eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣴⣶⣤⣤⡆ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⢉⣽⡿⠋ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣤⠀⢀⣤⣴⣾⠟⠉⢀⡄ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣶⣶⣾⣿⣿⡿⠛⠉⠀⠀⠀⣼⡇ ⠀⢀⡦⠀⢠⣶⡄⠀⠀⣿⠏⠁⠉⠉⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣿⠁ ⠀⣾⠁⠀⢿⣿⠇⠀⢠⡿⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣿⠀⣠ ⢸⣿⠀⠀⠀⠀⠀⣠⣾⠃⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠸⣿⣿⡏ ⢸⣿⣷⣶⣶⣶⣿⡿⠃⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠙⠋ ⠀⠙⠿⠿⠿⠛⠉⠀⠀⠀⣀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣰⣿⣿⣿⡷⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠛⠉⠉⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢰⣿⣿⣿⠇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠉⠁ 🖤✨ *اَللّهُمَ اَرزُقنـٰا فِي اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن وَ فِي اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن* خدایا روزی مارا در دنیا زیارت کربلا ودرآخرت شفاعت امام حسین(ع) قرار بده🤲🌸 *🌺اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً🌺* *🍃🌸"خداونداااا آخر و عاقبت ڪارهاے ما را ختم بہ خیر ڪن ..."🌸🍃* آرامش شب نصیب تون♥️ ♥️ ** 🌙✨ 🌙 ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅ @koocheyEhsas ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
💠 💠 💠 💠💠 💠 💠💠 💠💠 ✅۱۰ بار خواندن این دعا از جمله اعمال شب جمعه است: 👇👇 *♧ يَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِيَّةِ ♧ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ ♧ يَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِيَّةِ ♧ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ خَيْرِ الْوَرَى سَجِيَّةً ♧ وَ اغْفِرْ لَنَا يَا ذَا الْعُلَى فِي هَذِهِ الْعَشِيَّةِ* *🍃اى خدايى كه فضل و كرمت بر خلق دايم است و دو دست ‏عطا و بخششت به جانب بندگان دراز است اى صاحب بخشش هاى بزرگ درود فرست بر محمد و آلش كه در اصل خلقت و فطرت بهترين خلقند اى خداى بلند مرتبه در همين شب گناه ما را ببخش ...🤲* 📚مفاتیح الجنان 💠💠 💠💠 💠 💠💠 💠 💠 💠 ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅ @koocheyEhsas ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_پنجم آن‌قدر سرگرم حرف زدن
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* *عاطفه* ساعت از هشت گذشته بود. ریموت در ورودی را زد. وقتی وارد حیاط شد، با دیدن ماشین دایی امیر تعجب نکرد. حتماً خاله عفت و خاله منیر هم همراهش آمده بودند. شب‌های جمعه جمعشان جمع بود. البته این هفته پدرش خانه نبود؛ وگرنه عموهایش هم اینجا بودند. حوصله‌ی قیل و قال بچه‌ها را نداشت. دعا کرد او را نبینند تا با خیال راحت، به اتاقش پناه ببرد و فکر کند. دلش تنهایی می‌خواست؛ اما پسر کوچک خاله منیر، با شنیدن صدای ماشین، بیرون دوید و خبر ورودش را به همه داد. حرصش درآمد." وروجک فوضول. " داشت فکر می‌کرد به چه بهانه‌ای پیش آنها نماند و بی‌احترامی هم نکند. از دو پله‌ی سمت چپ حیاط بالا رفت. حیاط بزرگ خانه، دو قسمت داشت. یک قسمت که روبه‌روی در بزرگ ورودی، برای پارک ماشین بود. قسمت دیگر با دو پله بالاتر، وصل می‌شد به یک ایوان وسیع. باغچه کوچکی وسطش قرار گرفته بود پر از گل‌های عروس. یک درخت پرتقال هم وسط باغچه