ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_یازدهم چشمانش
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_دوازدهم
به سختی پتو را کنار زد. انگار تنش را در هاون کوبیده بودند. همهی جانش درد میکرد. تصمیم گرفت دوش بگیرد، شاید این خستگی و خمودی از جسمش بیرون برود. هنوز فکرش مشغول حرفهایی بود که از علیرضا شنیده بود. شقیقههایش تیر کشید. کمی با نوک انگشتانش پیشانیاش را فشرد. به ساعت نگاه کرد. نزدیک ظهر بود. کمکم سروکلهی حاج حسین و تکتم پیدا میشد. امروز بیست و هشتم دیماه بود. فکر کرد حقوقش را هنوز دارد. کمی ولخرجی به جایی ضرر نمیرساند. حولهاش را برداشت و مستقیم به حمام رفت. آب گرم که روی سر و شانههایش ریخت، عضلاتش از هم باز شدند. انگار فکرش هم باز شد.
"خب بابا و تکتم امروز ناهار مهمون منن یه چلو کباب مَشتی. همین یکی دو روز با علیرضا هم حرف میزنم و کار رو یکسره میکنم. دلشم بخواد خواهرشو بده به من! کی از من بهتر! والا...
وقتی تکتم بفهمه واسه خان داداشش باید بره خواستگاری چه ذوقی میکنه! "
سرش را شست. لیفش را برداشت و با صابون به جان بدنش افتاد.
"این دو روزه که خونهام میرم صحافی بابا کمکش. چن وقتی هست بهش کمک نکردم. "
کمی حالش بهتر شد. انگار دوش آب گرم همهی نگرانیها و اضطرابهایش را شست و با خود برد.
عیب بزرگش از بچگی همین بود. از کاه کوه میساخت. مسائل را برای خودش پیچیده میکرد. فکر کرد قضیهی فاطمه خیلی هم سخت نیست که نتواند حل و فصلش کند. فقط باید با علیرضا حرف میزد. همین.
سعی کرد افکار بد و منفی را از خودش دور کند و به آینده خوشبین باشد. از حمام که بیرون آمد، زیر لب آهنگ مورد علاقهاش را زمزمه کرد. ماگ مشکی رنگش را برداشت و پر از نسکافهی داغ کرد. روی مبل لم داد. جرعهجرعه سر میکشید و به آینده میاندیشید.
در طی آن دو روز حالش خوب بود. حتی وقتی به صحافی پدرش رفت. حتی وقتی آن شمشادزادهی پرحرف که کنار صحافیشان یک مغازه کوچک خواروبارفروشی داشت، تا خود شب مغزشان را خورد. شمشادزاده با آن چشمهای ریز و دهان گشاد با دندانهای مصنوعیاش از صغیر و کبیر برایشان گفته بود. از قیمت مرغ گرفته تا پوشک بچه و کرم ترک پا که میخواست برای زنش بخرد و گران شده بود.
طاها راضی بود. انگار میخواست کوتاهیهایش در این چند روز را جبران کند.
تکتم هم متعجب بود. وقتی همان روز به او پیشنهاد داد به سینما بروند.
تکتم در حالی که دستش را روی پیشانی طاها میگذاشت؛ گفت:
"ببینم تب نداری؟! .... چه عجیب شدی تو!.. نکنه سرت جایی خورده باشه؟! هان؟!
طاها حالش بهتر از هر وقت دیگری بود."بده میخوام در حقت لطف کنم! افتخار دادم یه چن ساعتی رو با هم بگذرونیم. حالا هی ناز کن شما! "
تکتم تا کمر خم شد.
"بله قربان! مرحمت عالی زیاد! لطفتان پایدار..
اما اعلیحضرتا بنده درس دارم. یک عالمه جزوه و تست حل نشده دارم. یو آندرستند؟
سرم شلوغه برادر من... "
طاها دستی به چانهاش کشید.
"اتفاقاً این چند روز میدیدم همش سرت تو کتاب و جزوهست، گفتم یکم حال و هوات عوض بشه!... یکم بری بیرون.. بادی به کلهات بخوره...
حالا که نمیخوای... "
تکتم وسط حرفش پرید:" خب باشه حالا..قهر نکن..حالا که این قدر اصرار میکنی فقط دو ساعت. "
طاها دستش را خبردار کنار سرش گذاشت.
تکتم خیلی زود حاضر شد. پالتو طوسیرنگش را به همراه روسری نوک مدادی پوشید. همینکه میخواست از اتاق خارج شود طاها را در آستانهی در دید.
طاها با لبخند داشت نگاهش میکرد.
- در باز بود، دیگه در نزدم.
بستهای در دستش بود. آن را به طرف تکتم گرفت.
- این چیه؟
تکتم جلواش ایستاد. بسته را گرفت.
- فک کن یه هدیه از طرف برادر به خواهرش!
- به چه مناسبت؟!
- بی مناسبت.. هدیه دادن مگه حتماً باید مناسبت داشته باشه؟
تکتم ذوقزده گفت:" چی هست حالا؟ "
- بازش کن..
