eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁 باورم نیسٺ ڪہ خیبر شـــڪن از پا افتاد حضرٺِ "واژه ے برخاستن" از پا افتاد...💔 ▪️شهادت مولای متقیان علی علیه السلام تسلیت باد▪️ ༻‌♥️ @KoocheyEhsas♥️༺‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا.mp3
935.1K
شب قدر، شب احیای خویش، با دم مسیحایی دعاست؛ 👈شبی است که باید قدر خویش را بشناسی، تقدیر خویش را رقم بزنی و خویشتنِ جدید را با قلم توبه و جوهر اشک ترسیم کنی. @koocheyehsas
🌙💔 دلتنگِ رخِ فاطمه اش بود ، علــــــــــــے(ع)💔 وقتِ سحر از غصه نجاتش دادند°• ● @koocheyEhsas
6285586_326.mp3
4.04M
جدید ✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت جزء بیست ویکم🌸 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
جدید ✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت جزء بیست ویکم🌸 🗣قارے معتز آقایے #رمضان_بهار
با عرض پوزش از همگی .فایل قبلی جزء بیستم بود. این فایل جزء بیست و یکم هست.👆
♥️لینک پارت اول رمان زیباو عاشقانه #خوشه_ی_ماه🌙 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584 قسمت اول زهرا وعلی ویژه ماه مبارک https://eitaa.com/koocheyEhsas/16693 ♡لینک پارت اول رمان پر خاطره ، هیجانے و عاشقانہ 💕 #رؤیاے_وصــــال💕 https://eitaa.com/koocheyEhsas/11076 لینک پارت اول رمان زیبای😍 #جدال_شاهزاده_وشبگرد https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753 ◇ لینک پارت اول رمان بسیار زیبای #دلارامِ‌من 💚🍃 https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205 ☆لینک پارت اول رمان #مدافع_عشق 👇👇👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/71 لینک پارت اول رمان #عقیق_فیروزه_ای💍💍💍 https://eitaa.com/koocheyEhsas/8349م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈┈••✾•🕯•✾••┈┈• هاعلیٌ بشرٌ كيفَ بَشر ایوان نجف عجب صفایی دارد. حیدر بنگر چه بارگاهی دارد. مظلوم حیدر ... •┈┈••✾•💔•✾••┈┈• روحِ روح الامین حیدر امیرالمؤمنين است •┈┈••✾•💔•✾••┈┈• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
ڪوچہ‌ احساس
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 #داری_ازدست_میری_دلم7 . قرار شد بریم اهواز به ما گفتن شهدا شمارو دعوت کردن . من پیش خودم گف
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 وارد هیئت شدیم چندتا دختر جوون خیلی ترو تمیز با روسری های خوشگل دورهم حلقه زده بودن و مشغول برش مقوا و این چیزا بودن و بگو بخند ، مارو که دیدن خیلی تحویل گرفتن انگار من رو ازقبل میشناختن. خلاصه تو همون بار اول کلی باهام گرم گرفتن و منم باهاشون صمیمی شدم اصلا احساس غریبی نمیکردم. رفت و آمدم به هیئت زیاد شد ، کم کم وارد جلسات برنامه ریزیها شدم ماهی یک بار جلسه کلی داشتن با حاج آقا شهریاری که هم برادران حضور داشتن هم خواهران کم کم علایقم نظراتم دوستام سلیقه ام فرق کرد . راحت بخوام بگم، کم کم احساس میکردم دارم آدم خوبی میشم.. یکم تو بعضی چیزا خودخواه شدم یعنی دیگه نظر دیگران مهم نبود و از بقیه حتی انتقاد هم میکردم رفت و آمدم با دوستام به قم و مشهد ومناطق جنگی زیاد شد ، تیپ و ظاهرم تغییر کرد مدام دوسداشتم لباس پوشیدنم و رفتارام شبیه بسیجی ها و رزمنده ها بشه انگشتر ..