eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت: مگر علی ابن الحسین را خدا نکشت؟ حضرت فرمود : برادرم علی ابن الحسین را کشتید. ابن زیاد گفت: بلکه او را خدا کشته است. امام علیه السلام فرمود : خداوند جان ها را به هنگام مرگ می گیرد و آن را که مرگش فرا نرسد به هنگام خوابش در آسایش است. ابن زیاد سخت غضبناک شد و فرمان داد ایشان را گردن بزنند. زینب (س) سراسیمه فرمود : ای پسر زیاد این قدر خون ها را ریختی بس است و دست بر گردن برادر زاده افکند وفرمود : به خدا قسم از او جدا نمی شوم، اگر او را می کشی مرا نیز با او بکش... ابن زیاد به سوی حضرت زینب(س) نگاهی افکند و گفت: شگفت از خویشاوندی، سوگند به خدا او می خواهد خودش را بکشم نه علی بن حسین را.. علی بن حسین را به حال خود بگذارید... زینب(س)آرام گرفت. امام سجاد (ع) رو به ابن زیاد کرد و فرمود : ای پسر زیاد! مرا تهدید به قتل می کنی؟! آیا ندانستی که کشته شدن رسم ما است و شهادت مایه ی اعتبار و عزت ما است؟! رباب که از همسران حضرت امام حسین علیه السلام و مادر جناب سکینه و علی اصغر بود، در مجلس ابن زیاد از جا برخاست و سر مقدس حضرت امام حسین علیه السلام را برداشت و به دامان گرفت در حالی که آن سر مبارک را می بوسید،زمزمه می کرد: افسوس حسین..حسینی که فراموش نکردم که تیرهای حرامزادگان او را نشانه گرفتند و او را در کربلا که به زمین افتاده بود ترک کردند. اطراف کربلا را خدا خشک و بی آب نماید... سپس ابن زیاد لعنه الله دستور داد اهل بیت را به زندان برده و سر مطهر را در تمام کوچه های کوفه بگردانند. خود به مسجد رفت و بر فراز منبر قرار گرفت وگفت: خدا را شکر که کلمه حق را آشکار، و پیروان او را یاری کرد و دروغگوی پسر دروغگو را کشت..." با خواندن این قسمت چنان برآشفتم که دلم‌ میخواست هرچه در کنارم هست را به دیوار بکوبم. هرچه ناسزا بود به زبان آوردم. چطور میشد فقط چندسال پس از رحلت پیغمبر، نوه ی او را دروغگو بدانند و خود را اهل حق! ؟ چندبار نفس عمیق کشیدم که افاقه نکرد. لیوان آب را برداشتم و یک باره سر کشیدم. چشمانم را به طرف خطوط کتاب معطوف کردم. " چنین جسارتی از ابن زیاد سبب شد تا مردی مدافع حریم آل محمد به نام عبدالله بن عفیف ازدی، که ازدی ازبزرگان شیعیان حضرت علی بود، چشم چپش را در جنگ جمل و چشم راستش را در جنگ صفین از دست داده بود، درحالی که روزه بود، کلام ابن زیاد را قطع کرده، فریاد زد: دروغ گوی پسر دروغگو تویی و پدرت و آن که تو را به کار گماشت و پدرش دشمنان خدایند. آیا فرزندان پیامبران را می کشید و بر فراز منبرهای مومنین این گونه سخن می گویید؟! ابن زیاد غضبناک شد و گفت : این چه کسی بود که چنین جسارتی کرد؟ عبدالله خودش فریاد برآورد: ای دشمن خدا گوینده ی این کلمات منم. آیا فرزند پاکی که ایشان را خداوند از پلیدی دور نگاه داشته است می کشی و گمان می کنی مسلمان هستی؟! ای فرزندان مهاجر وانصار! فریاد کنید و انتقام بگیرید که رسول خدا او را ملعون پسر ملعون خوانده است... ابن زیاد به شدت خشمگین بود که جمعی از مامورین آمدند عبدالله را بگیرند، بزرگان قبیله ی ازد برخاستند و او را از دست مامورین نجات دادند و به خانه اش بردند. ابن زیاد دستور داد او را بگیرندو بیاورند . ماموران شتافتند. بزرگان ازد نیز برای یاری عبدالله به پا خاستند. جمعی کشته شدند، دختر عبدالله فریاد زد: ای پدر مردم آمدند. عبدالله گفت:دخترم نترس، شمشیرم را به من بده. او چون از هر دو چشم نابینا بود با راهنمایی دخترش از راست و چپ شمشیر می زد نا تعداد زیادی به دست او کشته شدند ولی به هر حال او را گرفتند و نزد ابن زیاد بردند.. 👇👇👇
