#زندگی_با_طعم_عشق💕
همیشه میگفت : ملیحه ما یه نگاه ڪردن داریم یه دیدن ؛ من شاید خیلیها رو تو خیابون ببینم ، ولی یادت باشه فقط تو رو نگاه میڪنم .
خلبان شهید
#شهید_عباس_بابایی
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 اون شب گذشت ولی ذهن من همش درگیر تهدید محمد بود میدونستم آدم کله خرابیا به علی آقا می گف
التماس دعای فراون
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
ڪوچہ احساس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 اون شب گذشت ولی ذهن من همش درگیر تهدید محمد بود میدونستم آدم کله خرابیا به علی آقا می گف
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃
#قسمتیازدهم
اون روز بعد از کلی گریه تو بغل بابام و مامانم و با قربون صدقه های زیر گوشی همسرم راهی مشهد شدیم
پسر عمم پیام داد که حالا که به حرفم گوش ندادی و با اون پسره ازدواج کردی خوشیت رو بهت زهر میکنم
گوشی رو دادم علی نگاه کرد
علی گفت ولش کن کاری نمیتونه کنه
وقتی رسیدیم هم اضطراب داشتم هم شوق حرم
با دستپاچگی گفتم بریم حرم
علی یه نگاه به چشام کرد و گفت ترسوخانم مستقیم می ریم حرم بعد می ریم هتل
رفتیم حرم یه زیارت جانانه دونفره کردیم و نماز زیارت یک ساعتی تو حرم بودیم و رفتیم سمت هتل باز هم اون استرس عجیب این بود که علی ساکت شده بود فکر میکردم به خاطر اینه که گفتم بریم حرم
صداش زدم
بعد از چند ماه که همیشه بهم میگفت جانم و جان دل این دفعه فقط نگام کرد
گفتم چیزی شده فقط یه کلمه گفت نه وقتی رسیدیم اونجا لباس ها رو درآوردم رفتم حمام و اومدم
دیدم علی گوشیش تو دستش و اخماش توهم
یه نگاه به من کرد گفت یه چیزی می پرسم راستش رو بگو فقط
با تعجب نگاش کردم
گفت تو سرت ضربه خورده؟
گفتم آره سال دوم راهنمایی
گفت مشکل خاصی برات پیش اومد
گفتم یعنی چی چرا این سوالا رو می پرسی
نالید تو به امام رضا راستشو بگو
گفتم نه هیچ مشکلی نبود فقط چند ثانیه بیهوش بودم بعد ها هم هرچی عکس میگرفتم می گفتن چیزی نیست هیچ مشکلی هم ندارم فقط بعضی اوقات جاش درد میکنه همین
گفت پس چی که میگن اون لخته باعث میشه سرطان داشته باشی و بچه دار نشی
من فقط نگاش کردم آخه من چیزیم نبود
گفتم علی من هیچ مشکلی ندارم مدارک پزشکیمم هست
همونجا زنگ زدم مامانم عکس از مدارک پزشکیم فرستاد علی برد پیش پزشک از اینکه به حرفم اعتماد نداشت خیلی عصبی شدم
باعث شده بود اون استرس چند وقت پیشم برگرده
وقتی برگشت گفت دکتر گفته دوباره باید عکس و سی تی بگیری بدون هیچ حرفی رفتیم بیمارستان و بعد از کلی دوندگی عکس و سی تی گرفتم
گفتن یه لختس که باعث میشه رو بیناییش تاثیر بزاره
گفتم چطور ممکن من اون سال و دوسال بعدش سی تی دادم هیچی نبود گفتن مشخص نبوده الان تکون خورده
علی هیچی نمی گفت وقتی از مطب زدیم بیرون راهموجدا کردم رفتم سمت حرم
تا شب اونجا بودم وقتی برگشتن نمیدونستم کجا بدم غریب بودم و گوشی هم همراهم نبود از یکی از خادمای حرم گوشی گرفتم زنگ زدم علی صدای نگرانش پیچید تو گوشی صداش زدم گفت کجایی خانومم گفتم حرم میای دنبالم
وقتی اومد عصبی بود گفت چرا یهو رفتی چیشده مگه فقط تو اینو از من پنهان کردی
گفتم من خودم نمیدونستم چیوپنهان میکردم گفت حتی ضربه روهم باید می گفتی گفتم فکر نمی کردم مهم باشه فقط نفس عمیق میکشید و ذکر میگفت
گفتم برگردیم میخام برم پیش خانوادم
گفت خانواده تو الان منم
گفتم تو داری منو دعوا میکنی به خاطر نگفتنم
بغض ادامه نمیداد حرف بزنم گفتم برگردیم گفت میمونیم فعلا تا تو حالت بهتر بشه
بهش گفتم کی بهت گفت؟
گفت پسر عمت
گفتم آخرم زهرشو ریخت
یک هفته ای موندیم پیش امام رضا علی هر روز و هرشب میرفت حرم
اما من نه میموندم خونه خانواده ها زنگ میزدن حرف نمیزدم
شنبه روز هشتمی که مشهد بودیم علی گفت از یه آزمایشگاه تخصصی وقت گرفتم دوباره بریم سی تی اسکن بدی گفتم چه فرقی میکنه
گفت محض اطمینان میدیم
گفتم به یه شرط میام که اگه اگه این دفعه هم درست بود و همون جواب قبلی بود طلاقم بده
