت شدم؟ اه خواب بودی؟ ببخشید شرمنده داداش. _بگو چی کارم داری؟ _اوه اوه از اون حالت هاست که جرات نمیکنم حرف بزنم. هیچی هدف اذیت کردنت بود و بس. از جایم نیم‌ خیز شدم _یعنی اگر برای مزاحمت زنگ زدی که میام پوستتو میکنم. فؤاد از آن طرف خط صدایش را بلند کرد و گفت: نه بخدا ...شوخی کردم داداش. ببین ما امشب با بچه ها دورهم جمع شدیم گفتم به تو هم بگم بیای. با بیحالی گفتم: حوصله ندارم. حالم خوب نیست. با لحن کش داری گفت: ببین تو بیا من حالتو میسازم. پوزخند زدم و گفتم: لابد با اون دوستای عتیقه ات. حق به جانب صدایش را بالا برد و گفت: هی! گفته باشم پشت سر دوستای من حرف نزن ها. خندید و گفت: فرهاد یه عتیقه ی دیگه به جمع مون اضافه شده فقط باید بیای ببینیش. سرم را به تأسف تکان دادم. _حالا کجا هستید؟ _تو کاریت نباشه من میام دنبالت. فقط لطفا میخوای ترک موتور بشینی یه لباس بیشتر تنت کن. آ قربونت بشم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم: مثلا تابستونه ها _نه تو رو خدا من حوصله ی تلفن های مادرت رو ندارم. بنده خدا حق داره نگرانت میشه. اگرچه بادمجون بم آفت نداره تا اسم مادر آمد گفتم: باشه باشه _بعد مغرب طرفای ساعت ۹ آماده باش. میام دنبالت. نگاهم به داروهایم بود. یکی از قرص ها را به دهان گذاشتم و رویش آب. نمیدانم چرا آن ها میخورم؟ دارم ادامه میدهم به امید چه؟ به امید بهبودی؟ هه ! چه خیال باطلی. نگاهم به کتاب روی میز بود. نمی دانم آن کتاب چه داشت که مرا به سمت خودش جذب میکرد. شاید هم عکسی که میان آن کتاب به من چشمک میزد و باورهایم را به بازی گرفته بود. دوباره به عکس نگاه میکنم. دختری با پرچم یاحسین کنار بستر جوانی که دو انگشتش را به نشانه پیروزی بالا آورده. حجاب دختر برایم عجیب است. او باید نارنینه باشد. تا اینجا فهمیده بودم نارینه مسیحی است اما در این‌ عکس حجابش به مسیحی ها نمیخورد. شاید هم یک مسیحی معتقد بود. قطعا کاتولیک ! جوان که سیم های زیادی بالای سرش وصل بودند با سرمی‌در دست و پیشانی باندپیچی شده به عکس لبخند میزد. پشت عکس را نگاه کردم. "معجزه وجود دارد. من مسیح را در حسین دیدم. حسین علیه السلام، برادر عزیزم سروژ را به ما برگرداند. در شب عاشورا " معجزه ؟ پوفی کشیدم و زیر لب گفتم: ما که چیزی ندیدیم. کتاب را بستم اما نمی دانم چرا سرنوشت این قافله برایم جالب آمد. من که شیعه زاده بودم چرا از این ماجرای هرساله خبر نداشتم. سوال های زیادی در ذهنم میچرخید. به یک باره آن را گشودم. برگشتم به ابتدا، به اولِ ماجرای حسین! ... •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• مردم(همان مردمی که برای امام نامه نوشته بودندوبامسلم بیعت کرده بودند اکنون همان مردم..) وقتی چنین شجاعتی از ایشان دیدند برفراز بامها آمده به آن حضرت سنگ میزدند. و بعضی هم دسته های نی را آتش زده روی نائب امام میریختند..." مگر میشد؟ همان آدم ها ... خدای من. باورش برایم سخت بود. چطور میشد؟ به خواندن ادامه دادم. " مسلم مثل شیر میجنگید درکتاب ناسخ التواریخ آمده او 180 نفر را کشت. ابن زیاد500 تن دیگر را فرستاد که باز گروه زیادی بدست توانای جناب مسلم کشته شدند و عده ای هم فرار کردند وقتی باز هم اشعث از ابن زیاد استمداد کردند او به خشم آمد و گفت: یک نفر،یک تنه جماعتی ازشما را به خاک وخون آغشته کرده است؟! محمدبن اشعث پاسخ داد : گمان میکنی مرا به جنگ بقالی ازبقال های کوفه یا زارعی از زارعین فرستاده ای؟ مگرنمیدانی مرا به جنگ شیری فرستاده ای که شمشیرش برنده است؟ بار دیگر 500تن فرستاد و دستور داد که چاره ای جز این نیست به مسلم امان بده،. آن ها به حضرت حمله کردند جناب مسلم این بار نیز باحمله خود آنها را فراری داد. اشعث فریاد زد: ای مسلم امیر تورا امان داد. حضرت فرمود: ازشما نزدمن امان نیست.. بعضی ها نوشته اند : درچنین حالتی هم که ازفراز بامها برسرش سنگ وآتش میریختند، خود را به کناری کشید و فرمود: _چرا سنگم میزنید؟ من نه کافرم درحالی که من از خانواده پیامبران و نیکانم، آیاحق رسول خدا را در مورد فرزندانش رعایت نمیکنید؟؟ درهمین اثنا مردی گودالی کند و روی آن راپوشاند و برمسلم حمله کردند. مسلم در پی حمله به او ناگهان به گودال افتاد که در این زمان به دورگودال حلقه زده و با نیش نیزه ها به آزار و اذیت وی پرداختند. محمدبن اشعث، شمشیری برچهره اش فرودآورد که برخی از دندانهای حضرت ریخت. سپس اورا به اسارت بردند. وقتی به قصر رسیدند آن حضرت آب خواست پس از مدتی که برایش آب آوردند، حضرت وقتی خواست از آب بیاشامد جام ازخون دهانش خونین شد. دفعه دوم آب خواست همچنان شد و دفعه سوم دندانش درقدح افتاد و گفت : "خداراشکر اگر از این آب نصیبی داشتم، مینوشیدم. آنگاه نشست وتکیه به دیوار داد و گریه کرد. شخصی بنام عبیدا...بن عباس گفت: کاری که توکردی، نتیجه اش همین است. حضرت فرمود: سوگند به خدا برخویشتن گریه نمیکنم. برای جماعتی گریه میکنم که به اینجامی آیند. من برحسین و فرزندان حسین علیه السلام گریه میکنم... آنگاه ابن زیاد به "بکر بن حمران احمری" دستورداد که مسلم رابکشد. اوجناب مسلم را برفراز قصر برد حضرت در بین راه تسبیح تهلیل میگفت و استغفارمیکرد. برفراز بام که رسیدند : فرمود مرا واگذارید تادو رکعت نماز بخوانم . پس از نماز قدری اشک ریخت و دربی وفائی کوفی ها اشعاری خواند وخطاب به خدا گفت: خدایاحکم کن درمیان ما وجماعتی که ما را فریب دادند وبه ما دروغ گفتند و خوارمان کردند و کشتند.. "بکربن حمران" شمشیر کشید و حضرت رابه شهادت رساند..." •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• سرم را روی میز گذاشتم. پس ماجرای آمدن حسین به کربلا از این قرار بود. من فکر میکردم حسین خودش خواسته که بیاید بدون توجه به مقبولیت مردم . یعنی حسین با نامردی و فریب و مکر دشمنانش وارد کربلا شد؟ این که نهایت نامردی است. ساعت را نگاه کردم. کم کم داشت دیر میشد. کتاب را بستم و از اتاق بیرون رفتم. ... قلم: http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
ڪوچہ‌ احساس
#نارینه •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• مردم(همان مردمی که برای امام نامه نوشته بودندوبامسلم بیعت
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• ساعت ۱۲ شب بود که به خانه رسیدم. با صدای باز شدن در، مادر که روی کاناپه دراز کشیده بود سرش را بالا آورد و با دیدن من فوری نشست. نگاهی به ساعت انداخت. _ چرا این قدر دیر کردی؟ پدر از از راهرو وارد هال شد و گفت: خوب بیا اینم فرهاد، بلند شو بیا بگیر بخواب. مرا مخاطب قرار داد و گفت: تو که میدونی تا تو بری و برگردی حال مادرت چی میشه. یکم زودتر بیا خونه. پوفی کشیدم و بدون توجه به آن دو وارد اتاق شدم. در را هم قفل کردم.سویشرتم را گوشه ای پرت کردم و روی تخت نشستم. امشب حالم کمی بهتر شده بود. ناگفته نماند این حال شاید از حضور حمید بود. امشب وقتی از موتور فواد پایین آمدم. محسن و کیوان را دیدم که گوشه ی پارک نشسته بودند. کنارشان هم پسری موجه با ماسکی بر صورت. فواد دستش را بالا آورد و شروع کردن با انگشت شمردن محسن، کیوان، فرهاد، ایشون هم که حمید اقا اینهم که گل سر سبدتون آقا فؤاد. ای بابا باز که همتون هستین ، هیچ کدومتون نمردین ، سعادت نداریم یه حلوا بخوریم محسن با بی حالی گفت: ها چیه منتظری یکی کم بشه؟ جلوتر رفتم و با یکی یکی بچه ها دست دادم. کیوان دستش را بالا گرفت و گفت: ولمون کن تو رو خدا، مامان من حلواش حرف نداره یه بار بیا بهت حلوا بدیم بخور تا بترکی.والا فواد چهار زانو روی زیر انداز نشست. ببین کیوان مگه قرار نبود بساط منقل بیاری که ... با دیدن حمید گفت: اه اه ببخشید من از حضور شما عذرخواهی میکنم. منظورم از منقل خدایی سیخ و سنگ و این چیزها نیست ها . سرم را پایین انداختم. به سختی جلوی خنده ام را گرفتم. فواد با این حالش هیچ وقت روحیه ی شوخ طبعی اش را ترک نمیکرد. اصلا اگر او نبود نمیدانم چطور ما طاقت میاوردیم. عضو جدید گروه ماسکش را پایین داد و گفت: نه داداش راحت باش. حالا سیخش هم خواستی من میارم. فواد و محسن و کیوان با تعجب حمید را نگاه کردند. محسن گفت: حمید آقا بهت نمیاد. حمید سرش را زیر انداخت و با لبخندی ملیح گفت: حالا کاری نداره یه سیخ بیارید چند تا سیب زمینی هم میذاریم زیر منقل دیگه خیلی عالیه میشه. فواد محکم به پایش زد و گفت: ای ای هرچی به این کیوان چهاردرصدی گفتم سیب زمینی یادت نره. الان کو؟ کجاست؟ ما رو مَچل خودت کردی با اون سر کچلت. کیوان لبخند نیمه جانی زد و گفت: پر مو برو از ماشین بردار. فواد کلاهش را از سرش برداشت و گفت: سر من حداقل از مال تو موهاش بیشتره. من مانده بودم و وسط این دوتا خُل و چِل. محسن گفت: حالا بخاطر چهارتا تار توی سرت کلاس میذاری؟ بیا برو که قرص هامو ردیف میکنم هیچکدومتون به پای من نمیرسید. حمید که حالا ماسکش را پایین داده بود گفت: نه بابا به قرص یه دستگاه هوا هم اضافه کنید. با بیحالی گفتم: اومدید اینجا داشته هاتون رو رو کنید؟یکی از یکی خراب تر. به چه امیدی ما زنده ایم آخه؟ همه سکوت کرده بودند. حمید از جایش بلند شد و از توی کیفش بسته ای بیرون آورد. به تنه ی درختی وصل کرد و گفت: بلند شید بیاید دارت بازی. هرکدام از بچه ها شروع کردند به نشانه گرفتن. حمید در حالی که انگشتانش را پشت کمرش در هم قفل کرده بود گفت: فکر کنید ناامیدی اون وسط سیبل هست و میخواید اونو بزنید. قشنگ نشونه بگیرید بزنید به هدف. اولش بچه ها اخ و توخ کردند اما بعد بازی جالب شد. برای من هم که عقب ایستاده بودم جالب آمد. _شما چرا نمیای بزنی؟ فواد به طرف حمید چرخید و گفت: این محتضره . بین دنیا و اخرت گرفتاره برای همین نمیتونه کاری کنه. نگاه چپ چپی به او انداختم و یکی از مهره های دارت را از دست حمید گرفتم. _این ها همش تلقینه. والا خودمون میدونیم که هیچ امیدی نیست. وقتی دکترها جوابمون کردن دیگه چه امیدی؟ یکی از مهره ها را پرت کردم که با فاصله ی خیلی زیاد با سیبل وسط به صفحه ی دارت اصابت کرد. فواد گفت: نه کار تو از امیدواری که هیچ از مردن هم گذشته. این بار نوبت حمید بود. عقب ایستاد با تمرکز تمام مهره را پرت کرد. دقیقا به وسط خورد. برای چند لحظه ای همه مات شدند. اما بعد برگشت و گفت: نتیجه ی تمرینهک با تمرین کردن خیلی چیزها حل میشه. کیوان گفت: من که فعلا متنبه شدم دارم نمازهای قضامو میخونم. چهارسال از سن تکلیف رو نخوندم. چقدرم زیاده هرکاری میکنم تموم نمیشه. محسن گفت: روزه هات چی؟ کیوان گفت: روزه رو که نمیتونم بگیرم با این داروها؟ محسن سری تکان داد و گفت: آره نمیشه منم همین طور. میگم اون دنیا یعنی به ما سخت میگیرن؟ حالم از این بحث به هم میخورد. تمام محتویات معده ام بالا میامد. 👇👇👇👇
