ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_ششم میایستم و کمر راست میکنم: اینجا کجاست؟ چه خبره اینجا؟ -نترس حوراء!
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_هفتم
مینشینم روی نیمکت؛ عزا گرفته ام که امشب را کجا صبح کنم؛ ناخودآگاه یاد
خواب شب قبل می افتم، به ذهنم فشار می اورم بلکه چهره پیرمرد را بین شهدایی که میشناسم پیدا کنم اما بی نتیجه است؛
خیره میشوم به زاینده رود؛
آب را باز کرده اند
و انعکاس نور چراغهای پل فردوسی درآن پیداست.
گوشی ام زنگ میخورد؛ عمو رحیم است؛ عموی ناتنی ام که برعکس بقیه مرا
دوست دارد!
-سلام عمو! خوبی؟
-سلام، ممنون!
-زنگ زدم خونتون نبودی، کجایی؟ چکار میکنی؟
-زاینده رودم، شما خوبید؟راضی نشدن حوزه بخونی؟
-تقریبا چرا!
-نمیخواد ازم قایم کنی دخترم، از بابات شنیدم چی گفته!
بغض میکنم؛ عمو رحیم بیشتر از هرکسی شبیه است به یک پدر واقعی؛ گرچه
پدر نشده و با زن عمو تنها زندگی میکنند و از بچگی دوست داشتند به جای بچه
نداشته اشان مرا دخترم خطاب کنند.
نمیدانم چرا اینطور اظهار نیاز کردم!
کمی پشیمان میشوم ولی دلم گرم است.
میگید چکار کنم؟ نمیدونم کجا برم!
عمو با بقیه فرق دارد
.
-ناراحتی نداره که عمو!
بیا خونه ما، یه فکری میکنیم بالاخره! بیکس و کار که نیستی!
بین دو حس متضاد گیر کرده ام؛
اینکه دست نیاز دراز نکنم جلوی کسی، یا
محبت پدرانه عمو را بپذیرم؛
سکوتم که طولانی میشود عمو میگوید: بیام دنبالت؟
-نه، ممنون...
خودم میام.
منتظرتم، بیا که زنعموت منو کشت!
تماس را که قطع میکنم، خط اشک روی چهره ام کشیده میشود؛
پدر میخواهد؛ کسی مثل پیرمردی که در خواب دیدم، تصاویر زیادی از پدرم ساخته ام و همه ختم میشوند به تصویر پدر، لب حوض فیروزه و زیر درخت انگور که ریحانە ٔ یک و نیم ساله را روی پایش نشانده؛ اگر پدر بود، حتما حمایت میکرد از تصمیمم.
با همین فکرهاست که میرسم سرخیابان؛ شاسی بلندی جلوی پایم ترمز
میزند؛
بیشتر از اینکه بترسم، تعجب میکنم که کجای قیافه من به آنهایی میخورد
که...
بگذریم!
یادم نمی آید درطول عمرم از پسری ترسیده باشم؛
همیشه مقابلشان جسور و
بداخلاق بوده ام؛
حالا اما پسری که جلویم ترمز زده و دارد متلک بارم میکند،
موجبات خنده و شادی ام را فراهم کرده! بدبخت بیچاره چقدر از همه جا رانده
است که آمده یک دختر چادری را سوار کند!
حتما طمع چمدان را دارد و خلوت
بودن خیابان جسورش کرده، وگرنه یادم نیست تابحال متلک شنیده باشم؛
ولی خوب اینها اصلا دلم را به رحم نمی آورد؛
درحالی که با دستی چمدان را نگه داشته ام و با دستی چاقوی ضامن دار را از کیفم بیرون میکشم،
از ماشینش فاصله میگیرم؛ به نفعش است مثل یک پسر خوب بفهمد به کاهدان زده و برود پی کارش؛
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
💠💠💠💠 #عقیق_فیروزه_ای °💍° #قسمت_ششم رکاب 6 (آقا) گاهی زمان نباید بگذرد اما میگذرد؛ مثل امروز که د
💠💠💠💠
#عقیق_فیروزه_ای °💍°
#قسمت_هفتم
رکاب 7 (خانم)
تمام شدن مرخصی، یعنی یکسان شدن شب و روز و نفهمیدن گذر زمان و حس نکردن بی خوابی و گرسنگی. برای هردوی ما و برای او بیشتر. نه این که از کارش چیز زیادی بدانم، وقتی نیمه شبها برمیگردد یا بعد یکی دو هفته میبینمش چهرهاش داد میزند چقدر خوش گذرانده!
