eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|ما را اسیر تنگ به دریا سپرد و رفت |آزادمان گذاشت ولیکن رها نکرد! •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
[دهر اگر بخواهد به کسی وفا کند حسین از من و تو شایسته‌تر است ..] مگه نه؟ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آشفته می‌شویم چو یاد از غمش کنیم از بس که زلف دلبر ما، سخت در هم است.. 💔
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• حال فواد بهتر شده بود. شیمی درمانیش رضایت بخش بود و دلش میخواست یک جشن مفصل برای بهبودی حالش بگیرد. اما میگفت میخوام بذارم بعد محرم و صفر ... شب شد، با فواد راهی آدرسی که آدام گفته بود شدیم. تکیه ای بر پا بود و صدای مراسم از بلندگوی آن شنیده میشد. سخنران میگفت: این جا وادی عشقه، باید عاشق باشی بفهمی اینجا چه خبره. این حسین ... انگار به سینه اش میزد و با صدای بلند میگفت: _این حسین ... دل همه رو برده. دل ارمنی و مسیحی و زرتشتی و مسلمون.. مگه میشه بیای در خونه ی اربابِ تشنه لب و با دست خالی برگردی؟! این حرف ها چون تیری به قلبم فرو میشد. با خودم میگفتم: بیخود امیدواری به خودت راه نده. معجزه برای تو کارگر نیست. قرار نیست معجزه ببینی.تو میمیری و تمام این چیزها حرفه. روی بلوارِ کنار نشستم و سرم را پایین انداختم. فواد رفت داخل و همراهش هم آن عکس و کتاب را برد. کمی که گذشت سایه اش پیدا شد. گفت: آدرسش رو ندادن. گفتن بعضی شبها میاد اینجا حالا صبر کنیم شاید پیداش بشه. هیچ انگیزه ای برای ادامه ی مسیر نداشتم. همان جا سرم را بلند کردم و گفتم: بیخیال فواد . اصلا نمیدونم چرا دارم دنبال این ماجرا میرم. دیدن اون آدم برای من چه فایده داره؟ اصلا چی گیرم میاد؟ دستش را به علامت ندانستن بالا اورد و گفت: من چه میدونم؟ خودت گفتی بیایم . حالا هم که اومدی وسط راه رها نکن. تا آخرش برو . شاید ... بلند شدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: شاید چی؟ شاید برای منم معجزه شد؟ _آرومتر ... زشته چهارتا ادم رد میشن میگن طرف تعطیله دستم را در هوا تکان دادم و گفتم: باشه بذار فکر کنن. بذار اصلا بفهمن من دیوونه ام. اگر عاقل بودم که الان اینجا نبودم. کتاب و عکس میان ان را از دستش گرفتم و به آن طرف خیابان پاتند کردم. فواد از پشت سر صدایم میزد _صبر کن فرهاد ...کجا میری؟ بذار موتور رو بیارم صبر کن برای اولین ماشین دست بلند کردم و سوار شدم. سرم را به شیشه ی ماشین چسباندم و پلک هایم را بستم. کمی که گذشت، چشم هایم را گشودم و سنگینی نگاه های پی در پی راننده توجهم را جلب کرد. _چیزی شده دادا؟ تا این را گفتم کمی سرش را به عقب چرخاند و گفت: فرهاد خودتی... آره فرهاد مودّت... چطوری دادا؟ منو یادت میاد؟ هرچه به مغزم فشار آوردم او را نشناختم. _نه شرمنده یادم نمیاد _فرهاد منم سرژیک، سال اول کامپیوتر یادت میاد؟ سرژیک...سرژیک تازه یادم افتاد او که بود. هم کلاسی سال اول دانشگاهم قبل از آنی که انصراف بدهم و رشته ی عمران را انتخاب کنم. _سرژیک هاراطونیان! الان شناختمت با همان لهجه ی بامزه گفت: چطوری دادا؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ای ...