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• دلم از این می گرفت که هنوز فرصت نکرده ام درست راه بروم. درست خیابان را ببینم. از طبیعت زیبا لذت ببرم. دلم از این میگیرد که وقتی برای دانستن خیلی چیزها صرف نکردم. این روزها بختک به جانم افتاده. بختکی به نام سرطان. به جان همه مان. همه ی ما این جا با این کژدم ملعون در حال دست و پا زدنیم. گلویم را گرفته و سخت می فشارد. هر روز و هر ساعت و هر دقیقه باید منتظر از دست دادن یکی مان باشیم. می خواهم سویشرتم را در بیاورم که فواد می گوید: وای خاک به سرم. نکنی با خودت. فرهاد به جون میرزا محمدخان امیرکبیر که با کمک کریم خانم زند بخارا را به انگلیسی ها داد، جواب مادرت رو چی بدهم؟ مرضیه خانم رو به جون من ننداز. تنها جوابش یک پس گردنی بود. ناگهان یاد آن کتاب می افتم. بی مهابا از حمید می پرسم: حمید اقا شما بهت میاد از دین سر در بیاری. خندید. چقدر قشنگ میخندید. دندان های سفیدش از میان لب کبودش نمایان شد. ختده اش مثل مرواریدی میان صدف بود. نمی دانم چرا رفتار و حرف زدنش این قدر به دل می نشست. _از دین که سر در نمیارم ولی با پا خیلی جاها رفتم. گفتم: حالا هرچی... من یه کتاب به دستم رسیده از طرف خانم میری معاون موسسه. محسن با تایید سر تکان داد. فواد با کنجکاوی گفت: خب؟ سینه ام را صاف کردم و گفتم: کتابه راجع به حرکت امام حسین به کربلاست. یه سری مسائل هنوز برام عجیبه. چطوری اصلا امام حسین اومد کربلا وقتی میدونست می کشنش. کیوان سرش را به تنه ی درخت پشت سرش تکیه داد. تخمه ای که در دهانش بود را توی مشمای مشکی جلویش انداخت و گفت: یه سوال؟ ما اگر الان مشکل نداشتیم... تُنِ صدایش را آهسته کرد و گفت: مریض نبودیم اصلا دنبال این جور چیزها میرفتیم؟ محسن در حالی که با چوبی روی چمن ها خط میکشید گفت: نمی دونم. شاید نه ...شاید ما هم مثل خیلی ها دنبال عشق و حال میرفتیم. حمید لبخند زد و گفت: شاید هم خدا دوستمون داشته که اینجور مبتلامون کرده. به جمله اش فکر میکردم. مبتلا، دوستمون داشته؟ یعنی خدا، حسین را دوست داشته مبتلا شود؟ آن هم آن طور؟ پوفی میکشم و از روی تخت بلند میشوم. لباسم را عوض میکنم. نگاهم به کتاب روی میز است. روی صندلی مینشینم و ادامه ی کتاب را میخوانم: "امام حسین علیه السلام روز سه شنبه هشتم ذی الحجه(روزترویه) سال 60 هجری ازمکه بطرف کوفه حرکت کردند. درحالی که جناب مسلم نائب بزرگوارشان یک روز بعد یعنی روز چهارشنبه درکوفه شهید شدند. قبل ازحرکت محمد بن حنفیه خدمت حضرت رسید و گفت: ای برادراهل کوفه همان مردمی هستند که مکرشان نسبت به پدربزرگوار و برادر عالی مقدارتان مشخص گردید. میترسم نسبت به شما هم چنین کنند اگر در مکه بمانید عزیزترین افراد خواهی بود. حضرت فرمود: میترسم یزید با ریختن خونم در حرم، حرمت خانه خدا را درهم شکند و نیزفرمود: "درخواب رسول خدا نزدم آمد و فرمود: ای حسین بجانب عراق برو زیرا خدا میخواهد تو را کشته ببیند! محمدبن حنفیه گفت انا لله واناالیه راجعون سپس عرض کرد: مقصود شما ازبردن زنان چیست؟ امام فرمود خواست خدا تعلق گرفته که اینها را اسیر ببیند..." چشم از صفحه ی کتاب میگیرم. یادم به جواب حمید افتاد. آن جا که پرسیده بودم: _ چطور میگی خدا دوستمون داشته پس مبتلامون کرده. اینکه بیای وسط راه اول جوونی و بذاری بری این عدالته؟ این که ذره ذره هم خودت زجر بکشی هم خانواده ات عدالته؟ اگر دنیا نیومده بودیم که بهتر بود. بیایم زجرمون بده که چی؟ دوستمون داره؟ پس از زجر کشیدن بنده اش لذت میبره. حمید لبخندش را کمی جمع کرد و گفت: یه جورایی. البته نه اونی که تو میگی.خدا از اینکه امام حسین رو شهید ببینه خوشحال میشه درسته؟ فوری گفتم: اتفاقا سوال منم همینه. تو همون کتاب میگه که امام حسین خواب میبینه که پیامبر بهشون فرموده که بیا کربلا که خدا تو را دوست دارد کشته ببیند. این یعنی چی؟ حمید کمی جابه جا شد. روی دو زانو نشست. چند بار پشت سر هم سرفه کرد سپس گفت: ما از شهادت چیزی نمیدونیم. یعنی نمیدونیم چه مقامی داره؟ شهادت مرگ نیست، اصلا مردن نیست. این نیست که کسی که شهید میشه از دنیا رفته و دستش کوتاهه. یعنی بهترین شکلی که میشه برای یک نفر توصیف کرد که از دنیا بره اینه . شهادت. خدا در قران می فرماید: *ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاءٌ عِندَ رَبَهم یُرزقون.* ما را یک به یک مخاطب قرار داد و گفت: محسن، کیوان، فواد، فرهاد ، تا حالا این آیه به گوشتون خورده؟ محسن گفت: بارها کیوان گفت: خیلی کم فواد سرش را کج کرد و گفت: نمیدونم عربی خیلی بلد نیستم. من هم گفتم: شاید شنیده باشم. 👇👇👇
حمید در حالی که چهار زانو نشسته بود به جلو خم شد _نه دیگه مخلوط نکن همه چیز رو باهم. شلم شوربا نیست. اگر اینجوری هست که خدا باید همه ی بیمارها رو شفا بده ، پس باید هیچکس نمیره. هیچکس تصادف نکنه، هیچ کس هیچ بلایی سرش نیاد. یادم به معجزه افتاد. همانی که نارنینه گفته بود. _پس معجزه چیه؟ چرا بعضی ها معجزه رو میبینن؟ حمید کمی مکث کرد. انگار به فکر فرو رفته بود. سپس سرش را بالا گرفت و گفت: معجزه هم یه ابزار کمکی هست. یه جور عنایت خاص خدا با توجه به حکمتش. بعضی چیزها رو ما نمیدونیم. موسی نمیدونست چرا خضر اون کشتی رو سوراخ کرد. چرا اون بچه رو کشت و چرا گنج رو زیر اون خرابه دفن کرد. ما از حکمت و مصلحت خیلی چیزها بی خبریم. فواد گفت: پس این یعنی جبر؟ یعنی ما مجبوریم و اراده ای نداریم. حمید سرش را به تایید جنباند _اراده نداریم در تولد و مرگمون. اما در بقیه ی امورات زندگی کاملا اراده و اختیار داریم. کسی مجبورمون نکرده کا خوب کنیم یا کاربد. این اختیار ماست. اما خب ما با اعمالمون میتونیم در مرگمون تاخیر یا تعجیل بندازیم . مثلا میگن صدقه، عمر رو طولانی میکنه یا چیزهای دیگه. نفسم را آه مانند بیرون دادم. از جایم بلند شدم و گفتم: کار ما از صدقه گذشته . هر لحظه باید منتظر رفتن باشیم. میخواستم در فضای پارک قدم بزنم. قبل از اینکه دور شوم گفت: تو نمیدونی همون صدقه چند ساعت یا چند روز به عمرت اضافه میکنه. برگشتم و گفتم: که چی بشه؟به عمرم اضافه بشه که چیکار کنم؟ چه امروز چه فردا چه پس فردا؟ حمید آرام بود. با طمأنينه بلند شد و گفت: نه دیگه. حالا خودمونیم جای دوری نمیره بگو ببینم فرقی نمیکنه برات یک ساعت دیرتر ، یک روز دیرتر، یا یک هفته دیرتر؟ تو همون لحظه ها کلی وقت داری برای جبران خیلی چیزها. حمید همه چیز را عجیب و غریب میدید. یا شاید وجودش سراسر امید و مثبت اندیشی بود. برای لحظه به حال او غبطه خوردم. چشم هایم را روی کتاب چرخاندم. ... قلم: http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
ڪوچہ‌ احساس
حمید در حالی که چهار زانو نشسته بود به جلو خم شد _نه دیگه مخلوط نکن همه چیز رو باهم. شلم شوربا نیست
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• دراینجا با برادر وداع فرموده وحرکت کردند، گفتنی است که برای حضرت در بین راه مکه و کربلا وقایع زیادی رخ داده که از بیان آنها معذوریم. قافله وقتی به محلی به نام زباله رسید، درآن جا خبر شهادت حضرت مسلم را شنید. در این حال عده ای ازدنیا پرستان به محض شنیدن این خبر دور آن حضرت را خالی کردندو رفتند. به همین سادگی؟؟؟؟ چقدر راحت! "اهل بیت در مصیبت نائب امام گریستند و امام با چشم گریان فرمود: «خدا مسلم را رحمت کند.و به سوی روح و ریحان و رضوان پروردگار رفت، حکم خدا برای او جاری گشت و آن چه که برما باید بگذرد باقیست. ابن زیادبه محض شنیدن خبر آمدن قافله امام حسین ، حربن یزید ریاحی را با یک هزار نفر فرستاد تا مانع ورودشان به کوفه شوند . وقتی حضرت، سپاه خسته و تشنه حر را دید فرمود: «به این ها و اسب هایشان آب بدهید.» ناباور گفتم: تو که میدونستی این ها راه تو را بسته اند، راهت را سد کرده اند و میدانستی چه در سر دارند بازهم به آن ها خوبی روا داشتی؟ دست به پیشانی گرفتم و گفتم: شما چه بندگانی هستید؟ اصلا شما کی هستید؟ با فرا رسیدن اذان ظهر امام به نماز ایستادند. حرّ گفت: ماهم از فیض جماعت شما بهره مند میشویم. نماز عصر هم به همین ترتیب خوانده شد. پس از نماز امام شروع به سخنرانی کردند. چشم های را با دقت روی خطوط کتاب چرخاندم. «از خدا بترسید و حق را برای اهلش بشناسید تاخدا از شما راضی گردد، من با دعوت شما آمده ام. اکنون می بینم رای شما غیر آن است که در نامه هایتان بود» حُرّ سوگند یاد کرد که از نامه ها بی خبرم،حضرت دستور داد نامه ها را بیاورند، وقتی حُرّ چشمش به نامه ها افتاد. گفت: ما ازکسانی که این نامه ها را نوشته اند نیستیم. به ما دستور داده اند که از شما جدا نشویم و شما را در کوفه به نزد ابن زیاد ببریم.. حضرت به صحابه و زنان دستور داد سوارشوند وفرمود: باز میگردیم. اماحُرّ و سپاهیانش مانع شدند، حضرت فرمود: "مادرت به عزایت بنشیند". فشار زیادی را با خواندن این جای کتاب احساس میکردم. حُرّ پاسخ داد: چه کنم که مادرت حضرت فاطمه زهرا(س)است و گرنه جوابتان به همان شکل میدادم. سپس گفت: من مامور به قتال نیستم اما اکنون که از آمدن به کوفه امتناع می ورزید راهی را انتخاب کنید که نه به کوفه بروید و نه به مدینه بازگردید. حضرت از راه قادسيه به جانب چپ رفتند وحُرّ و همراهانش درپی ایشان. در همین زمان نامه ای از ابن زیاد به حُرّ رسید که علاوه بر سرزنش به او دستور داده بود بر فرزند فاطمه سخت گرفته و هر گونه مجال را از او بگیرد. در پی آن نامه، حُر دوباره راه را برحضرت بست. حضرت فرمود: مگر نه این بود که راه دیگر در پیش گیریم؟حر جواب داد: بله چنین است که میفرمایید. ولی اکنون نامه ای از ابن زیاد دریافتم که با شدت با شما برخورد نمایم. حتی جاسوس گمارده که ازفرمانش تخلف نورزم. پس از ساعاتی قافله دوباره به حرکت درآمد و مدتی بعد به مکانی به نام قصر بنی مقاتل رسید. حضرت درآن جا خیمه "عبیدا.. مرجعفی" رادیدند و به وسیله قاصدی پیام فرستادند که وی یاریش نماید ولی او نپذیرفت. آخر شب مشک ها راپرآب کردند و از قصر بنی مقاتل حرکت نمودند. سفر را ادامه دادند تا به سرزمین نینوا رسیدند. تا مرکب حضرت به آن مکان رسید از حرکت باز ایستاد و قدم از قدم برنداشت. حضرت دستور داد اسب دیگری آوردند، آن اسب هم از جا حرکت نکرد. چند مرکب دیگر آوردند اما هیچ کدام گام برنداشتند. حضرت فرمود:« نام این سرزمین چیست؟ گفتند: غاضریه فرمود : نام های دیگری هم دارد؟ گفتند: نینوا، شاطی الفرات، کربلا... حضرت تا نام کربلا را شنید، آهی سرد برآورد و فرمود :"سرزمین کرب و بلا... فرود آئید، در این جا خون ما ریخته می شود. هتک حرمت می گردیم. مردان ما در اینجا کشته می شود و کودکان مان ذبح میگردد. به خدا قسم قبرهای ما در اینجا زیارتگاه میشوند. جدم رسول الله (ص) مرا به این خاک وعده داده است." آن گاه روبه اصحاب فرمود: امروز مردم دل بسته مال و ثروتند و دین فقط لقلقه ی زبانشان .تا وقتی دین موجب رونق زندگی آنها باشد، برگِرد آن می چرخند و دیندارند، اما هنگامی که با سختی ها امتحان شوند ،دینداران اندک می شوند. این یعنی مردم بنده های دنیایند، پس زمانی که با گرفتاری و آزمایش روبه رو می شوند، طرفداران دین کم میشوند!!! 👇👇👇
