من سپردم به خودش
هرچه خدا می خواهد ...
سخته ولی بگو، تمرین کن!
کم کم باورت میشه.
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ احساس
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک ۱۰۰ پارت اول خوشه ماه
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54521
♡لینک پارت اول رمان پر خاطره ، هیجانے و عاشقانہ
💕 #رؤیاے_وصــــال💕
https://eitaa.com/koocheyEhsas/11076
پارتهاییازرویایوصالکهبهشکلعکسهستروتویکانالمیانبربخونید
@mianbore_koocheh
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک ۱۰۰ پارت اول خو
دوستانی که دنبال رویای وصال هستن لینک پارت اول و لینک کانال میانبر اینجاست
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_ششم *عاطفه* ساعت از هشت
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هفتم
*دانشکده علوم پزشکی اصفهان*
کلاس آناتومی به اندازه کافی خشک و بیروح بود. استاد عباسی هم که خودش بالذاته آدم خشکی بود، فضای کلاس را واقعاً غیر قابل تحمل میکرد. اما برای عاطفه یکی از جذابترین کلاسها بود. او معتقد بود آناتومی بدن شگفتانگیزترین چیزی است که تا به حال در عمرش تجربه کرده و تکتم را هم سر ذوق میآورد.
آن روز اما تکتم اصلاً حوصلهی کلاس را نداشت. دستش را زیر چانهاش زده بود و روی یک برگهی سفید خطوط درهمی میکشید. دو روز دیگر تولد پدرش بود و در ذهنش نقشه میکشید چطور میتواند غافلگیرش کند. به استاد نگاهی کرد. با صدای بمی داشت در مورد آناتومی قلب توضیح میداد. سعی کرد کمی حواسش را جمع کند.
- ضربانساز طبیعی قلب، گره"سینوسی-دهلیزی " است که یک گروه میکروسکوپی از سلولهای الکتریکی تخصص یافته قلبی هست. به دنبال ایجاد یک تحریک الکتریکی توسط این گره، یک ضربان قلب ایجاد میشه...
عاطفه کنار تکتم نشسته بود و تندتند یادداشت میکرد. گاهی هم زیرچشمی نگاهی به تکتم میانداخت.
استاد هنوز داشت توضیح میداد.
- خب تعداد ضربان قلب در حالت استراحت در یک فرد سالم بین ۶۰ تا ۸۰ ضربان در دقیقه است. موقع فعالیت و ورزش ضربان افزایش پیدا میکنه و...
مجید فتحی از ته کلاس حرف استاد را قطع کرد.
- استاد! من هیجانزده که میشم ضربان قلبم میره رو هزار.. این غیر طبیعی نیست استاد؟!
رضا مشکینی با آن لهجه اصفهانی گفت:" دادا تو قلبت قلب نیس که تلمبه بادیهس! "
کلاس از خندهی بچهها منفجر شد.
- استاد! قلب من ضربانش خیلی کمه! احساس میکنم ده تا هم نیست. یعنی دارم میمیرم؟!
دوباره خندهی بچهها بلند شد.
استاد عباسی عینک گرد و فلزیاش را از روی صورت برداشت. بینی عقابیاش اینطور بیشتر تو چشم میزد. چشمانش را ریزتر کرد و با ماژیک روی تابلو وایتبورد کوباند. بچهها ساکت شدند.
- مزهپرونی بسه دیگه.. مبحث جدیه.. لطفاً دقت کنید. نظم کلاس رو به هم نزنید. دفعهی بعد بینظمی مساوی با اخراج.
بعد با همان صدای بمش به ادامهی تدریس پرداخت.
تکتم با این شوخیهای بچهها، از حال و هوای تولد پدر خارج شد و خواست دل به درس بدهد که با صدای ضربهای به در و متعاقب آن باز شدنش، او و بقیه توجهشان به آن سمت معطوف شد.
هامون در چارچوب در با اخم ریزی در میان ابروانش، ایستاده بود. صاف و شق و رق. مستقیم به استاد نگاه میکرد.
- سلام استاد! ببخشید دیر کردم. اجازه هست؟
استاد عباسی عینکش را به چشم زد و نگاهی به ساعتش انداخت. رو به هامون گفت:" آقای شمس از شما توقع نداشتم. لطفاً دیگه تکرار نشه. بفرمایید.
هامون بند کیف سیاهرنگِ بزرگش را روی شانه بالاتر داد و وارد شد. اولین چیزی که از او جلب توجه میکرد، قامت بلند و شانههای پهنش بود.