ابن زیاد گفت : خدا را شکر که تو را خوار کرد..عبدالله گفت : ای دشمن خدا چگونه خدا مرا ذلیل کرده است؟ سوگند بر خدا اگر چشم داشتم دنیا را بر تو تاریک می کردم. ابن زیاد گفت : عقیده ات درباره ی عثمان چیست؟ عبدالله گفت : پسر مرجانه تو را با عثمان چه کار؟ اگر خوب بود یا بد خداوند عهده دار خلق خویش است. تو از خود سوال کن و از پدر خود و از یزید و از پدر یزید. ابن زیاد متحیر از این سخنان گفت: دیگر از تو سوالی ندارم مگر آن که شربت مرگ را به تو بچشانم. عبدالله بن عفیف گفت : قبل از آن که تو متولد شوی من از خداوند خواسته بودم به دست ملعون ترین خلق با خدا کشته شوم. چون چشم های من در جهاد جمل و صفین از دست رفت، از فیض این سعادت محروم شدم، امروز دانستم که دعای قدیم من به اجابت نزدیک شده است. به فرمان ابن زیاد قتلش صادر شد و او را به دار آویختند.... ابن زیاد بعد از فرستادن اسرا به زندان کوفه و گرداندن رأس شریف امام در کوچه های کوفه، دونامه برای کسب تکلیف نوشت یکی به یزید و دیگری به عمر و بن سعید حاکم مدینه برای بشارت دادن. یزید در جواب نوشت : سرها را با اهل بیت و اموال شان روانه شام کن." دستور اجرا شد.شمر بن ذی الجوشن را با گروهی برایشان گماشت. طبری شیعی با سند خود از حارث بن وکیده نقل می‌کند که می‌گوید : "وقتی سر امام حسین(ع) را به سوی شام می بردند، من در میان کسانی بودم که سر حسین(ع) را می‌ بردند. در یکی از کوچه ها شنیدم که سوره ی کهف می خواند: " آنان که در حق آل پیامبر و اهل ایمان ستم کردند بزودی خواهند دانست که به چه کیفرگاهی باز میگردند..." باشنيدن قرائت قرآن، شگفت زده و مردد به این فکر افتادم که آیا این صدای اباعبدالله است که میشنوم در این هنگام امام علیه السلام فرمود : " پسر وکیده آیانمیدانی که ما پیشوایان الهی در نزد پروردگارمان زنده ایم." با شنیدن این سخنان به فکر افتادم که در فرصتی مناسب سر مبارک را از چنگ دشمنان برهانم. اماشنیدم سرمبارک امام فرمود : " پسر وکیده این کار برای تو شدنی نیست. این هاخون مرا ریختند که در نزد خداوند بزرگتراست، پس از این فکرت دست بردار که درآینده خواهند دانست، آن هنگامی که بندها و زنجیرها در گردن به سوی جزای خویش کشیده میشوند...!!! از کوفه تا شام در بعضی منازل وقایعی رخ داد. که متاسفانه نمیتوان به همه آن ها اشاره کرد. آن ها قبل از ورود به هر شهری خبر میدادند که شهر را زینت دهند، برخی قبول میکردند و برای اسرای اهل بیت شادی سر میدادند، و برخی به علت شیعه علی بودن مردمان شهرشان از ترس آشوب، قبول نمیکردند.
✨﷽✨ 🏴مظلوم ترین فرد عالم ✍متاسفانه در بیشتر مجالس مذهبی از یاد امام زمان و دعا برای تعجیل ظهور آن حضرت غفلت می شود، و اگر بدانیم چقدر از آن حضرت غافل بوده ایم، متوجه می شویم که آن حضرت مظلوم ترین فرد عالم هستند. امام حسین در عالم مکاشفه به یکی از علمای قم فرمودند: مهدی ما در عصر خودش مظلوم است، تا می توانید درباره آن حضرت سخن بگویید و قلم فرسایی کنید؛ آنچه درباره شخصیت این معصوم بگویید درباره همه معصومین علیهم السلام گفته اید؛ چون حضرات معصومین همه در عصمت و ولایت یکی هستند و چون این زمان، دوران مهدی ما است سزاوار است درباره او بیشتر گفتگو شود. 💥و در خاتمه فرمودند: باز تاکید میکنم درباره مهدی ما زیاد سخن بگویید و بنویسید، مهدی ما مظلوم است، بیش از آنچه نوشته و گفته شده باید درباره اش نوشت و گفت. 📚 کتاب صحیفه مهدیه؛ بخش مقدمه •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. توی سالن روی مبل خوابم برده بود با باز شدن در از خواب پریدم.امیرعلی بود. نگاهم نکرد.از پله ها بالارفت.صداش زدم _امیر...میشه خواهش کنم چند لحظه صبرکنی. _صبرکنم که چی بشه؟ اشک توی چشام جمع شده بود .دلم میخواست گریه کنم _ تا من پا پس کشیدم فورا رفتی سراغ مریم .به دروغ گفتی دوسش داری. نمیشد صبر کنی، من فقط یه هفته اینجا نبودم وتو همه چیو زیرو رو کردی امیر... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 رمان داریم جدید، آنلاین ، فوق العاده هیجانی و پر ماجرا❤️