قلم داستانی: چه جمله ی سنگین و دردآوری! مخاطبش که بود؟ میشد بگویم من بودم؟ منی که تا وقت ازمون و سختی رسید این طور کم آوردم و از دین دور شدم. کاش فقط دین بود، از زندگی و لذت های دنیا هم دور شدم. درهمین زمان شترسواری کمان بردوش ازکوفه آمد و نامه ای به حر داد، که در آن نامه آمده بود حسین را جز در بیابان بی سنگر و بی پناهگاه و بی آب فرود نیاور. فرستاده را نیز دستور داده ام از توجدا نشود. تا خبر انجام فرمان مرا بیاورد. وقتی حر، مضمون نامه را برای حضرت بیان کرد، همان جا فرود آمدند. سوم محرم، عمر بن سعد با چهار هزار سرباز وارد سرزمین کربلا شد . آمده است اهل کوفه با جنگ با امام حسین سرباز میزدند، ابن زیاد با شنیدن این خبر دستور داد هر که منع دستور عمل کند گردنش رابزنند. آن وقت دیگر کسی جرات نکرد شرکت نکند. ابن زیاد 25 هزار نفر را به جنگ با حضرت به کربلا فرستاد. درحالی که تمام اصحاب حضرت 82 نفر بودند که فقط 32 نفر آن ها سواره بودند و از سلاح جنگی جز شمشیر و نیزه چیز دیگری نداشتند. اولین دستور ابن زیاد (قطع آب بود که روز هفتم محرم) اجرا شد. لذا پانصد نفر اسب سوار به فرماندهی "عمر بن حجاج" متصرف شدند و نگذاشتند اصحاب امام قطره ای از آب استفاده کنند. دراین حال عبیدا..بن حصین ازدی فریاد زد: "ای حسین! این آب را که همرنگ آسمان است قطره ای از آن را نخواهی چشید تا از تشنگی جان دهی." حضرت فرمود: خدایا او را با تشنگی بمیران و هرگز وی را نیامرز. در این باره حمید بن مسلم می گوید: "به خدا قسم وقتی او بیمار شد به عیادتش رفتم دیدم آب می آشامد و شکمش بالا میاید و آب را برمیگرداند. باز فریاد میزند تشنه ام...تشنه ام... باز آب می خورد، آن قدر آب خورد که شکمش آماس کرد و آخر کار هم تشنه از دنیا رفت. وقتی که دشمن آب را برآن ها بست. حضرت با کلنگ چاهی به فاصله 9 تا 10 گام پشت خیمه کند و آبی گوارا از آن بیرون آمد و همگی از آن نوشیدند. در تاریخ آمده است: "چون این خبر به عبیدالله زیاد رسید در ضمن نامه ای به عمرسعد، از او خواست که نگذارند اهل بیت امام حسین (ع) به آبی دست پیدا کنند و در نامه اش نوشت: به من چنان رسانیده اند که حسین (ع) و یاران او چاه ها حفر کرده و آب بر می دارند، به همین جهت امکان هیچ شکستی برای ایشان نیست، چون بر مضمون نامه مطلع شوی باید که حسین بن علی (ع) و یاران او را از کندن چاه منع کنی و نگذاری که دنبال آب بگردند." ابروهایم در هم رفت. مگر میشد؟ اگر در کربلا اب بوده پس چرا می گویند حسین و یارانش تشنه بودند؟ همه ی تصوراتم ناگهان به هم ریخت. کتاب را عقب تر گذاشتم. چطور ممکن بود؟ چرا به ذهن خودم نرسید. وقتی چاه کندن این قدر راحت بوده، خب میتوانستند از تشنگی جلوگیری کنند. ذهنم کاملا بهم ریخته بود. لحظه ای با خودم گفتم شاید هم از این روایت های من دراوردی است. از آن دسته روایت های جعل. یا شاید طبق این نامه نگذاشتند آب چاه را بخورند. فکر کردم کاش حمید بود، آن وقت قطعا جوابم را میداد. گوشیم را برداشتم و در گروه بچه ها پیام دادم. _کی بیداره؟!!! چند دقیقه ای نگذشته بود که فؤاد را در حال تایپ کردن دیدم. _ من که خواب هفت پادشاه رو میدیدم تو زدی بیدارم کردی‌. _جون خودت. از کی تا حالا با گوشی میخوابن. برات ضرر داره ها _نه حواسم هست. گفتم اگر جوابت ندهم گناه داری، غمباد میکنی. ها چیه داداش بیداری؟ نکنه بَلال ها و سیب زمینی بهت نساخته، اصلا نگران نباش خرجش یه توکِ پا مستراح هست. از دست فواد نزدیک بود سرم را محکم به میز بکوبم. هم خنده ام میگرفت و هم حرص میخوردم. _بیا برو این قدر شیرین بازی در نیار. احتمالا خودت بلایی سرت اومده که داری با جزییات توضیح میدی. استیکر زبان گاز گرفتن و هیس گفتن فرستاد. زمانی نگذشته بود که حمید پیام داد: _سلام من بیدارم. چی کار کردی آقا فؤاد!؟ فواد نوشت: اوه اوه استاد اومد. همه دست به سینه بشینید که اوضاع خیطه. هیچی من هیچ خطایی نکردم. استغفرالله ربی و اتوب الیه. اقا من برم شب بخیر اگر فردا جواب ندادم بدونید دیگه مهمون حلوای ننه ام هستید. دلم میخواست اینجا کنارم بود تا میشد کتکش میزدم. نوشتم: برو، خدابیامرزدت . فؤاد بوسی فرستاد و رفت. فکرمیکنم اگر فواد نباشد چطور میخواهم ادامه بدهم. او که رفت حمید نوشت: نخوابیدی؟ _نه، داشتم همون کتاب رو میخوندم ذهنم یه کم درگیر شد. _چطور؟ _میدونی برام سوال شد: میگن امام حسین تشنه بوده کل خانواده اش هم همین طور. بعد یه جای اون کتاب نوشته که چاه حفر کردند. اگر چاه حفر شده پس نباید تشنه باشن. حمید نوشت: میدونی که در نقل تاریخ خیلی مستندات ثابتی نداریم. البته اتفاق نظر وجود داره. مثلا راجع به این قضیه ی تشنگی تا شب هفتم امام حسین آب داشتند. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
این جزء باور مسلم ماست که روز عاشورا امام حسین و یارانشون تشنه شهید شدند. مستندات ثابت و قوی داریم.
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• دست به سر بی مویم میکشم. امروز با تیغ آن را از ته تراشیدم. پیش از آن که شاهد ریختن شان باشم. مادر با دیدنم نتوانست جلوی اشکش را بگیرد. به اتاق پناه برد. به گمانش صدای گریه هایش را نمی شنیدم. صدای گریه اش همچون تیری بود به قلبم. کلافه وارد اتاق شدم. لای کتاب را باز کردم و به عکس وسط آن نگاه کردم. _نارینه! چطور از معجزه می گویی وقتی در ته چاه با تاریکی و تنگی تمام، به تنهایی دست و پا میزنم و هیچکس دستم را نمی گیرد. چشم می چرخانم و از جایی که نشانه گذاشته بودم ادامه ی کتاب را می خوانم: حضرت، به عمر بن سعد پیام ملاقات خصوصی فرستاد و نیمه شب آن ها همدیگر را ملاقات کردند، حضرت فرمود: "وای بر تو آیا با من میجنگی؟ با این که میدانی من فرزند کیستم؟ این قوم را رها کن و با من باش که رضای خدا در این ست عمر بن سعد بهانه ی های مختلف آورد. درحالی که اصل هدفش فرمانداری ری بود که ابن زیاد قولش را داده بود . *اوپس ازکشتن امام نزد ابن زیاد آمد تا بلکه ابن زیاد او را به حکومت ری نائل آورد ولی ابن زیاد زیر حرفش زد و آخر سر خود و پسرش توسط مختار کشته شدند. مختار سرهای آن ها را جلو خود گذاشت. یکی از حضار گفت: سرهای بریده اینها به جای سرهای امام حسین(ع) و حضرت علی اکبر(ع)...؟ مختار گفت: ساکت باش آیا این ها را با امام حسین و حضرت علی اکبر مقایسه میکنی به خدا قسم اگر سه چهارم مردم روی زمین را میکشتم باز تلافی یک انگشت از انگشتان امام حسین(ع) نخواهدش. و موقعی که سرها را نزد محمد بن حنفیه برادر امام حسین آوردند. او سجده ی شکر به جای آورد و گفت: خدایا مختار را از رحمت بهره مند بگردان. حضرت پیش آمد و برابر ایشان که چون سیل بود نگریست و عمر بن سعد را بین آنان دید و فرمود: شکرخدایی را که دنیای فانی را آفرید و اهل دنیا را نابود شدنی قرار داد. پس فریب خورده کسی است که دنیا بفریبدش و بدبخت کسی است که فریب دنیا را بخورد. خدای ما خدای خوبی است و شما بد بندگانی هستید که بر اطاعت او اقرار کردید و به فرستاده او پیامبر(ص) اظهار ایمان کردید و حال فرزندان و عترت آن حضرت را می خواهید بکشید، شیطان برشما چیره گشته است. دراین هنگام عمر لعنت ا.. خطاب به لشگرخود گفت: جوابش را بدهید او پسر همان پدری است که اگر یک روز دیگر همچنان سر پا بایستد، کلامش قطع نمیشود. شمر گفت:ای حسین طوری حرف بزن که مابفهمیم. امام فرمود: به دستورات پروردگارتان عمل کنید ومرا نکشید. چرا که کشتن من و بی احترامی بر حرمت من بر شما حلال نیست. و حرف زدن بر این جماعت هیچ اثری نداشت. امام حسین(ع) نزدیک غروب نهم محرم اصحاب خود را جمع کرد، حضرت زین العابدين(ع) فرمود: من قدری خودم را نزدیک کردم تاسخنان پدرم رابشنوم. حضرت فرمود: ستایش میکنم خدا را به نیکوترین ستایش، او را درخوشی و ناخوشی... من یارانی با وفاتر و بهتر ازیاران خود و اهل بیتی نیکوکارتر و صمیمی تر از اهلبیت خود نمیشناسم. خداوند شما را جزای خیر دهد، اکنون که پرده شب شما را پوشانده اجازه میدهم بدون اینکه از طرف من منعی باشد آزادانه برگردید چون این جماعت به دنبال من هستند که اگر بر من دست یابند به غیر من بی توجه میشوند. درپی این سخنان برادران وپسران وبرادر زادگان ودو پسر عبدا..بن جعفر ونیز فرزندان مسلم گفتند: آیا این کار برای آن است که بعد از شمازنده بمانیم؟ خدانکند که چنین شود!! مسلم بن عوسجه گفت : اگر ما دست از تو برداریم در پیشگاه خدا بهانه ای نداریم. قسم بخدا اگر بدانم هفتاد بار کشته میشوم و باز زنده میشوم، باز از تو جدا نمیشوم تا نزد تو با مرگم روبرو شوم. چگونه اینکار را نکنم. در این حال زهیر بن قین برخاست وگفت: دوست دارم هزار بارکشته شوم و زنده شوم وباز کشته شوم ولی خداوند کشته شدن را ازشما و این جوانان دور بدارد. سخنان یاران امام به این شکل ادامه یافت جملگی گفتند: به خدا قسم از تو جدا نمی شویم و تمام وجود خود را جانانه در حمایت تو فدا میکنیم. حضرت قاسم بن حسن(ع) رو به امام کرد و گفت: آیا من هم کشته میشوم؟حضرت‌ دلسوزانه فرمود:ای پسرکم مرگ درنزد تو چگونه است؟ گفت:ای عموی بزرگوارم ازعسل شیرین تراست. فرمود: آری به خدا...عمویت به قربانت. آن گاه حضرت خبر از شهادت طفل شیرخوار را هم داد که همه گریستند. وقتی اصحاب خبر شهادت خود را شنیدند همه شادمان شدند، آن گاه حضرت به دعا سر به آسمان بلند کرد و به آنها فرمود: شما هم سر به آسمان بلند کنید، دراین هنگام همه جایگاه خودرا که یک به یک به وسیله حضرت معرفی میشد دیدند. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
در آن شب حضرت دستور داد دور خیمه ها گودالی کنده و آن را از هیزم پرکنند و حضرت علی اکبر را با سی سوار
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈ ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• در یک بیابان خشک و بی آب و علف بودم . هر چه دور و برم را نگاه کردم کسی را ندیدم. پیاده راه افتادم به سمتی که هیچ شناختی از آن نداشتم. آفتاب با تندی هرچه تمام به صورتم می خورد. خیلی تشنه بودم؟ به جایی رسیدم که دیگر توان قدم از قدم گذاردن نداشتم. روی زمین افتادم. چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای اسب و شترانی به گوشم رسید. همین که سرم را بالا آوردم کاروانی را دیدم که از دور در حال عبور کردن بودند. هرچه دستم را بالا آوردم و صدا زدم که کمکم کنند انگار صدایم را نمی شنیدند. وزنه ای ده تنی به زبانم بسته شده بود. بختک به جانم افتاده بود و حلقومم را فشار میداد. میخواستم بلند شوم و راه بروم‌ اما انگار زنجیری به پایم بسته بودند. چشم هایم روی هم می رفت که صدایی مرا از خواب بیدار کرد. _بلند شو ... بلندشو چشم هایم را باز کردم . دختری بالای سرم ایستاده بود. بالبخند نگاهم میکرد. چهره اش را جایی دیده بودم. دقیقا دختر توی عکس با همان لباس و همان چهره . _تو ... تو نارینه ای ؟ _بله ، بلند شو راه بیفت. گفتم: نمیتونم، بلند شم. آب میخوام... آب دارم هلاک میشم با آرامشی که در چهره اش موج میزد گفت: آب اونجاست. اون کاروان اب دارن. بلندشو بیا اونجا اب بخور _نمیتونم بین زمین و هوا معلق بودم که گفت: چرا نمیگی یا حسین ؟ بگو یا حسین و بلندشو. دوباره گفتم: نمیتونم. تکرار کرد این بار بلندتر : بگو یا حسین و بلندشو زبان قفل شده ام را حرکت دادم و به سختی گفتم: یا ...حُ....حُسین ...یا حُسین *** پلک هایم را باز کردم . بدنم خیس عرق بود. نفس نفس میزدم. دور وبر را نگاه کردم. ساعت ۶ صبح بود. از جا بلند شدم و روی تخت نشستم. کنارم پارچ آب بود. یکی از داروهایم را به دهان گذاشتم و رویش هم یک لیوان آب سر کشیدم. از روی تخت بلند شدم. در اتاق را که باز کردم ، مادر را درحالی که با چادر نماز پشت در اتاق خوابیده بود دیدم. سه روزی که بیمارستان بودم یک روز بیمارستان را ترک نکرد. و حالا هم نگران از حالِ من پشت در خوابش برده بود. بعد از آن که دست و صورتم را آب زدم تا از حرارت تنم کاسته شود به اتاق بازگشتم. بالشم را از روی تخت برداشتم و زیر سر مادر گذاشتم. پلک هایش را باز کرد . _بلند شو سر جات بخواب مامان. من چیزیم نیست. حالم خوبه با بی حالی تمام دستش را توی دستم گرفت. تلاش کردم بلند شود اما بدنم تحمل نداشت. دست به دیوار گرفتم که خودش فهمید. تنه اش را از زمین بلند کرد و به دیوار تکیه داد. _آخ بدنم خشک شده به تأسف سرم را تکان دادم. مادر که به اتاقش رفت؟ تمام حواسم به آن خواب رفته بود. لای کتاب را باز کردم و به عکس نارینه چشم دوختم. _چی میخواستی بگی؟ چرا داری منو به سمتی میکشونی که اینجور با دلم بازی بشه؟ میخوای امیدوارم کنی بعد اون وقت هیچی به هیچی! ناامیدی بدترین حالت هر آدمی هست. کتاب را با کنجکاوی تمام ورق زدم. 👇👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
