ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_دوازدهم نگاه شماتت باری به عاطفه میکنم: خـاک تو سرت عاطفه! چه قصه هایی
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سیزدهم
خوابم نمیبرد، طوری که بقیه بیدار نشوند، بلند میشوم و وضو میسازم، نمیدانم
چرا از وقتی اینجا آمده ام، دلم نمیخواهد لحظه ای بی وضو باشم؛ میروم سمت یادمان،
نور سبزی فضا را روشن میکند و صدای زمزمه مناجات درهم میپیچد
و به آسمان میرود اینجا حس خوبی دارد، روحت سبک است، به سبکی تابوت
شهدایی که تازه تفحص شده اند؛ خادمین شهدا هریک گوشه ای کز کرده اند و مناجات میکنند و اشک میریزند؛ هیچکس حواسش به دور و برش نیست، بعضی فرازهای دعای کمیل را مینالند،
آسمان همینجاست.
میروم به سمت محوطه شهدای گمنام، قرار است شهیدی که تازه آمده است
را فردا دفن کنند و قبری هم کنده اند؛ مینشینم کنار تابوت، کسی جلویم را نمیگیرد،
عجیب است که اینجا خلوت است و برای من هم عالی است، بقیه جاها پر از
مرد است جز اینجا.
دستی روی تابوت میکشم و بی آنکه بخواهم، آهی از سینه ام برمیخیزد؛
زبانم بند آمده و
برعکس بقیه جاها، اشک حرف اول را میزند نه زبان؛
شروع میکنم به استغفار کردن،
همیشه وقتی دلم میگیرد استغفار میکنم، الان هم از همان وقتهاست؛
روحم درد میکند، خسته ام؛
نیاز به شارژ روحی دارم. در دل به
شهید گمنام میگویم:
تو مثل برادر نداشته ام...
سرم را روی تابوت میگذارم و بی آنکه کسی روضه بخواند، هق هقم بلند
میشود؛
من هم مثل بقیه کسانی شده ام که خلوت شب را برگزیده اند؛ حواسم به اطرافم نیست؛
بوی گلاب باعث میشود گریه ام با آرامش همراه باشد.
ناگاه صدای ناله ای حواسم را پرت میکند؛ اینجا که کسی نبود! کمی میترسم؛
سر بلند میکنم و اطرافم را از نظر میگذارنم؛
کسی نیست، اما صدای ناله نزدیک
است؛
شاید از فاصله یک متری! باورم نمیشد به این زودی دریچه های عالم غیب به
رویم باز شده باشد!
بیشتر گوش تیز میکنم؛ صدا از داخل قبر است انگار، بیشتر از آنچه بترسم،
کنجکاو شده ام؛ نگاهی به داخل قبر می اندازم، مرد جوانی به حالت سجده روی
خاک ناله میکند و خدا را صدا میزند؛ لباسش رنگ حامد است!
بازهم او!
از سجده برمیخیزد و چهره اش را میبینم؛ خودش است، دوباره مینشینم سرجایم،
زیارت عاشورا را شروع میکند، من هم همراهش میخوانم،
صدایش از گریه گرفته است و با سوز میخواند.
قرآن قبل از اذان همراه است با پایان زیارت.؛میروم برای نماز، او هم بلند
میشود و تا چشمش به من می افتد، هول میشود؛
با همان صدای گرفته میگوید: ببخشید کی شما رو راه داده اینجا؟
-کسی مانعم نشد؛ اشکالی داره از نظر شما؟
سرش را تکان میدهد،
جوابی ندارد جز اینکه بگوید: بله... یعنی نه... اشکال نداره... ولی...
بیشتر از این گفت و گو را به صلاح نمیدانم؛ تشکری میپرانم و میروم که از
نماز و عبادت دسته جمعی عقب نمانم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 📖 #عقیق_فیروزه_ای 💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... #قسم
💞 #بسم_رب_المهدی 💞
📖 #عقیق_فیروزه_ای 💍
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه...
#قسمت_سیزدهم
📿📿📿📿
عقیق 10
نگین بی آن که بخواهد، جای خالی پدر را بیشتر به رخش کشید. تازه فهمید چقدر به پدری که در این جور بحرانها، حرفش را گوش کند نیاز دارد و از جوانیاش بگوید و راهنمایی کند. همراهش باشد و از حقش دفاع کند.