عصبی شد گفت یکبار دیگه این حرفو بزن ببین چیکار میکنم گفتم پس نمیام بزار به درد خودم بمیرم بغلم کرد عزیز دل علی چرا اینجوری میکنی
ما هنوز اول راه زندگیمونیم بخای همین اول راه شانه خالی کنی که نمیشه اینم به مدد خدا و اهل بیت و شهدا پشت سر میزاریم یادت که نرفته زندگی ما نظر کرده شهید حاتمی الانم پاشو بریم بعدش بریم یه جایی یکم حال و هوای عوض شه پاشو قربونت برم رفتیم سی تی اسکن دادیم و گفتن جوابش ساعت ۱۵ آماده میشه
از اونجا رفتیم کوه سنگی علی گفت میتونی با من بیای تا بالا اگه اذیت میشی بمون همین پایین من زود برمیگردم گفتم نه میام
پاهام داغون شدن ولی دست تو دست علی رفتیم بالا زیارت شهدای گمنام
زیارت عاشورا خوندیم نماز ظهر و خوندیم همونجا ناهار خوردیم و رفتیم برا جواب بین راه باز علی خیلی سعی داشت حال و هوای عوض کنه رسیدیم دکتر نگاه کرد گفت لخته هست ولی خطری نداره با دارو هم رفع میشه
علی جواب قبلی رو گفت حتی سیتی اسکن رو هم نشون داد دکتر گفت گاهی اشتباه پیش میاد ویا شاید هم خانومتون معجزه شده براش
به قول علی نمیدونم هرچی بود زندگی من دوباره خوب شد
و به روال عادی برگشت
زندگی ما از اون روز شروع شده تا الان که الحمدالله همسر خیلی خوبی دارم و خدا بعد از یک سال یک پسر بهم داده الان هم کنار حرم خانوم فاطمه معصومه زندگی میکنیم
الان که سال ۹۸ هست به این دلیل نوشتم که چند وقتی هست همسرم ازم دوره
به صورت جهادی تو بیمارستان ها کمک بیماران کرونایی هستن و فقط تلفنی صحبت میکنیم
🍂
کاش مادربزرگم
کمی از لبخندهای روزهای کودکی هایم را
کنار پونه ها و نعناهایش
خشک می کرد
برای این روزهای دلتنگی ام!
#امیرعباس_سوری
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
✅
ﺍﻟﻬﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ⭐️
ﺍﺯﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥﺑﺰﺩﺍﯼ
ﺯﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻭﺗﻬﻤﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ⭐️
ﺍﮔﺮﻧﻌﻤﺘﻤﺎﻥﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺷﺎﮐﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ
ﺍﮔﺮ ﺑﻼﺍﻓﮑﻨﺪﯼﺻﺎﺑﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ
ﻭﺍﮔﺮ ﺁﺯﻣﻮﺩﯼﭘﯿﺮﻭﺯﻣﺎﻥ ﮐﻦ⭐️
#شبتون_بخیر✨
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هوای همدیگر را داشتن
نه ابر میخواهد نه باران
و نه یک برف زمستانی
فقط کافی ست ...
حواسمان به هم باشد
و کمی مهربان
#سلاممهربونا
روزِتــــــ🌸ون زیبـــــ🍃ـا
☀️ @koocheyEhsas
#زندگیرازیبازندگیکن
زندگی، همین چیزهایی هست که ما آن ها را موانع می شناختیم🚫
بدگاید بدونیم که جاده ای اختصاصی بسوی خوشبختی وجود ندارد.🛣
⏪خوشبختی، خود همین جاده ایست که ما را به زندگی و آینده هدایت می کند.⏩
تو رو خدا بیائید از هر لحظه زندگی لذت ببریم..😃
زندگی دقیقا یعنی همین الان🙅🏻♂
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#زندگیرازیبازندگیکن
برای آغاز یک زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست که در انتظار بنشینیم:
فارغ التحصیل شویم👩🎓
به دوران دانشگاه برگردیم👨🏫
به دوران کودکی برگردیم👦🏻
وزنمان را کاهش دهیم🕴
وزنمان را افزایش دهیم⏲
و....
و.....
و.....
زندگی دقیقا یعنی همین الان🙅🏻♂
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
سلام دوستان و همراهان همیشگی کوچه ی احساس
امشب پارت رمان خوشهی ماه رو تقدیمتون میکنیم🌙🌙🌙
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_119 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام کنار هانیه ایستاده بودم. از زیر
🌸﷽🌸
#قسمت_120
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
نگاهم به پریا بود و دلبری هایش .
لبخندهای کذایی و ترکش های دیبا و فامیل هایش.
باید خوب رفتار می کردم؟
گفته بودند برای خوب بودن باید تلاش کرد.