آه برگرد به آن رأس جدا بر سر نِی💔 به همان جسم که بازیچه شمشیر شده! تشنه‌ ذکر اناالمَهدے تو هست حسین طالب خون خدا، آمدنت دیر شده😔 سلام روزتون مهدوی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• سردرد توانم را بریده بود. بدنم لاغر شده بود و ضعف شدید داشتم. داروهایم هیچ افاقه نمیکرد. از عوارض شیمی درمانی تهوع شدید و مشکلات گوارشی تا تب سراغم آمده بود. تمام استخوان هایم بدنم درد داشت. هرچه پتوی روی خودم میگرفتم فایده نداشت. مداوم سردم میشد. تصمیم داشتم تا این کتاب را تمام نکرده ام رهایش نکنم. همان طور که نیمخیز توی رختخواب نشسته بودم ادامه ی صفحه را ورق زدم . "در ناسخ التواریخ (ج ۳،صص ۱۰۲_۱۰۶) به نقل از روضة الاحباب آمده است که: شمر به حاکم موصل نامه نوشت که پذیرای آنان باشد. و حاکم موصل با اشراف شهر مشورت کرد و مردم شهر بیشتر شیعیان علی علیه السلام بودند. آنان گفتند ما به این رسوایی و زشتی تن نخواهیم داد.و حاکم شهر در پاسخ موقعیت شهر را توضیح داد و شمر در یک فرسنگی موصل فرود آمد و سر مبارک حضرت را از نیزه جدا کرد و بر روی سنگی نهاد. آن سنگ به قطره خونی از سر مطهر آغشته شد که هر سال روز عاشورا از آن سنگ خون می جوشید و مردم جمع می شدند وعزاداری می نمودند.و به آن "مشهد نقطه" می گفتند. این مطلب سال های سال ادامه داشت تا در زمان عبدالملک مروان آن را ناپدید کردند. لشکریان پس از طی منازلی در وادی نخله فرود آمدند یک روز و یک شب آن جا بودند. آمده است، شب هنگام مرثیه ای از زنان جنیان شنیده می شد.١ پس از وادی نخل، لبا، نصیبین، دعوات، قنسرین، معره النعمان، شیرز و حماه، حمس و بعلبک را با کلی وقایع پشت سر گذاشته و به نزدیکی عسقلان رسیدند. عسقلان هم اکنون در جنوب سرزمین های اشغالی و جزء اسراییل است. درآن جا هوا به شدت گرم بود، لشکریان ابن زیاد پیوسته مرکب های خود را آب می دادند و زیر شکم آنها را آب می پاشیدند و اضافی آب را روی زمین می ریختند ولی به کودکان تشنه اسیر نمی دادند. در آن شرایط یکی از کودکان به نام فاطمه در سایه بوته خاری نشست. لشکریان پس از مدتی استراحت حرکت کردند و رفتند و آن دخترک را جا گذاشتند. بعد از پیمودن قدری از راه زینب (س) متوجه شد که یکی از کودکان یتیم در قافله نیست و در بیابان جا مانده، به شدت نگران شد و با گریه فریاد زد ای مردم! شما را به خدا سوگند کمی درنگ کنید زیرا دختر برادرم و روشنی چشمم گم شده است. اهل بیت با شنیدن خبر ناله زدند و آشوبی بر خاست.. سران لشکر سراسیمه شدند و گفتند : اگر این دختر پیدا نشود، ناله و آه زینب عالم و عالمیان را ویران می کند. لذا زحر بن قیس مامور پیدا کردن او شد. راوی این خبر می گوید: من هم با او روانه شدم، در حوالی همان سرزمین دخترک را دیدم که با گریه به اطراف نگاه می کرد و می دوید و می افتاد و فریاد می زد: عمو جان...مادر جان...خواهر جان...برادر جان... از مشاهده چنین منظره ای ناراحت شدم اما زحر ین قیس با تازیانه به او حمله کرد و به رویش فریاد کشید. آن دختر بی اختیار دوید.