خودم هم که از همان اول به قول او، سنسورهایم قطعی دارد و گرسنگی و بی خوابی و گرما و سرما را حس نمیکنم!
کار من برعکس او، خیلی کتک خوردن ندارد! و مثل او نیستم که هربار با دست و پای شکسته و سر و صورت کبود خانه بروم؛ مگر بعضی وقتها. امروز هم از همان وقتها بود؛ بماند که چطور و از کی کتک خوردم (قرار نیست مسائل کاری و به این مهمی بخشی از یک رمان عاشقانه باشد!)؛ اما خوب توانست یک گوشه خفتم کند و از خجالتم در بیاید.
من هم باید تا رسیدن بچههای گشت، یک جوری نگهش میداشتم که در نرود و در عین حال ناکار هم نشود. برای همین بود که چندتا لگد نوش جان کردم؛ نامرد خیلی محکم زد اما خودم را از تک و تا نینداختم و بچهها که رسیدند، خیلی عادی سوار ماشین شدم. الان هم احتمال میدهم کمر و پهلویم کبود شده باشد اما اگر بخواهم لوس بازی در بیاورم، از ادامه کار میمانیم و باید دردش را تحمل کنم.
دست مطهره که روی شانهام میخورد، از جا میپرم و سرم را بالا میآورم که ببینم چه کار دارد. درد در گردنم میپیچد تا بفهمم آن قدر ثابت نگهش داشتهام که خشک شده.
- دیر وقته ها! برو خونه، بچههای شیفت هستن.
تازه میفهمم هوا تاریک شده است و نماز مغرب و عشایم مانده. دنبال ساعت میگردم:
-مطهره ساعت چنده؟
-ده و نیم. آن قدر توی پرونده غرق بودی که صدای اذان رو هم نفهمیدی. منم صد بار صدات کردم نشنیدی. ما هم گفتیم مزاحمت نشیم.
نگاهی به کاغذهای بهم ریخته مقابلم میاندازم. بعضی یادداشتهای خودمند و بعضی دست خط متهم. درحالی که مرتبشان میکنم به مطهره میگویم:
-حس میکنم هیچ پیشرفتی نداشتیم! انگار یه چیز مهمتری هست که این وسط ندیدیم.
درحالی که وسایلش را جمع میکند میگوید:
-اتفاقا از نظر من بد نبوده. باید صبر کنی تا گزارش بچههای تیم آی تی.
در آستانه در میایستد:
- من باید برم، شوهرم ماموریته، بچهها تنهان. تو هم اگه میخوای تا آخر این پروژه زنده بمونی برو خونه، نمون. یا علی.
از جایم که بلند میشوم، کمرم تیر میکشد. نمیدانم بخاطر لگد است یا نشستن در مدت طولانی؟ به هر زحمتی شده، نمازم را ایستاده و در همان اتاق میخوانم. کاغذها را جمع میکنم و میریزم داخل کیفم. لپتاپ را هم که باتریاش تمام و خیلی وقت است خاموش شده، میبندم و میگذارم داخل کیف. کولر را هم مطهره خاموش کرده تا از گرما هم که شده، بیایم بیرون. در اتاق را قفل میکنم، همراهم را تحویل میگیرم و سمت پارکینگ میافتم.
داخل آسانسور، همراهم را چک میکنم؛ مادر پیام داده است که غذا برایم پختهاند و بروم خانهشان تحویل بگیرم.
با این که ذهنم در تمام راه درگیر است، میتوانم سخنرانی هم گوش بدهم. اتفاقا کمکم میکند تا ذهنم کمی از فضای قبلی خارج شود تا وقتی دوباره پرونده را میخوانم، کمی برایم تازگی داشته باشد.
مادر با دیدن چشمان قرمزم، سری تکان میدهد و ظرف غذا را به طرفم میگیرد:
- یه ذره هم به خودت برس! بالاخره تو هم آدمی!
پدر هم حرفش را تایید میکند و سرش را از پنجره ماشین داخل میآورد که ببوسدم. بوسیدن دستهایشان خستگی را از یادم میبرد.
غذایی که مادر داده را روی اُپن میگذارم. آن قدر برای ادامه کار اشتیاق دارم که لباس عوض نکرده، مینشینم وسط سالن و لپتاپ را به شارژ میزنم تا روشن شود. برگهها را دور خودم میچینم و با دید تازهای، شروع میکنم به مطالعه کردن پروندهای که جملاتش را مو به مو حفظم.