تکتم بسته را باز کرد. هاجوواج نگاهش بین آنچیزی که در دستش بود و صورت طاها، در رفتوآمد بود. طاها دستی بین موهایش کشید.
- اجباری در کار نیست..ولی میشه امشب اینو سرت کنی؟
تکتم چادر مشکی را باز کرد و بدون کلامی در میان نگاه مشتاقانهی طاها سر کرد.
- خیلی بهت میاد..
تکتم دستی به چادر کشید. از این حرکت عجیب طاها متعجب بود؛ ولی دلش نیامد به او "نه "بگوید. چرخی با چادر زد.
- ممنون.
نفسش را با اشتیاق بیرون داد. همراه او شد تا شب خوبی را بگذرانند. کنار هم. دور از هیاهوی زندگی.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_دوازدهم به سختی
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_سیزدهم
سردی هوا هم نتوانست دونفرهی دوستداشتنی آنها را بهم بزند.
فیلمی که دیدند چندان جالب نبود؛ اما لحظات خوبی را کنار هم گذراندند.
یک لیوان پرُ ذرت مکزیکی داغ، آخرین چیزی بود که تکتم در این گردش بادآورده روی دست برادرش گذاشت؛ و طاها با دست و دلبازی هر چه میخواست برایش میخرید.
- شب خوبی بود طاها! ممنون. امشبو هیچ وقت یادم نمیره. که بالاخره دست از دلت برداشتی!
با بدجنسی نگاهش کرد. " این ذرته هم خیلی خوشمزهست.. "
طاها نوک انگشتانش را در جیب شلوار جین آبی رنگش فرو کرده بود. آرام قدم برمیداشت. با لحنی دلخور گفت:
"وقتی دست آدم نمک نداره.. نداره دیگه.."
تکتم خندید. " خب حالا! به خودت نگیر! چی گفتم مگه؟! ولی.."
یک قاشق پر ذرت در دهانش گذاشت.
"واقعاً ممنونم ... که به فکر منی.. که اینقدر خوبی... "
طاها قدرشناسانه نگاهش کرد.
- قابلی نداشت.
چشمکی حوالهاش کرد. در سکوت قدم میزدند. تکتم به نیمرخ طاها نگاه کرد. در دل خدا را شکر کرد که او را دارد. که او هست.
طاها چشمانش را غافلگیر کرد و شکلکی برایش درآورد. موبایلش را درآورد. توی گالری تندتند عکسها را رد کرد. رسید به عکس دونفرهای که با علیرضا انداخته بود. نیمنگاهی به تکتم انداخت و عکس را نشانش داد.
- ببین اینو..
تکتم گوشی را از دستش گرفت. به عکس نگاه کرد. مردی را دید که با لبخند زیبایی به دوربین خیره شده. کنار طاها روی سکویی نشسته بودند.
" چه عکس جالبی.. رفیقته؟! "
- آره..علیرضاست.
- آهان..همون که وصف شجاعتش رو میگی همش؟.. به قیافشم چه میخوره!..
- اوهوم..من آدمی مث اون ندیدم. یه جور خاصه.. همهچیش..
تکتم زیر چشمی نگاهی به طاها که با تعریفکردن از رفیقش لبخند به لب آورده بود، انداخت. حس کرد چیزی میخواهد بگوید که بیربط به رفیق آتشنشانش نیست.
طاها بدون اینکه نگاهش را از روبهرو بردارد، گفت:
"میخوام یه چیزی بهت بگم! .. فقط قول بده فعلاً به باباحسین چیزی نمیگی!"
تکتم با اینکه از کنجکاوی داشت خفه میشد، سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد. آرام گفت:" بگو.."
- خب در مورد حرفی که میخوام بزنم مطمئن نیستم..ولی خب ...
تکتم در سکوت نگاهش کرد.
- من...
همینکه میخواست حرف بزند؛ موبایلش زنگ خورد. شمارا را نشان تکتم داد.
- باباست!.. الو جانم باباحسین..
حاجحسین که با دیرکردنشان نگران شده بود با شنیدن صدای طاها خیالش راحت شد.
- بابا ساعتو دیدی؟ صب مگه نمیخوای بری سر کار؟
طاها به ساعتش نگاهی کرد.
- چشم داریم میایم.. همین دوروبراییم...
ساعتش را به تکتم نشان داد.
- باید برگردیم..نزدیکه یکه.. من صب باید برم ایستگاه..
بدو.. بدو بریم خونه..
- یعنی چی!! پس بقیه حرفامون چی میشه؟!
- باشه یه وقت دیگه.. بدو...
تکتم مثل بچهها پا بر زمین کوبید و طاهای کشیدهای گفت.
طاها اما بدون توجه به او میخواست برگردد. "یه وقت دیگه.. بیا بریم بچهجان.. بدو.. هوام سرده.. "
تکتم وارفته دنبال او راه افتاد. میدانست اینطور مواقع حریفش نمیشود.
- حداقل بگو درمورد چی میخواستی حرف بزنی..