جلو رفتم وگفتم: چرا بر این دختر بی پدر رحم نمی کنی؟ نزد دخترک رفتم، دلداری اش دادم و آرامش کردم. او وقتی این محبت را از من دید گفت: من دختر پیغمبر شمایم..اگر می خواهید مرا بکشید قدری درنگ کنید که بار دیگر عمه ها وخواهرانم را ببینم. با شنیدن سخنان او ا آرام کردم و به خواهران و عمه هایش رساندم. در یکی از منازل دیگر هم مثل دیگر منازل لشکریان برای خود خیمه ی بزرگی زدند ولی اسرا را در بیابان میان آفتاب نگاه داشتند. حضرت زینب برای حضرت زین العابدین(ع) که از شدت تشنگی و گرما مشرف به مرگ بودند، دلسوزی می کرد و می فرمود: چقدر بر من گران است که تو را در این حال می بینم ای پسر برادرم... حضرت سکینه کنار درختی رفت و از خاک برای خود بالشی ترتیب داد و روی خاک خوابید. .پس از مدتی لشکریان عازم حرکت شدند که فاطمه صغری به ساربان گفت: خواهرم سکینه کجاست؟ به خدا قسم سوار نمی شوم مگر اینکه خواهرم سکینه را بیاورید. ساربان فرو مایه بر او فریاد زد ولی فاطمه بی تاب از این واقعه به ساربان گفت: اگر خواهرم را پیدا نکنید خودم را به زمین می اندازم. با این سخن ساربان به جست وجو برخاست و بالاخره سکینه(س)پیدا شد. ________________ ۱_ینابع‌المودة: ج۳، ص ۸۹، وسیلةالدّارین: ص ۳۷۱، معالی السبطین : ج۲، ص ۱۲۳ 👇👇👇👇
ادامه ی ماجرای عسقلان _منزل سیم در این شهر تاجری بود که او را زریر خزایی می‌گفتند که در بازار به بازرگانی مشغول بود وقتی شادی مردم را دید، پرسید این خوشحالی برای چیست؟ گفتند: موضوع این است که در عراق گروهی بریزید شوریدند و با او بیعت نکردند. زریر پرسید: اینان کافرند یا مسلمان؟ گفتند: نه، سروران و برجستگان روزگار خود هستند. زریر پرسید: چرا خروج کردند ؟ گفتند: بزرگشان می گفت من پسر رسول خدا هستم و به خلافت یزید شایسته ترم. زیر نام پدر و مادرش را پرسید. گفتند: نام اوحسین، برادرش حسن و مادرش فاطمه دختر پیامبر و پدرش علی مرتضی است. همین که این سخنان را شنید دنیا و فضا در نگاهش تیره و تار و تنگ شد. خود را به اسیران نزدیک کرد .همین که چشمش به امام سجاد افتاد بلند بلند گریه کرد . امام سجاد به او فرمود: چرا گریه می کنی در حالی که تمام شهر خندان و شادمانند. زریر گفت : مولای من! من مردی غریبم و امروز به این شهر شوم آمده ام. من بازرگانم از مردم شهر علت این شادمانی را پرسیدم گفتند کسی بریزید شورش کرده است و اینک سر او را به سوی شام همراه اسیران و زنان همراهش می‌برند درحالی که فرزند پیامبر است. امام سجاد فرمود: ای بازرگان! در تو معرفت و بوی محبت اهل بیت می بینم. خدایت پاداش نیکو عنایت کند . زریر گفت آقای من! چه خدمتی از من ساخته است ؟ امام فرمود به حامل سر بگو اندکی کنار برود تا مردم این همه زنان نگاه نکنند و به تماشای سر ها مشغول شوند. زریر گفت: آقای من درخواستی و حاجتی داری؟ امام فرمود: اگر لباسی اضافه داری برسان . زریر رفت و برای همه زنان لباس و برای امام عمامه آورد . گویند در این حال که سر و صدا و شیون در بازار پیچید. درنگ کردم و شمر لعنت الله علیه را دیدم که هدایای مرا پس می گرفت. پیش رفتم و لعنت کردم و به او ضربه زدم و گام اسبش را کشیدم و گفتم : خدایت لعنت کند. این سر کیست که بر نیزه کرده و زنان و کودکان کیستند که اسیر و بر شتر بی جهاز سوار کرده ای؟ خداوند دست و پایت را قطع کند و قلب و چشمت را کور گرداند. شمر فریاد زد او را بزنید. سواران و مردم آنقدر او را زدند که بیهوش شد و به تصور اینکه کشته شده او را رها کردند. در نقل دیگر، زریر پنجاه مثقال زر و سیم به حامل سر داد تا سر را از محمل زنان دور کنند.