چی بگم! هر ازگاهی سرش را به سمتم میچرخاند. _خیلی لاغر شدی فرهاد! مثل قبل نیستی. استخونات بیرون زده انگار نگاهم را به بیرون دوختم و با صدایی خفه و فکی افتاده گفتم: سرژیک مریضم . لبخندتلخی زد. _خوب میشی پسر. امیدت به خدا باشه. به سمتش چرخیدم، حالت چهره ام را که دید انگار پی به آشفتگی اوضاع برد. به فواد که چند بار زنگ زده بود پیام دادم و گفتم: خودم میرم خونه. حالم خوب نیست. کتاب را توی دستم فشار دادم. اصلا نمیدانم چرا آن را با خودم همه جا میبردم. احساس کردم جلد کتاب توجهش را جلب کرده پرسید: فرهاد این چه کتابیه دستت؟ گفتم: نمیدونم سرژیک. یه جور داستانه که وقایع کربلا را از اول گفته، اتفاقی به دستم رسید. عکس را از میانش بیرون آوردم. _این عکس هم وسطش بود. از برادرانتون هستن. کلمه ی برادر را همین طور گفتم که بداند هم مذهب خودشان است. عکس را از دستم گرفت و در حال رانندگی به آن نگاه میکرد و لبخند میزد. ادامه دادم: اینجور که نوشتن انگار شفا گرفته . اوضاع خوبی ندارم، بهم گفتن اینجا میتونم پیداشون کنم. احساس میکردم با صحبت کردن باهاشون کمی حالم بهتر میشه، اما اشتباه کردم. لبخندی را کش داد و گفت: آره میشناسمش.... هنوز هم میخوای ببینیشون؟ سرم را کج کردم و گفتم: نمیدونم . دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: بشین همین الان میبرمت پیششون. این هم قسمت تو بوده امشب. زیر لب چند بار زمزمه کرد. _قسمتت بوده از رفتارش تعجب کرده بودم .اما ترجیح دادم چیزی نپرسم. گوشیش را برداشت و شماره ای گرفت. _سلام مادر، خوبی؟... دارم میام خونه یه مهمون ویژه هم داریم... یکی از دوستامه... حالا میام تعریف میکنم. تماس را که قطع کرد، گفتم: سرژیک من نمیام خونتون بی موقع ، گفتی منو جای دیگه ای میبری. خندید و گفت: میدونی که من هم اهل تعارف نیستم. میخوام ببرمت همون جایی که میخوای. متحیر گفتم: یعنی چی؟ گفت: یه کم تحمل کنی میفهمی. تا رسیدن به جایی که سرژیک گفته بود . چشم هایم را بستم . 👇
مسیر را برگشته بود و دقیقا از جلوی همان تکیه رد شدیم. بدون آن که بفهمم چگونه کوچه ها را به هم پیوند داد، به ساختمانی رسیدیم. خودش جلو رفت و من هم پشت سرش. زنگ واحد سه را زد و در را باز کرد. با همان لحن صمیمی گفت: بفرما دادا خوش اومدی. یااللهی گفتم و وارد شدم، خانم هاراطونیان گرم نماز خواندن بود و من در سکوت و تعجب، گرم نگاه کردن، نمازش که تمام شد قبل ازآن که سلامی بگویم،«سرژیک» کلامم را برید و گفت:« خب داداش جان این هم فاطمه خانوم! خوش اومدی»، زبانم بین فاطمه خانوم و خانم هاراطونیان گیرکرده بود که او گفت:«سلام پسرم» و بی درنگ گفتم: سلام مادر جان، التماس دعا…» متعجب سرژیک را نگاه میکردم. وقتی تحیرم را دید گفت: سروژ برادر منه ، همون عکسی که توی دستت بود. و اون کتاب هم متعلق به خواهرم هست. نارینه دقایقی تا بفهمم کجا هستم و چه شده است. دقایقی بعد درِ یکی از اتاق ها باز شد و دختری با چادر نماز از ان بیرون آمد. آرام سلام کرد. سرژیک گفت: این نارینه است. البته الان دیگه زینب هست. تو خونه صداش میزنیم زینب. نگاهم میان سرژیک، خانم هاراطونیان نه نه فاطمه خانم و نارینه ای که حالا زینب شده بود میچرخید. دچار شوک عجیبی شده بودم.بدتر از همه تطابق چهره ی نارینه با خوابی که دیده بودم حالم را دگرگون کرد. بی مقدمه گفتم: من شما رو توی خواب دیدم. همه با تعجب نگاهم کردند. کتاب را روی میز گذاشتم و گفتم: این کتاب خیلی اتفاقی به من رسید. نمیدونم از کجا؟ نمیدونم کی؟ و نوشته هاش خیلی منو بهم ریخت. شما توی کتاب چیزهایی نوشتید که ذهن منو به چالش کشید. اصلا ... تپش قلبم بالا رفته بود. سرم را پایین انداختم که سرژیک گفت: نارینه یه لیوان اب بیار. مادرش گفت: صبرکن براش شربت درست کن. فکر کنم فشارش افتاده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