پیراهن چسبان سفیدی به تن داشت همراه با شلوار کتان طوسیرنگ که اندام خوشفرمش را نمایان میساخت. موهایش را به سمت بالا شانه زده بود. همهی تارهایش در یک ردیف، مرتب و منظم برق میزدند. گویی هر تارش را با خطکش اندازهگیری کرده و شانه کرده بود. تهریش آنکادر شدهاش صورتش را خیلی جذابتر نشان میداد.
با چشمان خمار مشکی و گیرایش از همان نیمکت اول همهی بچهها را رصد کرد. نگاه تمام دخترهای کلاس روی او ثابت مانده بود. صدای پچپچ از گوشه و کنار کلاس بلند شد. فربد را ته کلاس پیدا کرد. فربد چهار انگشتش را به نشانهی سلام روی پیشانیاش گذاشت و برداشت.
هامون دوباره کلاس را از نظر گذراند و پوزخندی روی لبش نقش بست. رفت که کنار فربد بنشیند.
در همان لحظهای که هامون وارد کلاس شد، عاطفه سرش را پایین انداخت. توجهی به او نکرد. زیرچشمی تکتم را پایید. دید که نیمنگاهی به هامون انداخت و زیر لب کلماتی را زمزمه کرد.
عاطفه گوشهی دفترش نوشت:" چی داری میگی زیر لب؟! " و دفتر را روبهروی تکتم گذاشت.
تکتم در جوابش یادداشت کرد:" خیال میکنه از دماغ فیل افتاده! " و درشتتر نوشت:"پسرهی نچسب.. "
عاطفه خواند و لبخند زد. پایینتر نوشت: "دارندگی و برازندگی! "
تکتم شکلکی با چشمان گرد شده از تعجب کشید و زیرش یادداشت کرد:" بهبه مبارکه! شویندگی..! "
عاطفه نتوانست خودش را کنترل کند و صدای خندهی بلندش در کلاس پیچید.
هامون سرش را به سرعت چرخاند و نگاه تندی به عاطفه کرد.
عاطفه شرمنده دستش را جلو دهانش گرفت. به هیچکس نگاه نکرد. حتی به استاد. او نگاه پر از خشم هامون را هم ندید که به او دوخته شده بود.
همهمهای در کلاس ایجاد شد. استاد دوباره چند ضربه روی تابلو زد. هامون نشست؛ اما هنوز تیر نگاهش عاطفه را نشانه گرفته بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2
تهش میرسه به خدا
پس از اولش بسپار به خدا ...
•┈┈••✾•☘•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•☘•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتم *دانشکده علوم پزشکی ا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هشتم
کلاس تمام شده بود. تعدادی از دخترها جلوی در، دور هم جمع شده بودند و پچپچ میکردند. هامون بیتوجه به آنها حرکات عاطفه را زیر نظر داشت. دید که با آرامش وسایلش را جمع کرد و همراه دختری که کنارش نشسته بود، از کلاس خارج شدند. آنقدر اخمهایش درهم بود که هیچکدام از رفقایش نزدیکش نشدند. مثل برج زهار شده بود. این را فربد همیشه میگفت. همه میدانستند حال و روزش خوش نیست.
فربد کش و قوسی به بدنش داد. به هامون نگاه کرد. متعجب، رد نگاهش را گرفت و به عاطفه رسید.
- چقد بدبد نگا میکنی به اون بنده خدا؟!
هامون کیفش را برداشت و بدون هیچ کلامی از کلاس خارج شد.
فربد زیر لب گفت:" باز شروع شد. خدا به فریادم برسه! " و پشت سر او به راه افتاد.
هامون دستهایش را در جیب شلوارش فرو کرده بود و مستقیم به سمت در خروجی دانشگاه میرفت. به چپ و راست نگاه نمیکرد. چیزی در سرش جولان میداد که توجهش را از هر آنچه در اطرافش بود، پرت میکرد. حتی سؤال "کجا میری؟ " فربد را که پشت سرش میآمد، نشنید.
فربد کلافه دست هامون را کشید. " با توام.. کجایی؟! .. میگم کجا داری میری؟! "
- دریاچه.
- خوبه پایهام. دو تا چیپس و ماست موسیرم بگیر.
هامون چپچپ نگاهش کرد.
- باشه خودم میگیرم.. زیر لب گفت:" باباشو کشتم انگار! " به سمت بوفه به راه افتاد.
دریاچه مصنوعی با فاصله از دانشکده پزشکی، روبهروی دانشکده بهداشت قرار داشت. دریاچهای بسیار زیبا که محصور در میان درختان کاج و سرو و بیدمجنون، مکانی دنج و باصفا بود برای رفع خستگی دانشجویان و اساتید. و البته محیطی عاشقانه برای قرارهای دونفره.
اینجا پاتوق هامون با رفقایش بود. اغلب به بهانه تولد یکیشان، کیکی میگرفتند و کنار دریاچه جشن کوچکی بر پا میکردند.
اما امروز همان صبح اول وقت که چشم باز کرده بود، با صدای دعوا و داد وبیداد همسایهی طبقهی پایین، که معلوم نبود طرف دعوایش کیست و به عالم و آدم فحش میداد؛ سردرد عجیبی گرفت.
در راه هم تصادف جزئی برایش پیش آمد و باعث شد دیر به کلاسش برسد و بعد هم که خندهی این دخترِ چادریِ حال به هم زن، اعصابش را حسابی به هم ریخته بود.
به آرامش دریاچه احتیاج داشت. به صدای آرام طبیعت و بوی درختان و چمنهای به نم نشسته. به سکوتش. پلههای سرخرنگ و نسبتاً طویل را که با دریاچه فاصله داشت، پایین رفت. دنبال جای خلوتی میگشت که کمی فکرش را آزاد کند. نیمکت دنجی زیر یک درخت مجنون پیدا کرد و نشست.
فربد خودش را به او رساند. "بیا دادا! بگیر بزن روشن شی! "
- با چیپس و ماست موسیر؟!
- علی الحساب بخور تا ناهار از خجالت شکممون درمیایم.
فربد کنارش نشست و به چهرهی درهم و جدی هامون خیره شد.
- چته تو امروز؟! تو لَکی.. میزون نیستی!
- فربد! میشه خواهش کنم حرف نزنی! سرم خیلی درد میکنه! پس.. لطفاً.. ساکت باش.
این را شمرده شمرده گفت و شقیقههایش را فشار داد.
فربد شانههایش را بیخیال بالا انداخت. چیپسش را باز کرد و شروع کرد به خوردن.
هامون پوفی کشید. خیرهخیره نگاهش کرد. بیخیالی او حرصش را بیشتر درآورد. پاکت چیپس را از دست فربد گرفت و کنارش انداخت.
" خوبه بهت گفتم سکوووت.. هی بیخ گوش من خرپ خرپ خرپ.. "
فربد دستش را به نشانه تسلیم بالا آورد و با دهان پر گفت:" باشه بابا.. بد عُنُق.. بده برم اونورتر بخورمش.. "
- بگیر.. نمیری یهو از گشنگی!
فربد پاکت را گرفت و نزدیک آب رفت.
هامون چشمانش را بست. سرش را به تنه درختی که پشت نیمکت قرار داشت، تکیه داد.
- سلام آقای شمس!
چشمانش را گشود. مهشید بود. که روبهرویش طلبکارانه ایستاده بود. موهای رنگ کردهاش را از وسط باز کرده بود. مقنعهاش را تا وسط سر، عقب داده و عینک دودیاش را بالای سرش گذاشته بود.
ابروهای هشتی و نازکی داشت. یک چسب روی بینیاش چسبانده بود. با چشمان کهربائیش به صورت برافروختهی هامون خیره شد.
هامون یک تای ابرویش را بالا داد. سر تا پای او را برانداز کرد. مانتوی نسبتاً کوتاه مشکی به تن داشت با کمربندی باریک و شلوار جین مشکی. اسپرتهایی قرمز و مشکی پوشیده بود که معلوم بود تازه خریده. به چشمهایش خیره شد. جدی و سرد."امرتون! "
- میتونم بشینم؟!
- خیر. گفتم امرتون!
مهشید دستش را به کمرش گذاشت و گفت:" چرا جواب تلفنتو نمیدی؟ نمیخواستی جواب بدی پس چرا شماره گرفتی؟! "
هامون همچنان خیره به او نگاه میکرد، بدون اینکه پلک بزند. چشمان مهشید در پرتو نور خورشید رنگ عوض میکرد. فکر کرد:" درست مثل خودش. "
با طمأنینه گفت:"عمهی من بود التماس میکرد شمارشو داشته باشم؟! الان بابت چی باید توضیح بدم؟! "
آنقدر جدی و خشک حرف زد که مهشید دستش را انداخت و قدمی به عقب گذاشت. کمی هول کرد.
- خب من.. خب.. منتظر بودم..
👇👇👇
هامون بلافاصله و با عصبانیت گفت:" نباش."
رویش را به سمت دریاچه برگرداند. نور خورشید چشمانش را خمارتر کرد. " دلیلی نمیبینم برای تماس. به سلامت. "
مهشید دندان به هم سایید. با حرصی که کاملاً در چهره و حرکاتش پیدا بود، عینکش را روی چشم گذاشت. اگر بیشتر حرف میزد، او بیشتر ضایعش میکرد. این را میدانست. برای همین بدون کلام دیگری از او دور شد.
هامون به موجهای ریزی که نسیم روی آب ایجاد کرده بود، نگاه کرد. خیلیها را همینطور ناامید کرده بود. این یکی هم میشد، هرچند او سمجتر از بقیه بود و از رو نمیرفت.
چشمانش را بست و سعی کرد به هیچچیز فکر نکند؛ اما خندهی عاطفه دوباره افکارش را به هم ریخت. انگار قرار نبود آرامشی در کار باشد. دستی به موهایش کشید و بلند شد تا کمی قدم بزند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
26.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥منحصر به فرد ترین نماهنگ ۱۴۰۰
🛑نماهنگ دهه هشتادیا بالاخره منتشر شد
.
✔️با حضور عبدالرضا هلالی،
محمدحسین پویانفر و علی رام نورایی
🔊👌🏻
پیشنهاد مشاهده
ببینید و دلتون و راهی کربلا کنید
#سرباز_حسینم
#نسل_به_نسل_در_پناهت_هستیم
#دهه_هشتادی_نسل_امام_حسینی
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
AUD-20210829-WA0044.mp3
1.42M
#عشق یعنی به تو رسیدن...
یعنی نفس کشیدن تو خاک سرزمینت...
#عشق یعنی تموم سالو همیشه بی قرارم برای #اربعینت
#عشقمادرزادمحسینع♥️
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
اربابِ مݩ ڪسےسٺ ڪه قلبم بہ عشق او
با هر ٺَپش بہ ذڪر حسینجان نوا گرفٺ
هرڪس رفیق من شده من را زمین زده
اما حُسِیݩ دسٺِ مرا بےصدا گرفٺ
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
*خدایا..❤️
حالمان را تڪان بده..🌺
خیلی وقت است ...
دلخوشی هایمان "ته نشین" شده است...!!* 🌺🍃
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌷سلام به خدا
🍃که آغازگرهستی ست
🌷سلام به آفتاب
🍃که آغازگر روزست
🌷سلام به مهربانی
🍃که آغازگر دوستیست
🌷سلام به شماکه
🍃آفتاب مهربانی هستید
🌷صبح شنبه تون بخیر
#صبح_بخیر
🍃🌹🍃ـــــــــــــــــــــــــــــــ
#هرروزیک_آیه_ازقرآن 🌱🌻
🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻
قَالَ اَلله تَبَارَكَ وَ تَعَالَى :
ما أَصابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَکَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ ؛
( ای انسان ) آنچه از نیکی ها به تو رسد از جانب خداست ( سبب آن رحمت اوست ) و آنچه از بدی ها به تو رسد از سوی خود توست ( سبب آن گناهان توست )
📚 سوره نساء آیه «۷۹»
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
30.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { روز آخر }
♦️ فصل دوم ( دولت حق )
قسمت دوم
♦️ خلاصه داستان: پس دید که آن دیو چنان قد کشید که سرش تا به ابرها رسید! و چنان نعره زد که کوه فرو ریخت!...پس فرزند انسان شمشیر کشید و در مقابلش قرار گرفت اما شمشیر را در میان پنجه هایش خُرد کرد...مسیح بر بلندی رفت و رو به آن دیو فریاد زد: بس است دجال که این شعبده امروز به کار تو نمی آید!!...
♦️ صداپیشگان: میثم شاهرخ ، شاهین حیدرپور ، علی حاجی پور ، محمدرضا جعفری، امین شاهمرادی ، عماد صادقی فر ، مهدی خدابخش ، مسعود عباسی ، امیر مهدی اقبال ، فرشید فضل علیزاده، مجید ساجدی ، فرزاد نوابی فر، هادی نعمتی ، امیرحسن مومنی نژاد ، احسان شادمانی ، کامران شریفی، محمدرضا گودرزی، و با حضور افتخاری ( علی زکریایی )
♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتم کلاس تمام شده بود. تع
.
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_نهم
مهشید هامون را از دور زیر نظر داشت. تیرش به سنگ خورده بود. تمام دخترهای کلاس، به نحوی سعی داشتند به او نزدیک شوند؛ ولی موفق نشده بودند. سرش داغ شده بود. " مردهشور اون چشاتو ببرن.. عقدهای.. اَه.. " این بدوبیراههایش از ته دل نبود. هامون را دوست داشت. با همهی بدیهایش.
هامون وارد رابطه طولانی مدت با کسی نمیشد. نه با پسرها و رفقایش و نه با دخترهای دانشگاه. نهایت ارتباطش خوردن یک قهوه یا بستنی در تریای مقابل دانشگاه بود و بس؛ اما از اینکه مورد توجه دخترهای دانشکده بود، لذت میبرد.
کمی که قدم زد حالش بهتر شد. دوباره برگشت و روی نیمکت نشست. چشمانش را بست. همان پوزخند همیشگی گوشهی لبش جا خوش کرد.
فربد که از دور مهشید را دیده بود، نزدیک هامون آمد.
- اون کفتر کاکل به سر چیکارت داشت؟ دوباره نزدی تو پَرِش که؟!
هامون همانطور با چشمهای بسته گفت:" به تو ربطی نداره. "
فربد دستش را روی سینهاش گذاشت و تعظیم کرد.
- خیلی ممنون..مستفیض شدم.. مثل همیشه!
پاشو.. پاشو.. پنج دیقه دیگه کلاس شروع میشه.. پاشو بریم..
هامون با صدایی خسته و گرفته نالید:" تو روحتون.. اومدم پنج دقیقه راحت باشم خبرم.. نمیذارید.. اَه.. "
فربد چیپس و ماست او را هم برداشت. " پَ نخوردی که! "
هامون سری تکان داد و رفت. فربد در حالی که دنبالش میدوید گفت:" چرا به من فوش میدی خب؟! من سر پیازم یا ته پیاز.. ای بابا.. حالتو اونا گرفتن به من چه! .. هوی.. "
هامون دستی به موهایش کشید. وقتی فربد نزدیکش شد بیمقدمه گفت:
- فربد! تو.. اون دختر چادریه رو میشناسی؟
- کدوم؟
- همون که صب...
فربد نگذاشت جملهاش را تمام کند.
- آهااان.. همون که صب با چشات داشتی تیکهتیکهاش میکردی؟
هامون چیزی نگفت.
فربد لبش را به پایین کش داد.
- آره خب.. یه جورایی میشناسم.. فامیلش شریفیه.. بچه پولداره ولی نه خیلی.. تو خط مقدمم هستن! .. چیطور؟!
هامون باز هم سکوت کرد.
فربد با خنده ادامه داد:
- ببینم نکنه گلوت پیشش گیر کرده؟ خبریه؟ اما چرا اونجوری نگاش میکردی؟ تو نمیری گفتم اگه تبر دستت بود حتماً دو شَقَش میکنی!
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- تعجبم تو با این دک و پُزِت.. رتبه یک دانشگاه.. پولدار.. جذابِ لعنتی..
چرا یهو اون؟!
هامون لب از لب برنداشت. اگر هر حرفی میزد تمام مکنونات قلبیاش را لو میداد. گذاشت تا فربد در خیالات پوچ و احمقانهاش دست و پا بزند و هر چه میخواهد بگوید. چه اهمیت داشت. بنابراین هیچ حرفی نزد.
با سری پردرد و افکاری پریشان و ضد و نقیض، وارد کلاس شد.
فربد که سکوت هامون را دید با طعنه گفت:" لالم شدی که.." دستهایش را به شکل دعا بالا گرفت:" الحمدلله.. "
مجید با اشاره چشم و ابرو از فربد پرسید:"هامون چشه؟!"
فربد با انگشت اشاره روی هوا دایرههای پشت سر هم کشید؛ که یعنی "قاطی کرده.. "
هامون روی آخرین نیمکت ته کلاس نشست. اگر کلاس مهمی نبود، نمیماند. حوصلهی هیچ چیز را نداشت. در طول کلاس هر چه کرد نتوانست تمرکز کند. ذهنش آنقدر خسته بود که هیچچیز از حرفهای استاد و درس و کلاس نفهمید. به تابلو، خیره بود اما کلامی درک نمیکرد. برای همین کلاس هنوز تمام نشده بود که از استاد اجازه خواست تا کلاس را ترک کند. استاد هم با اشارهی دست به او اجازهی رفتن داد. کیفش را برداشت و حتی به نگاههای پر از سؤال فربد هم اهمیت نداد. باید تمدد اعصاب میکرد.
وقتی سوار ماشین شد برای فربد پیام فرستاد."میخوام تنها باشم. "
نفس عمیقی کشید و به سمت "کلبه تنهائیش " همان جای دنج و دوستداشتنی، حرکت کرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
- جناب رئیس جلسه شروع شده ها.
- منم میام!
مهندس سریع سمتم چرخید:
- وا جلافتا... همینم مونده بیای جلو سهامدارا یا آهو صدام کنی یا با نهایت احترام، عزیزم هوی!
- قول... قول... قول میدم حرف نزنم.
با بدبختی راضی شد وارد سالن کنفرانس که شدیم بلند گفتم:
- مامور مخصوص حاکم بزرگ گوگولی وارد میشود. احترام بگذارید!
گفتم و در رفتم. مهندس زانوهاش شل شد. با رنگ پریده نالید:
- حــــوریــــہ!!!
https://eitaa.com/joinchat/3259629617C46f880cfa3
دختره ی بی ادب خل و چل🔥🔥😂😂😂
آقا گوشیمو ازم بگیرین این قدر این رمانو از صبح خوندم و مرور کردم دارم کور میشم😂😂
_ چرا..چرا میخوای طلاقم بدی امیر...
چون کس و کار ندارم؟؟ چون نمیتونم باردار شم؟
میدیدم که چشماش غرق خون بود ولی زبونش..آخ از زبونش!!
+ گفتم همه کست میشم!! بچه هم مهم نیست؛ولی نمیشه؛ یکم واقع بین باش!خسته شدم از بس اطرافیام تو سرم کوبوندنت...دیگه به اینجام رسیده به ولله...
با چشمای اشکی خیرش شدم که با چیزی که گفت، دنیا رو سرم آوار شد😓
+ ستاره عموم و که میشناسی؛ نامزدش دو سال پیش مرد! قراره...قراره بعد طلاقمون تو بشی خانوم خونش...🤭❌👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3259629617C46f880cfa3
#جدالعاشقانهبیناربابورعیتش😱🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چقدر هم که گذشتهتان
آلوده بوده باشد،
آیندهتان هنوز حتی یک لکه هم ندارد.
زندگی هر روزتان را با تکه شکسته های
دیروزتان شروع نکنید!
به عقب نگاه نکنید
مگر اینکه چشماندازی زیبا باشد.
هر روز یک شروع تازه است.
هر روزکه از خواب بیدار میشویم،
اولین روز از باقی عمرمان است.⏳🪄🚂
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
✍حاج اسماعیل دولابی میفرماید:
*ظاهرا میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به خدمت حضرت میرویم. ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم، باید از پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان ابتدا حاضر بودند. امام زمان گم و غائب نشده است. ما گم و غائب شده ایم
از حضرت فاطمه « س » روایت شده که پیامبر اکرم فرمودند:امام همچون کعبه است که ( مردم ) باید به سویش روند، نه آن که ( منتظر باشند تا ) او به سوی آنها بیاید.
تا ما نخواهیم، او نمی آید
کافیست از خودمان شروع کنیم *
🌼الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج🌼
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدا
*زندگیتو به خدا بسپار.....🍃*
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مــجنون
از راهی میگذشت
جمعی نماز گذاشته بودند.
مجنون از لا به لای نمازگزاران
رد شد.
جماعت تندو تند
نماز را تمام کردند.
همگی ریختند بر سر مجنون.
گفتند :
بی تربیت کافر شده ای؟
مجنون گفت: مگر چه گفتم؟
گفتند :
مگر کوری که از لای صف نماز گزاران میگذری؟
مجنون گفت: من چنان در فکر *لــيلا* غرق بودم که
وقتی میگذشتم حتی یک نمازگزار ندیدم.
#شما چطور عاشق خدایید؟
و در حال صحبت با خدا
كه همگی مرا دیدید👌🏻👌🏻👌🏻
#قدری_مجنون_خدا_باشیم🌹🌹🌹
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