کاشته شده بود که لابلای شاخ و برگش، پرتقال‌های سبزرنگ دیده می‌شد. طرف دیگر باغچه میله‌هایی منحنی شکل بود که گل‌های پیچک، دورش پیچیده بودند و با سرد شدن هوا، داشتند به شاخه‌هایی عریان تبدیل می‌شدند. عاطفه از پله‌هایی که با نرده از حیاط جدا شده بود، بالا رفت. اتاقِ بالای پله‌ها متعلق به عزیز بود. مادر پدرش. اتاقی دل‌باز با پرده‌های سفیدِ ساده و یک کاناپه سمت راست. صندوقچه‌ای قدیمی طرف دیگر اتاق بود که روی آن با پارچه‌ای از جنس مخمل قرمزرنگ، پوشیده شده و یک طاقچه کوچک هم بالای آن قرار داشت که پر بود از کتاب. قرآن و مفاتیح و ادعیه. عاطفه این اتاق را خیلی دوست داشت. اغلب اوقات به اینجا می‌آمد و حتی درس‌هایش را هم اینجا می‌خواند. بر خلاف دیگر قسمت‌های خانه که پر بود از تجملات و لوازم لوکس و زینتی، اینجا سرشار بود از سادگی و آرامش و بوی عطر بی‌نظیر عزیز. او از بچگی رو پاهای عزیز بزرگ شده بود. هنوز هم داخل صندوق‌چه‌اش پر بود از نخود و کشمش و گندم بوداده که عاشقش بود. امروز اما عزیزش نبود. حدس زد عمو نادر حتماً او را برده خانه‌شان. امشب تازه عروسشان را دعوت کرده بودند. از دری که به هال بزرگ خانه باز می‌شد، وارد شد و سلام کرد. دایی امیر زودتر از بقیه او را دید. - سلام! خانوم خانوما.. خسته نباشی دایی .. - ممنون. خوش اومدین. چادر از سر‌ درآورد. به آشپزخانه رفت. خاله عفت و خاله منیر به همراه مادرش، پشت میز ناهارخوری نشسته بودند. یک سبد پر از کاهو و خیار جلوشان بود. سروصدای بچه‌ها از اتاق کناری به گوش می‌رسید. - سلاااام خاله‌های ارجمند! هر دو خاله همزمان جواب دادند. مادر هم با دیدنش لبخند پهنی زد." سلام مادر! چقدر دیر کردی؟ برو لباستو عوض کن بیا شام بخوریم. " - چقدر رنگت پریده خاله! کجا بودی مگه؟! این را خاله منیر گفت. عاطفه لبخند کم‌رنگی زد. - نه چیزیم نیست. جاتون خالی گلستان بودم. یکم خستم. خاله عفت کاهویی در دهان گذاشت. - اِ..! خوش به حالت. من یک ماهی میشه نرفتم گلستان شهدا. مگه این اعجوبه‌ها میذارن تکون بخورم. همش درگیر‌شونم. خسته شدم دیگه! بعد رو به خواهرانش با هیجان ادامه داد:" میاین این هفته بریم؟! " مادر خیاری را از توی سبد برداشت:" من فکر نکنم بتونم بیام. آقاناصر خونه‌ست. احتمالاً نادر هم دعوت کنیم با عروس تا‌زشون. خاله منیر متعجب گفت:" وا..مگه عروسی کردن؟! " - نه عقدن. رفتن محضر. کسی رو نگفتن. میخوان عروسیشو مفصل بگیرن انگار! خاله عفت پشت چشمی نازک کرد." مبارکشون باشه. ایشالا روزی عاطفه‌ی خودمون. " عاطفه که تا آن موقع ساکت و کلافه ایستاده بود با یک عذرخواهی گفت:" من نماز نخوندم. با اجازه میرم نمازمو بخونم. " مادر با گفتن انشاءالله کشیده‌‌ای به او اجازه‌ی رفتن داد. " برو مادر.. برو.. " عاطفه نفس راحتی کشید. از آشپزخانه خارج شد. خبری از اسرا و آلا خواهرهای دوقلویش نبود. یک‌راست به اتاقش رفت. دلش گرفته بود. نمی‌خواست دلیل این دلتنگی را باور کند. لباسش را عوض کرد. یک بلوز ساده‌ی سفید با یک سارافون آبی روی آن پوشید. رفت وضو بگیرد. نماز حال دلش را خوب می‌کرد. تصمیم گرفت بعد از نماز، ختم قرآنی را که مدتها قبل نیت کرده بود را شروع کند. نباید اجازه می‌داد احساساتِ واهی در وجودش جولان دهند. باید افسار دلش را محکم می‌گرفت تا فرصت نکند او را به هر کجا که می‌خواست، بکشاند. سجاده‌اش را پهن کرد. چشمانش را بست تا کمی آرام گیرد. اذان و اقامه را با کلماتی شمرده زیر لب زمزمه کرد. قامت بست. " الا بذکر الله تطمئن القلوب " اما این احساسِ تازه، داشت مثل یک پیچک، آرام دور قلبش می‌پیچید و بالا می‌رفت. بغض مانده در گلویش شکست. اشک‌های بی‌طاقتِ حبس شده پشت چشم‌هایش روان شدند. مثل وقتی که سبویی ترک بردارد و آب از میان آن سرازیر شود. 👇👇👇