آن قدر میخوانم که چشمانم از شدت سوزش باز نشوند و سرم گیج برود و سنگین شود. آن قدر که ضعف و سردرد و شاید خواب، تسلیمم کند!
👇👇👇
ڪوچہ احساس
در آن شب حضرت دستور داد دور خیمه ها گودالی کنده و آن را از هیزم پرکنند و حضرت علی اکبر را با سی سوار
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_هفتم
در یک بیابان خشک و بی آب و علف بودم . هر چه دور و برم را نگاه کردم کسی را ندیدم.
پیاده راه افتادم به سمتی که هیچ شناختی از آن نداشتم.
آفتاب با تندی هرچه تمام به صورتم می خورد.
خیلی تشنه بودم؟ به جایی رسیدم که دیگر توان قدم از قدم گذاردن نداشتم.
روی زمین افتادم. چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای اسب و شترانی به گوشم رسید.
همین که سرم را بالا آوردم کاروانی را دیدم که از دور در حال عبور کردن بودند. هرچه دستم را بالا آوردم و صدا زدم که کمکم کنند انگار صدایم را نمی شنیدند.
وزنه ای ده تنی به زبانم بسته شده بود. بختک به جانم افتاده بود و حلقومم را فشار میداد. میخواستم بلند شوم و راه بروم اما انگار زنجیری به پایم بسته بودند.
چشم هایم روی هم می رفت که صدایی مرا از خواب بیدار کرد.
_بلند شو ... بلندشو
چشم هایم را باز کردم . دختری بالای سرم ایستاده بود.
بالبخند نگاهم میکرد. چهره اش را جایی دیده بودم. دقیقا دختر توی عکس با همان لباس و همان چهره .
_تو ... تو نارینه ای ؟
_بله ، بلند شو راه بیفت.
گفتم: نمیتونم، بلند شم. آب میخوام... آب دارم هلاک میشم
با آرامشی که در چهره اش موج میزد گفت:
آب اونجاست. اون کاروان اب دارن. بلندشو بیا اونجا اب بخور
_نمیتونم
بین زمین و هوا معلق بودم که گفت: چرا نمیگی یا حسین ؟ بگو یا حسین و بلندشو.
دوباره گفتم: نمیتونم.
تکرار کرد این بار بلندتر : بگو یا حسین و بلندشو
زبان قفل شده ام را حرکت دادم و به سختی گفتم: یا ...حُ....حُسین ...یا حُسین
***
پلک هایم را باز کردم . بدنم خیس عرق بود. نفس نفس میزدم. دور وبر را نگاه کردم. ساعت ۶ صبح بود. از جا بلند شدم و روی تخت نشستم. کنارم پارچ آب بود. یکی از داروهایم را به دهان گذاشتم و رویش هم یک لیوان آب سر کشیدم.
از روی تخت بلند شدم. در اتاق را که باز کردم ، مادر را درحالی که با چادر نماز پشت در اتاق خوابیده بود دیدم.
سه روزی که بیمارستان بودم یک روز بیمارستان را ترک نکرد. و حالا هم نگران از حالِ من پشت در خوابش برده بود.
بعد از آن که دست و صورتم را آب زدم تا از حرارت تنم کاسته شود به اتاق بازگشتم.
بالشم را از روی تخت برداشتم و زیر سر مادر گذاشتم. پلک هایش را باز کرد .
_بلند شو سر جات بخواب مامان. من چیزیم نیست. حالم خوبه
با بی حالی تمام دستش را توی دستم گرفت. تلاش کردم بلند شود اما بدنم تحمل نداشت. دست به دیوار گرفتم که خودش فهمید.
تنه اش را از زمین بلند کرد و به دیوار تکیه داد.
_آخ بدنم خشک شده
به تأسف سرم را تکان دادم.
مادر که به اتاقش رفت؟ تمام حواسم به آن خواب رفته بود.
لای کتاب را باز کردم و به عکس نارینه چشم دوختم.
_چی میخواستی بگی؟ چرا داری منو به سمتی میکشونی که اینجور با دلم بازی بشه؟
میخوای امیدوارم کنی بعد اون وقت هیچی به هیچی!
ناامیدی بدترین حالت هر آدمی هست.
کتاب را با کنجکاوی تمام ورق زدم.
👇👇👇👇
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_ششم *عاطفه* ساعت از هشت
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هفتم
*دانشکده علوم پزشکی اصفهان*
کلاس آناتومی به اندازه کافی خشک و بیروح بود. استاد عباسی هم که خودش بالذاته آدم خشکی بود، فضای کلاس را واقعاً غیر قابل تحمل میکرد. اما برای عاطفه یکی از جذابترین کلاسها بود. او معتقد بود آناتومی بدن شگفتانگیزترین چیزی است که تا به حال در عمرش تجربه کرده و تکتم را هم سر ذوق میآورد.