چفیه..مانتو رنگ لباسای بسیجی ..وقتایی که تو خونه بودم هم تیپ پسرای بسیجی میزدم اصلا شیفته اینجور لباس پوشیدن شده بودم من فکر میکردم دارم رو خودم کار میکنم اما نمیدونستم راهمو دارم اشتباه میرم ای کاش آدم همیشه معمولی باشه تا اون حس کوچیک بودن و گناه کار بودن جلوی غرورش رو بگیره.. کاش هیچ وقت آدم فکر نکنه داره خوب میشه تو این مدت به بهانه های مختلف از سعید دور شدم سعید هم این همه بی حسیم رو میذاشت پای درس و این چیزا من توی محاصره انبوه احساسات جدید بودم آدمای جدید زندگی های متفاوت..و داستان های عاشقانه و عارفانه از زندگی شهدا و علما ،واقعا چرا بعضیها تمام سعیشون اینه که برای جذب افراد به شهدا باید یه زندگی درجه یک ورویایی رو معرفی کنن؟ چرا سعی میکنن اینقدر زندگی غیر معمولی ازشون نشون بدن؟ چرا مثلا فقط یه لیست از نمره های بیستشون میزارن جلو آدم؟ چرا نمره های هفتشون ..نه و هفتادو پنج، یا دوازدهشون رو کنار نمره های بیستشون نمیگن؟ ادامہ دارد 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 تو این مدت به بهانه های مختلف از سعید دور شدم سعید هم این همه بی حسیم رو میذاشت پای درس و این چیزا من توی محاصره انبوه احساسات جدید بودم آدمای جدید زندگی های متفاوت..و داستان های عاشقانه و عارفانه از زندگی شهدا و علما ،واقعا چرا بعضیها تمام سعیشون اینه که برای جذب افراد به شهدا باید یه زندگی درجه یک ورویایی رو معرفی کنن؟ چرا سعی میکنن اینقدر زندگی غیر معمولی ازشون نشون بدن؟ چرا مثلا فقط یه لیست از نمره های بیستشون میزارن جلو آدم؟ چرا نمره های هفتشون ..نه و هفتادو پنج، یا دوازدهشون رو کنار نمره های بیستشون نمیگن؟ درسته شهید شدن بابقیه داستانا فرق داره، قبول دارم که برای شهادت لیاقت باید داشت..اما باید قبول کنیم تو زندگی افراد معمولی هم معجزه هست عنایت خداواهل بیت هست .. از زندگی معمولی منظورم یه زندگیه که آدمای معمولی دارن همونا که فکر میکنن کوچیکن..احساس میکنن گناه کارن..همونایی که پای روضه سرشون از شرم میندازن پایین و صدای گریشون بلند نیست اما صورتشون از همه خیس تره، همونایی که از حق الناس میترسن، همونایی که فکر میکنن معمولین همونایی که با دوتا رکعت نماز مستحبی فکر نمیکنن دیگه بقیه درحدشون نیستن و درکنار اونها نمیتونن به خدا برسن.. اما من.... من دیگه فکر نمیکردم معمولیم...چون مرتب شهدا و امام رضا و حضرت معصومه دعوتم میکردن..پیش خودم میگفتم ببین! داری آدم خوبی میشی! دیگه داری آدم خوبی میشی! زهرا زنگ زد گفت :ریحان بین تو وسعید اتفاقی افتاده؟ خیلی سرد گفتم: نه گفت: چی شده پس؟ _نمیدونم ،مگه چی شده؟ _سعید خیلی تو خودشه همش یه گوشه کز میکنه زیاد تو خودشه سکوت میکنم _ریحان چی شده ،پشیمونی؟ سکوت میکنم _بخدا سعید خواب و خوراک نداره یک کلام بگو دوسش داری یا نه _چی بگم آخه؟ _اگه دیگه نمیخوایش بگو ؟ _نه اینجوری نیست که تو فکر میکنی ،چیزی نشده فقط گرفتار بودم هم درسام هم برنامه های هیئت،سعید چرا خودش زنگ نزده به تو گفته زنگ بزنی؟ _به من نگفته، کور که نیستم تو این شیش ماهه نه زنگ درست حسابی نه چیزی ، سعید میاد مرخصی شما هم آخر هفته ها هیئتی؟ _چیه نکنه هنوز هیچی نشده دلش نمیخواد من هیئت برم؟ _این چه حرفیه اتفاقا خیلی هم خوشش میاد..گفتم که اون چیزی نگفته.. خداحافظی میکنم و میرم تو حیاط میشینم از خودم بدم میاد همش میگم کاش میتونستم به خانوادم بگم من دیگه سعید رو نمیخوام اما میترسم ،تو دلم یه ذره امید دارم واز خدا میخوام هیچ وقت خونمون به هم نخوره و ازدواج منتفی بشه...بخاطر اینکه آدم خوبی شدم حتما دعام مستجاب میشه... واقعا دیگه جوری شده بودم که از خودم توقع طی الارض داشتم.. حتی یک لحظه فکر نمیکردم دارم عمر و جوونی یک انسان رو ازش میگیرم درس زیست شناسی داشتیم و اون روز قراربود که بریم آزمایشگاه برای آزمایش گروه خونی.. خیلی میترسیدم... استرس داشتم ادامہ دارد 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 میدونستم که گروه خونی o میتونه به همه گروه خونی ها خون اهدا کنه فکر میکردم پس برای ازدواج هم هرکی این گروه خونیش باشه پس جواب آزمایشش مثبته خیلی استرس داشتم و رنگ و رو نداشتم بچه ها یکی یکی آزمایش دادن نوبت به من شد از ترس اینکه مبادا منم همچین گروه خونی داشته باشم اول قبول نکردم اما با اصرار خانم حسینی و اینکه به خودم گفتم بالاخره که باید بفهمی ، بله گروه خونی منo منفی بود اینقدر گریه کردم که داشتم از حال میرفتم هیچ کدوم از دوستام نمیدونستن خانم حسینی من رو بغل کرد و گفت: عزیزم منمoمنفی هستم نترس هر وقت خون خواستی خودم بهت میدم . نمیتونستم چیزی بگم..دلیل گریه های من رو نمیدونست.. فکر میکردم همچی تمام شد ، دیگه زندگیم خراب شد هر زن و شوهر جونی که ظاهر مذهبی داشتن رو توی سفرهای زیارتیم می دیدم غبطه میخوردم و تو دلم میگفتم خوشبحالتون .. فکر میکردم فقط در کنار یه آدم فوق مذهبی میتونم زندگی کنم و رشد معنوی داشته باشم و سعادت دنیا وآخرت نصیبم بشه.. و متاسفانه اینقدر بی تجربه بودم که هرکسی که قیافه و تیپ مذهبی داشت و هرچه قدر ریش بلندتر و انگشتر و پیراهن بلندتر پوشیده بود فکر میکردم مومنتر و مقید تره... اینقدر خودخواه بودم که حتی یک لحظه به زندگی گذشته حال و آینده سعید بیچاره فکر نمیکردم...اصلا تمام قولا یادم رفته بود تمام حرفا تمام شعرها و قصه ها ادامہ دارد 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم 🌿 پشت دیوار بلند زندگی، مانده ایم چشم انتظار یک خبر... یک اناالمهدي بگو یابن الحسن تا فرو ریزد حصار غصه ها🌹 تعجیل در فرج آقا صلوات🌷 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 #داری_ازدست_میری_دلم10 میدونستم که گروه خونی o میتونه به همه گروه خونی ها خون اهدا کنه فکر
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 موبایلم زنگ خورد شماره سعید بود جواب ندادم... نتونستم..یعنی نمیتونستم فیلم بازی کنم...حسی دیگه بهش نداشتم... حتی حس ترحم هم نداشتم... پیام داد میخوام ببینمت فردا میخوام برگردم پادگان جواب ندادم. گفت ریحان امروز میام دنبالت بریم یه جایی گفتم :کجا گفت: میریم میفهمی عصر شد با ماشین باباش اومد درحیاط بوق زد مامانم رفت درو باز کرد میدونست سعیدهست . رفت که تعارفش کنه بیاد خونه .سعید هم گفته بود با اجازه شما با ریحان بریم یه دور بزنیم وبرگردیم. مامان گفت: باشه برید فقط مواظب باشید. چادرم رو سفت پوشیدم عین حاج خانوما... خواستم بهونه بدم دستش که پشیمون بشه هر وقت دلش میگرفت آهنگ سیاوش رو میذاشت. تا نشستم تو ماشین دیدم بله همون رو گذاشته با اخم ضبط رو خاموش کردم یه سلام علیک معمولی هم کردیم گفت ریحان چی شده، من کار بدی کردم؟ ریحان دارم دیوونه میشم ریحان بخدا زندگی برام نمونده آرزوی لبخندت مونده به دلم بگو بهم تا بفهمم چیکار کردم .. مردم از بس کل خاطرات رو ورق زدم تا بفهمم از چی دلخوری... تو فقط بگو من بدونم قول میدم تکرارش نکنم. اینقدر گفت و گفت منم هیچی نمی گفتم یعنی میترسیدم چیزی بگم.. تا اینکه گفتم سعید تمومش کن بسه... سکوت تلخی کردم . هیچی نگفت. تا رسیدیم روستایی که قبلا اونجا زندگی میکردن .. رسیدیم به ساحل و گفت : ریحان پیاده شو پیاده شدم دستم رو گرفت باد میومد خواستم چادرم رو جمع کنم دستم رو کشیدم . ایستاد نگام کرد... چند لحظه خیره شد اشکاش سرازیر شدن. گفت ریحان من رو نشکن بگو چی شده...پای کسه دیگه ای در میونه؟ گفتم چی می گی سعید ؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟ چرا اینقدر اذیتم میکنی؟ چی میخوای از جونم ؟ ولم کنید بذارید به درد خودم بسوزم بابا.. ادامہ دارد 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 _من نمیتونم ریحان بفهم! چی رو تموم کنم ؟ چی رو ول کنم؟ داری از تموم زندگیم حرف میزنی.. _من... من رو ول کن ، من رو تموم کن... من نمیتونم نمیتونم... نگام کرد..مات شد ...به ماشین تکیه داد...پاهاش سست شد... نشست ......اینقدر نشست و به خورشید خیره شد تا کامل غروب کرد بعد گفت برگردیم؛ سوار شدیم ، برگشتیم. احساس سبکی میکردم ...اما یه لحظه گفتم بابام و مامانم و چیکار کنم..اگه بفهمن حتما دعوام میکنن.. خواستم پیاده شم گفتم : _سعید.. هیچی نگفت.. گفتم :یه خواهش ازت دارم..من رو فراموش کن... اشکاش سرازیر شد ... _ اگه ناراحت نمیشی به همه بگیم تصمیم تو این بوده.. سرش رو چرخوند و نگام کرد چشماش سرخ شده بود ...گفت: از فراموش کردنت سخت تر نیست.. خدا حافظی کردم پیاده شدم در رو بستم اون انگار باورش نمی شد انگار شوکه بود شایدم نمیخواست جلو رفتنم رو بگیره...شبیه سیل زده ای بود که از رویه یه تپه نشسته و به ویران شدن خونش نگاه میکنه و هیچ کاری هم برای نجات خونش نمیتونه بکنه جز نگاه آخر .. سرم رو برنگردوندم در حیاط رو با کیلید باز کردم رفتم داخل در رو بستم منتظر شدم صدای ماشین ش رو بشنوم ؛ تا چند دقیقه حرکت نکرد نمیدونم چقدر طول کشید تا راه افتاد اما رفت.. فکر کردم برنده شدم ،فکر کردم دیگه راحت شدم، فکر میکردم دیگه میتونم یه آینده خوب برای خودم درست کنم.. خیلی راحت به زندگی روز مره ام ادامه دادم یک هفته بعد خاله زنگ زد و کلی معذرت خواهی کرد و ابراز شرمندگی گفت: نمیدونم چی شده خواهر بخدا سعید یهو عوض شده میگه پشیمون شده نمیدونم کدوم خدا نشناسی گولش زده و.... مامانم اینقدر ناراحت شد و کلی گلایه کرد ، بابام فهمید به سعید بیچاره زنگ زد و کلی بد وبی راه گفت که با آبروی دختر ما بازی کردی... . ادامہ دارد 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 چندماه گذشت و ما هیچ خبری از خونواده خاله اینا نداشتیم و من با خیال اینکه دیگه به آرزوم میرسم تو خیالم زندگی آیندم رو ترسیم می کردم توخیالم با یه طلبه خیلی مقید ازدواج کرده بودم و باهم درس میخوندیم، باهم