کتاب دعایش را برداشت. می‌خواند و گریه می‌کرد. صدای مادر او را از حال و هوایش بیرون کشید. - عاطفه جان پاشو بیا مادر منتظرتیم. پشتش به او بود. آهسته گفت:" چشم مامان. شما برین من الان میام. " در بسته شد. نفس عمیقی کشید و کتاب را دوباره باز کرد. صفحه‌ی سفیدی اول کتاب بود. مداد را از لای کتاب بیرون کشید و در حالی که زمزمه می‌کرد، نوشت: "رهایم کن.. بگذار به همان حال بی‌حسیِ همیشگی‌ام برسم. کمی در بی‌خیالی‌ام سفر کنم و با خون‌سردی از کنارت بگذرم. مرا رها کن.. بگذار همان همیشگی باشم.. " ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مچ دستمو گرفت و محکم فشارداد و با عصبانيت گفت: - براي اثبات اينكه همسر مني ..لازم نيست مدام هي لمست كنم و بهت نزديك بشم تا بهت بفهمونم كه من كيم ...چون هر وقت كه اراده كنم اين كارو مي كنم و تو هيچ كاري نمي توني بكني ... خيره و با وحشت نگاهش کردم. انتظار من از تو اينكه كه توام باور كني كه من كيم ..و بهم اعتماد كني ...فكر مي كني نمي فهمم كه از ديد تو... من برات يه نقش محافظو دارم كه تا كسي بهت نزديك نشه و بهت اسيب نرسونه ؟ متاسفانه تو اصلا منو به عنوان شوهر قبول نداري .. https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 داستان زندگیه مهناز، تازه عروسی که بیوه شد...🥀💔
ڪوچہ‌ احساس
مچ دستمو گرفت و محکم فشارداد و با عصبانيت گفت: - براي اثبات اينكه همسر مني ..لازم نيست مدام هي لمست
مهناز طبق یک رسم خانوادگی بعد از فوت همسرش،به عقد پارسا، برادرشوهرش در میاد. پارسا عاشق مهنازه ولی مهناز فقط به خاطر بچه تو شکمش ،مجبور میشه تن به این ازدواج بده. https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صد قافله دل به جمکران آورديم! رو جانب صاحب الزمان آورديم!💔 ديديم که در بساط ما آهی نيست با دست تهی، اشک روان آورديم!😔 سلام روزتون مهدوی
حاج قاسم سلیمانی: حواستان باشد! همه یِ ما دیر یا زود میرویم... آنچه میماند عملِ ماست❗️☝️ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╚» 🌻💚 «╝ پس از تو نوبتِ سے سال گریه یِ من بود💔 پس از تو در همه احوال گریه یِ من بود شبیه گریه یِ طفلان خیزران خورده🥀 شبیه گریه یِ پیرِ زنِ جوان مُرده پس از تو گوشه‌یِ سجاده‌ام پُر از اشک است😭 پس از تو قامتِ اُفتاده ام پُر از اشک است پس از تو صحبت بازار مے ڪنم هر روز😢 شڪایت از غم انظار مے ڪنم هر روز تمامِ شهر از این گریه ها خبر دارد😔 ڪه گریه بر جگر سنگ هم اثر دارد 🖤 🏴 ─═┳︻ 🌻💚 ︻┳═─
✨ پروردگارا.! من به هر خیری که برایم بفرستی سخت نیازمندم...!🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عینک‌دودی اش را برمی‌دارد و با لبخند لب می‌زند : - سلام .... - برای چی اومدین این‌جا؟! - چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود. نگاهش! نگاه لعنتی‌اش حالم را خراب‌تر می‌کند. - با من درست حرف بزنین! - درستش چه‌جوریه؟! آدم با عشقِ بی‌معرفتش چه‌جوری حرف می‌زنه؟! - مثل این‌ که حالتون خوب نیست! - نه! حالم اصلا خوب نیست! وقتی می‌بینم صاف صاف کنار یه مرد دیگه راه می‌ری، بعد من‌و پس می‌زنی حالم خراب می‌شه! - چی می‌گی شما؟! - تو از اولم چشمت دنبال اون مجتبی بود. منو نمی‌دیدی اصلا! دست هایم می‌لرزد و ناگهان.... https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac ❌اخطار👇🏻❌ اینجا هیجان موج می‌زند با احتیاط وارد شوید🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃 در گوشہ چشم اشڪ نم نم دارم عمرے سٺ ها غم دارم تو نيستے و جاے نگاهٺ خالےسٺ ڪه من تو را ڪم دارم 🌷
