eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸✨ ✍ آدم که تب می‌کند کفاره گناهانش است. ناراحت نشید از این که مریض شدید، شکوه نکنید، فایده مرض این است که گناهان را نابود می‌کند. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
 😃 ツ زندگی رو سخت نگیر... لبخند بزن ببین چجوری دنیا بهت لبخند میزنه!!😂 یک لبخند😃 ، یک دنیا معجزه امتحان کن…🧚‍♀ ❣𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚❣ @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
چطوری لباس آب رفته رو به حالت اول برگردونیم؟ عجله داری رو سیب زمینی ها هنوز نپختن؟؟🥔🥔 بیا اینجا کلی راهکار یاد بگیر👇👇👇 برق انداختن‌اجاق‌گاز🔥 با بطریهای بلااستفاده نوشابه، یه آشغالگیر برای سینک ظرفشویی‌تون بسازید 👌 راههاى مختلف پاک کردن چرک از یقه پیراهن مردانه👔👕👚 رفع بوی بد یخچال،سطل زباله و سرویس بهداشتی😷 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39 و هزاران راهکار دیگه......👌😄😄
ترفندهای پرکاربرد در خانه داری استفاده از لاک،نخ دندان،خمیر دندان و شانه در خانه داری😄😄 💄💅🏻 سالم درآوردن مغز گردو🌰🥜 استفاده از گوش ماهی در کتری و سماور🐚🐚 به حق چیزهای نشنیده و ندیده😳😳 https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39 تعجب نکنید بیاید اینجا 👆👆همه رو توضیح دادم براتون😄😄😄😄😄
♥️لینک پارت اول رمان زیباو عاشقانه 🌙 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584 قسمت اول زهرا وعلی ویژه ماه مبارک https://eitaa.com/koocheyEhsas/16693 ♡لینک پارت اول رمان پر خاطره ، هیجانے و عاشقانہ 💕 💕 https://eitaa.com/koocheyEhsas/11076 لینک پارت اول رمان زیبای😍 https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753 ◇ لینک پارت اول رمان بسیار زیبای 💚🍃 https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205 ☆لینک پارت اول رمان 👇👇👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/71 لینک پارت اول رمان 💍💍💍 https://eitaa.com/koocheyEhsas/8349م
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 سلام به همگی عزیزان ! امشب بخاطر نوشتن قسمت جدید خوشه ی ماه که قسمت تقریبا مهمی هست به لحاظ نگارش، مجبور شدم وقفه ای ایجاد کنم. لذا به درخواست و پیشنهاد بعضی دوستان دو قسمت خاطره انگیز جدال شاهزاده و شبگرد که خیلی ها دوست داشتند رو براتون میذاریم. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
یادگاری‌ رمان 👇👇👇 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 دکتر خالقی حرفش را زد. شاید هم تلنگر! رفت و مرا با تمام مجهولاتم تنها گذاشت. این آدم انگار تمام زوایای دل مرا می دید. بعضی لحظه ها، لحظه های سرنوشت هستند. تو بر سر دوراهی تردید گرفتار میشوی. لحظه های سرنوشت به سراغت می آیند و تو مختاری در را به رویشان باز کنی یا آن ها را ندیده ‌رد کنی تا بروند. و منِ شبگردی که به دنبال یافتن گمشده ام بودم ، راهی را انتخاب کردم که دلی می طلبید دریایی. دستم را مشت کردم، چادرم را سفت چسبیدم و با قدم های بلند به دنبالش رفتم. دعا دعا میکردم خیلی دور نشده باشد. از پشت سر با دستی که توی کُتش بود، آرام آرام قدم برمیداشت. تا خروجی دانشگاه راه زیاد بود. صدایش زدم :آقای موحد! نشنید. دوباره صدایش زدم که این بار ایستاد. به طرفم برگشت. با دیدنم کمی تعجب کرد اما بعد رویش را برگرداند. نزدیک او رسیدم. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: سلام انگار کاری داشتید؟ چطور با این وضعتون اینجا اومدید؟... من جلوی در دیدمتون ؟ سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: سلام، کاری داشتم که دیگه حل شد. نفس عمیقی کشید و گفت: مهم نیست خدانگهدار راه افتاد و رفت. من پشت سرش با دست های خالی ایستادم . به رفتن مردی نگاه میکردم که دلم لجوج وار او را می طلبید . بعد از چند بار خواستگاری و جواب منفیِ من، این بار میخواستم به او امید تازه ای بدهم. باید کاری می کردم، چیزی درونم می گفت این بارِ آخر است. بعضی وقت ها زود دیر میشود و من نمی خواستم مثل گذشته حسرت داشتنش را بخورم. دلم را به دریا زدم ، زیر لب "حسبی الله و نعم الوکیل" را خواندم. چندبار پی در پی نفس کشیدم بالاخره به زبان آمدم و گفتم: _آقای موحد ! هنوز هم روی تصمیم تون هستید و میخواید باکسی که با شما اختلاف نظر سیاسی داره ازدواج کنید؟ با حرفی که زدم ایستاد ، سرش را به چپ متمایل کرد و فورا گفت: با ترحم نه ! عذاب وجدان نداشته باشید از شما توقعی ندارم. دوباره راه افتاد که این بار بی هوا جمله ای به زبان آوردم که خودم هم از گفتنش بُهت زده شدم. _با ترحم نیومدم . با شنیدن جمله ام ناگهانی برگشت. دستپاچه شده بودم . قلبم دیوانه وار به سینه ام می کوبید. لبم را به دندان گرفتم و رویم را برگرداندم به طرف دیگری .چادرم را در دست فشردم . صدای قدم ها و نفس زدن هایشان را کنارم می شنیدم . با قامت خمیده ای که استوار مینمود، روبه رویم ایستاد. "خدایا خودم را به تو میسپارم ."