طاها که قدمهایش را تندتر کرده بود گفت:" مفصله.. قول میدم بهت بگم.."
- در مورد رفیقته؟!
طاها ایستاد. برگشت نگاهش کرد. لبخندی زد و دوباره راه افتاد." آره.. خانوم مارپل.. "
تکتم نوچی کرد و به دنبالش تقریباً دوید. بخار دهانش با نفسی عمیق در هوا پخش شد.
هوا ابر بود. بوی برف میآمد. بوی سرما.. بوی زمستان...
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستانهای نفت آباد 😅🛢
این قسمت ( آقا کریم خان ) 👳🏻♂️
آقای رئیس! گاومان زایید!... 🐮
چرا؟!!!!!!!...😬
خریدارهای نفت میگن به جای پول نفت میخوان کالا بدن بهمون! 🥺
احمق این کجاش ایراد داره که میگی گاومون زایید؟! خوب کالا بدن 😎 🤑
آخه آقا کریم خان میگه اگه اینجوری بازارمون را از کالاهای لوکس خارجی پُر کنیم تولید داخلی میخوره زمین،کارگر ایرانی بی کار میشه و جیب کارخونه دار و کارگر خارجی پُر پول میشه 🏭
آفرین به آقا کریم خان 😎
پس تلفن بزنم به خریدارا و بگم ماجرای واردات کالا کنسله؟ ☎️
نه احمق 😎
چرا ؟!😧
چون ما که تولید کننده و کارگر نیستیم که بیکار بشییییییییییییییم... 😎 🤑
♦️ گوینده: مسعود عباسی
♦️ طراح و گرافیست: محمد طالبی
♦️ نویسنده: برداشتی آزاد از کتاب نفحات نفت رضا امیر خانی
@radiomighat
@radiomighat
🔺فتوکپی نباشید !!!
خودتان باشید نه فتوکپی و رونوشتِ همدیگر !
خودتان را از روی دستِ دیگران ننویسید !
باور کنید چیزی که هستید ، بهترین حالتی است که می توانید باشید !
بعضی ها ، ساکتشان دلنشین است ،
بعضی ها پرحرفشان !
بعضی ها ، باچشم و موی سیاه ، زیبا هستند ،
بعضی ها با چشمان رنگی و موی بلوند !
بعضی ها با شیطنت دل می برند ،
بعضی با نجابت ...
جذابیتِ هرکس منحصر به خودش است !
باورکنید رفتار و خصوصیاتِ تقلید شده و مصنوعی ، شخصیتتان را خراب می کند ...
تا می توانید ، خودتان باشید !👌
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_سیزدهم سردی هوا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_چهاردهم
ساعت شش و نیم صبحِ سیام دی ماه، جلوی ایستگاه آتشنشانیِ ولی عصر، منتظر ایستاده بود. چشمانش انتهای خیابان را جستجو میکرد. دقیقاً میدانست او همیشه همین موقع با پراید سفیدرنگش حاضر میشود.
تا امروز تلاش زیادی کرده بود تا بتواند اندکی در قلب نفوذناپذیرش جایی هرچند کوچک دست و پا کند؛ اما او سرسختتر از این حرفها بود. او از جنس دیگری بود انگار. تمام ترفندها و دلبریها را برایش به کار برده بود؛ اما دریغ از ذرهای توجه.
مطمئن بود کس دیگری در زندگیش نیست. مدتها میشد که آمارش را درآورده بود؛ اما نمیتوانست بفهمد که این همه سرسختی برای چیست.
امروز هم منتظر بود بیاید تا شانسش را بار دیگر امتحان کند. سنگ مفت و گنجشک هم مفت. حیف بود او را به همین راحتی از دست بدهد.
بالأخره پیدایش شد. شبنم نفس عمیقی کشید. شالش را روی سرش مرتب کرد. موهای رنگشده و صافش دور صورت رها بودند. تلاشی برای پوشاندنشان نکرد. دستی به چهرهی آرایش شدهاش کشید. یقه خز پالتوی مشکیاش را مرتب کرد و راه افتاد.
-سلام!
علیرضا با دیدنش جا خورد. انگار برق به او وصل کرده باشند. ایستاد. نفسش را با حرص بیرون داد. نگاهش نکرد. زیر لب لا اله الا اللّهی گفت و بدون توجه به او به سمت ایستگاه راه افتاد.
شبنم داد زد:
-جواب سلام واجبهها..آقای محبی!
علیرضا چشمانش را بست. اخمهایش را در هم کشید. برگشت سمت او، اما همچنان نگاهش نمیکرد.
- گیریم علیک سلام..که چی؟
عصبانیت از لحنش کاملاً احساس میشد.
- شما چرا حرف حساب حالیتون نیست. حتماً باید آبروی منو ببرید! اونم تو محل کارم؟! جلوی هزارتا چشم؟! چرا اومدین اینجا؟!
شبنم با چند قدم خود را به او رساند. حالا دیگر کامل روبرویش ایستاده بود. وقیحانه چشم در چشمش دوخت.