🎥 روش صحیح امر به معروف! تک و تنها نشسته بود، رفتم جلو؛ _سلام عزیزدل 😌 سلام کرد، لبخند زدم ، تعجب کرد! حتما باخودش میگفت: باز اومدن به حجابم گیر بدن!! اما این بار اومده بودم، به دلش گیر بدم، _چرا دلگیری؟! از کی میای هییت؟.. گفت : شب اولمه !.. گفتم : ... نمیبست!! گفت: چیشده، گفتم: چشماتو ببند میخوام سورپرایزت کنم.. گفتم : میتونی گنبد طلای امام رضا رو تصور کنی؟ مژه‌هاش تکون میخورد انگار خیلی استرس داشت... چشماشو باز کرد! تو دستش یک خشت و پرنده و یک شیشه بود! گفتم :این و تبرکی است.. دیگه مژه هاش تکون نمیخورد، دیگه استرس نداشت، نگاهی بهم کرد و گفت: اینقدر اعصابم‌خرد بود ، یک انرژی مثبتی بهم دادی. به همین راحتی ، بهش پیشنهاد ویژه دادم که شالش رو خوشگل کنه، ولی قبلش دلش رو گذاشتم امن ترین جای دنیا ❤️🌱 کنار ی امام رضا •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 لینک ۱۰۰ پارت اول خوشه ماه https://eitaa.com/koocheyEhsas/42315 ♡لینک پارت اول رمان پر خاطره ، هیجانے و عاشقانہ 💕 💕 https://eitaa.com/koocheyEhsas/11076 پارت‌هایی‌ازرویای‌وصال‌که‌به‌شکل‌عکس‌هست‌روتوی‌کانال‌میانبر‌بخونید @mianbore_koocheh کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• ورود به شام درباره رخدادهای ورود اسرا به شام، چگونگی برخورد با آنها، محل اقامت و خطبه‌خوانی برخی از اسیران، گزارش‌هایی در منابع تاریخی وجود دارد. بنا بر این گزارش‌ها، ورود سرهای شهیدان به شام در روز اول صفر بوده‌ است. ۱ در این روز اسیران را از دروازه «توما» یا «ساعات» وارد شهر کرده و بنا به نقل سهل بن سعد، شهر را به دستور یزید، آذین‌بندی کرده بودند.۲ پس از ورود اسیران به شهر، آنها را در ورودی مسجد جامع، بر سکویی جای دادند.۳  امروزه در مسجد اموی، در مقابل محراب و منبر اصلی مسجد، محلی از سنگ و با نرده‌های چوبی وجود دارد که معروف به محل استقرار اسیران کربلا است. حضور اهل بیت امام حسین(ع) در شام را برخی منابع دو روز، و در ویرانه‌ای بی‌سقف، معروف به خرابه شام دانسته‌اند.۴ و شیخ مفید، محل استقرار اسیران را خانه‌ای نزدیک قصر یزید معرفی کرده است.۵  قول مشهور درباره مدت اقامت اسیران در شام، سه روز دانسته شده. ۶ اما هفت روز و یک ماه نیز نقل شده است.۷ ورود اسرا به قصر یزید، پیش از ورود اسرا به کاخ، فرمان داد خوان گستردند و غذا حاضر کردند و خود و یارانش را به خوردن و نوشیدن (شراب یا قفاع) پرداختند. از امام باقر نقل است که ما را به مجلس یزید آوردند تعداد مردان ۱۲ نفر بود که بزرگ‌ترین ما علی بن حسین بود و هر یک از ما دستش بر گردنش بسته شده بود در این هنگام امام سجاد با یزید گفت یزید اگر رسول خدا ما را به این وضع بسته و در ریسمان ببیند آیا غمگین و سوخته دل نخواهد شد یزید دستور داد ریسمان ها را بردارند. يزید در پشت پرده، زنان، همسران و دختران بنی امیه را قرار داده بود. ترتیب ورود، نخست سر ها سپس مردان اسیر و سرانجام زنان اسیر بوده است. یزد سر را پیش رویش قرار داد و در مقابلش اسیران مرد نشستند و پشت سر هم زنان. در هنگام ورود سکینه و فاطمه می‌کوشیدند تا سر را ببینند. حضرت زینب سلام الله علیها با دیدن سر بی تاب شده با فریادی محزون صدا زد: یا حسینا! ای محبوب قلب رسول خدا! ای فرزند مکه و منا ! ای فرزند دلبند سیده ی نساء ! ای جگرگوشه ی محمد مصطفی! گریه و نوحه حضرت زینب چنان بود که زنان پشت پرده و برخی حاضران هم صدا شدند اما یزید هیچگونه اثری از خود نشان نداد. حضرت سکینه می‌گوید: سنگ دل تر از یزید و جفا کارتر و کافرتر و مشرک تر از او ندیدم.