زیارت میرفتیم ،با خودم میگفتم بچههامون رو باهم جوری تربیت میکنیم که در آینده مثل فلان آیت الله بشن... بی خبر بودم از صدای دل شکسته ی سعید.. " آه ، یک روز همین آه ، تو را می گیرد  گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد..." نزدیکای اعیاد قربان و غدیر بود و من بادوستام برای کارهای تزئینات و برنامه ریزی مراسمات رفته بودم هیئت. صدای یا الله اومد فهمیدیم که برادرها دارن میان، یکم خودمون رو جمع و جور کردیم .. حاج آقا شهریاری و یه پس جوون که نمیشناختمش و چندتا از قدیمیهای هیئت وارد شدن و سلام کردن حاج آقا گفتن کارتون که تموم شد بیاید تو دفتر ، جلسه مختصری داریم. چند دقیقه بعد وارد اتاقشون شدیم و تو یه ردیف نشستیم . حاج آقا گفتن برای جشن امسال دوستداریم تو فضای باز مراسم برگذار بشه، برای همین کارهای فنی تقریبا دست برادران هست تزئینات هم دست خواهرا که همینجا دسته گل و تاج گل و...درست میکنید برادرا از شما تحویل میگیرن و کارا رو انجام میدن. من گفتم خیلی ایده خوبی هست اما حاج آقا آماده کردن تزئینات بدون دیدن مکان که امکان نداره از اونطرف ما آماده کنیم برادرا چطور متوجه میشن چی جاش کجاست بهتر نیست کار دست خواهرا باشه؟ نه ، چون اولا کار سنگینه و دوما تو فضای بازه و خواهرا راحت نیستن..اما میشه کار آماده سازی فضا که تمام شد شما برید ببینید. بعد ایده بدید، ماشاالله خوش سلیقه هم هستید. از تعریف حاج آقا تو جمع یکم سرخ شدم . ادامہ دارد 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
تحدیر جزء 22.mp3
4.06M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت جزء بیست ودوم🌸 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هواے این حوالے عجیب بوے عطر تو را دارد تو ڪہ هستے خیالم راحٺ اسٺ نفس مے ڪشم در هوایے ڪہ ٺُ هستے...🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🕯🕯🕯 مظلوم کیست؟ مظلوم کسے است کہ امام ِ امت است اما تنهاست ... امامِ امت است اما نیمہ هاے شب سر در حلقوم چاه مے نالد . آه کہ چاه از این مردم بہ علے مَحرَم تر اسٺ.💔 براے غربت و تنهایے «علے» بگریید. ╭─┅═✨═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═✨═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشبمان را اختصاص دهیم به یک نفر ... یک نفر که سال های سال است که منتظرش هستیم. 🌸اللهم‌ عجل لولیک الفرج🌸 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 می بخشی و نمی بخشم می خوانی و نمی خوانم! معبودا ...🤲 امسال آنگونه برایم رقم بزن که در شٱن خدایی توست نه در حد بندگی من ...😞💔 🌸🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 #داری_ازدست_میری_دلم13 چندماه گذشت و ما هیچ خبری از خونواده خاله اینا نداشتیم و من با خیال
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 دوسه روز بعد از طرف حاج آقا شهریاری به گوشی من پیام اومد که امروز تشریف بیارید هیئت ،که بریم مکان برگزاری جشن رو ببینیم. منم به عصمت خبردادم وباهم به هیئت رفتیم در بسته بود و همون پسر جوون که اون روز با حاج آقا اومده بود هیئت، دم در ایستاده بود . گفتم عصمت این کیه؟چیکارکنیم حالا درهیئت هم بسته است . عصمت گفت خوب یه زنگ به حاج آقا بزن ببین چرا دربازنکرده؟ شاید اشتباهی شده منظورش فردا بوده. نه گفت امروز، بزار زنگ بزنم. داشتم تو کیفم دنبال گوشیم میگشتم ولی نبود.خونه جا گذاشته بودم.. صدای ماشین و بعد سلام علیک حاج آقا با اون آقا رو شنیدم . سرم رو آوردم بالا حاج آقا بلند گفت خواهرا بفرمایید سوار شید. من و عصمت هم رفتیم طرف ماشین اون هم سوارشد.. سلام کردیم فقط حاج آقا جواب داد،تو دلم گفتم چه پسر محجوبی دوسنداره با نامحرم سلام کنه، خلاصه رسیدیم حاج آقا برامون توصیح داد و قرار شد چندتا عکس بگیریم که به بقیه دوستان هم نشون بدیم. ولی گوشی حاج آقا و عصمت ساده بود منم که جا گذاشته بودم . حاج آقا گفت آقا رضایی شما زحمت بکش عکس بگیر .. عکسا رو گرفتن برای برگشت حاج آقا گفتن آقا ایوب میریم هیئت عکسا رو بریز رو کامپیوتر هیئت بعد سریع بریم کار داریم. باهم برگشتیم هیئت وآقا ایوب عکسهارو سریع انتقال داد و رفتن من و عصمت موندیم که به بچههای هیئت خبر بدیم بیان.. فایل عکسا رو باز کردیم دیدیم از بس که عجله داشته حواسش نبوده کل پوشه گالریش رو یجا انتقال داده بود به کامپیوتر ، از رو کنجکاوی عکساش رو نگاه کردم پراز عکس حضرت آقا و سید حسن نصرالله و امام و شهدا بود ؛چندتا هم عکس خودش و دوستاش تو حرم امام رضا و مرقد امام بود .. معلوم بود خییلی کارش درسته حتی یه عکس نادرست تو گوشیش نبود. ادامہ دارد 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 از همونجا دیگه من به کاراش بیشتر توجه میکردم . اما اون خیلی کم حرف بود و همیشه یه اخم داشت؛ همه این چیزا من رو مطمئن میکرد که پسر مقیدیه .. تو همین یکی دوهفته فهمیدم سال اول حوزه هست و قم زندگی میکنه و همونجاهم درس میخونه تو دلم میگفتم واقعا که خوش بحال همسر آینده اش.. یه روز یکی از دخترا که روابط عمومیش خیلی زیادی بالا بود، گفت این جوجه طلبهه که با حاج آقا اینور اونور میره، ازدواج کرده. تا شنیدم انگار یه استخون تو دلم بود که یکی با دستش فشارداد و شکست ...انگار ناامید شدم. بعد از عید غدیر دیگه ندیدمش مثل اینکه مرخصیش تموم شده بوده برگشته بود شیراز.. یه روز ظهر که از مدرسه برگشتم خونه دیدم زهرا اومده خونمون ،و بابا و مامان هم پیشش نشستن ..چهره مامان بابا خیلی بهم ریخته بود و من فکر میکردم بخاطر حضور زهرا و ناراحتی که از خونواده عمو دارنه ... از اونجایی که خیالم راحت بود که همه فکر میکنن سعید مقصره بهم خوردن نامزدی بوده ؛ پیش خودم گفتم لابد اومده عذر خواهی و دلجویی ، اما چهرش این رو نشون نمیداد کاملا سرد و بیروح ، بدون یک ذره انعطاف.. من به روی خودم نیوردم و سلام کردم .رفتم جلو یه دست شُل وِلی دادم که یعنی از دیدنت خوشحال نیستم.. زهرا هم همچین تحویل نگرفت و خیلی حق به جانب بهم نگاه کرد و گفت: _سلام ریحانه خانوم.. نگاهش پراز خشم بود و انگار چشماش برای اینکه با شلاق بجونم بیفتن از هم سبقت میگرفتن..گفت: _من از اولش میدونستم که سعید اهل جا زدن نیست. میدونستم که تو ازش خواستی اون به همه بگه که پشیمون شده ؛ بیچاره داداشم آب شدنش رو میدیدم، اما فکر میکردم از عذاب وجدان و سرکوفت شنیدن از مامان و باباِ ... نگو ، نگو که چه آتیشی به جون و جوونیش افتاده و ما از همه جا بیخبریم.. ادامہ دارد 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