علیرضا سرش پایین بود.
- اولاً چرا به من نگاه نمیکنی؟
درثانی کو! من اینجا یه چشمم نمیبینم چه برسه هزارتا!
- الله اکبر! ..دخترجان از خر شیطون پیاده شو! من آدم شما نیستم.
- هستی!
-نیستم!
- از کجا میدونی! مگه من چمه؟ چرا اینقدر اذیتم میکنی؟
- من اذیتت میکنم؟! ..یا صاحب صبر..اصلاً..شما چیزیتون نیست من یه چیزیم میشه! آخه تو میدونی من چند سالمه بچه!
شبنم با غیظ دندان سایید:
- من بچه نیستم..نمیبینی؟!
بعد با التماس ادامه داد:
-چرا بهم فرصت نمیدی تا همونی بشم که میخوای؟ به خدا میشم..به قرآن میشم!
علیرضا مستأصل اطراف را نگاه کرد.
- فرصت چی؟! چیزی که عیان است..
لا اله الا الله!
شبنم که معلوم نبود از سرما گونههایش گل انداخته یا از عصبانیت، صدا بلند کرد:
- حالا اونایی که چادر چاقچور کردن و عیان نیستن خیلی پاک و منزّهن؟ خیلی بیگناهن؟! جرمم فقط ایناست؟!
دستهای از موهای پریشان روی صورتش را کشید. با حرص همه را زیر شالش هل داد.
- بیا الان خوب شد؟! راضی شدی؟!
الان مشکلی نداری؟
علیرضا کلافه سری تکان داد. دستی به موهایش کشید. نگاهش روی بوتهای خاکستری رنگ دخترک ثابت ماند.
-خانم زشته به خدا..آرومتر!
میدانست با برخورد تند فقط اوضاع را بدتر میکند و او را جریتر!
برای همین با یک نفس عمیق همهی حرصش را بیرون داد و آرام گفت:
"اصلاً مشکل من این چیزا نیست خانم پورمند..شما خیلی هم خوب..هر کسی تو وجودش خیلی خوبیها رو داره که شاید به چشم نیان. من قضاوتتون نمیکنم. چون خودمم کامل نیستم! پر از خطا و اشتباهم. لطفاً..لطفاً..شما هم از روی ظاهر منو قضاوت نکنید. از کجا میدونی من آدم خوبیام!
سرش را بالا گرفت. محکم و مستقیم به او چشم دوخت. نگاهش تیز و برنده بود.
- من نمیتونم..شما رو خوشبخت کنم.. نمیتونم..والسلام! خیرپیش.
برگشت و با عجله وارد ایستگاه شد.
شبنم که همهی رشتههایش را پنبه دید، چانهاش لرزید. روان شدن اشکها دست خودش نبود. علیرضا را دوست داشت. این پسر خودخواه و سرسخت همسایه را از وقتی پا به آن محله گذاشته بود دوست میداشت. وقتی او را برای اولین بار دید جذبش شد. جذب مردانگیاش. او در نظرش یک طور خاص بود. وقتی فهمید آتشنشان است بیشتر خواهانش شد. لحظهای نبود که به فکرش نباشد. این پسر دوست داشتنی همسایه خواب و خوراک از او ربوده بود.
برای جلب توجه او همه کار کرد. از پوشیدن چادر و رفتن به مسجد و ریختن طرح دوستی با فاطمه گرفته تا بیپروایی افسار گسیختهاش در این روزهای اخیر.
👇👇👇
اما از وقتی رفتوآمدش را به خانهی آنها شروع کرده بود، کمتر او را میدید. انگار او اصلاً نمیدیدش. در خلوتِ خودش حرص میخورد و تصمیمهای جورواجور میگرفت. دست آخر تصمیم گرفت تا مستقیم با خودش حرف بزند. با خودش گفت:" هر چه باداباد.."
بهترین جا برای اینکه بتواند با او حرف بزند، محل کارش بود؛ اما اینبار هم تیرش بدجور به سنگ خورده بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( صندلی جلو )
♦️ علیرضا: آر پی جی زن.......رسول....پاشوتیربارچی رو بزن
♦️ رسول: آخ سرم.......بچه ها من تیر خوردم
♦️ علیرضا: چی شد رسول زخمی شدی؟!
♦️ مجید: نه بابا من بودم با سنگ زدم تو کلاهت هه هه هه
♦️ رسول: ای تو روحت مجید!الان وقته شوخیه؟!
صداپیشگان: علی حاجی پور- مجید ساجدی - محمد حکمت - امیر علی مومنی - محمد علی عبدی - امیر حسین مومنی - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهاردهم ساعت شش
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_پانزدهم
علیرضا اما در دنیای دیگری سیر میکرد. او را نمیدید. او قانون خودش را داشت. حتی در عاشق شدن. این چیزی بود که شبنم نمیدانست. با اینکه آمارش را درآورده بود و میدانست هیچکس در زندگیش نیست؛ اما متعجب بود که او هیچ توجهی نه به او و نه به هیچ دختر دیگری از خود نشان نمیدهد.