28.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( امروز عاشوراست ) ♦️ قسمت ششم ( قسمت آخر ) ♦️ پس دیدم که کعبه را با منجنیغ کوبیدند و به آتش کشیدند!! سپس با شنیدن صدای اذان به سمت همان کعبه نماز خواندند!! ♦️ صداپیشگان: کامران شریفی،مریم حسینی،محسن احمدی فرد،میثم شاهرخ،امیر حسن مومنی نژاد،حسین عبدی،جواد نعمتی،امیر مهدی اقبال،احسان شادمانی،مسعود عباسی،امیر حسین مومنی نژاد ♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه،دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
🌸͜͡🌱』 [هرکسی سرنوشتش رو محرم براش رقم میزنن .یعنی ‌تو ماه محرم ، آینده‌اش معلوم‌ میشه . . پس ‌تو محرم هدفمونو بزرگتر کنیم‌!💫] | |🕊🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|ما را اسیر تنگ به دریا سپرد و رفت |آزادمان گذاشت ولیکن رها نکرد! •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• دست به سر گرفتم. دلم اتفاقات خوب می خواست اما نه از نوع امیدواری کاذب. باید این نشانه ها را چگومه معنا میکردم؟ کمی بعد سینی و لیوان های محتوی شربت آبلمیو روی میز قرار گرفت. یکی از لیوان ها را برداشتم و تا ته سر کشیدم. دستم را بالا بردم و کلاهم را از سر برداشتم. با دیدن سر بدون مویم همه سه نفرشان متعجب نگاهم کردند. پرسیدم: ماجرای این کتاب چیه؟ یعنی این عکس ؟ سرژیک! برادر شما واقعا شِفا گرفت؟ سرژیک نگاه کوتاهی به فاطمه خانم کرد و گفت: بهتره مادر تعریف کنه فاطمه خانم آهی کشید و گفت: روزهای سختی بود. یه روز که خونه بودم چند نفر از جوونای محل خبر آوردن که سروژ از بالای داربست افتاده. تو این حین با عجله زنگ زدن آمبولانس اومد. _داربست؟ _اره سروژ کارش برق و سیم کشی هست. طی ۱۰، ۱۲ سال اخیر همیشه قبل از محرم کارهای برقی تکیه رو انجام میداد. متعجب به فاطمه خانم نگاه میکردم. _ برق کشی تکیه؟ ببخشید یه کم عجیبه، هیچ وقت ازش نپرسیدید که چرا اینکارو انجام میده؟ _نه! گفتم که حرفه اش برق هست. و خوشحال بود که کاری از دستش بر می آمد برای دوستان و هم محله ای های مسلمانش انجام بده. برای من رضایت خودش مهم بود همیشه از کارش راضی بود. نارینه در ادامه ی حرف مادرش گفت: بارها ازش میپرسیدم چه حس و حالی داره وقتی برای مراسم عزاداری امام حسین و بر پا کردن تکیه به دوستای مسلمانت کمک میکنی؟ جواب اون همیشه یه جمله بود. میگفت"کار جالب و دوست داشتنیه، از اینکه عشق دوستام رو می بینم و کمکی به اون ها میکنم واقعا خوشحالم" فاطمه خانم گفت: واقعا خوشحال بود. همیشه در ایام محرم به خصوص دهه اول برای کمک حاضر بود، چه مواقعی که سر کاربود و با تلفن بهش خبر میدادن و چه شب ها که با خستگی به خونه میومد، اگر موبایلش زنگ میخورد و از تکیه محل بود و مشکل سیم کشی و کارهای برقیش پیش می اومد فورا حاضر میشد و میرفت. اون حتی یه پیراهن مشکی هم داشت که وقتی برای کارهای تکیه می رفت مثل دوستان و هم محلی هاش باشه. خانواده ی عجیبی به نظر میرسیدند. _خب ماجرای سروژ چی شد؟ رفتید بیمارستان. وضعیتش چطور بود؟ فاطمه خانم گفت: چشم های سروژ درست وقتی که اونو روی تخت بیمارستان گذاشتیم تا از آمبولانس به بخش اورژانس منتقلش کنیم، آخرین بار بعد از اون حادثه باز و بسته شد و به کما رفت. لال شده بودم! دکتر اورژانس بالای سرش مدام از من می پرسید که چه اتفاقی افتاده اما فقط زل زده بودم به چشمای «سروژ» و هیچ صدایی نمی شنیدم، فقط منتظر بودم تا بار دیگه چشماشو باز کنه…همین! در اون لحظه هیچ چیزی نمی خواستم؛ فقط صلیب گردنم رو که درآمبولانس از گردنم کنده بودم در دست فشار می دادم و مریم مقدس(علیه السلام) را صدا می کردم. اگر «سرژیک» نبود نمی دونم چه کسی باید جواب دکتر رو می داد و بعد بیهوش شدم… به هوش که اومدم فقط به دنبال پسرم بودم، وقتی پشت در«آی سی یو» رسیدم،«سرژیک» رو دیدم که اشک می ریخت فکر کردم «سروژ» مرده! ناگهان در و باز کردم و روی تخت رو به رو اونو دیدم که خشک روی تخت دراز کشیده و دستگاه های حیاتی به بدنش متصله ،سراغ دکتر رو گرفتم و گفت که پسرتون به دلیل ضربه ای که به سرش وارد شده به کما رفته و فعلا از دست ما کاری بر نمیاد. واقعا دست من از هرکاری عاجز بود، دکترها فقط می گفتند دعا کنید، کاری از دستشون برنمی آمد، واقعا برای فردی که به دلیل ضربه مغزی به کما رفته چه کاری جز دعا کردن بر میاد؟ کار من فقط گریه بود و دعا کردن. روز چهارم پسر جوان دیگه ای رو که در سانحه تصادف به کما رفته بود به بیمارستان آوردند و در اتاق «آی سی یو»، بستری کردن. مادرش را که دیدم به سمتش رفتم و سعی کردم اونن را آرام کنم، خیلی خوب شرایطش رو درک می کردم و وقتی گفتم پسر من هم به کما رفته و در همین بیمارستانه فقط منو در آغوش گرفت و گریه کرد. بعد که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که این تنها فرزندش هست و شوهرش هم چند سالی است که به دلیل بیماری سرطان فوت کرده و این پسر تنها امید و آرزوش برای زندگی بود. شب ها تا صبح هم صحبت و مونس هم بودیم و روزها در کنار هم به کارهایی می رسیدیم که می شد اون ها رو انجام بدهیم. «مرضیه خانم» در طول چهار روزی که دربیمارستان بود فقط دعا می خوند و گریه می کرد و از امام حسین (علیه السلام) شفای پسرش رو می خواست، جالبه که اون حتی برای «سروژ» هم دعا می کرد، من هم به سهم خودم با خدا راز و نیاز می کردم تا اینکه «سروژ» طی یک شب، سه بار دچار تشنج و حمله شد و حتی یک بار با دستگاه ریکاوری ضربان قلبش رو احیا کردند. 👇
اون شب سخت ترین شب زندگی من در بیمارستان بود و درست با صدای اذان بود که روی صندلی پشت در «آی سی یو» از کابوس خواب و بیدار بلند شدم، حیاط بیمارستان رفتم و به صدای اذانی که از مسجد نزدیک بیمارستان امام حسین(علیه السلام) پخش می شد گوش دادم و در دلم به امام حسین(علیه السلام) گفتم که من سلامتی پسرم رو در راه تو از دست دادم و از تو می خوام که سلامتیش رو به من و به اون بازگردانی، حتی نذر کردم که اگه این اتفاق بیفتد هر سال شله زرد درست کنم و خودم هم مسلمان بشم. پنجمین شبی بود که در بیمارستان بودم و دومین شب ماه محرم. چه شب بزرگی بود… مکث می کرد و با پلک زدن های مکرر سعی داشت جلوی اشک چشمانش را بگیرد. _بله، فریاد زدم«سروژ» و به سمت اتاقش دویدم اما پرستارایی که دور تخت بودند اجازه ندادند اونو در آغوش بگیرم و تنها پاهاش رو که از ملحفه ای که به روش کشیده بودند لمس کردم و دستمو روی صورتم کشیدم. بعد هم با تلفن به «سرژیک» و