ابوالفضل فکر میکرد الان پدر نشسته آن بالا و منتظر است ببیند ابوالفضل چطور این غائله را ختم به خیر میکند؛ گاهی هم به ریش کم پشت تازه سبز شدهاش میخندد!
نگین به بهانههای مختلف دور و بر مسجد میپلکید؛ به قول خودش به نیم نگاه هم راضی بود.
ابوالفضل با هیچ منطقی نمیتوانست این رفتار نگین را توجیه کند. حتی در نظرش این احساس دخترانه سرانجامی جز انگشت نما شدن نداشت. این که یک دختر این طور آشکار علاقه را ابراز کند، بیشتر حس ترحمش را بر میانگیخت و شاید انزجار!
یک بار که به نگین برگشت و با صدای نسبتا بلند گفت دیگر به مسجد نیاید، کافی بود تا مشت سعید پای چشمش بنشیند!
برای سعید آبروی خانوادگی مطرح بود که نتیجهاش فرار به جلو میشد. تازه فردا هم نگین سر راهش سبز شد و گفت خوشحال است از این که مورد اهمیت واقع شده و خشم ابوالفضل هم برایش دوست داشتنی است!
هر چه میخواست بی تفاوت باشد، نمیشد. هیچ احساس مثبتی به نگین نداشت؛ چیزی شبیه بی تفاوتی.
اما نمیتوانست کسی را نادیده بگیرد که بر زندگیاش تاثیر میگذاشت.
از در مسجد که وارد شد،
نگاه داغ نگین به صورتش پاشید و سر تاپایش گرم شد
. خسته بود؛ آن قدر که حتی میان دسته سینه زنی هم نرفت.
یک گوشه مجلس نشست. پناهنده شد. چراغها که خاموش شدند، بغضش شکست؛ دلش هم شکست.
سر درد و دلش باز شد. گفت پدر میخواهد. گفت کم آورده است. گفت باید یکی پیدا بشود و دستش را بگیرد. یکی باشد که بلندش کند، خاکهای لباسش را بتکاند، بعد هم باهم بروند در خانه نگین و مردانه خط و نشان بکشد که دست از سر پسرش بردارد.
وقتی خوب سبک شد، برای نگین هم دعا کرد؛ دعا کرد نگین به خودش هم آسیب نزند. احساس خنکی کرد؛ انگار دیگر نگاه داغ نگین روی سرش سنگینی نمیکرد. به جای نگاه نگین، نگاه پدر مثل نسیم در روحش میپیچید. انگار آمده بود که مرد و مردانه با هم حرف بزنند.
چقدر زود، ارباب یتیم نوازی را شروع کرده بود!
↩️ #ادامہ_دارد....
نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات)
کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌
•┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژهی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_سیزدهم
.
با فواد به بیمارستان رفتیم. با پرس و جو فهمیدیم حمید در آی سیو است. از فضا وبوی بیمارستان حالم بد میشد.
به راهرو مربوطه که رسیدیم صدای گریه و یاحسین یاحسین گفتن هایی بلند شد.
جلوتر رفتیم. دیدم دو خانم در آغوش هم گریه میکنند. مردی دست به دیوار گرفته و شانه هایش میلرزد.
اما زنی را دیدم که چادر بر صورتش افکنده بود و تسبیحش را میچرخاند. ازهمه آرامتر او بود. گاهی شانه هایش می لرزید.
فواد جلو رفت و با پسر جوانی که اشک چشم هایش را پاک میکرد نگاه کرد.
نگاه فواد به طرف من برگشت. آب دهانش را قورت داد و خیره ی من بود.
حساب کار دستم آمد. حالت تهوع داشتم. سقف بیمارستان دور سرم می چرخید. حمید رفته بود .
چقدر زیبا رفت. چهارم محرم به عشقش رسید.
خواهرش که فهمید ما دوستان حمید هستیم در حالی که گریه میکرد گفت: حمید عاشق امام حسین بود. همش میگفت من تو محرم میرم.
پرستارش میگفت تا لحظه ی آخری که زبونش میچرخید ذکر یاحسین رو داشت. بعدش هم که بیهوش شد. میدونم الان پیش اربابشه.