آن روز اما تکتم اصلاً حوصلهی کلاس را نداشت. دستش را زیر چانهاش زده بود و روی یک برگهی سفید خطوط درهمی میکشید. دو روز دیگر تولد پدرش بود و در ذهنش نقشه میکشید چطور میتواند غافلگیرش کند. به استاد نگاهی کرد. با صدای بمی داشت در مورد آناتومی قلب توضیح میداد. سعی کرد کمی حواسش را جمع کند.
- ضربانساز طبیعی قلب، گره"سینوسی-دهلیزی " است که یک گروه میکروسکوپی از سلولهای الکتریکی تخصص یافته قلبی هست. به دنبال ایجاد یک تحریک الکتریکی توسط این گره، یک ضربان قلب ایجاد میشه...
عاطفه کنار تکتم نشسته بود و تندتند یادداشت میکرد. گاهی هم زیرچشمی نگاهی به تکتم میانداخت.
استاد هنوز داشت توضیح میداد.
- خب تعداد ضربان قلب در حالت استراحت در یک فرد سالم بین ۶۰ تا ۸۰ ضربان در دقیقه است. موقع فعالیت و ورزش ضربان افزایش پیدا میکنه و...
مجید فتحی از ته کلاس حرف استاد را قطع کرد.
- استاد! من هیجانزده که میشم ضربان قلبم میره رو هزار.. این غیر طبیعی نیست استاد؟!
رضا مشکینی با آن لهجه اصفهانی گفت:" دادا تو قلبت قلب نیس که تلمبه بادیهس! "
کلاس از خندهی بچهها منفجر شد.
- استاد! قلب من ضربانش خیلی کمه! احساس میکنم ده تا هم نیست. یعنی دارم میمیرم؟!
دوباره خندهی بچهها بلند شد.
استاد عباسی عینک گرد و فلزیاش را از روی صورت برداشت. بینی عقابیاش اینطور بیشتر تو چشم میزد. چشمانش را ریزتر کرد و با ماژیک روی تابلو وایتبورد کوباند. بچهها ساکت شدند.
- مزهپرونی بسه دیگه.. مبحث جدیه.. لطفاً دقت کنید. نظم کلاس رو به هم نزنید. دفعهی بعد بینظمی مساوی با اخراج.
بعد با همان صدای بمش به ادامهی تدریس پرداخت.
تکتم با این شوخیهای بچهها، از حال و هوای تولد پدر خارج شد و خواست دل به درس بدهد که با صدای ضربهای به در و متعاقب آن باز شدنش، او و بقیه توجهشان به آن سمت معطوف شد.
هامون در چارچوب در با اخم ریزی در میان ابروانش، ایستاده بود. صاف و شق و رق. مستقیم به استاد نگاه میکرد.
- سلام استاد! ببخشید دیر کردم. اجازه هست؟
استاد عباسی عینکش را به چشم زد و نگاهی به ساعتش انداخت. رو به هامون گفت:" آقای شمس از شما توقع نداشتم. لطفاً دیگه تکرار نشه. بفرمایید.
هامون بند کیف سیاهرنگِ بزرگش را روی شانه بالاتر داد و وارد شد. اولین چیزی که از او جلب توجه میکرد، قامت بلند و شانههای پهنش بود.
پیراهن چسبان سفیدی به تن داشت همراه با شلوار کتان طوسیرنگ که اندام خوشفرمش را نمایان میساخت. موهایش را به سمت بالا شانه زده بود. همهی تارهایش در یک ردیف، مرتب و منظم برق میزدند. گویی هر تارش را با خطکش اندازهگیری کرده و شانه کرده بود. تهریش آنکادر شدهاش صورتش را خیلی جذابتر نشان میداد.
با چشمان خمار مشکی و گیرایش از همان نیمکت اول همهی بچهها را رصد کرد. نگاه تمام دخترهای کلاس روی او ثابت مانده بود. صدای پچپچ از گوشه و کنار کلاس بلند شد. فربد را ته کلاس پیدا کرد. فربد چهار انگشتش را به نشانهی سلام روی پیشانیاش گذاشت و برداشت.
هامون دوباره کلاس را از نظر گذراند و پوزخندی روی لبش نقش بست. رفت که کنار فربد بنشیند.