آقای هاراطونیان زنگ زدم. سرژیک گفت : وقتی ما رسیدیم بیمارستان، مامان اونجا نبود. سوالی نگاهش کردم. فاطمه خانم گفت: بله، من بزرگترین هدیه زندگیم رو در طی 57 سالی که عمر کردم اون شب از خداوند گرفتم، انگار دوباره متولد شده بودم، دلم می خواست فریاد بزنم و مثل بچه ها تا امامزاده صالح(علیه السلام) بدوم… البته این پیشنهاد نارینه بود. اون گفت بریم امامزاده. همین که از بازگشت «سروژ» به زندگی و هوشیاری اون مطمئن شدم با نارینه خودمون رو به امام زاده رسوندیم، منتظر شدم تا پیش نماز سلام نماز رو بده و دعا رو بخونه و وقتی متوجه شدم که کارش تمام شده بود و مردم با صلوات در راه بدرقه اش هستند به حیاط دویدم و داستانم رو برای اون گفتم، فرصتی برای هیچ کاری نداشتم و فقط طبق دستورهای اون روحانی وضو گرفتم و پیشش برگشتم. و از همون حیاط رو به قبله ایستادم و تشهد و سلام رو دادم و دِینم رو به خودم ادا کردم و با سرعت به بیمارستان رفتم. نگاهم به نارینه افتاد. فاطمه خانم انگار متوجه شده بود که گفت: من نذر داشتم اما نارینه خودش قبل از این متوجه شده بود. و شاید اون شب فقط یه تلنگر باعث شد که تصمیمش رو بگیره. کتاب را برداشتم و به آن اشاره کردم: تلنگرتون این بود؟ نارینه نگاهش که به کتاب افتاد . تبسمی کرد و گفت: بله. از وقتی سروژ حالش بد شد. همه جا در زدم. هرچی دعا میکردم فایده نداشت. یه دوست هم محله ای داشتم یه روز که خیلی حالم خراب بود. دیدمش داشت میرفت مراسم. دلم گرفته بود رفتم پیشش و باهاش حرف زدم. فاطمه این کتاب و بهم داد و گفت:" تا آخر بخون. بعد که فهمیدی چه بلایی به سر امام حسین ما اومد، چه بر سر خانواده اش گذشت. اون وقت باهاش درد و دل کن .آروم میشی. گفت مطمئنم اگر از امام حسین کمک بخوای دست رد به سینه ات نمیزنه. در حالی که حرف میزد، اشک هایش به روی گونه اش میچکید. قلب من در سینه هر لحظه تنگ تر میشد. حسین ... حسین ... دست رد به سینه ی من نمیزنی؟ نارینه با دست اشکش را پاک کرد . _فاطمه بهم گفت: از این حسین کمک بخواه. کتاب رو که تموم کردم شب تاسوعا بود. و اونجا معجزه ی امام حسین و اصحابش رو دیدم. مگه میشد بی تفاوت از کنارش عبور کنم؟ 👇👇👇
همون شب منم کنار مامان شهادتین رو گفتم. پرسیدم : خب حال سروژ چطور بود؟ یعنی حالش کامل خوب شد؟ فاطمه خانم گفت: سروژ از آی سی یو به سی سی یو منتقل شده بود اما هنوز توانایی هیچ کاری نداشت و به زحمت پلک هاش رو باز می کرد و می بست. با سرعت به خونه اومدم و وسایل تهیه شله زرد و خریدم، شب را با دسته عزاداری محل از این خیابون به اون خیابون رفتم و در راه بازگشت فقط دعا می کردم. با اذان صبح کار پخت شله زرد و شروع کردم و ظهر عاشورا و بعد از نماز، اونو بین همسایه ها و تکیه محل پخش کردم، بقیه نمی دونستن. وقتی دوستای سروژ متوجه شدن که اون به هوش اومده با چه سرعتی خودشون رو به بیمارستان رسوندند. اما حیف که پزشکا اجازه ملاقات ندادند، بیشتر از 100 نفر از اهالی محل در بیمارستان بودن. و حتی پزشکا از من سوال می کردند که اینها برای پسر شما اومدند؟ و من فقط اشک می ریختم، اون قدر هیجان زده بودم که حتی فراموش کردم برای کادر زحمتکش بیمارستان نذری ببرم! یادم به آن جوان در کما و مادرش افتاد. _ وقتی سروژ به هوش اومد، اون خانم مادر علی اسمش چی بود؟ _مرضیه خانم _بله مرضیه خانم چه حسی داشت؟ – اون اون جا نبود، یعنی روز پنجم محرم، پسرش (علی)ازدنیا رفت واونو تنها گذاشت و فقط می دونم که مرضیه خانم جسد علی رو برای دفن به کاشان، زادگاه پدری علی برد. اون قدر اون شب ها در کنار هم ونزدیک به هم بودیم که حتی من شماره تلفنی از او نگرفتم، هر دو فکر می کردیم که به این زودی ها فرزندامون به هوش نمیان و قراره تا مدت زیادی در فضای محدود بیمارستان با هم زندگی کنیم. به همین دلیل اصلا به فکرمون نرسید تا تلفنی از هم بگیریم. همه ساکت شده بودند. شاید هم به من مجال فکرکردن و نفس کشیدن می دادند. ناگهان پرسیدم : چرا اسم «فاطمه» رو برای خودتون انتخاب کردید؟ گفت: من مادری بودم که فرزندم و از امام حسین(علیه السلام) می خواستم که مادرش حضرت فاطمه(سلام الله علیها) بود، چه نامی بهتر از نام این مادر بزرگ. _این واقعه کی اتفاق افتاد؟ _۴ سال قبل گفتم: و حالا بعد ازچهار سال… گفت: ایمان در هر دین و مرامی اگر واقعی باشه معجزه می کنه اما امروز من می تونم بگم که اسلام و مسلمانان دینی دارند که به جز معجزه در سایه ایمان، حریم امنی رو برای آرامش روح و روان انسان فراهم می کنه. البته اگر انسان ها قدر خودشون و این دین رو بدونند. ___________________ *توجه: داستان شفا گرفتن سروژ هاراطونیان و مسلمان شدن مادرش که در این داستان گفته شد، یک ماجرای واقعی است. به نقل از آقای "امین خرمی"، انجمن رهیافته . و بنده نیز داستان نارینه را از آن بهره گرفتم.
ابروی ترک خورده ی عباس خدایا ! شق القمر از لشکر ابلیس بعید است •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
شاعری داشت شعر مینوشت تو کربلا نوشت: اباالفضلَ استجارَ به الهُدی گفت عباس روز عاشورا کارش به جایی رسید که حتی امام حسین بهش پناه آورد :) دید نه نمیشه بنویسه امام که خودش پناه همست ،پناهش اباالفضلِ! هرچی فکر کرد که اصلاح کنه چیزی به ذهنش نرسید گفت میخوابم حالا فردا درستش میکنم. امام حسین اومد تو خوابش گفت چرا ادامه ندادی شعرتو؟ شاعر گفت یا ابن رسول الله دیدم داره کفر میشه. امام حسین گفت نه کفر نیست بنویس ، بنویس عباس هم پناه من بود هم پناه زن و بچه ام. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌤🍃•° چشـم‌مݩ‌خیـس‌و‌هـوای‌تو به‌دݪ‌افتـادهـ.. اۍرفیـق‌ابدۍ‌حضـرٺ‌ارباب‌سلام...✋🏻❤ ..✨ 🌱
💠 چهار پیشنهاد ساده برای جلب محبت امام زمان (عج) ✅ تـغیـیـر نیـّت در عـزای حسینی 🏴 📜 امـام حسیـن سلام‌الله‌علیه فرموده‌اند‌‌: فرزندم در عصر خودش مظلوم است. تا میتوانید برای او سخن بگویید و قلم فرسایی کنید. آنچه برای او بگویید در حقیقت برای همه ما اهل بیت گفته اید. 🌧أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌨 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی تند رفت ، کودکی هایم با آن دوچرخه قراضه اش کاش ... همیشه پنچر می ماند ... ‌
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 لینک ۱۰۰ پارت اول خوشه ماه https://eitaa.com/koocheyEhsas/42315 ♡لینک پارت اول رمان پر خاطره ، هیجانے و عاشقانہ 💕 💕 https://eitaa.com/koocheyEhsas/11076 پارت‌هایی‌ازرویای‌وصال‌که‌به‌شکل‌عکس‌هست‌روتوی‌کانال‌میانبر‌بخونید @mianbore_koocheh کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5841224800382486950(1).mp3
14.43M
از‌ محرم‌‌ تا‌ محرم‌‌ بیقرارم‌.. تمام‌‌ عمرم‌‌ سر‌ زکویت‌، بر‌ ندارم‌‌ حسین‌...