هرچه خدا میخواهد ... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
کجایی که جز تو پناهی ندارم .. •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
34.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { روز آخر } ♦️ فصل دوم ( دولت حق ) قسمت اول ♦️ خلاصه داستان: پس دید که آن دیو چنان قد کشید که سرش تا به ابرها رسید! و چنان نعره زد که کوه فرو ریخت!...پس فرزند انسان شمشیر کشید و در مقابلش قرار گرفت اما شمشیر را در میان پنجه هایش خُرد کرد...مسیح بر بلندی رفت و رو به آن دیو فریاد زد: بس است دجال که این شعبده امروز به کار تو نمی آید!!... ♦️ صداپیشگان: میثم شاهرخ ، شاهین حیدرپور ، علی حاجی پور ، محمدرضا جعفر، امین شاهمرادی ، عماد صادقی فر ، مهدی خدابخش ، مسعود عباسی ، امیر مهدی اقبال ، فرشید فضل علیزاده، مجید ساجدی ، فرزاد نوابی فر، هادی نعمتی ، امیرحسن مومنی نژاد ، احسان شادمانی ، کامران شریفی، محمدرضا گودرزی، و با حضور افتخاری ( علی زکریایی ) ♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
من سپردم به خودش هرچه خدا می خواهد ... سخته ولی بگو، تمرین کن! کم کم باورت میشه. •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک ۱۰۰ پارت اول خوشه ماه https://eitaa.com/koocheyEhsas/54521 ♡لینک پارت اول رمان پر خاطره ، هیجانے و عاشقانہ 💕 💕 https://eitaa.com/koocheyEhsas/11076 پارت‌هایی‌ازرویای‌وصال‌که‌به‌شکل‌عکس‌هست‌روتوی‌کانال‌میانبر‌بخونید @mianbore_koocheh لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
لینک قسمت اول رمان زیبای #بی‌دل❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک ۱۰۰ پارت اول خو
دوستانی که دنبال رویای وصال هستن لینک پارت اول و لینک کانال میانبر اینجاست
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_ششم *عاطفه* ساعت از هشت
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* *دانشکده علوم پزشکی اصفهان* کلاس آناتومی به اندازه کافی خشک و بی‌روح بود. استاد عباسی هم که خودش بالذاته آدم خشکی بود، فضای کلاس را واقعاً غیر قابل تحمل می‌کرد. اما برای عاطفه یکی از جذاب‌ترین کلاس‌ها بود. او معتقد بود آناتومی بدن شگفت‌انگیزترین چیزی‌ است که تا به حال در عمرش تجربه کرده و تکتم را هم سر ذوق می‌آورد. آن روز اما تکتم اصلاً حوصله‌ی کلاس را نداشت. دستش را زیر چانه‌اش زده بود و روی یک برگه‌ی سفید خطوط درهمی می‌کشید. دو روز دیگر تولد پدرش بود و در ذهنش نقشه می‌کشید چطور می‌تواند غافلگیرش کند. به استاد نگاهی کرد. با صدای بمی داشت در مورد آناتومی قلب توضیح می‌داد. سعی کرد کمی حواسش را جمع کند. - ضربان‌ساز طبیعی قلب، گره"سینوسی-دهلیزی " است که یک گروه میکروسکوپی از سلول‌های الکتریکی تخصص یافته قلبی هست. به دنبال ایجاد یک تحریک الکتریکی توسط این گره، یک ضربان قلب ایجاد میشه... عاطفه کنار تکتم نشسته بود و تندتند یادداشت می‌کرد. گاهی هم زیرچشمی نگاهی به تکتم می‌انداخت. استاد هنوز داشت توضیح می‌داد. - خب تعداد ضربان قلب در