حضرت عباس چهارمین پسر حضرت امیرالمومنین علیه السلام بود که کنیه اش ابوالفضل و لقبش سقا بود و چون چهر
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• شب عاشورا : شب عاشورا شب شوریدگان عاشق پارساست. در وصف آن شب گفته اند:" چونان کندوهای عسل زمزمه در هم افکنده بودند. یاران امام مانند ابا عبدالله تمام شب را در حالات زیر گذراندند. نماز، یا استغفار و یا تلاوت قرآن. نیمه های شب ابا عبدالله الحسین علیه السلام از خیمه خارج شد و به سمت ارتفاعات و تپه هایی که نزدیک به لشکر دشمن بود حرکت کرد. نافع بن هلال که همواره مراقب و نگهبان امام و نگران حمله ی ناگهانی و غافلگیرانه دشمن بود با شمشیر آخته خود را به امام رسانید. امام برگشت و نافع را دید. نافع پرسید: فدایت شوم برای چه به لشکر گاه دشمن نزدیک شده اید؟ امام فرمود:" نگران بودم که دشمن کمینگاه هایی برای حمله به خیمه ها تدارک دیده باشد. سپس امام دست چپ نافع را گرفت و بازگشت و با خویش زمزمه کرد : به خدا سوگند وعده تخلف ناپذیر الهی است. آن گاه به نافع گفت: نمی خواهی[ در این شب هولناک] از میان این دو کوه [نقطه کور میدان] بروی و جان خویش را نجات دهی؟ نافع خود را به پای امام افکند و بوسه زد و گفت: مادرم سوگوارم شود،اگر رهایت کنم. من این شمشیر را به هزار دینار و اسب مرا نیز به همین بها خریده ام تا جان در رکاب تو قربان کنم. به خدایی که به واسطه تو بر من منت نهاد هرگز از تو جدا نمی شوم تا همه هستی ام را در راه تو تقدیم کنم . نافع همراه امام تا خیمه ها رسید. امام به خیمه خواهرش زینب آمد و زینب از برادر وضعیت روحی و روانی و آمادگی یاران را پرسید. نافع بلافاصله با شنیدن سخنان او یاران را جمع کرد و اعلام وفاداری کردند. وقتی امام اتمام حجت کرد و فرمودند: این ها کاربی جز کشتن من و مجاهدان همراه من و اسارت پس از غارت حریم من ندارندگ بیم آن دارم که ندانید یا بدانید و شرم کنید. نزد ما خاندان پیامبر مکر حرام است. پس هرکس کشته شدن با ما را نمی پسندد برگردد که شب پوشش است و راه بی خطر و وقت راهی دیر نیست. اولین کسی که بلند شد و ارادت خودش را به حضرت بیان کرد، حضرت عباس بود و سپس یکایک یاران. در اینجا از سکینه دختر امام حسین نقل شده است که :*" به خدا سوگند سخن پدرم پایان نیافته بود که حدود ده بیست نفر رفتند و جز ۷۱ مرد با او نماند. پدر خود را دیدم که سر به زیر دارد. گریه و اشک بر من هجوم آورد و نگران بودم که صدایم را بشنود. ۱* در شب عاشورا وقتی امام وفاداری پاکبازی صفای باطن و اخلاص یاران را به حضرت زینب گوشزد کرد، خطاب به یاران فرمود: _ هر کس همسرش را همراه خویش آورده است از این فرصت شبانه استفاده کند و او را به بنی اسد [محل امن] برساند . علی بن مظاهر _از یاران اباعبدالله_ برخاست و پرسید: برای چه مولای من؟ امام فرمود : پس از شهادت و کشته شدن ما زنان را به اسارت می‌گیرند و من بیمناک اسارت همسران شما هستم. علی بن مظاهر به خیمه بازگشت. تا موضوع را با همسرش در میان بگذارد. هسرش وقتی شنید ماجرا را پرسید: تصمیم تو چیست؟ علی بن مظاهر گفت: برخیز تا تو را به عمو زادگان بنی اسد برسانم. زن برخاست و سر بر عمود خیمه کوبید و گفت: ای پسر مظاهر! این کار منصفانه نیست آیا می‌پذیری که دختران رسول خدا اسیر شوند و من معصوم از اسارت باشم؟ آیا رواست که دختران فاطمه را لباس و زینت ربایند و من در امان و آسودگی باشم؟ آیا تو رو سفید در پیشگاه پیامبر باشی و من شرمسار و روسیاه در حضور دخترش؟ هرگز! شما یاریگر باشد و ما غمخواران زنان. علی بن مظاهر اشک ریزان بازگشت و ماجرا را برای عبدالله باز گفت. امام فرمود: " خداوند از جانب ما پاداش خیرتان عنایت کند." در آن شب پس از صحبت ها و اتمام حجت سیدالشهدا با یارانش حضرت دستور داد دور خیمه ها گودالی کنده و آن را از هیزم پر کنند. به روایتی حضرت علی اکبر را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد تا آب بیاورند. در روایتی دیگر از سکینه دختر امام حسین نقل شده که بچه ها پشت سر ما با تشنگی از این خیمه به آن خیمه دنبال آب میرفتیم. صدای گریه ی علی اصغر بلند شده بود. در آن حال یکی از یاران _بریر_ که متوجه ماجرای ما شد خودش را به خاک انداخت و خاک بر سرش میریخت. (بُریز را سیدالقرّا) می گویند . به یاران خطاب کرد: "نظر شما چیست؟ ایا میپذیرید که فرزندان فاطمه تشنه کام بمیرند در حالی که دسته های شمشیر در دست ماست؟ به خدا سوگند خیری در زندگی پس از ایشان نیست. بریر با یحیی مازنی و دونفر دیگر نزدیک شریعه شدند. نگهبانان گفتند برای چه امدید؟گفتند اب میخوریم. اجازه اب خوردن دادند اما اجازه پر کردن مشک ها را نمیدادند. بریر گفت: مراقب باشید و مشک ها را پر کنید. شتاب کنید که قلب کودکان حسین تشنه است. 👇👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
#نارینه #قسمت‌دهم حرّ اندک اندک خود را به خیمه گاه امام حسین نزدیک میکرد، شخصی به نام مهاجر بن اوس
.•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• به گوشی موبایلم نگاه میکنم. حمید برایم پیامی فرستاده . _ " الماس اگر چه از همه جوهرها شفاف تر است ، سخت تر نیز هست . ماندن در صف اصحاب عاشورایی امامِ عشق تنها با یقین مطلق ممكن است ... و ای دل! تو را نیز از این سنت لا یتغیر خلقت گریزی نیست . نپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده اند و لاغیر... صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است. صحرای بلا به وسعت تاریخ است و کار به یك یا لیتنی کنت معكم ختم نمی شود . اگر مرد میدان صداقتی ، نیك در خویش بنگر که تو را نیز با مرگ انسی این گونه هست یا خیر! اگر هست که هیچ ، تو نیز از قبله داران دایره طوافی ، و اگر نه ... دیگر به جای آن كه با زبان « زیارت عاشورا » بخوانی ، در خیل اصحاب آخرالزمانی حسین با دل به زیارت عاشورا برو " جملات سنگینی بود. چطور می توانستم در اصحاب عاشورایی امام حسین باشم؟ جوابش را دادم و ماجرای آن خواب را برایش گفتم. _حمید چطور این قدر راحت از مرگ میگی؟ این قدر راحت از مردن دم میزنی؟ در جوابم نوشت: رفتن سخته اما وقتی خودت و با حسین علیه السلام سنخیت بدی و یاد بگیری تسلیم خدا باشی. این هم با حسین بودن میشه. مگر امام حسین چه کار کرد؟ دم آخر حتی آن جا که در گودال بود هم فرمود: الهی رضا برضاک ... خدایا راضیم به رضای تو. تشکر کرد، شکر گفت بخاطر این بلا . و من و تو چه میدونیم که اون بلا چی بود؟ من و تو میتونیم درک کنیم اون ساعات رو؟ تا همین جا هم که خوانده بودم تصورش برایم دشوار بود چه برسد به این که با چشم ببینم. حمید نوشت: برات سخت بود بخونی. اما ببین چطور امام زمان عج الله میفرماید: بر مصیبت تو(حسین) هر صبح و شب به جای اشک خون گریه میکنم. تنها کسی که آن وقایع را دیده و می بیند امام هست. امام زمان ان لحظه ها را دیده. خب فرهاد! چطور از امری که خدا دستور داده سرپیچی کنم؟ اگر تقدیر من به رفتن باشه و خواست خدا این باشه باید تسلیمش باشم. درجوابش نوشتم. _پس هیچ تلاشی نباید برای درمانت کنی. فقط باید منتظر مرگ باشی! نوشت: نه این طور نیست. اهل بیت هم به وقت بیماری پزشک نزدشون می آمد. اینجوری نیست که هیچ تلاشی نکرد. تا آخرین لحظه ای که ما فرصت داریم باید تلاش کنیم. اما نتیجه دست خداست. دست روی دست گذاشتن در سیره ی اهل بیت نیست باید تلاش کرد اما بقیه اش را باید تسلیم بود. نمیتوانستم بپذیرم. آماده رفتن نبودم و مرگ را در حق خودم ظلم میدانستم. حمید اما عجیب بود. روحیه ی خاصی داشت. تسلیم محض بود و حال خوشی داشت. در آخرِ پیامم نوشت: فرهاد! امشب شب اول محرمه ، دلتو به کشتی امام حسین وصل کن. دلت قرص باشه در هر حال و موقعیتی که باشی. چه زنده یا ... ببخشید این قدر راحت باهات حرف میزنم. وقتی آدم مرگ رو نزدیک ببینه خیلی شکل و شمایل زندگیش تغییر میکنه. میدونی فرهاد. دلم میخواد دم رفتن امام حسین بیاد بالای سرم. میدونم لیاقت ندارم اما یه آرزوئه. برام دعا کن فرهاد چه حرف سنگینی میزد. من برایش دعا کنم؟ من برای حمید دعا کنم؟ این پسر چه میگفت؟ به کلی مرا به هم ریخت. امشب اول محرم بود و در من حسی تازه به وجود آمده بود. کتاب را گشودم و خواستم لحظه های سخت و سنگینی که حمید میگفت امام حسین در آن موقعیت دشوار باز هم شاکر خدا بوده را بخوانم. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
امام تیر را بیرون کشید. (بسیاری نوشته اند از پشت بیرون کشید چون سه شاخه بود و کشیدن از جلو ممکن نبود
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• شب سوم محرم بود با اینکه حال مساعدی نداشتم خودم را به مراسم رساندم. بعد از مراسم با فواد برگشتیم. فواد گفت: ازحمید خبر داری؟ _نه، چطور؟ _شنیدم بیمارستانه. بیمارستان! واژه ای آشنا و قابل درک. حمید اوضاع خوبی نداشت. _کاش میشد بریم ببینیمش. فواد گفت: فردا میام دنبالت تا باهم بریم. در یکی از خیابان ها بودیم که گفتم: فواد کاش میشد یه سر میرفتیم سمت کلیسای سرکیس. با حیرت گفت: کجا؟ تو هنوز از مسجد امام حسین بیرون نیومدی مسیحی شدی!؟ لبخندم را به سختی قورت دادم. _خوبه مامانت فکر میکنه میری هیئت. نری یک باره بگی مسیحی شدی ها. اصلا بهشون نگو، تو دل خودت نگه دار. اصلا چه معنی میده جار بزنی. راستی تو الان مرتد حساب میشی نکنه اعدامت کنن. راستی الان اعدامت میکنن؟ کی به کیه من الان مسیحی شدم. الان کی میفهمه که اعدامم کنن. _نمیدونم میگن. _نه بابا اینجوری که الان از بچه ها هر ۴۰ نفری یکیش نماز نمیخونه. پس مسلمون نیستن اعدام میشن؟ این حرف ها الکیه. جدیدا من متوجه شدم هرکی فقط میخواد گیر بده، نق بزنه. از جایی که هستن راضی نیستن میندازن گردن دین و بعد هم ... _ولش کن حوصله این چیزها رو ندارم . بریم خونه، حالم خوب نیست. _به پا سرما نخوری وقتی به خانه رسیدم آخر شب بود و مادر تازه از مراسم خانگی برگشته بود. روی تخت دراز کشیدم و کتاب را از روی پاتختی کنارم برداشتم و شروع کردم به خواندن : ** " آمده است امام وقتی شهید شدند، اسب شان آمد و خود را به خون حضرت آغشته کرد و شیهه کنان به سوی خیمه راه افتاد. بانوان با شنيدن شیهه او از خیام خارج شدند و با دیدن اسب بدون سوار دانستند که امام به شهادت رسیده اند... حضرت ولی عصر (عج)در زیارت ناحیه خطاب به جد خود چنین فرموده است.. "اسبت به قصد خیمه هایت شیهه کشان و گریان و شتابان راه افتاد، هنگامی که بانوان و کودکان اسب را سر به زیر و زینت را بر آن واژگون دیدند. پریشان و نالان برای آمدن به قتلگاه تو از خیمه ها بیرون آمدند و وقتی مشغول نوحه سرائی و عزاداری بودند، دشمنان برای غارت اموال آمدند. دختران آل رسول و سایر بانوان برای عزیزانشان نوحه سرایی و گریه میکردند و همچنان دشمن مشغول غارت بودند و از هم سبقت میگرفتند. گردنبند از دست زنان می کشیدند و گوش ها را برای ربودن گوشواره ها میدریدند. حمید بن مسلم میگوید: به همراه شمر وارد خیمه امام زین العابدين که بیمار و ناتوان در بستر خوابیده بود، شدیم.. جمعی گفتند: آیا او را زنده بگذاریم؟ من گفتم: با این بیمار چه کار دارید؟ و بالاخره آن ها را از کشتن امام منصرف کردم، ولی آن ها زیراندازی را که از پوست گوسفند بود از زیر پای حضرت کشیدند و آن حضرت را روی زمین افکندند. پس از غارت خیمه ها زنان را بیرون کرده و خیمه ها را آتش زدند آن هنگام حضرت زینب کبری نزد امام زین العابدين رفت وگفت: ای یادگار گذشتگان خیمه ها را آتش زدند، چه کار کنیم؟حضرت‌ فرمود : خیمه ها را ترک کنید. علیکن بالفرار ... زنان گریه کنان بیرون آمدند و گفتند: برای خدا ما را به قتلگاه حسین علیه السلام ببرید، وقتی زنان کشته ها رادیدند شیون کرده وبه عزاداری پرداختند. راوی میگوید به خدا قسم من زینب(س) را از یاد نمی برم که برای حسین نوحه سرایی میکرد: "یا محمدا... درود ملائکه بر تو، این حسین است که به خون آغشته و اعضایش جدا شده ودخترانت اسیرند... به خدا شکایت می برم و از محمد مصطفی و علی مرتضی و فاطمه زهرا و حمزه سیدالشهدا داد خواهی میکنم. این حسین است که سرش از قفا بریده شده و عمامه و ردایش غارت شده است. سپس لب خود را بر گلوی بریده برادر نهاد و جایی را بوسید که پیامبر(ص) و علی(ع) و مادرش زهرا سلام الله علیه نبوسیدند. سپس سکینه جسد پدر را در آغوش کشید که عده ای از بادیه نشینان او را از جسد امام جدا کردند. سپس عمر سعد نداد : چه کسی داوطلب می شود که با اسب روی جسد حسین بتازد؟ ده نفر دواطلب شدند. خدا همگی آن ها را لعنت کند. اینان روی کمر امام با اسب آن قدر رد شدند که سینه و کمر امام نرم شد. راوی می گوید: ولی این ده تن پیش ابن زیاد رسیدند ‌یکی از آن ها گفت: ما سینه را بعد از کنر نرم کردیم با اسب های قوی هیکل" ابن زیاد گفت: شما که هستید؟ گفتند : ما کسانی هستیم که با اسب هایمان آن قدر روی کمر حسین رفتیم تا استخوان های سینه اش نرم شد. ابوعمر زاهد می گوید: ما به عشیره ی این ده نفر دقت کردیم؛ دیدم همه ی آن ها زنازاده هستند. بعد ها مختار آن ها را دستگیر کرده و دست و پای آن ها را به میله های آهنی بست و بر آن ها اسب تاخت تا مردند. 👇👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• . با فواد به بیمارستان رفتیم. با پرس و جو فهمیدیم حمید در آی سیو است. از فضا وبوی بیمارستان حالم بد میشد. به راهرو مربوطه که رسیدیم صدای گریه و یاحسین یاحسین گفتن هایی بلند شد. جلوتر رفتیم. دیدم دو خانم در آغوش هم گریه میکنند. مردی دست به دیوار گرفته و شانه هایش میلرزد. اما زنی را دیدم که چادر بر صورتش افکنده بود و تسبیحش را میچرخاند. ازهمه آرامتر او بود. گاهی شانه هایش می لرزید. فواد جلو رفت و با پسر جوانی که اشک چشم هایش را پاک میکرد نگاه کرد. نگاه فواد به طرف من برگشت. آب دهانش را قورت داد و خیره ی من بود. حساب کار دستم آمد. حالت تهوع داشتم. سقف بیمارستان دور سرم می چرخید. حمید رفته بود . چقدر زیبا رفت. چهارم محرم به عشقش رسید. خواهرش که فهمید ما دوستان حمید هستیم در حالی که گریه میکرد گفت: حمید عاشق امام حسین بود. همش میگفت من تو محرم میرم. پرستارش میگفت تا لحظه ی آخری که زبونش میچرخید ذکر یاحسین رو داشت. بعدش هم که بیهوش شد. میدونم الان پیش اربابشه. خودم را بین زمین و آسمان معلق میدیدم. حالت تهوعم بیشتر شده بود. فواد که حالم را دید زیر بغلم را گرفت و مرا از بیمارستان بیرون برد. با چه حالی خودم را به خانه رساندم. مادر سرمی به دستم وصل کرد و فقط پلک بستم. خواب دیدم حمید را که با لبخند نگاهم میکند. لباس سرتا پا سپیدی پوشیده بود. گفت: دیدی گفتم فرهاد اصلا درد نداشت. ارباب اومد بالای سرم. دستش را گرفتم و در حالی که گریه میکردم گفتم: حمید من کی قرار بیام؟ گفت: خیلی زود... سرش را پایین انداخت. لبخندش را جمع کرد و با قیافه ای جدی گفت: فقط نمازت رو یادت نره. اینجا اولین چیز از نماز میپرسن. رویش را برگرداند و به سمتی اشاره کرد : سلام کن. یه سلام به امام حسین ... مثل او دست به سینه بردم و گفتم السلام علیک یا اباعبدالله *** چشم هایم را باز کردم. بدنم سبک شده بود. انگار تمام دردهایم رفته بود. نمیدانم چه حالی بودم. هم ترسیده بودم و هم انگار روحم گشاد شده بود. لیوان آب را به سختی به دهان بردم. کتاب را از کنارم برداشتم و از جایم نیمخیز شدم. نمی خواستم این ثانیه ها را ازدست بدهم. میخواستم این کتاب را تماما بخوانم. ورق زدم رسیدم به ... " 👇👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• مسلم جصّاص می گوید: "مردم کوفه را دیدم دل سوخته برای کودکان اهل بیت نان و خرما می آوردند، و کودکان می گرفتند و بر دهان می گذاشتند، حضرت ام کلثوم آن چه را مردم آورده بودند از دست و دهان مردم می گرفت و بر زمین می انداخت و خطاب به کوفیان می فرمود: ای اهل کوفه صدقه بر ما اهل بیت حرام است... در آن حال که زنان کوفه می گریستند، زینب(س) در میان محفل خود از جا برخاست و مشغول سخن رانی شد. حذلم بن سیر یا بشیر بن خزیم اسدی می گوید: " زنی پرده نشین ندیدم که مثل علی (ع)سخن بگوید، او با اشاره ای مردم را به سکوت فرا خواند. بی درنگ سر و صداها فرو نشست. زنگ های آویخته به گردن اسب ها و شتران از صدا افتاد، آن گاه حضرت(س) بعد از حمد خدا و درود بر پیامبر و آلش چنین فرمود: و اما بعد ای اهل کوفه.. ای گروه خیانت و دغل، اشک تان خشک نشود و ناله تان آرام نگیرد. سوگند هایتان را دست آویز فساد کرده اید. چیزی ندارید مگر لاف زدن و دشمنی و دروغ. برای خود بد توشه ای فرستادید که خدا بر شما خشم و غضب آورده و در عذاب همیشگی می مانید. آیا گریه میکنید؟! آری بسیار بگریید که شایسته گریستن هستید. ننگ بر شما آمد. سید جوانان اهل بهشت را کشتید..سرها و دست ها بریده شدند. بد معامله کردید و خشم خدا را برای خود خریدید. آیا می دانید چه جگری از رسول خدا شکافتید؟! وچه پیمانی شکستید؟! وچه حرمتی از وی دریدید؟!وچه خونی ریختید؟! کاری شگفت و عجیب انجام دادید که نزدیک است آسمانها بشکافند و زمین پاره گردد وکوه ها بپاشند و از هم فرو ریزند... مصیبتی ست بس بزرگ و کج وپیچیده که راه چاره آن بسته است... پاداش ما که خیرخواه شما بودیم این نبود. اگاه باشید که خداوند در کمین شماست. حذلم می گوید: دیدم مردم حیران شدند و دست ها به دندان می گزیدند. در منابع تاریخی آمده که فاطمه دختر امام حسین و ام کلثوم نیز سخنرانی کردند. آن گاه امام زین العابدين فرمود: « ای مردم! هرکس مرا که می شناسد هیچ! ولی برای کسی که نرا نمی شناسد خودم را معرفی میکنم. منعلی ابن الحسین بن ابی طالبم... پسر کسی که کنار فرات بدون آن که انتقام وارثی در میان باشد او را سر بریدند و حرمت حریمش را نادیده گرفتند. دارایی و اموالش را غارت کرده و خانواده اش را به اسارت بردند. من پسر کسی هستم که او را زجر کش کردند. همین افتخار ما را بس است. مردم! شما را به خدا سوگند آیا می دانید که شما برای پدرم نامه نوشتید و او را فریب دادید و با او عهد و پیمان بستید و بیعت کردید اما با او جنگیدید و او را بی یاور گذاردید؟! مرگ بر شما به خاطر آن چه که پیش فرستادید و ننگ برایتان؛ چگونه به پیغمبر نگاه خواهید کرد؟!... سخنان امام که بدین جا رسید مردم سخت گریستند و ناله از هر طرف بلند شد... 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• به دستور ابن زیاد سرهای شهدا در مجلس حاضر شدند. اولین سری که حاضر کردند سر فرزند سید المرسلین، امام حسین(ع)بود که در ظرفی زرین قرار داشت. ابن زیاد از دیدن سر مبارک خوشحال شد و تبسم کرد و با چوب دستی اش بر دندان های مبارک حضرت می زد و میگفت: او دندانهای نیکویی دارد... (خدا لعنتش کند) با دیدن این منظره زَید بن أَرقم و در برخی منابع ( أنس بن مالک) دو صحابی رسول الله (صلی الله علیه و آله ) به وی اعتراض کردند زید ابن ارقم کهن سال و ناتوان در گوشه ای نشسته بود گفت: چوب دستی ات را از این لب های مبارک بردار، قسم به خدایی که جز او معبودی نیست رسول خدا را می دیدم که بوسه می زد بر دهان او، همین محل چوب دستی تورا... زید این را گفت و سخت گریست. ابن زیاد گفت: خداوند چشم های تو را بگریاند ای دشمن خدا. اگر نه این بود که پیری فرتوت شده و عقلت را از دست داده ای دستور میدادم سرت را از تنت جدا کنند. زید ابن ارقم گفت: حال که کار به اینجا کشید حدیثی از من بشنو که از گفته قبل بر تو ناگوارتر آید وآن حدیث این است: روزی رسول خدا(ص)را دیدم که حسن وحسین را در بر زانوی چپ راستشان نشانده و دست مبارک بر فرق همایون ایشان نهاده و می فرمود: خدایا! من ،این دو و پدرشان را به تو می سپارم تا از هر مکروهی محفوظ باشند...! ای پسر زیاد بگو با این امانت و ودیعه ی رسول خدا چه کار کردی؟! سپس فریاد زد: ای مردم! پسر فاطمه را کشتید... حضرت زینب سلام الله علیه، به طور ناشناس کناری نشسته و زنان در اطراف حضرتش قرار گرفته بودند، ابن زیاد گفت: این زن کیست؟ کسی جواب نداد..دفعه ی دوم وسوم پرسید:این زن کیست؟! بعضی از خدمت گزاران گفتند: او زینب،دختر علی ابن ابی طالب است. ابن زیاد خطاب به حضرت‌ زینب(س)گفت: شکر خدایی را که شما را رسوا کرد و کشت و دروغ شما را آشکار کرد. زینب (س)فرمود: سپاس وستایش خداوند را که پیغمبر خود را بزرگ داشت و از هر پلیدی به بهترین شکل پاک فرمود. فقط تبهکار، رسوا، و نابکار دروغش آشکار می شود و او هم کسی غیر از ما است. ابن زیاد لعنه الله گفت: کار خدا را با برادرت چگونه دیدی؟ حضرت فرمود:جز لطف و زیبایی چیزی ندیدم.. (ما رأيت الا جمیلا ) ایشان جمعی بودند که خداوند شهادت را برایشان مقدر فرموده بود و نصیب شان شد، در حالی که خداوند تو و ایشان را گرد هم خواهد آورد و آن ها با برهان و دلیل شکایت از تو، نزد او خواهند برد و تو وضع خطرناکی خواهی داشت پس برای خدا جوابی آماده کن. چه جوابی داری؟! ببین در آن هنگام پیروزی از آن کیست، ای پسر مرجانه! وقتی سخن به اینجا رسید ابن زیاد سخت غضبناک شد و تصمیم گرفت حضرت را به شهادت برساند. عمر و بن حریث که در مجلس حاضر بود و به فراست، چنین مطلبی را درک کرد به همین خاطر به ابن زیاد گفت: او زن است و زن به چیزی از گفته هایش مواخذه نمی شود. می خواست خطر را از حضرت دور کند. بالاخره ابن زیاد را از این اندیشه باز داشت. ابن زیاد دوباره خطاب به حضرت‌ زینب گفت:خدا انتقام ما را از حسین سرکش تو و افراد نا فرمان و متجاوز از خاندان تو گرفت... زینب(س) وقتی این کلمات را شنید، فرمود " حضرت سلام‌الله علیها فرمودند: «به خدا قسم بزرگ ما را کشتی، نهال ما را قطع کردی و ریشه من را درآوردی. اگر این کار مایه شفای توست، همانا شفا یافته‌ای.» ابن زیاد که جوابی در برابر سخنان گهربار و شجاعانه حضرت زینب سلام‌الله علیها نداشت، با حالتی خشمگین دوباره گستاخی کرد و ضعف ابدی خود در مقابل خاندان امام علی علیه السلام را نشان داد و گفت: «این هم مثل پدرش علی علیه السلام سخن‌پرداز است. به جان خودم پدرت هم شاعر بود و سخن به سجع می‌گفت.» حضرت فرمود: " ای پسر زیاد! قافیه پردازی من امری معمولی است، من از کسی در شگفتم که آرزوی کشتن پیشوایان خود را دارد در صورتی که می داند خدا در آخرت از او انتقام خواهد گرفت... در این حال دختر امیرالمومنین علی علیه السلام ام کلثوم، ابن زیاد را مخاطب قرار داد و فرمود: ای پسر زیاد ! تو از کشتن حسین خوشحالی در حالی که رسول خدا از دیدن وی خوشحال می شد، او را می بوسید. او و برادرش را بر دوش خویش حمل می کرد، پس خود را برای پاسخ در فردا (قیامت)آماده کن... این بار ابن زیاد با اشاره به حضرت‌ زین العابدين امام سجاد علیه السلام، گفت: این پسرکیست؟ گفتند: او علی بن الحسین است. 👇👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• سردرد توانم را بریده بود. بدنم لاغر شده بود و ضعف شدید داشتم. داروهایم هیچ افاقه نمیکرد. از عوارض شیمی درمانی تهوع شدید و مشکلات گوارشی تا تب سراغم آمده بود. تمام استخوان هایم بدنم درد داشت. هرچه پتوی روی خودم میگرفتم فایده نداشت. مداوم سردم میشد. تصمیم داشتم تا این کتاب را تمام نکرده ام رهایش نکنم. همان طور که نیمخیز توی رختخواب نشسته بودم ادامه ی صفحه را ورق زدم . "در ناسخ التواریخ (ج ۳،صص ۱۰۲_۱۰۶) به نقل از روضة الاحباب آمده است که: شمر به حاکم موصل نامه نوشت که پذیرای آنان باشد. و حاکم موصل با اشراف شهر مشورت کرد و مردم شهر بیشتر شیعیان علی علیه السلام بودند. آنان گفتند ما به این رسوایی و زشتی تن نخواهیم داد.و حاکم شهر در پاسخ موقعیت شهر را توضیح داد و شمر در یک فرسنگی موصل فرود آمد و سر مبارک حضرت را از نیزه جدا کرد و بر روی سنگی نهاد. آن سنگ به قطره خونی از سر مطهر آغشته شد که هر سال روز عاشورا از آن سنگ خون می جوشید و مردم جمع می شدند وعزاداری می نمودند.و به آن "مشهد نقطه" می گفتند. این مطلب سال های سال ادامه داشت تا در زمان عبدالملک مروان آن را ناپدید کردند. لشکریان پس از طی منازلی در وادی نخله فرود آمدند یک روز و یک شب آن جا بودند. آمده است، شب هنگام مرثیه ای از زنان جنیان شنیده می شد.١ پس از وادی نخل، لبا، نصیبین، دعوات، قنسرین، معره النعمان، شیرز و حماه، حمس و بعلبک را با کلی وقایع پشت سر گذاشته و به نزدیکی عسقلان رسیدند. عسقلان هم اکنون در جنوب سرزمین های اشغالی و جزء اسراییل است. درآن جا هوا به شدت گرم بود، لشکریان ابن زیاد پیوسته مرکب های خود را آب می دادند و زیر شکم آنها را آب می پاشیدند و اضافی آب را روی زمین می ریختند ولی به کودکان تشنه اسیر نمی دادند. در آن شرایط یکی از کودکان به نام فاطمه در سایه بوته خاری نشست. لشکریان پس از مدتی استراحت حرکت کردند و رفتند و آن دخترک را جا گذاشتند. بعد از پیمودن قدری از راه زینب (س) متوجه شد که یکی از کودکان یتیم در قافله نیست و در بیابان جا مانده، به شدت نگران شد و با گریه فریاد زد ای مردم! شما را به خدا سوگند کمی درنگ کنید زیرا دختر برادرم و روشنی چشمم گم شده است. اهل بیت با شنیدن خبر ناله زدند و آشوبی بر خاست.. سران لشکر سراسیمه شدند و گفتند : اگر این دختر پیدا نشود، ناله و آه زینب عالم و عالمیان را ویران می کند. لذا زحر بن قیس مامور پیدا کردن او شد. راوی این خبر می گوید: من هم با او روانه شدم، در حوالی همان سرزمین دخترک را دیدم که با گریه به اطراف نگاه می کرد و می دوید و می افتاد و فریاد می زد: عمو جان...مادر جان...خواهر جان...برادر جان... از مشاهده چنین منظره ای ناراحت شدم اما زحر ین قیس با تازیانه به او حمله کرد و به رویش فریاد کشید. آن دختر بی اختیار دوید.جلو رفتم وگفتم: چرا بر این دختر بی پدر رحم نمی کنی؟ نزد دخترک رفتم، دلداری اش دادم و آرامش کردم. او وقتی این محبت را از من دید گفت: من دختر پیغمبر شمایم..اگر می خواهید مرا بکشید قدری درنگ کنید که بار دیگر عمه ها وخواهرانم را ببینم. با شنیدن سخنان او ا آرام کردم و به خواهران و عمه هایش رساندم. در یکی از منازل دیگر هم مثل دیگر منازل لشکریان برای خود خیمه ی بزرگی زدند ولی اسرا را در بیابان میان آفتاب نگاه داشتند. حضرت زینب برای حضرت زین العابدین(ع) که از شدت تشنگی و گرما مشرف به مرگ بودند، دلسوزی می کرد و می فرمود: چقدر بر من گران است که تو را در این حال می بینم ای پسر برادرم... حضرت سکینه کنار درختی رفت و از خاک برای خود بالشی ترتیب داد و روی خاک خوابید. .پس از مدتی لشکریان عازم حرکت شدند که فاطمه صغری به ساربان گفت: خواهرم سکینه کجاست؟ به خدا قسم سوار نمی شوم مگر اینکه خواهرم سکینه را بیاورید. ساربان فرو مایه بر او فریاد زد ولی فاطمه بی تاب از این واقعه به ساربان گفت: اگر خواهرم را پیدا نکنید خودم را به زمین می اندازم. با این سخن ساربان به جست وجو برخاست و بالاخره سکینه(س)پیدا شد. ________________ ۱_ینابع‌المودة: ج۳، ص ۸۹، وسیلةالدّارین: ص ۳۷۱، معالی السبطین : ج۲، ص ۱۲۳ 👇👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• ورود به شام درباره رخدادهای ورود اسرا به شام، چگونگی برخورد با آنها، محل اقامت و خطبه‌خوانی برخی از اسیران، گزارش‌هایی در منابع تاریخی وجود دارد. بنا بر این گزارش‌ها، ورود سرهای شهیدان به شام در روز اول صفر بوده‌ است. ۱ در این روز اسیران را از دروازه «توما» یا «ساعات» وارد شهر کرده و بنا به نقل سهل بن سعد، شهر را به دستور یزید، آذین‌بندی کرده بودند.۲ پس از ورود اسیران به شهر، آنها را در ورودی مسجد جامع، بر سکویی جای دادند.۳  امروزه در مسجد اموی، در مقابل محراب و منبر اصلی مسجد، محلی از سنگ و با نرده‌های چوبی وجود دارد که معروف به محل استقرار اسیران کربلا است. حضور اهل بیت امام حسین(ع) در شام را برخی منابع دو روز، و در ویرانه‌ای بی‌سقف، معروف به خرابه شام دانسته‌اند.۴ و شیخ مفید، محل استقرار اسیران را خانه‌ای نزدیک قصر یزید معرفی کرده است.۵  قول مشهور درباره مدت اقامت اسیران در شام، سه روز دانسته شده. ۶ اما هفت روز و یک ماه نیز نقل شده است.۷ ورود اسرا به قصر یزید، پیش از ورود اسرا به کاخ، فرمان داد خوان گستردند و غذا حاضر کردند و خود و یارانش را به خوردن و نوشیدن (شراب یا قفاع) پرداختند. از امام باقر نقل است که ما را به مجلس یزید آوردند تعداد مردان ۱۲ نفر بود که بزرگ‌ترین ما علی بن حسین بود و هر یک از ما دستش بر گردنش بسته شده بود در این هنگام امام سجاد با یزید گفت یزید اگر رسول خدا ما را به این وضع بسته و در ریسمان ببیند آیا غمگین و سوخته دل نخواهد شد یزید دستور داد ریسمان ها را بردارند. يزید در پشت پرده، زنان، همسران و دختران بنی امیه را قرار داده بود. ترتیب ورود، نخست سر ها سپس مردان اسیر و سرانجام زنان اسیر بوده است. یزد سر را پیش رویش قرار داد و در مقابلش اسیران مرد نشستند و پشت سر هم زنان. در هنگام ورود سکینه و فاطمه می‌کوشیدند تا سر را ببینند. حضرت زینب سلام الله علیها با دیدن سر بی تاب شده با فریادی محزون صدا زد: یا حسینا! ای محبوب قلب رسول خدا! ای فرزند مکه و منا ! ای فرزند دلبند سیده ی نساء ! ای جگرگوشه ی محمد مصطفی! گریه و نوحه حضرت زینب چنان بود که زنان پشت پرده و برخی حاضران هم صدا شدند اما یزید هیچگونه اثری از خود نشان نداد. حضرت سکینه می‌گوید: سنگ دل تر از یزید و جفا کارتر و کافرتر و مشرک تر از او ندیدم.(لهوف، ص ۱۷۹_۱۷۸) در این که سرها و اسرا را چگونه به مجلس یزید آوردند نوعی آشفتگی در منابع تاریخی به چشم می‌خورد. اینکه نخستین کسی که وارد شد محّفر یاشمر یا خونی یا کسی دیگر بوده اختلاف است. در گزارش ها آمده است که سرها را آوردند و نخست سر امام را نشان دادند. شاید پس از آمدن دوازده نفر مرد اهل بیت، زنان را وارد کرده باشند و با ورود آنان یزید دستور داده باشد تا سر را در تشت طلا زیر پارچه قرار دهند و در هنگام ورود زنان پارچه را برداشته و زنان تماشا کرده باشند. چوب زدن یزید، اعتراض زینب کبری، گریه زنان پرده نشین کاخ یزید، سخن گفتن فاطمه صغری، سکینه و امام سجاد علیه السلام باید در چنین موقعیتی باشد. خطبه ی غرای دختر امیرالمومنین زینب کبری مشتی بر دهان یزید بود. در بخشی از این خطبه ی غرا این گونه حضرت می فرمایند: " سخن گفتن با تو بر من سخت و گران است. تو چقدر پست و حقیر می بینم و سرزنش و تحقیر تو را بزرگ می دانم و نکوهش و توبیخ تو را مهم می شمارم. اما چشم‌های ما اشک ریز است و سینه های ما اندوه خیز . چقدر شگفت است شگفت که لشکر خدا به دست لشکریان شیطان و طلقا کشته شوند و دستان شان از خون ما چنان سرشار که از سر انگشتان شان بچکد و دهانشان از گوشت ما بدوشد و بچشد و آن تنهای پاک و پاکیزه را گرگان بیابان دیدار کنند. ای یزید! اگر ما را غنیمت انگاشته ای به همین زودی بدهکار خواهی بود در روزی که هرچه پیش فرستاده ای دریافت کنیم و خداوند به بندگان بیداد نمی‌کند. من به خدا شکایت می کنم و بر او تکیه و اعتماد دارم پس هرچه نیرنگ داری به کار گیر و هرچه در توان داری به میدان آور و کوتاهی مکن اما بدان به خدا سوگند یاد ما زدودنی و محو شدنی نیست. وحی ما میرا نیست. ما را پایان و شکست متصور نیست همان گونه که ننگ و عار تو پاک کردنی نیست. 👇👇👇 ________________ ۱_ ابوریحان بیرونی، آثار الباقیة، ۱۳۸۶ش، ص۵۲۷. ۲_شیخ صدوق، امالی، ۱۴۱۷ق، مجلس ۳۱، ص۲۳۰ ۳_ابن اعثم، الفتوح، ۱۴۱۱ق، ج۵، ص۱۲۹-۱۳۰.۲ ۴_شیخ صدوق، همان ص۲۳۰ ۵_شیخ مفید، ارشاد، ۱۴۱۳ق، ج۲، ص۱۲۲. ۶_طبری، تاریخ الامم و الملوک، ۱۳۸۷ق، ج۵ ص۴۶۲؛ خوارزمی، مقتل، ۱۳۶۷ق، ج۲، ص۷۴ ۷_ سید ابن طاووس، الاقبال، ۱۴۱۵ق، ج۳، ص۱۰۱ 👇👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• قرار شد شب با فواد به آدرسی که آدام گفته بود برویم. وقتی به خانه برگشتم ضعف و سردرد توانم رو گرفته بود. کمی که استراحت کردم ترجیح دادم ادامه ی داستان کتاب را بخوانم. دلم میخواست از سرانجام این قافله بیشتر بدانم. کتاب را باز کردم و رسیدم به : "خرابه‌ی شام" ابوریحان بیرونی می نویسد: نخستین روز ماه صفر سر حسین علیه السلام وارد شهر دمشق شد و یزید آن را روبروی خود نهاد. زکریا بن محمد بن محمود قزوینی، نویسنده قرن هفتم نیز می‌نویسد: روز اول ماه صفر، روز جشن عید بنی امیه است چون در آن روز سر امام حسین علیه السلام را به دمشق آوردند و در بیستمین روز از آن ماه سر امام به بدن بازگردانده شد. اگر روز عاشورا روز ۲۱ مهر ماه سال ۵۹ باشد ورود قافله اسیران در حدود ۱۱ یا ۱۲ آبان‌ماه خواهد بود که کم‌کم در سوریه هوا متغیر و رو به سردی می رود . یزید دستور داد اسرا را زندانی کنند. این زندان را در خانه‌ای در نزدیکی کاخ گاه در کاخ و گاه در خرابه دانسته‌اند. مشخصات زندان را اینگونه نوشته‌اند: ۱_ زندان موقتی بود و آن را برای دستور بعدی_ قتل یا بازگشت_ نگهداری می کردند. ۲_زندان مخروبه بود ،حتی احتمال می رفت که با سقوط دیوارهای آن همگی کشته شوند . ۳_زندان به گونه ای بوده است که زندانیان در مقابل سرما و گرما هیچ محافظی نداشتند( احتمالاً زندان فاقد سقف بوده و برخی نیز نوشتند طاق خرابه شکسته بود سقف در حال فرو ریختن بود ) ۴_فضای زندان نامناسب، بیماری‌زا و آلوده بوده است به گونه‌ای که صورت ها پوست انداختند و زخم چرکین در بدن ها پیدا شد. اسیران خاک نشین بودند و زیراندازی وجود نداشت. ۵_ زندان همراه با شکنجه و تنگ آفرینی و محرومیت از نیازهای روزمره بوده است. نوشته اند به محض ورود اهل بیت به این ویرانه یکی از آنان گفت که ما را در این خانه درآوردند تا بر سر ما فرود آید و ما کشته و نابود شویم. ۶_ خرابه در معرض تابش مستقیم خورشید بود و از طلوع تا غروب، نور و تابش خورشید زندانیان را آزار می داد. هر چند درنگ در خرابه کوتاه بوده است اما در همین مدت کوتاه یکی دیگر از تلخ ترین و مرگبارترین حوادث رخ داد که داغ عاشورا را تازه کرد و آن شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها بود. شهادت این دختر بنا بر کتاب معالی السبطین علامه حائری_ به نقل از کتاب "الاقیاد سید محمد علی شاه عبدالعظیمی_ بدین گونه بود که: شبی در خرابه شام پدرش را در خواب دید. وقتی از خواب بیدار شد به یاد پدر بسیار ناله کرد و گریست و مکرر می گفت : اِیتونی بوالدی و قرة عینی. پدرم و نورچشمم را نزد من بیاورید. هر بار که حاضران می خواستند او را آرام کنند گریه و اندوه شدید تر می شد و همه اهل بیت را محزون و گریان می کرد. به طوری که آنها از شدت ناراحتی خود را پریشان می کردند و با سوز و آه شدید می گریستند. صدای گریه آنها به گوش یزید که در کاخ خود بود رسید. از ماموران پرسید چه خبر است؟ یکی از حاضران به او گفت: دختر کوچک حسين پدرش را در خواب دیده و از زمانی که بیدار شده پدر را می‌طلبد و گریه و شیون می کند. یزید گفت: سر بریده پدرش را نزدش ببرید و پیش رویش بگذارید تا آن را بنگرد و خاطرش آرام بگیرند. مأموران سر را در ظرفی( مثل سينی)نهادند و حوله ای بر روی آن انداختند و آن را پوشاندند، سپس نزد رقیه آوردند و کنارش نهادند. رقیه گفت: این چیست؟ من پدرم را می خواهم. غذا نمی خواهم. ماموران گفتند: پدرت اینجاست. رقیه با دستهای کوچکش حوله را برداشت و ناگاه سر بریده ای دید . (فضا تاریک بود و سر نامشخص). پرسید این سر کیست گفتند: سر پدرت است . رقیه سر را برداشت و به سینه‌اش چسباند و با گریه های سوزناک خطاب به سر چنین گفت: یا اَبتاه من ذاالَذی خَضَّبکَ بِدمائک؟ یا اَبتاه من ذاالَذی قَطَع وریدَیکَ؟ یا اَبتاه من ذاالَذی ایتمنی علی صِغَرِ سنّی؟ یا اَبتاه من ذاالَذی ... پدر چه کسی تو را به خون آغشته کرد؟ پدر چه کسی رگهای گردنت را برید؟ پدر چه کسی در خردسالی یتیمم کرد؟ پدر دختر یتیم تو به چه کسی پناه ببرد تا بزرگ شود ؟ پدرجان! زنان بی پوشش چه کنند؟ پدرجان! زنان اسیر و سرگردان کجا بروند؟ پدرجان! چه کسی چشمان گریان را چاره ساز است؟ پدرجان! غیار و یاور غریبان بی پناه است؟ پدر جان! چه کسی پریشان موی ما را سامان می‌بخشد؟ پدرجان! بعد از تو چه کسی با ماست؟ وای بر ما بعد از تو وای از غریبی! پدر جان! کاش فدایت می شدم. پدر جان! ای کاش پیش از این نابینا می شدم و تو را اینگونه نمی دیدم. پدرجان! کاش پیش از این در خاک خفته بودم و محاسنت را آغشته به خون نمی دیدم. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• حال فواد بهتر شده بود. شیمی درمانیش رضایت بخش بود و دلش میخواست یک جشن مفصل برای بهبودی حالش بگیرد. اما میگفت میخوام بذارم بعد محرم و صفر ... شب شد، با فواد راهی آدرسی که آدام گفته بود شدیم. تکیه ای بر پا بود و صدای مراسم از بلندگوی آن شنیده میشد. سخنران میگفت: این جا وادی عشقه، باید عاشق باشی بفهمی اینجا چه خبره. این حسین ... انگار به سینه اش میزد و با صدای بلند میگفت: _این حسین ... دل همه رو برده. دل ارمنی و مسیحی و زرتشتی و مسلمون.. مگه میشه بیای در خونه ی اربابِ تشنه لب و با دست خالی برگردی؟! این حرف ها چون تیری به قلبم فرو میشد. با خودم میگفتم: بیخود امیدواری به خودت راه نده. معجزه برای تو کارگر نیست. قرار نیست معجزه ببینی.تو میمیری و تمام این چیزها حرفه. روی بلوارِ کنار نشستم و سرم را پایین انداختم. فواد رفت داخل و همراهش هم آن عکس و کتاب را برد. کمی که گذشت سایه اش پیدا شد. گفت: آدرسش رو ندادن. گفتن بعضی شبها میاد اینجا حالا صبر کنیم شاید پیداش بشه. هیچ انگیزه ای برای ادامه ی مسیر نداشتم. همان جا سرم را بلند کردم و گفتم: بیخیال فواد . اصلا نمیدونم چرا دارم دنبال این ماجرا میرم. دیدن اون آدم برای من چه فایده داره؟ اصلا چی گیرم میاد؟ دستش را به علامت ندانستن بالا اورد و گفت: من چه میدونم؟ خودت گفتی بیایم . حالا هم که اومدی وسط راه رها نکن. تا آخرش برو . شاید ... بلند شدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: شاید چی؟ شاید برای منم معجزه شد؟ _آرومتر ... زشته چهارتا ادم رد میشن میگن طرف تعطیله دستم را در هوا تکان دادم و گفتم: باشه بذار فکر کنن. بذار اصلا بفهمن من دیوونه ام. اگر عاقل بودم که الان اینجا نبودم. کتاب و عکس میان ان را از دستش گرفتم و به آن طرف خیابان پاتند کردم. فواد از پشت سر صدایم میزد _صبر کن فرهاد ...کجا میری؟ بذار موتور رو بیارم صبر کن برای اولین ماشین دست بلند کردم و سوار شدم. سرم را به شیشه ی ماشین چسباندم و پلک هایم را بستم. کمی که گذشت، چشم هایم را گشودم و سنگینی نگاه های پی در پی راننده توجهم را جلب کرد. _چیزی شده دادا؟ تا این را گفتم کمی سرش را به عقب چرخاند و گفت: فرهاد خودتی... آره فرهاد مودّت... چطوری دادا؟ منو یادت میاد؟ هرچه به مغزم فشار آوردم او را نشناختم. _نه شرمنده یادم نمیاد _فرهاد منم سرژیک، سال اول کامپیوتر یادت میاد؟ سرژیک...سرژیک تازه یادم افتاد او که بود. هم کلاسی سال اول دانشگاهم قبل از آنی که انصراف بدهم و رشته ی عمران را انتخاب کنم. _سرژیک هاراطونیان! الان شناختمت با همان لهجه ی بامزه گفت: چطوری دادا؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ای ...چی بگم! هر ازگاهی سرش را به سمتم میچرخاند. _خیلی لاغر شدی فرهاد! مثل قبل نیستی. استخونات بیرون زده انگار نگاهم را به بیرون دوختم و با صدایی خفه و فکی افتاده گفتم: سرژیک مریضم . لبخندتلخی زد. _خوب میشی پسر. امیدت به خدا باشه. به سمتش چرخیدم، حالت چهره ام را که دید انگار پی به آشفتگی اوضاع برد. به فواد که چند بار زنگ زده بود پیام دادم و گفتم: خودم میرم خونه. حالم خوب نیست. کتاب را توی دستم فشار دادم. اصلا نمیدانم چرا آن را با خودم همه جا میبردم. احساس کردم جلد کتاب توجهش را جلب کرده پرسید: فرهاد این چه کتابیه دستت؟ گفتم: نمیدونم سرژیک. یه جور داستانه که وقایع کربلا را از اول گفته، اتفاقی به دستم رسید. عکس را از میانش بیرون آوردم. _این عکس هم وسطش بود. از برادرانتون هستن. کلمه ی برادر را همین طور گفتم که بداند هم مذهب خودشان است. عکس را از دستم گرفت و در حال رانندگی به آن نگاه میکرد و لبخند میزد. ادامه دادم: اینجور که نوشتن انگار شفا گرفته . اوضاع خوبی ندارم، بهم گفتن اینجا میتونم پیداشون کنم. احساس میکردم با صحبت کردن باهاشون کمی حالم بهتر میشه، اما اشتباه کردم. لبخندی را کش داد و گفت: آره میشناسمش.... هنوز هم میخوای ببینیشون؟ سرم را کج کردم و گفتم: نمیدونم . دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: بشین همین الان میبرمت پیششون. این هم قسمت تو بوده امشب. زیر لب چند بار زمزمه کرد. _قسمتت بوده از رفتارش تعجب کرده بودم .اما ترجیح دادم چیزی نپرسم. گوشیش را برداشت و شماره ای گرفت. _سلام مادر، خوبی؟... دارم میام خونه یه مهمون ویژه هم داریم... یکی از دوستامه... حالا میام تعریف میکنم. تماس را که قطع کرد، گفتم: سرژیک من نمیام خونتون بی موقع ، گفتی منو جای دیگه ای میبری. خندید و گفت: میدونی که من هم اهل تعارف نیستم. میخوام ببرمت همون جایی که میخوای. متحیر گفتم: یعنی چی؟ گفت: یه کم تحمل کنی میفهمی. تا رسیدن به جایی که سرژیک گفته بود . چشم هایم را بستم . 👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• دست به سر گرفتم. دلم اتفاقات خوب می خواست اما نه از نوع امیدواری کاذب. باید این نشانه ها را چگومه معنا میکردم؟ کمی بعد سینی و لیوان های محتوی شربت آبلمیو روی میز قرار گرفت. یکی از لیوان ها را برداشتم و تا ته سر کشیدم. دستم را بالا بردم و کلاهم را از سر برداشتم. با دیدن سر بدون مویم همه سه نفرشان متعجب نگاهم کردند. پرسیدم: ماجرای این کتاب چیه؟ یعنی این عکس ؟ سرژیک! برادر شما واقعا شِفا گرفت؟ سرژیک نگاه کوتاهی به فاطمه خانم کرد و گفت: بهتره مادر تعریف کنه فاطمه خانم آهی کشید و گفت: روزهای سختی بود. یه روز که خونه بودم چند نفر از جوونای محل خبر آوردن که سروژ از بالای داربست افتاده. تو این حین با عجله زنگ زدن آمبولانس اومد. _داربست؟ _اره سروژ کارش برق و سیم کشی هست. طی ۱۰، ۱۲ سال اخیر همیشه قبل از محرم کارهای برقی تکیه رو انجام میداد. متعجب به فاطمه خانم نگاه میکردم. _ برق کشی تکیه؟ ببخشید یه کم عجیبه، هیچ وقت ازش نپرسیدید که چرا اینکارو انجام میده؟ _نه! گفتم که حرفه اش برق هست. و خوشحال بود که کاری از دستش بر می آمد برای دوستان و هم محله ای های مسلمانش انجام بده. برای من رضایت خودش مهم بود همیشه از کارش راضی بود. نارینه در ادامه ی حرف مادرش گفت: بارها ازش میپرسیدم چه حس و حالی داره وقتی برای مراسم عزاداری امام حسین و بر پا کردن تکیه به دوستای مسلمانت کمک میکنی؟ جواب اون همیشه یه جمله بود. میگفت"کار جالب و دوست داشتنیه، از اینکه عشق دوستام رو می بینم و کمکی به اون ها میکنم واقعا خوشحالم" فاطمه خانم گفت: واقعا خوشحال بود. همیشه در ایام محرم به خصوص دهه اول برای کمک حاضر بود، چه مواقعی که سر کاربود و با تلفن بهش خبر میدادن و چه شب ها که با خستگی به خونه میومد، اگر موبایلش زنگ میخورد و از تکیه محل بود و مشکل سیم کشی و کارهای برقیش پیش می اومد فورا حاضر میشد و میرفت. اون حتی یه پیراهن مشکی هم داشت که وقتی برای کارهای تکیه می رفت مثل دوستان و هم محلی هاش باشه. خانواده ی عجیبی به نظر میرسیدند. _خب ماجرای سروژ چی شد؟ رفتید بیمارستان. وضعیتش چطور بود؟ فاطمه خانم گفت: چشم های سروژ درست وقتی که اونو روی تخت بیمارستان گذاشتیم تا از آمبولانس به بخش اورژانس منتقلش کنیم، آخرین بار بعد از اون حادثه باز و بسته شد و به کما رفت. لال شده بودم! دکتر اورژانس بالای سرش مدام از من می پرسید که چه اتفاقی افتاده اما فقط زل زده بودم به چشمای «سروژ» و هیچ صدایی نمی شنیدم، فقط منتظر بودم تا بار دیگه چشماشو باز کنه…همین! در اون لحظه هیچ چیزی نمی خواستم؛ فقط صلیب گردنم رو که درآمبولانس از گردنم کنده بودم در دست فشار می دادم و مریم مقدس(علیه السلام) را صدا می کردم. اگر «سرژیک» نبود نمی دونم چه کسی باید جواب دکتر رو می داد و بعد بیهوش شدم… به هوش که اومدم فقط به دنبال پسرم بودم، وقتی پشت در«آی سی یو» رسیدم،«سرژیک» رو دیدم که اشک می ریخت فکر کردم «سروژ» مرده! ناگهان در و باز کردم و روی تخت رو به رو اونو دیدم که خشک روی تخت دراز کشیده و دستگاه های حیاتی به بدنش متصله ،سراغ دکتر رو گرفتم و گفت که پسرتون به دلیل ضربه ای که به سرش وارد شده به کما رفته و فعلا از دست ما کاری بر نمیاد. واقعا دست من از هرکاری عاجز بود، دکترها فقط می گفتند دعا کنید، کاری از دستشون برنمی آمد، واقعا برای فردی که به دلیل ضربه مغزی به کما رفته چه کاری جز دعا کردن بر میاد؟ کار من فقط گریه بود و دعا کردن. روز چهارم پسر جوان دیگه ای رو که در سانحه تصادف به کما رفته بود به بیمارستان آوردند و در اتاق «آی سی یو»، بستری کردن. مادرش را که دیدم به سمتش رفتم و سعی کردم اونن را آرام کنم، خیلی خوب شرایطش رو درک می کردم و وقتی گفتم پسر من هم به کما رفته و در همین بیمارستانه فقط منو در آغوش گرفت و گریه کرد. بعد که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که این تنها فرزندش هست و شوهرش هم چند سالی است که به دلیل بیماری سرطان فوت کرده و این پسر تنها امید و آرزوش برای زندگی بود. شب ها تا صبح هم صحبت و مونس هم بودیم و روزها در کنار هم به کارهایی می رسیدیم که می شد اون ها رو انجام بدهیم. «مرضیه خانم» در طول چهار روزی که دربیمارستان بود فقط دعا می خوند و گریه می کرد و از امام حسین (علیه السلام) شفای پسرش رو می خواست، جالبه که اون حتی برای «سروژ» هم دعا می کرد، من هم به سهم خودم با خدا راز و نیاز می کردم تا اینکه «سروژ» طی یک شب، سه بار دچار تشنج و حمله شد و حتی یک بار با دستگاه ریکاوری ضربان قلبش رو احیا کردند. 👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• نارینه حرف های فاطمه خانم (خانم هاراطونیان) برایم عجیب بود. از ظاهر کلامش پیدا بود ارتباط عمیقی با اسلام برقرار کرده است. اما نارینه بدجور اعتقاداتم را به بازی گرفته بود. کنجکاو از این تحول او را مخاطب قرار دادم. _شما چرا مسلمان شدید؟ مگه چی دیدید؟ فقط این کتاب و شفای برادرتون باعث شد؟ اشاره به کتاب کرد. _همین؟ یعنی این کتاب کمه؟ نگاهم به قاب صورتش که با چادر سپید تزیین شده بود میخ شد. _هر انسان آزادی خواهی این کتاب رو بخونه قطعا متاثر میشه. من هم یکی از اون آدم ها. اون روزا وضعیت سروژ خوب نبود. یه روز که پیاده برمیگشتم خونه، همسایه ی قدیم محله مون رو دیدم. اسمش فاطمه بود. هم سن خودم . نمیدونم چی شد که تا چشمم بهش افتاد اشکام سرازیر شد. شاید به خاطر ظاهر و اون پوششی که داشت. میخواست بره تکیه. بهش گفتم برای برادرم دعا کن. حال خوبی نداره. همونجا دستم رو گرفت و گفت: چرا خودت نمیای دعا کنی؟ با تعجب بهش گفتم: یعنی منم میتونم بیام مراسم مذهبی شما؟ منو راه میدن؟ خندید و گفت: چرا راه ندن. همراه فاطمه رفتم مراسمشون. اول فکر میکردم منو ببینن همه تعجب کنند. با خودم گفتم تو مسلمون نیستی اونجا راهت نمیدن. در صورتی که به ظاهر که پیدا نبود و البته هرکس تو حال خودش بود. من چیزی از حرف های سخنران نمی فهمیدم. یعنی فقط در این حد که امام حسینِ مسلمونا رو کشتن. ولی حال عجیبی اونجا حاکم بود . ناخوداگاه اشکم جاری بود. فاطمه گفت اگر دلت میخواد شب های بعدی میتونی بیای. گفتم برام دعا کن از امام حسینتون بخواه که برادرم رو خوب کنه. فاطمه بهم گفت: چرا خودت نمیگی؟ خودت از امام حسین بخواه. گفتم من؟ باشه من دعا میکنم. بعد از دعا بهم گفت: وقتی آدم شناختش از یکی بیشتر باشه بهتر میتونه ازش کمک بخواد. یه کتاب هست برات میارم بخونش بعد اون از امام حسین جور دیگه ای کمک بخواه. شب بعدی کتاب به دستم رسید. و در ایامی که برادرم بیمار بود شروع کردم به خوندن این کتاب. مادر بیمارستان بود و من خونه. شناخت من نسبت به کربلا بیشتر شد. اون موقع فهمیدم چه ظلمی به نوه ی پیامبر کردند. خیلی دلم شکست. برای غربت امام حسین خیلی اشک ریختم. اصلا دست خودم نبود. چیزهایی که در کتاب مطرح شده بود منو متاثر کرد. مخصوصا اون راهب و ماجرای صعومه و شفای سروژ مثل قطعات پازلی بود که وقتی کنار هم میذاشتمش همه چیز کامل میشد. شده بودم مثل ادمی که مدت ها خواب بوده و حالا از خواب بیدار شده . در امامزاده با دیدن مسلمان شدن مادرم، دلم آروم شد و منم تصمیم گرفتم چیزی که در ذهنم مرتب میچرخه رو عملی کنم.فقط خدا این شجاعت رو به من داد. محو حرف های آن دختر بودم. حضور او در خواب برای من چه پیامی داشت. ناگهان پرسید: شما منو توی خواب دیدید؟ در حالی که قلبا از موقعیتی که در آن قرار گرفته بودم ناراضی بودم، گفتم: بله، دقیقا شما بودید. با همین چهره. و نمیدونم این یعنی چی؟ سکوت سنگینی بر همه حکم فرما شده بود. سرژیک گفت: خب چی توی خواب دیدی؟ ماجرای خواب و افتادنم در بیابان را گفتم. وقتی نارینه بالای سرم رسید و میگفت از جا بلندشو. بگو یا حسین و بلند شو. با گفتن این حرف ها دست های نارینه به طرف چشمانش رفت. به گمانم اشک هایش را پاک میکرد. ناگهان یادم به سروژ افتاد. _الان سروژ کجاست؟ سرژیک گفت: سروژ ازدواج کرده و البته دو روزی هست که با خانمش رفتن اصفهان. خانواده همسرش اونجا هستن. گفت و گویمان به ته دیگ رسیده بود. ترجیح دادم آن جا را ترک کنم. برای همین از جا برخاستم. _خیلی مزاحمتون شدم ببخشید که خیلی سر زده اومدم سرژیک گفت: کجا میری؟ پیشمون بمون _نه ممنون حالم خوب نیست باید برم، میشه زنگ بزنی آژانس؟ سرژیک سر جنباند _بیا خودم آژانس. میرسونمت ارتباط من با خانواده هاراطونیان ادامه داشت. دو بار دیگر مجددا به آن جا رفتم و یک بار سروژ را از نزدیک دیدم. از شفا گرفتنش پرسیدم و او خیلی سربسته گفت: نمیدونم چه وضعیتی بودم. فقط میدونم انگار خواب بودم و یکی بهم میگفت از خواب بیدار شو. همین گفت و گوهای اندک حالم را دگرگون میکرد.سرژیک مرتبا جویای حالم بود. وضعیت بیماریم وخیم شد. و همه می دانستند. به شدت لاغر شده بودم. به طوری که استخوان های بدنم بیرون زده بود.بی حال گوشه ای افتاده بودم. مادرم آب شدن فرزندش را میدید و بالای سرم فقط اشک میریخت. داروها هیچ افاقه ای به حالم نکرد. تا آن روز که از شدت بیماری مرا در بیمارستان بستری کردند. با همه ی دوستانم خداحافظی کردم. فواد بیمارستان آمد و برایم از امید سخن میگفت. نگاهم را به او دوختم و گفتم: 👇
سلام و مهر به همه عزیزانِ ندیده! ❤️ قابل توجه بزرگوارانی که تازه به جمع ما پیوستند. رمانی که در حال نگارشه همانطور که از اسمش مشخصه. در حال نگارشه! قدیمی ها با این روند آشنا هستند. اینجوری نیست که نویسنده راحت بتونه هر روز یه قسمت رمان ارسال کنه. اون برای زمانی است که رمان به طور کامل تمام شده باشه. و تشخیص اینکه چرا تمومش نکردم و اینا هم به عهده شخص منه. و ترجیحم این بوده☺️ چون پروسه نوشتن یه پروسه طولانی و مهم هست. قرار نیست رمان آبدوغ خیاری تحویل بدیم که هر روز با فشار زیاد بزور نوشته بشه. مطمئنا هر کسی که دستی به نوشتن داره میدونه صحنه پردازی و پردازش موقعیت و شخصیت ها زمان بره. لذا اگر کسی صبر و شکیبایی نداره و نمی‌تونه کانال بدون تبلیغ رو تحمل کنه، میتونه جمع ما رو ترک کنه و وقتش رو برای رمان های تموم شده ی زرد بذاره و تمام زحمات ما رو به باد بده. من هیچ زمان مشخصی برای ارسال رمان ندارم گاهی یک روز درمیان میشه و گاهی بیشتر. چون تلاطم های زندگیم کاملا غیرقابل پیش بینیه. بستگی به ذهن و روح و فکرم داره. معمولا شب ها رمان رو ارسال میکنم. ما همه دوست دار همیم، پس برای هم آرزوی موفقیت و وسعت وقت کنیم. از صبر و شکیبایی تون سپاسگزارم. 🙏❤️
سلام به همه مخاطبین عزیز! در این دو قسمت داستان بخاطر توصیف صحنه های ضیافت و مهمانی های مختلط شاید با مواردی برخورد کنید که از حریم اخلاقی به دور هست اما همانطور که میدانید ترسیم زندگی تشکیلاتی فرقه ضاله بدون ترسیم این صحنه ها ممکن نیست. و در اصل داستان خلل ایجاد می‌کند. تا جایی که ادب و اخلاق اجازه داده از ترسیم فضاهای کثیف خودداری کردم. بسیار صحنه ها را نوشتم و سپس حذف کردم، لذا بابت خروجی صحنه های این دو قسمت پیشاپیش عذرخواهم.
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_هفتادوسه حنیفا ا
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: با دست زدن اعضا جلسه خاتمه یافت. اما تازه مهمانی جان گرفته بود. بدور از بحث های تشکیلاتی، ایستاد کنار بنیامین. در لابه لای جمعیتی که با آهنگِ دل ای دل لیلا فروهر در حال رقصیدن بودند. چراغ ها خاموش بود و فقط باریکه های رنگی رقص نور روی سر و تن جمعیت می‌گذشت. _بریم اونجا؟! اشاره بنیامین به میز بار بود. بی هیچ اراده ای پشت سرش راه افتاد. مجبور بود بدنش را از بین جمعیتی که تن و دست و پایشان به او می‌خورد، رد کند. همیشه از این پارتی ها بدش می آمد. بخصوص که حمید مخالف بود. دوباره جمله های او تو سرش پیچید. «از مردها دوری کن» حالا به میز بار رسیده بودند. نور چراغ های این قسمت روشن بود و مستقیم به پیشخوان می‌تابید. بنیامین پرسید:«چی می‌خوری؟!» نگاهی به نوشیدنی ها انداخت. در حال بررسی بود که انگار صدایی کنار گوشش گفت: «تو ماموریت هیچ وقت نوشیدنی الکلی نخور که مست بشی.» سریع چرخید و نگاهی به پشت سرش انداخت. کسی نبود. اما صدای حیدر را خیلی واضح شنیده بود. بنیامین که بُهت و سکوت او را دید، گفت:« تو که خیلی اهل نوشیدنی الکلی نیستی می‌خوای آبجو سفارش بدی یا مارگاریتا؟!» تنها نوشیدنی مجاز مهمانی های خانواده اش هم آبجو بود. می‌دانست درصد الکل آبجو مثل نوشیدنی های دیگر نیست، برای همین می‌توانست گزینه بهتری باشد. حداقل او را گیج نمی‌کرد. اگرچه مادرش بخاطر تقیداتش هیچ گاه لب به هیچ نوشیدنی الکلی نمی‌زد. همین که می‌خواست بگوید:« با مقدار کمی آبجو موافقم» دکتر صوفی و زنی که به غایت برهنه بود کنار میز بار رسیدند. صوفی دستش را روی پیشخوان گذاشت و لبه‌ی کراواتش را پایین کشید. _به به می‌بینم که دکتر بنیامین و آهوی کوچولو اینجا هستن. چقدر از لحن این آدم بدش می‌آمد. صوفی جلوتر آمد و دستش را روی شانه های حنیفا گذاشت. _امیدوارم بیشتر تو جمع ما بیای حنیفا خانوم. سرش را جلوتر برد و آهسته تو گوش حنیفا گفت: «از کنار بنیامین هم تکون بخوری بد نیست. یه حالی هم به ما بده.» بوی تند الکل که به صورتش خورد، خودش را ناغافل عقب کشید و اخمش درهم رفت. دکتر صوفی پقی زد زیر خنده. و به بنیامین گفت: «پارتنرت صفر کیلومتره ها.» و هر دو خندیدند. حنیفا عینک را از روی چشمش برداشت و با دست کنار شقیقه اش را مالید. دلش می‌خواست سر هر دو را به هم می‌کوبید. زن برهنه ای که شهین نام داشت و فقط یک تکه لباس چرمی روی بالا تنه اش انداخته بود، کنار بنیامین ایستاد و با لوندی رو به صوفی گفت: «دکتر جون نگفته بودی بچه خارجی هم اینجاست.» بنیامین لبخند کجی زد و صوفی در حالی که به مسئول بار سفارش یک ودکای دیگر می‌داد گفت: «بچه خارجیا وقتی میان ایران خیلی مبادی آداب میشن. مخصوصا که کنارشون هم دخترای با حجب و حیا بچرخن. » شهین، موهای بلوند و بابلیس کرده اش را پشت سرش داد و با خنده گفت: «دخترای با حجب و حیا رو هم یه هفته بعد می‌بینیم که چطور از صفر کیلومتری در میان.» صوفی ول کن نبود. _بیا حنیفا خانم یه ودکا بزن تو رگ تا بفهمی دنیا دست کیه. دست ماست یا دست این آخوندای.... آروغش را وسط جمله هایش زد و حالت تهوع حنیفا بیشتر شد. رویش را برگرداند و خیلی قاطع گفت: «نمی‌خورم!» بنیامین که می‌خواست صوفی را دست بیندازد کنایه وار گفت:«جناب صوفی! فکر کنم در آیین ما، خوردن مشروبات الکلی و مست کننده ممنوعه. اون وقت شما چطوری چندتا چندتا میخورین؟!» صوفی و شهین با هم زدند زیر خنده. صوفی بریده بریده جواب داد: _آیین ما... آیین ما. هه هه. تو آیین ما هر گ.ه. ی قابل خوردن هست دکتر. اون قدیما بود که یه عمامه سر احمق پاشد گفت من خدام و پیغمبرم و نباید اینو بخوری. نباید کسی رو ناراحت کنی. باید همیشه مهربون و صلح جو باشی. همه ما اعضای یک بدنیم و... همانطور که با جام توی دستش تکان تکان می‌خورد، گفت: «آخه بگو آدم عاقل! مگه میشه بدون نوشیدنی، خوشحال بود. تو این زندگی گهی که برامون ساختن، چطوری خوشحال باشیم؟!» بنیامین بلند بلند زد زیر خنده. _به شما میگن مومن واقعی. 👇👇