خودم را بین زمین و آسمان معلق میدیدم. حالت تهوعم بیشتر شده بود. فواد که حالم را دید زیر بغلم را گرفت و مرا از بیمارستان بیرون برد.
با چه حالی خودم را به خانه رساندم.
مادر سرمی به دستم وصل کرد و فقط پلک بستم.
خواب دیدم حمید را که با لبخند نگاهم میکند. لباس سرتا پا سپیدی پوشیده بود. گفت: دیدی گفتم فرهاد اصلا درد نداشت. ارباب اومد بالای سرم.
دستش را گرفتم و در حالی که گریه میکردم گفتم: حمید من کی قرار بیام؟
گفت: خیلی زود...
سرش را پایین انداخت. لبخندش را جمع کرد و با قیافه ای جدی گفت: فقط نمازت رو یادت نره. اینجا اولین چیز از نماز میپرسن.
رویش را برگرداند و به سمتی اشاره کرد
: سلام کن. یه سلام به امام حسین ...
مثل او دست به سینه بردم و گفتم
السلام علیک یا اباعبدالله
***
چشم هایم را باز کردم. بدنم سبک شده بود. انگار تمام دردهایم رفته بود. نمیدانم چه حالی بودم. هم ترسیده بودم و هم انگار روحم گشاد شده بود.
لیوان آب را به سختی به دهان بردم.
کتاب را از کنارم برداشتم و از جایم نیمخیز شدم. نمی خواستم این ثانیه ها را ازدست بدهم. میخواستم این کتاب را تماما بخوانم.
ورق زدم رسیدم به ...
"
👇👇👇👇
ڪوچہ احساس
پارت الان میرسه 😍😍😍•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_دوازدهم
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_سیزدهم
نگاهی با رضایت و از سر شوق، دورتادورش انداخت. هال کوچک خانهشان زیباتر شده بود. بادکنکهای رنگارنگ. آویزهای نقرهای درخشان. آن قلب بزرگ با اکلیلهای نقرهای و طلایی که به دیوار چسبانده بودند و حروف اول اسم پدرش به انگلیسی وسط آن خودنمایی میکرد.
طاها مخالف این همه تزئین و به قول خودش زَلَم زیمبو بود. دائم غر میزد. تکتم اما آنقدر ذوق داشت که همه غرغرهای طاها را به جان میخرید و کار خودش را میکرد. حالا فقط مانده بود کیک، که باید عاطفه میآمد.
طاها بعد از کلی حرص خوردن، گفت:" من میرم یه دوش بگیرم. خسته شدم." کش و قوسی به بدنش داد و رفت.
بیست دقیقهای گذشت. تکتم در آشپزخانه مشغول دم کردن چای بود که صدای زنگ بلند شد. به سمت در پرواز کرد.
- بهبه.. سلام! دوست با معرفت خودم.. خوش اومدی.. بفرمایین..
عاطفه با خوشرویی جواب داد. زیر لب بسماللهی گفت و داخل شد. کادویی را که خریده بود، دست تکتم داد.
- ناقابله.
وارد هال که شد ذوقزده گفت:" وای چه خوشگل شده اینجا! " و دور خودش چرخید.
تکتم در را بست. کادو را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت.
- دستت درد نکنه.. راضی به زحمت نبودیم.. همینکه اومدی منت گذاشتی سر من.. این چه کاری بود آخه! نگا تو رو خدا.. شرمندم کردین.. والا من توقعی نداشتم..
عاطفه دست به سینه وسط هال ایستاده بود و به تکتم نگاه میکرد. " حالا تا صب میخوای تعارف تیکه پاره کنی؟! برو یه چایی، نسکافهای، چیزی بیار بخورم یخ زدم. "
تکتم تا کمر خم شد. " بله بله .. الساعه بانووو.. "
و با سرعت به آشپزخانه رفت. همانطور که چای میریخت گفت:" باید زودتر دست به کار بشیم.. بابا شاید امشب زود بیاد خونه.. "
- باشه من آمادهام.
دلش میخواست بپرسد برادرش خانه نیست؟! اما نپرسید. حتماً نبود. سر و صدایی که نمیآمد. اطراف خانه را نگاه کرد. سکوت بود. پشت مبلی که نشسته بود، اتاق طاها قرار داشت. درش باز بود. سرکی آنجا کشید. خبری نبود. ظاهراً طاها خانه نبود. نفسش را به راحتی بیرون داد. کش چادرش را از سر کشید و به مبل تکیه داد.