کی دست بر می‌داری از کسی که آدمِ آرزوهای تو نیست؟ کی دست بر می‌داری از این داستان بی‌مخاطب نا‌فرجام؟ آدمی بود و رفت، داستانی بود و تمام شد، احساسی بود و دیگر نیست، چرا تو هنوز هستی؟ چرا تو هنوز همان‌جا ایستاده‌ای و دنبال توجه می‌گردی؟ چرا واقعیت را نمی‌بینی و تغییر را نمی‌پذیری؟ چرا تمامش نمی‌کنی؟! قرار نیست آدم‌ها تا ابد بر مدارِ یک احساس بمانند! قرار نیست آدم‌ها همیشه یک نفر را دوست بدارند! که شاید دلشان را زده‌باشی، که شاید از یک جایی به بعد، حوصله‌ی ارتباط نداشته‌باشند، که شاید از یک جایی به بعد بفهمند اشتباه می‌کردند، که شاید از یک جایی به بعد با اولویت‌های مهم‌تری، و آدم‌های بهتری مواجه شوند، که "بهتر" از نگاه هرکس فرق می‌کند و به این معنا نیست که تو کافی نیستی! قرار نیست چون یک نفر -به هر دلیلی- از تو بریده، تو خواستنی نباشی! که اگر یک نفر تو را نخواسته، تو دوست داشتنی نباشی! قرار نیست آدم‌های دیگری تو را نخواهند و قرار نیست کسی پیدا نشود که جانش به جان تو بند باشد. •┈┈••✾🌱•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• نارینه حرف های فاطمه خانم (خانم هاراطونیان) برایم عجیب بود. از ظاهر کلامش پیدا بود ارتباط عمیقی با اسلام برقرار کرده است. اما نارینه بدجور اعتقاداتم را به بازی گرفته بود. کنجکاو از این تحول او را مخاطب قرار دادم. _شما چرا مسلمان شدید؟ مگه چی دیدید؟ فقط این کتاب و شفای برادرتون باعث شد؟ اشاره به کتاب کرد. _همین؟ یعنی این کتاب کمه؟ نگاهم به قاب صورتش که با چادر سپید تزیین شده بود میخ شد. _هر انسان آزادی خواهی این کتاب رو بخونه قطعا متاثر میشه. من هم یکی از اون آدم ها. اون روزا وضعیت سروژ خوب نبود. یه روز که پیاده برمیگشتم خونه، همسایه ی قدیم محله مون رو دیدم. اسمش فاطمه بود. هم سن خودم . نمیدونم چی شد که تا چشمم بهش افتاد اشکام سرازیر شد. شاید به خاطر ظاهر و اون پوششی که داشت. میخواست بره تکیه. بهش گفتم برای برادرم دعا کن. حال خوبی نداره. همونجا دستم رو گرفت و گفت: چرا خودت نمیای دعا کنی؟ با تعجب بهش گفتم: یعنی منم میتونم بیام مراسم مذهبی شما؟ منو راه میدن؟ خندید و گفت: چرا راه ندن. همراه فاطمه رفتم مراسمشون. اول فکر میکردم منو ببینن همه تعجب کنند. با خودم گفتم تو مسلمون نیستی اونجا راهت نمیدن. در صورتی که به ظاهر که پیدا نبود و البته هرکس تو حال خودش بود. من چیزی از حرف های سخنران نمی فهمیدم. یعنی فقط در این حد که امام حسینِ مسلمونا رو کشتن. ولی حال عجیبی اونجا حاکم بود . ناخوداگاه اشکم جاری بود. فاطمه گفت اگر دلت میخواد شب های بعدی میتونی بیای. گفتم برام دعا کن از امام حسینتون بخواه که برادرم رو خوب کنه. فاطمه بهم گفت: چرا خودت نمیگی؟ خودت از امام حسین بخواه. گفتم من؟ باشه من دعا میکنم. بعد از دعا بهم گفت: وقتی آدم شناختش از یکی بیشتر باشه بهتر میتونه ازش کمک بخواد. یه کتاب هست برات میارم بخونش بعد اون از امام حسین جور دیگه ای کمک بخواه. شب بعدی کتاب به دستم رسید. و در ایامی که برادرم بیمار بود شروع کردم به خوندن این کتاب. مادر بیمارستان بود و من خونه. شناخت من نسبت به کربلا بیشتر شد. اون موقع فهمیدم چه ظلمی به نوه ی پیامبر کردند. خیلی دلم شکست. برای غربت امام حسین خیلی اشک ریختم. اصلا دست خودم نبود. چیزهایی که در کتاب مطرح شده بود منو متاثر کرد. مخصوصا اون راهب و ماجرای صعومه و شفای سروژ مثل قطعات پازلی بود که وقتی کنار هم میذاشتمش همه چیز کامل میشد. شده بودم مثل ادمی که مدت ها خواب بوده و حالا از خواب بیدار شده . در امامزاده با دیدن مسلمان شدن مادرم، دلم آروم شد و منم تصمیم گرفتم چیزی که در ذهنم مرتب میچرخه رو عملی کنم.فقط خدا این شجاعت رو به من داد. محو حرف های آن دختر بودم. حضور او در خواب برای من چه پیامی داشت. ناگهان پرسید: شما منو توی خواب دیدید؟ در حالی که قلبا از موقعیتی که در آن قرار گرفته بودم ناراضی بودم، گفتم: بله، دقیقا شما بودید. با همین چهره. و نمیدونم این یعنی چی؟ سکوت سنگینی بر همه حکم فرما شده بود. سرژیک گفت: خب چی توی خواب دیدی؟ ماجرای خواب و افتادنم در بیابان را گفتم. وقتی نارینه بالای سرم رسید و میگفت از جا بلندشو. بگو یا حسین و بلند شو. با گفتن این حرف ها دست های نارینه به طرف چشمانش رفت. به گمانم اشک هایش را پاک میکرد. ناگهان یادم به سروژ افتاد. _الان سروژ کجاست؟ سرژیک گفت: سروژ ازدواج کرده و البته دو روزی هست که با خانمش رفتن اصفهان. خانواده همسرش اونجا هستن. گفت و گویمان به ته دیگ رسیده بود. ترجیح دادم آن جا را ترک کنم. برای همین از جا برخاستم. _خیلی مزاحمتون شدم ببخشید که خیلی سر زده اومدم سرژیک گفت: کجا میری؟ پیشمون بمون _نه ممنون حالم خوب نیست باید برم، میشه زنگ بزنی آژانس؟ سرژیک سر جنباند _بیا خودم آژانس. میرسونمت ارتباط من با خانواده هاراطونیان ادامه داشت. دو بار دیگر مجددا به آن جا رفتم و یک بار سروژ را از نزدیک دیدم. از شفا گرفتنش پرسیدم و او خیلی سربسته گفت: نمیدونم چه وضعیتی بودم. فقط میدونم انگار خواب بودم و یکی بهم میگفت از خواب بیدار شو. همین گفت و گوهای اندک حالم را دگرگون میکرد.سرژیک مرتبا جویای حالم بود. وضعیت بیماریم وخیم شد. و همه می دانستند. به شدت لاغر شده بودم. به طوری که استخوان های بدنم بیرون زده بود.بی حال گوشه ای افتاده بودم. مادرم آب شدن فرزندش را میدید و بالای سرم فقط اشک میریخت. داروها هیچ افاقه ای به حالم نکرد. تا آن روز که از شدت بیماری مرا در بیمارستان بستری کردند. با همه ی دوستانم خداحافظی کردم. فواد بیمارستان آمد و برایم از امید سخن میگفت. نگاهم را به او دوختم و گفتم: 👇