علیرضا دست نیافتنی بود. حداقل برای او.. مثل ستارهای که در دوردستها به او چشمک میزد و او دستش به آن نمیرسید.
علیرضا عقیدهی خودش را داشت. توی کَتَش نمیرفت چرا یک دختر باید تمام غرور و شخصیتش را زیر پا بگذارد تا به خواستهی دلش برسد. او دوست داشت همهی دخترهای سرزمینش را در قله ببیند. سخت و دستنیافتنی نه در دامنهها، راحت و قابل دسترس.
از طرفی پیش خودش میگفت شاید به خاطر کم سن و سالیاش است. هفده سالگی اوج غلیان احساس و درگیری عاطفی برای جوانهاست. باز هفده سالگی فاطمه را به یاد آورد.
حجب و حیای او و آرامش ذاتیاش حتی در سنین کمتر. وقار و متانتش در برابر نامحرم. اما هزار و یک دلیل میتوانست وجود داشته باشد تا یک دختر جوان اینطور افسارگسیخته حال دلش را نمایان کند.
پورمندها خیلی وقت نبود که به محلهشان آمده بودند. و از بخت بد شده بودند همسایهی آنها. اوایل نگاههای گاه و بیگاه دخترشان برایش معنایی نداشت و مهم نبود. اما مدتی که گذشت و پای او به خانهشان باز شد، احساس کرد پشت این نگاههای خیره و رفت و آمدها چیزی است که او را میترسانَد.
هر چه بیشتر دوری میکرد و فاصله میگرفت، دخترک حریصتر میشد. کمکم این توجهات از حد گذشتند. ابتدا تصمیم داشت با پدرش حرف بزند، اما پشیمان شد. ریختن آبروی او پیش خانوادهاش در مرامش نبود. خودش به هر طریقی بود درستش میکرد.
امروز اما با آمدنش به ایستگاه فهماند این رشته سر دراز دارد. شبنم پورمند به این راحتی دستبردار نبود.
وقتی علیرضا با حال خراب وارد ایستگاه شد، طاقت از کف داد. سر به آسمان بلند کرد. از ته دل از خدا خواست تا مهرش را از دل این دختر بیرون کند. دیگر قادر نبود دل او را بیش از این بشکند. خودش را به نمازخانه رساند. وضو داشت. نماز تنها راه آرامش روحش بود. از خودش میترسید. از هوای نفس میترسید. او انسانی بود با همهی غرایظ و نیارهایی که خداوند در وجودش قرار داده بود. از سربرآوردن نیازهایش میترسید. از دل و زبانش هم. از دلشکستن هم میترسید. او تقصیری نداشت. فقط دلش را باخته بود.
با عجز دست به دعا برداشت.
"خدایا مرا آنی و کمتر از آنی به حال خودم رها نکن. خدایا خودم رو به خودت میسپارم. خدایا نمیگم دستم رو بگیر چون مدتهاست گرفتی.. مبادا رهاش کنی.. رهام نکن خدا.. "
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#سلام_امام_زمانم
صبح یعنی
تپشِ قلبِ زمان
درهوسِ دیدنِ تو
کہ بیایی و زمین
گلشنِ اسرار شود
سلام آرزویِ زمین و زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌷
••🥀🕊••
گـٰاهۍدَرنَبۅدیِڪنَفر
ـاِنگـٰارجَھـٰانبہِڪُلۍخـٰالۍـاَست💔!..
#حاج_قاسم
.
.
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پانزدهم علیرضا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_شانزدهم
صدای آژیر خطر افکارش را به هم ریخت. همهمهای در بیرون از اتاق به گوش میرسید. به سرعت جانمازش را جمع کرد و از اتاق بیرون دوید.
طاها که بعد از خوردن صبحانه تازه داشت افکارش را جمع وجور میکرد تا با علیرضا حرف بزند، با شنیدن آژیر از جا پرید. به ساعت نگاهی انداخت. نزدیک ۸ صبح بود. درست ۷:۵۹ دقیقه.
شکوری هراسان سرش را داخل اتاق کرد."زود باش آماده باشه! .. بدو.. "
جای تعلل نبود. به سرعت آماده شد و از اتاق بیرون رفت. در راهرو چشمش به علیرضا افتاد. خودش را به او رساند. باید عادی رفتار میکرد. حداقل فعلاً..
"چی شده علی! مأموریت کجاست؟ "
علیرضا مثل همیشه که در مواقع بحرانی خنده از لبهایش جدا نمیشد گفت: "بههه.. داشِ گلم.. اُقُر بخیر.. هیچی باید بریم آتیش بازی! "
-خسته نباشی! خب کجا؟!
-خونه پسر شجا!
و زد زیر خنده.
-مسخره نباش دیگه تواَم..
شکوری به دو از کنارشان رد شد.
"زود باشین.. مورد اضطراریه.. "
علیرضا نگران گفت:" منم هنوز نمیدونم.."