حالت استراحت در یک فرد سالم بین ۶۰ تا ۸۰ ضربان در دقیقه است. موقع فعالیت و ورزش ضربان افزایش پیدا می‌کنه و... مجید فتحی از ته کلاس حرف استاد را قطع کرد. - استاد! من هیجان‌زده که میشم ضربان قلبم میره رو هزار.. این غیر طبیعی نیست استاد؟! رضا مشکینی با آن لهجه اصفهانی گفت:" دادا تو قلبت قلب نیس که تلمبه بادیه‌س! " کلاس از خنده‌ی بچه‌ها منفجر شد. - استاد! قلب من ضربانش خیلی کمه! احساس می‌کنم ده تا هم نیست. یعنی دارم می‌میرم؟! دوباره خنده‌ی بچه‌ها بلند شد. استاد عباسی عینک گرد و فلزی‌اش را از روی صورت برداشت. بینی عقابی‌اش این‌طور بیشتر تو چشم می‌زد. چشمانش را ریزتر کرد و با ماژیک روی تابلو وایت‌بورد کوباند. بچه‌ها ساکت شدند. - مزه‌پرونی بسه دیگه.. مبحث جدیه.. لطفاً دقت کنید. نظم کلاس رو به هم نزنید. دفعه‌ی بعد بی‌نظمی مساوی با اخراج. بعد با همان صدای بمش به ادامه‌ی تدریس پرداخت. تکتم با این شوخی‌های بچه‌ها، از حال و هوای تولد پدر خارج شد و خواست دل به درس بدهد که با صدای ضربه‌ای به در و متعاقب آن باز شدنش، او و بقیه توجهشان به آن سمت معطوف شد. هامون در چارچوب در با اخم ریزی در میان ابروانش، ایستاده بود. صاف و شق و رق. مستقیم به استاد نگاه می‌کرد. - سلام استاد! ببخشید دیر کردم. اجازه هست؟ استاد عباسی عینکش را به چشم زد و نگاهی به ساعتش انداخت. رو به هامون گفت:" آقای شمس از شما توقع نداشتم. لطفاً دیگه تکرار نشه. بفرمایید. هامون بند کیف سیاه‌رنگِ بزرگش را روی شانه‌‌ بالاتر داد و وارد ‌شد. اولین چیزی که از او جلب توجه می‌کرد، قامت بلند و شانه‌های پهنش بود. پیراهن چسبان سفیدی به تن داشت همراه با شلوار کتان طوسی‌رنگ که اندام خوش‌فرمش را نمایان می‌ساخت. موهایش را به سمت بالا شانه زده بود. همه‌ی تارهایش در یک ردیف، مرتب و منظم برق می‌زدند. گویی هر تارش را با خط‌کش اندازه‌گیری کرده و شانه کرده بود. ته‌ریش آنکادر شده‌اش صورتش را خیلی جذاب‌تر نشان می‌داد. با چشمان خمار مشکی و گیرایش از همان نیمکت اول همه‌ی بچه‌ها را رصد کرد. نگاه تمام دخترهای کلاس روی او ثابت مانده بود. صدای پچ‌پچ از گوشه و کنار کلاس بلند شد. فربد را ته کلاس پیدا کرد. فربد چهار انگشتش را به نشانه‌ی سلام روی پیشانی‌اش گذاشت و برداشت. هامون دوباره کلاس را از نظر گذراند و پوزخندی روی لبش نقش بست. رفت که کنار فربد بنشیند. در همان لحظه‌ای که هامون وارد کلاس شد، عاطفه سرش را پایین انداخت. توجهی به او نکرد. زیرچشمی تکتم را پایید. دید که نیم‌نگاهی به هامون انداخت و زیر لب کلماتی را زمزمه کرد. عاطفه گوشه‌ی دفترش نوشت:" چی داری میگی زیر لب؟! " و دفتر را روبه‌روی تکتم گذاشت. تکتم در جوابش یادداشت کرد:" خیال می‌کنه از دماغ فیل افتاده! " و درشت‌تر نوشت:"پسره‌ی نچسب.. " عاطفه خواند و لبخند زد. پایین‌تر نوشت: "دارندگی و برازندگی‌! " تکتم شکلکی با چشمان گرد شده از تعجب کشید و زیرش یادداشت کرد:" به‌به مبارکه! شوی‌ندگی..! " عاطفه نتوانست خودش را کنترل کند و صدای خنده‌ی بلندش در کلاس پیچید. هامون سرش را به سرعت چرخاند و نگاه تندی به عاطفه کرد. عاطفه شرمنده دستش را جلو دهانش گرفت. به هیچ‌کس نگاه نکرد. حتی به استاد. او نگاه پر از خشم هامون را هم ندید که به او دوخته شده بود. همهمه‌ای در کلاس ایجاد شد. استاد دوباره چند ضربه روی تابلو زد. هامون نشست؛ اما هنوز تیر نگاهش عاطفه را نشانه گرفته بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا