eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_هشتم چندان پسر خوبی نیست که از ماشین پیاده میشود و با حالتی دلسوزانه می
❤️ عمو رحیم با پلیس رسیدند. خدا هم قربانش بروم، هردو را باهم میرساند! صدای بوق ماشین پلیس باعث میشود فرید چاقویی که برای سوپرمن کشیده را غلاف کند. عمو رحیم از ماشین پایین میپرد و تا برسد به من، هروله میکند: -چی شده حوراء؟ اینا کی ان؟ درحالی که از نگرانی به نفس نفس افتاده ام بهشان اشاره میکنم: -مزاحمم شده بودن اون آقا باهاشون درگیر شد! عمو به طرف جوانها میرود؛ گویا از دیدن »سوپرمن« جاخورده. از روی زمین بلندش میکند. آن دوتا مزاحم را هم سوار ماشین پلیس میکنند و میروند. عمو مشغول صحبت با ماموران نیروی انتظامیست که صدایم میزند تا توضیح دهم. خلاصه امشب پایمان به کلانتری باز میشود اما بخیر میگذرد! چیزی که تعجبم را برانگیخته، رفتار عمو با جوانیست که میخواست کمکم کند . او را می شناخت،مطمئنم. ولی از او حرفی با من نزد و حتی نگذاشت خیلی باهم روبه رو شویم! خیلی هم پدرانه با جوان رفتار میکرد؛ این یعنی اضافه شدن مجهولی جدید به انبوه مجهولات زندگی ام. عمو رحیم همیشه سفارش میکند قبل از اینکه به فروشگاهش بیایم، خبربدهم؛ میگوید همیشه در کتابفروشی نیست، همیشه این اصل را رعایت کرده ام، جز امروز که یادم میرود زنگ بزنم، خسته میرسم به کتابفروشی: فروشگاه کتاب باران. کتابفروشی عمو همیشه جدیدترین کتابها را دارد و یکی از جاهایی است که میتوانم ساعتها در آن بمانم و خسته نشوم؛ عمو هم که میدید چقدر کتاب را دوست دارم، کتابها را مجانی میداد به من؛ گاهی هم میرفتم پشت پیشخوان و فروشنده روز مزد عمو میشدم؛ اما عمو هیچوقت اجازه نمیداد وقتی در مغازه نیست، بیایم. از داخل صدای داد و بیداد می آید؛ اخیرا برایم سوال شده که من دنبال دردسر نمیگردم، چرا او افتاده دنبال من؟! میروم داخل اما کسی به استقبالم نمیآید، دختری جوان مشغول دعوا با کسی است که پشت قفسه ایستاده و نمیبینمش؛ دختر جیغ زنان میگوید: هرچی‌میکشیم از شما سهمیه ای هاست! اینجا یا جای منه، یا جای تو! بسه دیگه! بچه جانبازی که باش! کم سهمیه گرفتی که نمیذاری هرجور میخوایم تیپ بزنیم؟ جمع کنید بساطتونو! دختر مقنعه اش را عقب میکشد و موهایش را بیرون میریزد، بعد هم کیفش رابرمیدارد و درهمان حال میگوید: تکلیفمو روشن میکنم باهات. موقع خروج، تنه ای هم به من میزند و میرود. خانم رسولی که صندوقدار است سری تکان میدهد: آقا حامد شمام یکم بسازید باهاشون. کسی که پشت قفسه ایستاده میگوید: خب چقدر بسازیم اخه؟ یه سری کارا هنجارشکنیه، از اونم بیشتر! عقایدمونو زیر سوال میبره! آقای حامد؟ نمیشناسمش! مگر کی تاحالا آمده کتابفروشی؟ خانم رسولی قبل از اینکه جوابی به »آقای حامد« بدهد، چشمش به من میافتد وخشکش میزند؛ با لبخندی تصنعی میآید طرفم: عه حوراء جان! شما که با عمو هماهنگ نکرده بودی و اومدی اینجا! سعی میکنم تعجبم را پشت لبخند پنهان کنم: اولا سلام! دوما چی شده؟ چه خبره؟ -سلام، هیچی عزیزم؛ بیا اینور یه چایی بخور تا عموت بیان. و تعارفم میکند پشت پیشخوان، تنه ام را برمیگردانم تا »آقاحامد« را ببینم، جوانی است با تیپ و ظاهر مذهبی و شدیدا آشنا، به ذهنم فشار میآورم که بشناسمش؛ میرود پشت قفسه ها و درست صورتش را نمیبینم. عمو که میرسد، با خبر از ماجرای امروز، به سلامی دست و پا شکسته بسنده میکند و میرود که با آقاحامد حرف بزند، صدای زمزمه اشان از پشت قفسه هامی آید: حاجی! زشته به خدا! ظاهرشون، رفتارشون، نمادهایی که روی لباساشونه، پوسترایی که به در و دیوار میچسبونن... منکه بد نمیگم! نمیخوام زیرآب بزنم! یه تذکره فقط! -خب شمام یکم مراعات کن گل پسر؛ میدونم چی میگیا، ولی... چی بگم والا. حاجی شما که خودت اهل دلی، مگه نمیگی اینجام میدون جنگه؟ حداقل فقط میدون جنگ فرهنگی باشه، دیگه میدون جنگ با شیطان رجیم نشه! عمو فقط آه میکشد؛ حامد میگوید: الانم من تذکرمو دادم، اگه فکر میکنید اینا دخالته و خوب نیست، باشه! من وظیفمو انجام دادم، دیگه مزاحمتون نمیشم. زحمتو کم میکنم، حداقل اینم سهم ما بچه سهمیه ایا از دنیاس! سهمیه فحش وتهمت داریم فقط. به اینجای بحثشان که میرسد، طاقت نمی آورم و میروم جلو که بپرسم چه خبراست؛ به پشت قفسه میرسم و با صدای بلند میپرسم: عمو چه خبره اینجا؟ عمو با دیدنم دستپاچه میشود و حامد برمیگردد؛ یک لحظه ناخواسته نگاهمان باهم گره میخورد؛ اما او سریع نگاهش را میدزدد و گویا بخواهد از من فرار کند، زیر لب "با اجازه ای" میگوید و میرود. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_هشتم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا ف
💞 💞 📖 💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... 💍فیروزه 8 مقابل دو راهی قرار گرفته بود. فکر می‌کرد اگر دنبال هدفش برود، باید مرد شود. مرد شدن را هم دوست داشت هم نه. کلمه «مرد» از دید او، به معنای جنسیت نبود. اعتقاد داشت «مرد» را باید برای انسان به کار ببرند؛ چه زن باشد چه مرد؛ و زن هم می‌تواند مردانه زندگی کند. برای او، مردانه زیستن نه به معنای مذکر شدن، که به معنای انسانیت بود. فطرت دخترانه‌اش را هم دوست داشت، هم نه. لطافت و ظرافت را دوست داشت اما از نقاط ضعفی مانند حسادت، تجمل گرایی و کنجکاوی‌های زنانه بیزار بود. از گدایی محبت، چشم و هم چشمی، از این که با زیبایی جسم سنجیده شود و تمام دغدغه‌اش، لباس و آرایش باشد. بیشتر از زن بودن، انسان بودن را دوست داشت. سر دوراهی گیر کرده بود. با خودش می‌گفت اگر بخواهد فطرت زنانه را نگه دارد، نمی‌تواند برای دین و اعتقادش سرباز باشد. دلش هم نمی‌آمد عاطفه و لطافتش را رها کند. برعکس همه که دنبال سقفی بودند تا خیس نشوند، بدون چتر در صحن می‌گشت. حاضر نبود چشم از تماشای گنبد، آن هم زیر باران سحرگاه، بردارد. سوال‌هایش را آورده بود خدمت کسی که حرفش را بهتر از همه می‌فهمد؛ خدمت بانوی قم، کسی بهتر از ایشان را برای حرف‌های دخترانه‌اش پیدا نکرد. مقابل صحن ایستاده بود و هرچه می‌خواست گفت. گفت همان راهی را جلوی پایش بگذارند که صلاحش هست. برعکس همیشه، هرچه خواست بر زبان جاری کرد و نگذاشت فقط از دلش بگذرد. نجوایش که تمام شد، تا مقبره پروین اعتصامی قدم زد. همچنان چشم به گنبد، صلوات می‌فرستاد. از دلش گذشت استخاره بگیرد. با چشم صحن را کاوید. کسی نبود؛ همه رفته بودند داخل شبستان‌ها؛ به جز چند طلبه‌ای که با عجله می‌خواستند خارج یا داخل شوند. دوباره گنبد را نگاه کرد: - ای که مرا خوانده‌ای! راه نشانم بده! چشمش به پیرمردی روحانی افتاد که عمامه مشکی و شال سبزش نشان از سیادت داشت. آمده بود برای پروین اعتصامی فاتحه بخواند شاید. مثل بقیه عجله نداشت، آرام می‌آمد. بشری قرآن جیبی را از کیفش درآورد. ناخودآگاه جلو رفت و تا به خودش آمد، از پیرمرد استخاره خواسته بود. پیرمرد هم انگار آمده بود برای بشری استخاره بگیرد. قرآن را گرفت و زمزمه کنان نگاهی به گنبد کرد: -نیت کردی دخترم؟ تنش از سرما مورمور شد؛ شاید هم از اضطراب. همه چیز را به صاحب حرم واگذار کرد. پیرمرد با بازکردن قرآن، لبخند عمیقی زد: -خیلی خوبه، حتما نتیجه‌ش خوب میشه... خوش به حالت دخترم چه نیت پاکی داشتی! خیلی خوبه ولی سخته، باید مرحله مرحله پیش بری. مرحله مرحله، ان‌شالله آخرش هم پیروزی و سعادت هست، ان‌شاالله. حس کرد سبک شده و راحت می‌تواند تا خود ضریح بدود، شبکه‌های ضریح را ببوسد و بابت این تایید تشکر کند. خودش را کنترل کرد که جلوی پیرمرد جیغ نکشد! با ذوقی که سعی در پنهان کردنش داشت پرسید: میشه بپرسم کدوم آیه اومده؟ پیرمرد لبخند زد: -وَ بَنَینا فَوقَکُم سَبعاً شِداداٌ. وَ جَعَلنا سِراجاً وَهّاجاً. وَ اَنزَلنا مِنَ المُعصِراتِ ماءً ثَجّاجاً (و برفراز شما هفت آسمان محکم استوار ساختیم. و خورشید را که چراغی گرم و پر فروغ است پدید آوردیم. و از ابرهای باران دار، آبی ریزان فرو فرستادیم سوره نباء/ آیات 12 تا 14.) بانو چقدر قشنگ تاییدش کرد! ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
بُریر در آب خنک ناگهان اندیشه ی نوشیدن کرد. اما به یاد آورد تشنگی مرا[سکینه] آب نخورد. و با یاران گفت:" تا جگر تشنه ی فرزندان حسین را سیراب نکنم اب نمی نوشیم. وقتی محافظان شریعه متوجه شدند که قصد بردن آب دارند محاصره شان کردند. بریر با یاران به سختی جنگیدند . و از ان جابیرون امدند. همین که ندا دادند ای دخترکان رسول خدا آب اوردیم همگی به سوی مشک امدند. برخی گونه بر اشک می گذاشتند و برخی می کوشیدند دست خود را به مشک برسانند. ناگهان در مشک گشوده شد و به خاطر هجوم بچه ها آب ریخته شد. همگی بریر را صدا زدند که اب ریخت. بریر گریه کنان گفت: آه آه از جگر شعله ور فرزندان رسول خدا. ((معالی البسطین:ج۱، صص ۳۲۱_۳۱۹)، اسرارالشهادة :صص ۳۹۵_۳۹۴) **** با خود گفتم عجب یارانی داشت حسین. حق داشت که بگوید یارانی مثل و مانند یاران خود ندارم. _"آن شب، حضرت ابا عبدالله برای ساختن نهضتی پاک و پالایش یافته و سرمشقی بی نقص و روشن اعلام کرد هر کس دِینی بر گردن دارد و بدهکار است و نپرداخته است با من در جهاد شرکت نکند [برود]. پس از اعلام امام یکی از یاران گفت: من بدهکارم، اما همسرم تضمین کرده است که بدهکاریم را بپردازد. امام فرمود: چه اعتمادی به این ضمانت است؟ این نکات ظریف و لطیف جایگاه و پایگاه یاران امام را روشن میکند. آیا در آخرین عاشورای عالم _ظهور حضرت موعود عج الله_ آن حضرت نیز این گونه تسویه نخواهد کرد ؟ وارستگی اخلاقی، روحی حُسن معامله با مردم و قطع همه تعلقات و وابستگی ها و داشتن جانی آزاد و غیر مدیون لازمه مجاهدت فی سبیل الله است." ** من کجای این کاروان بودم؟ تماما به خوابم فکر میکنم. آیا من هم میتوانم خودم را به قافله ی حسین برسانم؟ من دم رفتن باید چه کار میکردم؟ دم رفتن؟ هنوز باور نمیکردم که می خواهم بروم. مگر میشد؟ باید مثل این آدم ها تصفیه حساب میکردم. با همه! دفترچه ای از کشوی میزم بیرون کشیدم و بدهکاری هایم را روی آن قید کردم. موتور فواد را خراب کردم. باید درستش کنم . لیست نمازها و روزه هایی که نگرفتم. وای مگر میشد نوشت؟ این همه. سرم را با پشیمانی پایین انداختم. کاش فرصت داشتم و همه را جبران میکردم. لحظه ای به خودم آمدم مگر من از آن دختر ارمنی کمترم؟ با این فکر حس خوبی پیدا کردم. احساس کردم قطعا حال جسمیم بهتر میشود. با کنجکاوی ادامه ی کتاب را ورق زدم: *** " امام سجاد که بیمار بودند، روایت میکنند که شب عاشورا عمه ام زینب(س) ازمن پرستاری میکردند، دراین هنگام پدرم برخاست و به خیمه دیگر رفت زمزمه هایی میرد با این مضمون که : ای روزگار تو چقدر پستی... چگونه دوستان را از انسان جدا میکنی... چه مصیبتی..کاش امروز زنده نبودم... قطعا اسارت اهل حرم برای امام سخت بود. سپس رو به خواهر فرمود: خواهر جان مراقب باش بردباریت را شیطان نرباید. خواهرم تو را سوگند میدهم به خاطر من گریبان چاک نزنی و صورت نخراشی و با مرگ من نفرین نکنی. حر وقتی از تصمیم مردم درباره جنگ با امام باخبر شد به عمربن سعد گفت: آیا واقعا میخواهی با این شخصیت بجنگی..؟ عمر گفت: بله آن چنان جنگی که سرها و دست ها بر زمین بیفتند. حر گفت: نمیشود از این کار دست برداری؟عمر گفت: امیرت اجازه نمیدهد! حر با شنیدن این سخن ازجمع دور شد و به کناری رفت و به قر بن قیس گفت: آیا اسبت را آب داده ای؟گفت نه... حر گفت: قصد نداری که آبش دهی؟ قره پنداشت که حر میخواهد کناری بایستد و درگیر جنگ نشود و دوست ندارد کسی از وضعش باخبر شود، لذاگفت: من خودم میروم و اسبم را آب میدهم. قره میگوید:حر از من دور شد، بخدا قسم اگر او از اراده خویش آگاهم میکرد، من هم با او خدمت امام حسین شرفیاب میشدم. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتم کلاس تمام شده بود. تع
. •••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* مهشید هامون را از دور زیر نظر داشت. تیرش به سنگ خورده بود. تمام دخترهای کلاس، به نحوی سعی داشتند به او نزدیک شوند؛ ولی موفق نشده بودند. سرش داغ شده بود. " مرده‌شور اون چشاتو ببرن.. عقده‌ای.. اَه.. " این بدوبیراه‌هایش از ته دل نبود. هامون را دوست داشت. با همه‌ی بدی‌هایش. هامون وارد رابطه طولانی مدت با کسی نمی‌شد. نه با پسرها و رفقایش و نه با دخترهای دانشگاه. نهایت ارتباطش خوردن یک قهوه یا بستنی در تریای مقابل دانشگاه بود و بس؛ اما از اینکه مورد توجه دخترهای دانشکده بود، لذت می‌برد. کمی که قدم زد حالش بهتر شد. دوباره برگشت و روی نیمکت نشست. چشمانش را بست. همان پوزخند همیشگی گوشه‌ی لبش جا خوش کرد. فربد که از دور مهشید را دیده بود، نزدیک هامون آمد. - اون کفتر کاکل‌ به‌ سر چیکارت داشت؟ دوباره نزدی تو پَرِش که؟! هامون همان‌طور با چشم‌های بسته گفت:" به تو ربطی نداره. " فربد دستش را روی سینه‌اش گذاشت و تعظیم کرد. - خیلی ممنون..مستفیض شدم.. مثل همیشه! پاشو.. پاشو.. پنج دیقه دیگه کلاس شروع میشه.. پاشو بریم.. هامون با صدایی خسته و گرفته نالید:" تو روحتون.. اومدم پنج دقیقه راحت باشم خبرم.. نمیذارید.. اَه.. " فربد چیپس و ماست او را هم برداشت. " پَ نخوردی که! " هامون سری تکان داد و رفت. فربد در حالی که دنبالش می‌دوید گفت:" چرا به من فوش میدی خب؟! من سر پیازم یا ته پیاز.. ای بابا.. حالتو اونا گرفتن به من چه! .. هوی.. " هامون دستی به موهایش کشید. وقتی فربد نزدیکش شد بی‌مقدمه گفت: - فربد! تو.. اون دختر چادریه رو می‌شناسی؟ - کدوم؟ - همون که صب... فربد نگذاشت جمله‌اش را تمام کند. - آهااان.. همون که صب با چشات داشتی تیکه‌تیکه‌اش می‌کردی؟ هامون چیزی نگفت. فربد لبش را به پایین کش داد. - آره خب.. یه جورایی می‌شناسم.. فامیلش شریفیه.. بچه پولداره ولی نه خیلی.. تو خط مقدمم هستن! .. چیطور؟! هامون باز هم سکوت کرد. فربد با خنده ادامه داد: - ببینم نکنه گلوت پیشش گیر کرده؟ خبریه؟ اما چرا اونجوری نگاش می‌کردی؟ تو نمیری گفتم اگه تبر دستت بود حتماً دو شَقَش می‌کنی! کمی مکث کرد و ادامه داد: - تعجبم تو با این دک و پُزِت.. رتبه یک دانشگاه.. پولدار.. جذابِ لعنتی.. چرا یهو اون؟! هامون لب از لب برنداشت. اگر هر حرفی می‌زد تمام مکنونات قلبی‌اش را لو می‌داد. گذاشت تا فربد در خیالات پوچ و احمقانه‌اش دست و پا بزند و هر چه می‌خواهد بگوید. چه اهمیت داشت. بنابراین هیچ حرفی نزد. با سری پردرد و افکاری پریشان و ضد و نقیض، وارد کلاس شد. فربد که سکوت هامون را دید با طعنه گفت:" لالم شدی که.." دست‌هایش را به شکل دعا بالا گرفت:" الحمدلله.. " مجید با اشاره چشم و ابرو از فربد پرسید:"هامون چشه؟!" فربد با انگشت اشاره روی هوا دایره‌های پشت سر هم کشید؛ که یعنی ‌"قاطی کرده.. " هامون روی آخرین نیمکت ته کلاس نشست. اگر کلاس مهمی نبود، نمی‌ماند. حوصله‌ی هیچ چیز را نداشت. در طول کلاس هر چه کرد نتوانست تمرکز کند. ذهنش آنقدر خسته بود که هیچ‌چیز از حرف‌های استاد و درس و کلاس نفهمید. به تابلو، خیره بود اما کلامی درک نمی‌کرد. برای همین کلاس هنوز تمام نشده بود که از استاد اجازه خواست تا کلاس را ترک کند. استاد هم با اشاره‌ی دست به او اجازه‌ی رفتن داد. کیفش را برداشت و حتی به نگاه‌های پر از سؤال فربد هم اهمیت نداد. باید تمدد اعصاب می‌کرد. وقتی سوار ماشین شد برای فربد پیام فرستاد."می‌خوام تنها باشم. " نفس عمیقی کشید و به سمت "کلبه تنهائیش " همان جای دنج و دوست‌داشتنی، حرکت کرد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هشتم نگاهش روی
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * طاها چند روزی بعد از دیدارش با فاطمه و فهمیدن موضوع، توی خودش بود. با کسی حرف نمی‌زد. از عکس‌العمل علیرضا می‌ترسید. کمی بدخلق و عصبی شده بود. همین هم باعث شد تا تکتم دست به دامان حاج‌حسین شود. "باباحسین! میگم چند روزیه طاها مثل برج زهرمار شده‌ها! " حاج حسین نگاه عتاب‌آمیزی به دخترش کرد. تکتم خندید. دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورد. "خیلی خب.. باشه.. داداشمه..احترامشم واجب.. نباید این‌طور می‌گفتم... ولی دقت کردین.. اصلاً نمیشه باهاش یک کلام حرف زد. میگم ..." چشمانش را ریز کرد : - چشه به نظرتون ؟! " می‌خواست بداند پدرش هم همان حدس خودش را می‌زند؟ حاج حسین چایش را سرکشید و سکوت کرد. - باباحسین؟! حاج حسین آهی کشید. زیر لب زمزمه کرد: "خواب مرا ببسته‌ای، نقش مرا بشسته‌ای وز همه‌ام گسسته‌ای، بی‌تو به سر نمی‌شود.. " تکتم لبهایش را به هم فشرد. پس پدرش هم حدس‌هایی زده بود. یادش به خودش افتاد. به آن روزها. آن التهاب‌ها..آن حال‌وهوای غریب.. فکر کرد: " حتما اون روزا هم بابا متوجه حال خراب من بوده و من عین کبک سرم‌و کرده بودم زیر برف.." نگاه مرددش را به حاج‌حسین دوخت. توی فکر بود. از طاها بعید بود در این موارد پنهان‌کاری کند. حتماً مشکلی وجود داشت. حالا که او حرف نمی‌زد خودش باید دست‌به‌کار می‌شد. *** "اهل منزل خونه‌این؟! " تکتم وسایلش را روی مبل انداخت. هیچ کس خانه نبود. به آشپزخانه رفت. نه چای حاضر بود و نه ناهاری در کار. ظاهراً ناهار امروز دست خودش را می‌بوسید. خودش عاشق ماکارونی بود. اما طاها نمی‌خورد. فکر کرد: "چقدر بی‌سلیقه‌ست این بشر! " بابا حسین هم زیاد دوست نداشت. پس باید غذای مورد علاقه آنها به‌خصوص طاها را درست می‌کرد. فکر کرد برای شروع مخ‌زنی بد نیست. باید از زیر زبان طاها حرف می‌کشید. کمی فکر کرد. لوبیاپلو هر دو دوست داشتند. فوراً دست به کار شد.ً همان‌طور که لباس‌هایش را عوض می‌کرد حرف‌هایی را هم که به طاها باید می‌زد در ذهنش مرور می‌کرد.. "خب دختر یکی یه دونه حاج حسین سماوات، هنرات‌و رو کن. باید انگشتاشونم یکی‌یکی بخورن.." خسته بود. اما چاره‌ای هم نداشت. کنسل شدن کلاس امروز و نیامدن استاد، همین بود دیگر. باید جورش را می‌کشید. باید دلبری می‌کرد از حاج حسین و پسرش. آنقدر سرگرم کار شد که نفهمید کی ظهر شد. همه چیز آماده بود. فقط باید نمازش را می‌خواند. نمازش رو به اتمام بود که صدای مردانه حاج حسین در خانه پیچید. "ببین دختر بابا چه کرده! " همانطور که سلام نماز را می‌خواند، لبخندی بر لبش نقش بست. نماز را تمام کرد و به استقبال پدر شتافت. "به‌به بابا حسین خودم! خسته نباشی! " "سلام به روی ماهت! مونده نباشی بابا. " تکتم لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت. "باز سلام یادم رفت. ببخشید. سلام...بیاین بشینین تا براتون چای بریزم. " به سرعت وارد آشپزخانه شد. قوری چینی گل برجسته را برداشت. استکان‌های پافیلی را هم در سینی گذاشت. عطر چای دارچین، خودش را هم به هوس انداخت. به پدر نگاه کرد. در راحتیِ طوسی رنگ، مقابل تلویزیون فرو رفته بود. در دل قربان صدقه‌‌اش رفت. حاج‌حسین با لبخند داشت نگاهش می‌کرد. از آن لبخندهایی که دنیا دنیا عشق را با خود همراه داشت. عشقِ بهترین پدر دنیا. حالا باید منتظر طاها می‌بود. امروز شیفت نبود و ناهار خانه می‌آمد. 👇👇👇