به سرعت از پلهها سرازیر شدند و به طرف ماشینهای پارک شده دویدند.
ایستگاه پر سروصدا شده بود. تقریباً همه آماده باش بودند.
وقتی طاها کنار علیرضا نشست، هنوز نمیدانست کجای این شهرِ بزرگ طعمهی حریق شده و کدام ساختمان در حال سوختن است.
ترجیح داد سکوت کند تا به مقصد برسند.
نرسیده به چهارراه استانبول ترافیک سنگینی حکمفرما بود. دود غلیظی از ساختمانی چند طبقه بلند شده و قسمت وسیعی از آسمان را فرا گرفته بود.
ماشینها و جرثقیلها به سرعت اطراف ساختمان مستقر شدند. به همراه علیرضا از ماشین پیاده شد. نگاهی به سردر ساختمان انداخت. پلاسکو. ساختمانی ۱۸ طبقه در مرکز تهران.
از طبقهی دهم و یازدهم آتش زبانه میکشید. نردبانهای هیدرولیکی برای مهارکردن آتش به بالا فرستاده شد.
شکوری فریاد کشید:" علیرضا! تو با طاها و مجتبی و حامد برین داخل ساختمونو تخلیه کنین. فهمیدین.. تخلیه کامل.. سریع! "
جمعیت زیادی اطراف ساختمان جمع شده بود. عدهای پریشان و نگران. عدهای تلفن همراه به دست مشغول فیلمبرداری و یا عکس گرفتن.
علیرضا اولین نفری بود که وارد ساختمان شد. طاها و بقیه هم به دنبالش میدویدند.
تعدادی عکاس هم از روزنامهها و خبرگزاریها پشت سر آنها وارد ساختمان شدند.
علیرضا داد زد:"بچهها مراقب باشین.. ساختمون برق نداره.. کف زمین پر آبه لیز نخورین.. "
تاریکیِ مطلق بر همه جا حکمفرما بود. در هر طبقه که میرسیدند فریاد میزدند: " لطفا مغازهها رو تخلیه کنین.. هر چه سریعتر.. "
به همراه حامد و مصطفی به یکیک مغازهها سرمیزدند و دستور تخلیه میدادند.
در طبقهی پنجم مغازهدارها داشتند گاوصندوقهایشان را از پول و یا مغازههاشان را از آب خالی میکردند.
تعدادی لباسهایشان را جابجا میکردند تا خیس نشود.
علیرضا به هر کدام که میرسید فریاد میکشید:" اینجا امن نیست. زودتر برید بیرون. خواهش میکنم ..زودتر.. "
در طبقات بالاتر اوضاع وخیمتر بود. مغازهها و لباسها در میان شعلههای آتش میسوختند. شیشهی تمام پنجرهها شکسته و اطراف پراکنده بود. همه جا تاریک و خیس بود. شیلنگها روی زمین افتاده و کف زمین پر بود از آب و بستههای لباس.
پلهها شلوغ و آدمها در حال فرار بودند.
سرو صدا و داد و بیداد زیاد بود. طاها در آن شلوغی دیگر نتوانست علیرضا را ببیند.
اوضاع درهم و برهم شده بود. هر کس سعی داشت سریعتر از میان دود و شعلهها بگریزد. آب با فشار زیاد از پنجرهها بر روی شعلههای آتش میریخت. همهی بچهها سعی میکردند همه را به سمت بیرون هدایت کنند.
و این تلاش بیوقفه، سه ساعت و نیم طول کشید.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از بنرگلبانوها
#ماکارونی رو آبکش نکنید❌❌❌
که نصف عمرتون به فناست😱
منم قبلا نمیدونستم😏
تادوست #آشپزم_بهم_گفت_چجوری_بپزم😍
انقدر خوشمزه میشه،شیش لیگ و چلوگوشت جلوش کم میاره😉
#همیشه_برا_مهمونام_میپزم🥴عاشقشن
کی فکر میکرد #ماکارونی ازبرنج جلو بزنه😁
https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39
تاحالا هرچی ماکارونی خوردی سوتفاهم بوده😂از این به بعد با این روش بپز
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( قهرمان تو کیه؟ )
♦️ اصغر: من عاشق قلی خانم، عجب قدرتی داره این مرد! آخ چی میشد منم یکی از نوچه های قلی
خان بودم؟!
♦️ کریم : قصه ی ثروت خواجه الماس تموم شد حالاعاشق قدرت قلی خان شدی؟! اصلا میدونی قلی خان کیه؟چجور آدمیه؟!
♦️ زن : وا !!! دست بوسی خواجه الماس هم شد نون و آب؟! سرش به جایی خورده این بنده خدا؟!