یادگاری‌ رمان 👇👇👇 گونه هایم مثل لبوی پخته ،قرمز و داغ شده بود. نگاهم را تا جایی که میشد به پایین دوختم. قفسه ی سینه اش بالا و پایین میشد. صدای نفس کشیدنش را به خوبی می شنیدم . با نفس های بریده گفت: چیییی؟چی گفتی نشنیدم؟ قصد داشت اذیتم کند یا که باور نمی کرد؟ شرمگین گفتم: یه بار گفتم ، دیگه تکرار نمیکنم. خیلی سریع گفت: نه نه دوباره تکرار کن من ...من به گوشام اعتماد ندارم . میخوام از زبون خودت ببینم و درست بشنوم. اخم هایم را در هم کردم وخیلی جدی گفتم: آقای موحد اینجا جای اقرار کردن نیست. عرض کردم نگاه من ترحم آمیز نیست. من متوجه شدم پافشاری روی اختلاف عقیده سیاسی خیلی هم درست نیست. دست هایش را از جیبش در آورد و گفت: بعد اون وقت چطوری به این نتیجه رسیدید؟ قبلا که تحمل نداشتید؟ باید به او چه میگفتم؟ وقتی سکوتم را دید ادامه داد و گفت: بذارید من بگم برای اینکه دلت میسوزه و خودت رو مدیون میدونی .اگر ترحم نیست حتما احساس دِیْن هست. خدایا چطور به او ثابت می کردم که من احساس ترحم یا دِین ندارم؟ _شما هرجور دوست دارید فکر کنید ،اگرچه اینطور نیست. من متوجه شدم خیلی چیزهای دیگه در زندگی وجود داره که نمیشه نادیدشون گرفت! نیم نگاهی به چهره اش انداختم .یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:مثلا؟ بدجور مرا لای منگنه گذاشته بود. ثابت کردن به او کار سختی بود .خدایا چطور باید به او منظورم را بفهمانم. نمیتوانم که بگویم چون دلم دوستت دارد. بالاخره لب باز کردم و به سختی  گفتم:خب چیزهای دیگه ای هستن که تو زندگی خیلی مهمتره. مثل اخلاق مثل ایمان و .... فورا گفت: وَ چی؟ فکر کنم این هارو قبلا هم میدونستید میخوام بدونم چیز دیگه چی هست که نظرتون رو تغییر داده. صورتم گُر گرفته بود. می خواست آخرین قطره ی نا را در وجودم بچلاند. خودم را عقب تر کشیدم ، رویم را به سمت شمشادهای بلوار دانشگاه دادم و گفتم: مثلا.. مثلا ...خب یه سری چیزها هست نمیشه گفت. آهی کشید و گفت: پس گوش من اشتباه شنیده بود.این حرفها ناشی از همون حس ترحم و دین هست. به سرعت گفتم: دل ...دل رو نمیشه نادیده گرفت و من الان نمیخوام... که نادیده بگیرمش! هرچه منتظر جواب شدم ، صدایی نیامد. آرام آرام نگاهم را بالاتر کشیدم که با دیدن چشم های متعجب میکاییل و لبخندی که گوشه ی لبش در حال شکل گرفتن بود؛ دستپاچه شدم و نگاهم را به سمت دیگری دوختم. چادرم را روی دهانم گرفتم. هرچند ثانیه یکبار مردمک چشمم را به سمتش میچرخاندم تا عکس العملش را ببینم، او همچنان خیره من  بود. بدجور معذب شده بودم. صدایش با گرفتگی عجیبی همراه شد _یعنی این حرف ها رو باور کنم؟من خواب نیستم؟ با دستم از زیر چادر اشاره کردم : میشه لطفا اون طرف رو نگاه کنید.اون جا منظره ی بهتری داره! قامتش را کشیده تر کرد و گفت: یعنی الان هم بعد این همه مصیبت حق ندارم نگاه کنم؟ اخمی کردم و گفتم:نخیر ...مانامحرمیم، درضمن فکر نکنید این حرف ها یعنی نظر من الان مثبته، هر وقت با خانواده تون تشریف آوردید و من شرط و شروط هامو گفتم اون وقت ببینیم به نتیجه میرسیم یا نه. سرش را بالا گرفت و با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت: باشه قبول. فعلا دور دور شماست.من که میدونم تو منو تا لبه ی گور میبری . سپس بیت شعری را زمزمه کرد : شکر خدا که خورده دلم با دلت گره باید کشید این گره ها را و کور کرد... لینک قسمت اول رمان https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753
مثل عقابی باشیم که هیچگاه ترس برزمين افتادن ندارد؟ زیرادراوج بلندی هم،نگاهی به پایین دارد نه مثل انسان هایی که تا به بلندی میرسند... متكبرمیشوند وپایین را نمیبینند🍃🌼 ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم✋🌸 ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم فڪری بڪن برای من و آتش دلم دست ادب به سینه ی بیتاب میزنم •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
تنها نگران این بودم؛ که به جستجوی تو  در دورترین کوچه ی دنیا به خانه ات برسم و تو به جستجویم رفته باشی! چه غم‌بار وقتی نمی دانی گم کرده ای یا گم شده ای؟ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•