(لهوف، ص ۱۷۹_۱۷۸) در این که سرها و اسرا را چگونه به مجلس یزید آوردند نوعی آشفتگی در منابع تاریخی به چشم می‌خورد. اینکه نخستین کسی که وارد شد محّفر یاشمر یا خونی یا کسی دیگر بوده اختلاف است. در گزارش ها آمده است که سرها را آوردند و نخست سر امام را نشان دادند. شاید پس از آمدن دوازده نفر مرد اهل بیت، زنان را وارد کرده باشند و با ورود آنان یزید دستور داده باشد تا سر را در تشت طلا زیر پارچه قرار دهند و در هنگام ورود زنان پارچه را برداشته و زنان تماشا کرده باشند. چوب زدن یزید، اعتراض زینب کبری، گریه زنان پرده نشین کاخ یزید، سخن گفتن فاطمه صغری، سکینه و امام سجاد علیه السلام باید در چنین موقعیتی باشد. خطبه ی غرای دختر امیرالمومنین زینب کبری مشتی بر دهان یزید بود. در بخشی از این خطبه ی غرا این گونه حضرت می فرمایند: " سخن گفتن با تو بر من سخت و گران است. تو چقدر پست و حقیر می بینم و سرزنش و تحقیر تو را بزرگ می دانم و نکوهش و توبیخ تو را مهم می شمارم. اما چشم‌های ما اشک ریز است و سینه های ما اندوه خیز . چقدر شگفت است شگفت که لشکر خدا به دست لشکریان شیطان و طلقا کشته شوند و دستان شان از خون ما چنان سرشار که از سر انگشتان شان بچکد و دهانشان از گوشت ما بدوشد و بچشد و آن تنهای پاک و پاکیزه را گرگان بیابان دیدار کنند. ای یزید! اگر ما را غنیمت انگاشته ای به همین زودی بدهکار خواهی بود در روزی که هرچه پیش فرستاده ای دریافت کنیم و خداوند به بندگان بیداد نمی‌کند. من به خدا شکایت می کنم و بر او تکیه و اعتماد دارم پس هرچه نیرنگ داری به کار گیر و هرچه در توان داری به میدان آور و کوتاهی مکن اما بدان به خدا سوگند یاد ما زدودنی و محو شدنی نیست. وحی ما میرا نیست. ما را پایان و شکست متصور نیست همان گونه که ننگ و عار تو پاک کردنی نیست. 👇👇👇 ________________ ۱_ ابوریحان بیرونی، آثار الباقیة، ۱۳۸۶ش، ص۵۲۷. ۲_شیخ صدوق، امالی، ۱۴۱۷ق، مجلس ۳۱، ص۲۳۰ ۳_ابن اعثم، الفتوح، ۱۴۱۱ق، ج۵، ص۱۲۹-۱۳۰.۲ ۴_شیخ صدوق، همان ص۲۳۰ ۵_شیخ مفید، ارشاد، ۱۴۱۳ق، ج۲، ص۱۲۲. ۶_طبری، تاریخ الامم و الملوک، ۱۳۸۷ق، ج۵ ص۴۶۲؛ خوارزمی، مقتل، ۱۳۶۷ق، ج۲، ص۷۴ ۷_ سید ابن طاووس، الاقبال، ۱۴۱۵ق، ج۳، ص۱۰۱ 👇👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
.خدای را سپاس که آغاز ما را به مهربانی و نیکبختی و سعادت و پایان ما را با بخشش و شهادت و مغفرت همراه کرد. خطبه حضرت زینب از بلیغ ترین حماسی ترین و موثرترین خطبه‌های تاریخ انسانی است. آن هم از زبان زنی اسیر، داغ دیده، رنج سفر کشیده، تازیانه چشیده و طعنه ها و تمسخر ها شنیده. این خطبه ترجمان آرامش انسان الهی و توان روح های بزرگ به حقیقت رسیده است. خوف، تردید در سخن،جوزدگی، بریدگی و گسستگی در خطبه دیده نمی شود. حق همان است که این خطبه همتای خطبه های امیر مومنان علی علیه السلام قلمداد شود و تعبیر "زبان علی در کام زینب" تعبیری رسا و خوانا باشد. " ** روز یک شنبه بود که سر و کله ی فواد پیدا شد. زنگ زد و گفت: بیا داداش بریم می خوام آرزوت رو براورده کنم. با فواد سوار موتورش شدیم و راهی خیابان ها. ساعت ۱۱ بود که رسیدیم به کلیسای سرکیس در خیابان نجات الهی. درها بسته بود. در که زدیم یکی از خادمین آن جا در را باز کرد. گفتم ببخشید اجازه هست که ما هم بیایم داخل؟ مرد که موهای کوتاهی داشت گفت: نه یکشنبه ها فقط مختص خود مسیحی هاست. میتونید روزهای دیگه بیاید. چون دارن دعا میخونند. کمی فکر کردم چه کنیم؟ فواد گفت: داداش میخوای صبر کنیم اومدن بیرون بتونی ببینیشون؟ فکر بدی نبود. با فواد منتظر ایستادیم تا مراسم دعا که تمام شد یکی یکی از کلیسا بیرون آمدند. نمی دانم چطور میخواستم از ان ها در مورد نارینه یا برادرش سروژ بپرسم. فواد مرتب میگفت: بابا یکیشو بگیر بپرس دیگه. اما من دست و پایم جلو نمیرفت. کتاب نارینه و عکس لای آن بیرون اوردم و نگاهش کردم. لحظه ای فکر کردم اگر نارینه واقعا مسلمان شده خب قطعا اینجا نمی آید. فکرهای جور واجور در ذهنم میچرخید. اصلا برای چه این جا بودم؟ برای تعریف کدام معجزه؟ چه دخلی به من داشت. به فواد گفتم برویم. اما فواد یکی از مردهای کلیسا که مشخص بود با بقیه اشنایی دارد را گرفت و به طرف من آورد. عکس را ازدستم کشید و گفت: ببشخید آقا ما دنبال این خانواده ایم. مرد مسیحی نگاهی به عکس کرد و گفت: آها این سروژ هست و این خواهرش. بله بله فوری پرسیدم: کجا میشه پیداشون کرد؟ مرد مسیحی که خودش را آدام معرفی کرد گفت: سروژ برق کش هست سر کوچه شون از این چادرها زدند . برای مراسم محرم .اونجا میتونید پیداش کنید.