صداپیشگان: مسعود صفری - نسترن آهنگر - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال – علیرضا جعفری - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شانزدهم صدای آژ
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایان یک آغاز *
#قسمت_هفدهم
خستگی بر جان همه مستولی شده، گرما و دود دم، بوی لباس سوخته نفس کشیدن را سخت کرده بود. در این میان عدهای هنوز داخل مغازهها بودند و لباس جابجا میکردند. به حرف هیچ کس گوش نمیدادند. انگار که خیالشان راحت بود اتفاقی نخواهد افتاد. شاید هم دلشان به حضور آتشنشانان قرص بود. هر چه بود کار خودشان را میکردند و اعتنایی به هشدارها نداشتند.
در میان این همهمه و شلوغی تلفن طاها زنگ خورد.
-جانم بابا حسین!
حاجحسین با نگرانی پرسید:
- کجایی بابا؟ در چه حالی؟
طاها سعی کرد با خونسردی جواب دهد.
-اینجا اوضاع خرابه.. ولی نگران نباشین.. از پسش برمیایم!
- من میخوام بیام اونجا.. شاید..
طاها نفسزنان داد کشید:
-نه نمیخواد بیاین... با اون قلب خرابتون..خودم زنگتون میزنم خب؟...من باید برم..خدافظ..
حاجحسین ولی دلش به شور افتاده بود. تلویزیون هم نداشت که اخبار را دنبال کند. سعی کرد سرش را به کار گرم کند تا دلشورهاش کمتر شود. زیر لب ذکر میگفت و خودش را اینطور آرام میکرد.
طاها با مغازهداری داشت کلنجار میرفت که علیرضا به سرعت از کنارش رد شد. کتف یک نفر را گرفته بود و کشانکشان به بیرون از ساختمان میبرد.
به طرف مغاره دیگری دوید. مردی با هیکل درشت به او تنه زد. هشدار میداد و مردم را به بیرون هدایت میکرد.
خودش را به پنجره رساند. علیرضا را دید که به سرعت وارد ساختمان شد.
برگشت. بچهها داشتند تمام سعی خود را میکردند تا همه را به بیرون بفرستند. انگار میدانستند که این شعلهها در حال شکل دادن یک فاجعه هستند.
سه ساعت و نیم تلاش بیوقفه برای نجات انسانهایی که ثمرهی یک عمر زحمتشان در آتش سوخته بود؛ بالأخره نتیجه داد. آتش تقریبا مهار شده بود.
در میان این تلاشها و رفتنها و آمدنها، ناگهان صدای انفجار عظیمی به گوش رسید.
طاها هراسان اطراف را نگاه کرد. صدای یا حسین گفتن مردم بلند بود. حامد و مصطفی را دید که از پنجره خودشان را روی نردبان هیدرولیکی میکشاندند.
خبری از علیرضا نبود. به سمت طبقات پایین دوید. صدای انفجار گوشهایش را سنگین کرده بود. سرش سوت میکشید. خانمی را در حال عکس گرفتن دید. فریاد زد:" زیر دست وپا میمونی! هر چه زودتر برو بیرون."
رو به بقیه کرد.
"زودتر برید بیرون. "
صدای علیرضا را از موتورخانه شنید.
خودش را به او رساند.
-طاها جان! باید زودتر بریم بیرون. هر لحظه ممکنه فرو بریزه. تو ساختمون کسی نیست دیگه؟
طاها عرقریزان نگاهش کرد. هنوز هم با همه خستگیها رد لبخند روی لبهایش نمایان بود.
-آتیش مهار شده ولی هنوز کامل تخلیه نشده.
همینکه به طرف علیرضا رفت، ناگهان صداهای وحشتناکی هر دو را میخکوب کرد. طاها نتوانست هیچ عکسالعملی نشان دهد. یک آن علیرضا به سمت او پرید و فریاد زد:"یا حسین.. طاها.. اومد پایین.. "
طاها تنها دستان علیرضا را دید که با سرعت او را در آغوش کشیدند.
***
شکوری بیرون از ساختمان، مسرور بود از این که آتش را مهار کردهاند. نگاهی به ساعتش انداخت. ۱۱:۳۳ دقیقه.
اما طولی نکشید که خوشحالیش تبدیل به بهت و ناباوری شد.
ساختمان عظیم پلاسکو بناگاه در برابر چشمانش فروریخت. طبقات یکی پس از دیگری روی هم آوار میشدند. از دست هیچ کس هم کاری برنمیآمد. این خردههای شیشه و سنگ و آجر بود که به اطراف پاشیده میشد و با صدای جیغ و فریاد مردم یکی شده بود.
بهت و ترس توان از هر بینندهای گرفته بود. زانوانش میلرزید.
چیزی را که میدید باور نمیکرد. تنها توانست زیرلب زمزمه کند: "یا زهرا! ... بچهها!... "
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایان یک آغاز * #قسمت_هفدهم خستگی بر
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_هیجدهم
شبنم هنوز آنجا ایستاده بود که دید همهی ماشینها سروصداکنان از ایستگاه خارج شدند. مطمئن بود علیرضا هم در یکی از همین ماشینها است.
سریع خودش را به ایستگاه رساند تا بفهمد کجا اعزام شدند.