در همان لحظهای که هامون وارد کلاس شد، عاطفه سرش را پایین انداخت. توجهی به او نکرد. زیرچشمی تکتم را پایید. دید که نیمنگاهی به هامون انداخت و زیر لب کلماتی را زمزمه کرد.
عاطفه گوشهی دفترش نوشت:" چی داری میگی زیر لب؟! " و دفتر را روبهروی تکتم گذاشت.
تکتم در جوابش یادداشت کرد:" خیال میکنه از دماغ فیل افتاده! " و درشتتر نوشت:"پسرهی نچسب.. "
عاطفه خواند و لبخند زد. پایینتر نوشت: "دارندگی و برازندگی! "
تکتم شکلکی با چشمان گرد شده از تعجب کشید و زیرش یادداشت کرد:" بهبه مبارکه! شویندگی..! "
عاطفه نتوانست خودش را کنترل کند و صدای خندهی بلندش در کلاس پیچید.
هامون سرش را به سرعت چرخاند و نگاه تندی به عاطفه کرد.
عاطفه شرمنده دستش را جلو دهانش گرفت. به هیچکس نگاه نکرد. حتی به استاد. او نگاه پر از خشم هامون را هم ندید که به او دوخته شده بود.
همهمهای در کلاس ایجاد شد. استاد دوباره چند ضربه روی تابلو زد. هامون نشست؛ اما هنوز تیر نگاهش عاطفه را نشانه گرفته بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_ششم با وجود سرد
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_هفتم
پاییز کمکم داشت بساطش را جمع میکرد. سردی زمستان رخ مینمود. دل طاها اما گرم بود به این دیدارهای گاه و بیگاه. بعد از آن دیدار کوتاه در مغازه آقای وحیدی تصمیمش را گرفته بود.
کنار درخت بیدِ روبهروی سقاخانه منتظر ایستاد. خداخدا میکرد خودش هم بیاید. باید با او حرف میزد. "اگر نمیآمد چه؟! "
خب با مادرش حرف میزد. از آن روز منتظر فرصتی بود تا بتواند باب صحبت را باز کند و حرف دلش را بزند. انتظارش خیلی طولانی نشد. هر دو را دید. داشتند نزدیک میشدند. با هم حرف میزدند. کمی این پا و آن پا کرد. با خودش فکر کرد:
"باید هر طور شده باهاش حرف بزنم. خب که چی؟! این همه هی میام و میرم. هی مث گوسفند وایمیستم نگاش میکنم. هی حرف نمیزنم. هی وقت میگذره! هیچی به هیچی.."
شروع کرد به قدم زدن.
"یعنی چی که هیچی نمیگم؟! شاید اصلاً منو نخواد! خب باید مطمئن بشم یا نه؟! "
یادش به آن روز افتاد. آن نگاه و آن لبخند پنهانی در مغازه آقای وحیدی.
"مطمئنم اونم منو میخواد! "
ایستاد. به آنها نگاه کرد.
"اگه بگه نه چی؟ اگه اشتباه میکنم چی؟ خدایا.. مادرش چی؟
اول باید با اون حرف بزنم. اینطوری بهتره. حداقلش اینه میفهمم منو میخواد یا نه! بهتر از این زجریِ که میکشم.. خدایا کمکم کن... "
این چند متر مکعب سبز حال و هوای او را زیرورو کرده بود. شاید پیشترها اگر از کنار اینجا رد میشد تنها کاسهی نقرهای زنجیر شده به میلهی فلزی را پرآب میکرد. چند جرعهای مینوشید و یک "یا حسین " میگفت.
و شاید به لبهی سقاخانه تکیه میداد و خدابیامرزی هم برای بانی این مکعب سبز میفرستاد. اما اینک این سبز خیالانگیز برایش معنا و مفهوم دیگری پیدا کرده بود. انگار اینجا دلش آرام میگرفت. اینجا دلش زنجیر شده بود به دل دختری که میخواست در ادامه راه زندگی همسفرش شود.
همینطور که با خودش کلنجار میرفت؛ چشمش به آنها بود. فکر نمیکرد اینقدر زود بروند.!
باید تصمیمش را میگرفت. یا الان یا هیچ وقت. پیش از این هزار بار میخواست حرف بزند اما خجالت میکشید. هزار بار خواست تعقیبشان کند؛ پایش پیش نرفت. باید از یک جایی شروع میکرد. یا رومی روم. یا زنگی زنگ.
تمام جسارتش را جمع کرد و جلو رفت.
👇👇👇