❪🖤🌱❫ حالا تمام دغدغه‌اَم این شده حسین، این اربعین کرب‌وبلا می‌بَری مَرا؟😭 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( امروز عاشوراست ) ♦️ قسمت پنجم ♦️ پس دیدم که کعبه را با منجنیغ کوبیدند و به آتش کشیدند!! سپس با شنیدن صدای اذان به سمت همان کعبه نماز خواندند!! ♦️ صداپیشگان: کامران شریفی،مریم حسینی،محسن احمدی فرد،میثم شاهرخ،امیر حسن مومنی نژاد،حسین عبدی،جواد نعمتی،امیر مهدی اقبال،احسان شادمانی،مسعود عباسی،امیر حسین مومنی نژاد ♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه،دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسینِ ما کفنش گرد و خاک صحرا شد بنی‌اسد بدنش بوریا نمی‌خواهد... 💔
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• قرار شد شب با فواد به آدرسی که آدام گفته بود برویم. وقتی به خانه برگشتم ضعف و سردرد توانم رو گرفته بود. کمی که استراحت کردم ترجیح دادم ادامه ی داستان کتاب را بخوانم. دلم میخواست از سرانجام این قافله بیشتر بدانم. کتاب را باز کردم و رسیدم به : "خرابه‌ی شام" ابوریحان بیرونی می نویسد: نخستین روز ماه صفر سر حسین علیه السلام وارد شهر دمشق شد و یزید آن را روبروی خود نهاد. زکریا بن محمد بن محمود قزوینی، نویسنده قرن هفتم نیز می‌نویسد: روز اول ماه صفر، روز جشن عید بنی امیه است چون در آن روز سر امام حسین علیه السلام را به دمشق آوردند و در بیستمین روز از آن ماه سر امام به بدن بازگردانده شد. اگر روز عاشورا روز ۲۱ مهر ماه سال ۵۹ باشد ورود قافله اسیران در حدود ۱۱ یا ۱۲ آبان‌ماه خواهد بود که کم‌کم در سوریه هوا متغیر و رو به سردی می رود . یزید دستور داد اسرا را زندانی کنند. این زندان را در خانه‌ای در نزدیکی کاخ گاه در کاخ و گاه در خرابه دانسته‌اند. مشخصات زندان را اینگونه نوشته‌اند: ۱_ زندان موقتی بود و آن را برای دستور بعدی_ قتل یا بازگشت_ نگهداری می کردند. ۲_زندان مخروبه بود ،حتی احتمال می رفت که با سقوط دیوارهای آن همگی کشته شوند . ۳_زندان به گونه ای بوده است که زندانیان در مقابل سرما و گرما هیچ محافظی نداشتند( احتمالاً زندان فاقد سقف بوده و برخی نیز نوشتند طاق خرابه شکسته بود سقف در حال فرو ریختن بود ) ۴_فضای زندان نامناسب، بیماری‌زا و آلوده بوده است به گونه‌ای که صورت ها پوست انداختند و زخم چرکین در بدن ها پیدا شد. اسیران خاک نشین بودند و زیراندازی وجود نداشت. ۵_ زندان همراه با شکنجه و تنگ آفرینی و محرومیت از نیازهای روزمره بوده است. نوشته اند به محض ورود اهل بیت به این ویرانه یکی از آنان گفت که ما را در این خانه درآوردند تا بر سر ما فرود آید و ما کشته و نابود شویم. ۶_ خرابه در معرض تابش مستقیم خورشید بود و از طلوع تا غروب، نور و تابش خورشید زندانیان را آزار می داد. هر چند درنگ در خرابه کوتاه بوده است اما در همین مدت کوتاه یکی دیگر از تلخ ترین و مرگبارترین حوادث رخ داد که داغ عاشورا را تازه کرد و آن شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها بود. شهادت این دختر بنا بر کتاب معالی السبطین علامه حائری_ به نقل از کتاب "الاقیاد سید محمد علی شاه عبدالعظیمی_ بدین گونه بود که: شبی در خرابه شام پدرش را در خواب دید. وقتی از خواب بیدار شد به یاد پدر بسیار ناله کرد و گریست و مکرر می گفت : اِیتونی بوالدی و قرة عینی. پدرم و نورچشمم را نزد من بیاورید. هر بار که حاضران می خواستند او را آرام کنند گریه و اندوه شدید تر می شد و همه اهل بیت را محزون و گریان می کرد. به طوری که آنها از شدت ناراحتی خود را پریشان می کردند و با سوز و آه شدید می گریستند. صدای گریه آنها به گوش یزید که در کاخ خود بود رسید. از ماموران پرسید چه خبر است؟ یکی از حاضران به او گفت: دختر کوچک حسين پدرش را در خواب دیده و از زمانی که بیدار شده پدر را می‌طلبد و گریه و شیون می کند. یزید گفت: سر بریده پدرش را نزدش ببرید و پیش رویش بگذارید تا آن را بنگرد و خاطرش آرام بگیرند. مأموران سر را در ظرفی( مثل سينی)نهادند و حوله ای بر روی آن انداختند و آن را پوشاندند، سپس نزد رقیه آوردند و کنارش نهادند. رقیه گفت: این چیست؟ من پدرم را می خواهم. غذا نمی خواهم. ماموران گفتند: پدرت اینجاست. رقیه با دستهای کوچکش حوله را برداشت و ناگاه سر بریده ای دید . (فضا تاریک بود و سر نامشخص). پرسید این سر کیست گفتند: سر پدرت است . رقیه سر را برداشت و به سینه‌اش چسباند و با گریه های سوزناک خطاب به سر چنین گفت: یا اَبتاه من ذاالَذی خَضَّبکَ بِدمائک؟ یا اَبتاه من ذاالَذی قَطَع وریدَیکَ؟ یا اَبتاه من ذاالَذی ایتمنی علی صِغَرِ سنّی؟ یا اَبتاه من ذاالَذی ... پدر چه کسی تو را به خون آغشته کرد؟ پدر چه کسی رگهای گردنت را برید؟ پدر چه کسی در خردسالی یتیمم کرد؟ پدر دختر یتیم تو به چه کسی پناه ببرد تا بزرگ شود ؟ پدرجان! زنان بی پوشش چه کنند؟ پدرجان! زنان اسیر و سرگردان کجا بروند؟ پدرجان! چه کسی چشمان گریان را چاره ساز است؟ پدرجان! غیار و یاور غریبان بی پناه است؟ پدر جان! چه کسی پریشان موی ما را سامان می‌بخشد؟ پدرجان! بعد از تو چه کسی با ماست؟ وای بر ما بعد از تو وای از غریبی! پدر جان! کاش فدایت می شدم. پدر جان! ای کاش پیش از این نابینا می شدم و تو را اینگونه نمی دیدم. پدرجان! کاش پیش از این در خاک خفته بودم و محاسنت را آغشته به خون نمی دیدم. 👇👇👇
این سوگنامه رقیه جگر سوز و اشک انگیز است. نوشتن پس از این سه آرزو لب ها را بر لب های پدرش حسین نهاد و چنان گریست که همان لحظه بیهوش شد و وقتی او را حرکت دادند و دریافتند که از دنیا رفته است. ام کلثوم چند خشت در خرابه جمع کرد و کنار هم نهادند و رقیه را بر آنها نهاد و در سوگ و اندوه و ماتم دفن کردند. ام کلثوم بیش از دیگران می گریست. علت را پرسیدند. خطاب به خواهرش زینب گفت : دیشب رقیه به من میگفت عمه جان گرسنه‌ام و از من نان خواست ولی اکنون جنازه‌اش را در پیش رو میبینم. رقیه را غسل دادند و با همان پیراهن کهنه دفن کردند. سن و هنگام شهادت ۳، ۴، ۵و ۷ سال نگاشته‌اند که درست تر ۴ سال است. زمان شهادت حضرت رقیه را پنجم ماه صفر سال ۶۱ یعنی چهار روز پس از ورود کاروان اسرا به شام نوشته‌اند. (معالی السبطین:ج۲، ص ۱۷۱.) * کتاب را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. همیشه برایم سوال بود چه بلایی بر سر آن دخترک خردسال آمد. شنیده بودم رقیه در خرابه ی شام با دیدن سر پدر از دنیا رفته اما همیشه برایم سوال بود چطور؟ حالا می فهمیدم این همه سختی در سفر کربلا پای پیاده با شتران بی جهاز و مهمتر شکنجه و گرسنگی و آفتاب سوختگی ( سرما و گرما) در خرابه ی شام یک مرد را از پا در می آورد چه برسد به دختری خردسال! نمی دانم چرا اشک هایم خشک نمیشد. حال دلم عجیب بود. کتاب را ورق زدم برگه ی اخر نوشته ای توجهم را جلب کرد. دست خط نارینه بود. "رقیه خاتون! دختر حسین! قول می دهم با نام و یاد پدرت زندگی کنم و هرگز یاد شما و اهل بیت را از خاطرم نمی برم. گفته اند با دستان کوچکت گره گشایی میکنی. دستم را بگیر بزرگ بانوی کوچک!" بزرگ بانوی کوچک! نارینه چه جمله ی زیبایی گفته بود در وصف رقیه ی چهارساله. چشم هایم را بستم. حس خوبی بود با حسین بودن. یعنی من هم می توانستم با حسین باشم؟
عمرم اگر شود به درازای عمر نوح کاری به جز غلامیِ حیدر نمیکنم •🥀•
آشفته می‌شویم چو یاد از غمش کنیم از بس که زلف دلبر ما، سخت در هم است.. 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌ یا اُنسَ کُلِّ مُستَوحِشٍ غَریب ‹ ای آرامشِ هر ناآرامِ غریب ..🤍.› ‌‌ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•