هیچکس جز یک پیرمردی که کلاه لبهدار سرش گذاشته بود آنجا نبود. همهی جایگاهها خالی از ماشین بود. پیرمرد آبپاش قرمزرنگ بزرگی در دست داشت و گلهای روی پلههای ورودی ساختمان را آب میداد.
شبنم با احتیاط جلو رفت.
-سلام حاج آقا!.. خسته نباشی..
-علیک سلام دخترم!
- ببخشید یه سؤال داشتم. میخواستم ببینم خبری شده بود یهو همه رفتند؟
پیرمرد نگاهی به سر تا پای شبنم کرد. آبپاش را در دستش جابجا کرد و گفت:
"خب حتماً خبری شده دیگه.. الکی که نمیرن!"
- نه.. میدونم.. میخواستم ببینم کجا رفتن!
- نمیدونم.
شبنم که دید از پیرمرد چیزی دستگیرش نمیشود موبایلش را روشن کرد. عکسها و کلیپهایی از آتشسوزی در پلاسکو دست به دست میشد. سرسری تشکری کرد و به سرعت خودش را به اولین ایستگاه اتوبوس رساند. و راهی چهارراه استانبول شد.
وقتی رسید با ترافیک وحشتناکی روبرو شد. خیابان فردوسی جای سوزن انداختن نبود. اتوبوس جلوتر نمیرفت. وقتی بعد از کلی معطلی پیاده شد، تا چهارراه پیاده رفت. جمعیت زیادی در اطراف ساختمان حضور داشتند.
از طبقات بالایی دود غلیظی به آسمان میرفت. در دل دعا کرد چیز مهمی نباشد و آتش را مهار کرده باشند. به زحمت خودش را نزدیک ساختمان رساند. همهی آتشنشانها به داخل ساختمان در رفت و آمد بودند. با چشمانش همه جا را جستجو کرد. نتوانست علیرضا را ببیند.
عدهی زیادی را دید که به داخل هجوم میبردند. حدس زد مغازهدارانی هستند که اجناسشان در داخل مغازههاشان مانده و آنها نگران از دست رفتن سرمایهشان هستند.
به داخل ساختمان رفت. اما از بس تاریک بود نمیشد جایی را دید. سر و صدا از طبقات بالا به گوش میرسید. برگشت بیرون. با خودش گفت همین جا منتظر میماند. بالاخره علیرضا از همین در بیرون میآید. ببیند من نگرانش شدهام و تا اینجا آمدم شاید دلش نرم شود.
بیحوصله و کلافه جایی را برای نشستن پیدا کرد.
یکی دو ساعتی منتظر ماند. خسته شده بود. ماندنش دردی را دوا نمیکرد. دیدن اشک و آه و بدبختی مردم هم چندان برایش خوشایند نبود. از علیرضا هم خبری نبود.
تصمیم گرفت برگردد. بلند شد و پشت پالتویش را که خاکی شده بود تکاند. در همین حین علیرضا را دید که یک نفر را کشانکشان از ساختمان بیرون آورد. چیزی به او گفت و سریع برگشت. خواست خودش را به او برساند؛ نتوانست. جمعیت زیادتر شده بود.
خواست دوباره داخل ساختمان برود اما ترسید.
همه را داشتند بیرون میکردند. ترس و نگرانی را در چهرهی همهی آنها میشد دید. لحظه به لحظه بر تعداد جمعیت افزوده میشد.
نه دلش میخواست بماند نه دلش میآمد برود. بین ماندن و رفتن مردد بود؛ که ناگهان از صحنهای که دید بر جا خشکش زد. ساختمان ۵۴ ساله پلاسکو که بسیاری آن را نماد تجدد در تهران میدانستند، طبقه به طبقه فرو ریخت.
حالا به جای ترس و وحشت، بهت و حیرت بود که در نگاه و چهرهی آنهایی که بیرون بودند، دیده میشد.
تا چند ثانیه قدرت حرکت نداشت. چشمانش گشاد شده و با دست جلوی دهانش را محکم گرفته بود.فقط با ناباوری نام علیرضا را صدا میزد. آرام و زیر لب، اما ناگهان صدایش اوج گرفت. از ته دل جیغ میکشید و علیرضا را صدا میزد. کنترلی روی رفتارش نداشت. دستانش به وضوح میلرزید.
شوکزده به هرکس میرسید تکانش میداد و میگفت:
"علیرضا... علیرضا اونجا بود.. خودم دیدمش رفت تو .. اون اونجاست..
علیرضا اونجا مونده.. اون زیره..
نجاتش بدین.. تو رو خدا نجاتش بدین...
درش بیارین...
اون نفس میکشه.. زندهاس... مگه نه؟!... "
ضجه میزد و کمک میخواست. اشک میریخت و جمعیت را کنار میزد.
به هر آتشنشانی که میرسید به صورتش زل میزد. دنبال نشان آشنایی میگشت. هر کدام را که میدید فکر میکرد علیرضاست.. اما هر چه بیشتر میگشت کمتر مییافت.
دیگر صدای فریادهایش، در میان هیاهوی جمعیت گم شده بود...
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4