تکتم سینی چای را روی میز گذاشت و گفت:" الان برمیگردم. "
عاطفه با خیال راحت، چای خوشرنگ را برداشت. داغ بود. یک جرعهاش را نوشید. طعم دارچین میداد. همراه با بوی خوش دارچین، داشت فکر میکرد چه نوع کیکی آماده کند. شکلاتی یا پرتقالی. یا یک کیک وانیلی ساده با روکش مارمالاد. کاپ کیک هم درست میکرد، بد نبود. یک قند در دهانش گذاشت و چای را مزهمزه کرد.
- سلام!
با صدای طاها، نیم متر به هوا پرید. چای توی گلویش جَست. نصفش را روی پایش ریخت. به سرفه افتاده بود. میخواست چادرش را هم سر کند؛ ولی دور دست و پایش پیچیده بود. کش چادر را هم گم کرده بود. در حالی که سرفه میکرد، دور خودش میچرخید.
طاها در حالی که نمیتوانست خندهاش را کنترل کند، عقبگرد کرد و به اتاقش رفت.
عاطفه عاجزانه نشست. تکتم در حالی که از خنده ریسه رفته بود، نزدیکش شد. به پشتش زد." چی شدی تو؟! ترسیدی؟! "
اشک از چشمهای عاطفه جاری شده بود. هنوز داشت سرفه میکرد.
- کوفت.. فکر..کردم..خونه نیست..
تکتم جعبه دستمال کاغذی را به سمتش گرفت و هنوز میخندید.
- رو آب بخندی.. خفه شدم تو داری هرهر کرکر میکنی؟!
تکتم قهقهه زد." قیافت خیلی بامزه شده بود.. اگه میدیدی خودتو.. "
و روی مبل رها شد.
عاطفه دوروبرش را نگاه کرد." مرض.. بسه دیگه! آبروم رفت.. چرا نگفتی داداشت خونه است؟! "
- من چه میدونستم! فکر کردم میدونی..
خودش هم خندهاش گرفته بود." حالا کجا رفت بنده خدا! "
- تو اتاقش. اونم هول شده بود. نمیدونست چیکار کنه..
تکتم استکان چای را برد تا عوض کند. عاطفه سری تکان داد و نشست. با مشت به پیشانیاش کوباند. در دلش گفت:" اِی خاک تو اون سرت عاطفه! خیر سرت دانشجویی! مث یه دختر چارده ساله هول میکنی؟! دیوانه.. ناقصالعقل.. مجنون.. اَه.. "
از دست خودش حرص میخورد.
تکتم کنارش نشست. با محبت دستش را گرفت." بمیرم الهی.. الان بهتر شدی؟ نگا قیافشو.. چقد سرخ شده.. نکنه تب کردی؟! "
عاطفه دستی به صورتش کشید.
" نه بابا تب چیه... چیزیم نیس.. اتفاقه پیش میاد.. "
- بیا اگه نمیریزی رو خودت بخور!
عاطفه برایش زبان درآورد. چایش را هم نخورد. بلند شد. به تکتم گفت:" پاشو کیکه کار دارهها! زود باش.. اینقد فسفس نکن.. "
- بشین حالا میریم. بذار یکم حالت جا بیاد.
استکان را برداشت. طاها را دید که آماده شده بود، بیرون برود. بافت یقه اسکی سفیدی تنش بود. کاپشن سورمهای رنگش را هم روی دستش انداخته بود. تکتم با دیدنش گفت:" کجا به سلامتی؟! "
عاطفه سرش را بالا گرفت و به تکتم نگاه کرد. جرأت نداشت تکان بخورد. طاها که پشت سر عاطفه بود با اشاره چشم و ابرو و حرکات دست میخواست چیزی بگوید.
👇👇👇
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_دوازدهم به سختی
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_سیزدهم
سردی هوا هم نتوانست دونفرهی دوستداشتنی آنها را بهم بزند.
فیلمی که دیدند چندان جالب نبود؛ اما لحظات خوبی را کنار هم گذراندند.
یک لیوان پرُ ذرت مکزیکی داغ، آخرین چیزی بود که تکتم در این گردش بادآورده روی دست برادرش گذاشت؛ و طاها با دست و دلبازی هر چه میخواست برایش میخرید.