نمی دانم چرا حرف های سید هاشم توی ذهنم منبر ساخته بود.
" بازار مس گرها را دیده ای؟
باید دلت را آن جا ببری و بدهی به مس گر تا بساید و لعاب بیندازد. باید جلا دهی دل وامانده را"
از آن روز که حسام الدین به من تلنگر زد میخواستم خودم باشم. خودِ خودم. خود هیوای فاتح با قلبی که میخواست برسد به پاکی و زلالی حوا .
کسی نبودم. هیچ بودم و در بی خبری به سر می بردم.
مثل کبکی که سرش را توی برف کرده بود؛ من هم بیخیال از اطرافم روزگار می گذراندم.
بیخیال از آمدن و بودن و رفتن .
میخواستم زلال بشوم همچون چشمه.
میشد؟ نمی دانم. فقط این را میدانم که میخواستم خوب باشم. مثل سید هاشم . مثل زهرا سادات. مثل مهدی خالقی مثل ...مثل ...او
چه کسی گفته که "خوب بودن" خوب است؟
به خیالم باغبانِ باغِ بهشت به حوا گفت که تو باید خوب باشی. مبادا به طرف آدم بروی.
باغبان گفت: "بمان دست به سیب نزن."
نمی دانم شاید این حرف آدم و حوا را حریص چشیدن کردند. چشیدن میوه ی ولایت!
شاید میخواست بگوید : دست بزن و برو تا خوب بودن را ببینی.
این جا، جای تو نیست. تو باید بروی تا در سیاهی، نور را ببینی. خودت را ببینی.
نمی دانم سیب خورد یا گندم. اصلا نمی دانم آدم خورد یا حوا؟ یا اصلا هردویشان باهم. با نگاهی عاشقانه میوه ی ممنوعه ی بهشتی را به دهان بردند.
ممنوعه بود اما فلسفه ی خلقت بود.
با خودم می گویم اگر ادم و حوا آن را نمی خوردند اصلا هبوط ما به زمین چه توجیهی داشت. برای دیدن خوبی ها در میان تمام بدی ها. و اِلا که در بهشت زمین و آسمان همه چیز بود. همه چیز سپید و نورانی.
این روزها فکر میکنم حرف های سید هاشم درست است.
من هبوط کردم تا به چشم ببینم عده ای که خدا، دنیا را برای آن ها آفرید.
و این که ما هم میتوانیم در راه آن ها قدم برداریم.
و به چشم ببینم آدم هایی که میتوانند غرق تاریکی شوند.
و یا برعکس آدمیزادی که پاک و سپید باشد.
و حسام الدین یکی از آن آدمیزاد ها بود. تلنگرش بر منتهای وجودِ من نشست. نمیدانم اگر این حرف از زبان کسی دیگری جز او گفته شده بود؛ باز هم همین قدر روی من اثرگذار بود؟
نمی دانم و شاید هم نمیخواستم بدانم. هرکه بود خوب زد و رفت. شاید هم بهانه بود که گوشه های پاره روحم را به هم وصله کند.
خوب بودن اما سخت میشود گاهی. و من انگار فقط دوست داشتم خوب باشم اما کاری برای خوب بودن نمی کردم.
لبم را زیر دندان هایم می فشردم. با دیدن قیافه ی مغرور پریا خودخوری میکردم.
شاید هم تیزی دندان هایم در میان گوشتهای فرضی پریا کار می کرد.
از عصبانیت دستم را زیر چادر رنگیم پنهان کرده بودم که خاله فهیمه از راه رسید. قند ها را از پریا گرفت و گفت:
_ ببخشید خواهر عروس هم سهم داره.
با دست به من اشاره کرد و گفت: بیا هیوا جان .
عاقد در حال تکرار جمله عروس خانم وکیلم بود که من قند را از پریا گرفتم.
بدون آن که حتی نیم نگاهی به او بیندازم.
دستم را از پایین چادرم بیرون آوردم و قندهای طلایی را به دست گرفتم.قندهای سپیدی که با تورهای طلایی و گل های مروارید تزیین شده بودند.
نگاهم به خُنچه های توی سفره بود .به آیینهای که چهره شهاب و شنل سپید هانیه در آن زیباترین انعکاس مجلس امشب بودند.
این نگاه، این جفت شدن، شیرینی خوشی را در وجودم حل می کرد.
عاقد جمله "عروس خانم وکیلم" را گفت و همه منتظر شنیدن صدای هانیه بودیم. حسامالدین سینه ای صاف کرد. کمرش را استوار کرد و گردنش را متمایل به سمت شهاب چرخاند.
تلاقی نگاهمان اتفاقی بود که شاید در کمتر از صدم ثانیه رخ داد.
نگاهم را از چهره ی باصلابت او گرفتم.ندیدم که نگاه نافذ او به کجا رفت.
صدای لرزان بله گفتن هانیه از زیر پارچه سپید بلند شد و مو به تن من سیخ شد.
بعد از بله ی هانیه، صدای صلوات بلند حسام الدین همراه با پدرم طنینانداز مجلس شد.
👇👇👇👇