- شب خوبی بود طاها! ممنون. امشبو هیچ وقت یادم نمیره. که بالاخره دست از دلت برداشتی!
با بدجنسی نگاهش کرد. " این ذرته هم خیلی خوشمزهست.. "
طاها نوک انگشتانش را در جیب شلوار جین آبی رنگش فرو کرده بود. آرام قدم برمیداشت. با لحنی دلخور گفت:
"وقتی دست آدم نمک نداره.. نداره دیگه.."
تکتم خندید. " خب حالا! به خودت نگیر! چی گفتم مگه؟! ولی.."
یک قاشق پر ذرت در دهانش گذاشت.
"واقعاً ممنونم ... که به فکر منی.. که اینقدر خوبی... "
طاها قدرشناسانه نگاهش کرد.
- قابلی نداشت.
چشمکی حوالهاش کرد. در سکوت قدم میزدند. تکتم به نیمرخ طاها نگاه کرد. در دل خدا را شکر کرد که او را دارد. که او هست.
طاها چشمانش را غافلگیر کرد و شکلکی برایش درآورد. موبایلش را درآورد. توی گالری تندتند عکسها را رد کرد. رسید به عکس دونفرهای که با علیرضا انداخته بود. نیمنگاهی به تکتم انداخت و عکس را نشانش داد.
- ببین اینو..
تکتم گوشی را از دستش گرفت. به عکس نگاه کرد. مردی را دید که با لبخند زیبایی به دوربین خیره شده. کنار طاها روی سکویی نشسته بودند.
" چه عکس جالبی.. رفیقته؟! "
- آره..علیرضاست.
- آهان..همون که وصف شجاعتش رو میگی همش؟.. به قیافشم چه میخوره!..
- اوهوم..من آدمی مث اون ندیدم. یه جور خاصه.. همهچیش..
تکتم زیر چشمی نگاهی به طاها که با تعریفکردن از رفیقش لبخند به لب آورده بود، انداخت. حس کرد چیزی میخواهد بگوید که بیربط به رفیق آتشنشانش نیست.
طاها بدون اینکه نگاهش را از روبهرو بردارد، گفت:
"میخوام یه چیزی بهت بگم! .. فقط قول بده فعلاً به باباحسین چیزی نمیگی!"
تکتم با اینکه از کنجکاوی داشت خفه میشد، سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد. آرام گفت:" بگو.."
- خب در مورد حرفی که میخوام بزنم مطمئن نیستم..ولی خب ...
تکتم در سکوت نگاهش کرد.
- من...
همینکه میخواست حرف بزند؛ موبایلش زنگ خورد. شمارا را نشان تکتم داد.
- باباست!.. الو جانم باباحسین..
حاجحسین که با دیرکردنشان نگران شده بود با شنیدن صدای طاها خیالش راحت شد.
- بابا ساعتو دیدی؟ صب مگه نمیخوای بری سر کار؟
طاها به ساعتش نگاهی کرد.
- چشم داریم میایم.. همین دوروبراییم...
ساعتش را به تکتم نشان داد.
- باید برگردیم..نزدیکه یکه.. من صب باید برم ایستگاه..
بدو.. بدو بریم خونه..
- یعنی چی!! پس بقیه حرفامون چی میشه؟!
- باشه یه وقت دیگه.. بدو...
تکتم مثل بچهها پا بر زمین کوبید و طاهای کشیدهای گفت.
طاها اما بدون توجه به او میخواست برگردد. "یه وقت دیگه.. بیا بریم بچهجان.. بدو.. هوام سرده.. "
تکتم وارفته دنبال او راه افتاد. میدانست اینطور مواقع حریفش نمیشود.
- حداقل بگو درمورد چی میخواستی حرف بزنی..
طاها که قدمهایش را تندتر کرده بود گفت:" مفصله.. قول میدم بهت بگم.."
- در مورد رفیقته؟!
طاها ایستاد. برگشت نگاهش کرد. لبخندی زد و دوباره راه افتاد." آره.. خانوم مارپل.. "
تکتم نوچی کرد و به دنبالش تقریباً دوید. بخار دهانش با نفسی عمیق در هوا پخش شد.
هوا ابر بود. بوی برف میآمد. بوی سرما.. بوی زمستان...
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4