ڪوچہ احساس
یکی از دخترایِ لبنانی اونجا گاهی توی سالن یا جای دیگه وقتی علی را میدید به سمتش میرفت و باهاش حرف می
📣📣📣جهت ارتباط و اطلاع رسانی رمان به کانال نویسنده مون مراجعه کنید .
همه ی مطالب مربوط به رمان #جدالشاهزادهوشبگرد در این کانال قرار می گیرد.
🌸درگاه ارتباط نویسنده با خوانندگان 😊
#خودنویس
کلی مطلب زیبا و قشنگ در انتظار شماست .🌺
💠خاطراتِ زیبا و ارسالی دوستان
متن های پرانرژی
✅شعر
✅سبک زندگی صحیح اسلامی
✅داستان کوتاه
#فرهنگ و هنر
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
عزیرانی که اصرار داشتید نویسنده برا رمانشون گروه نقد و نظرات راه بندازن بجمبید که موقتا لینک گروه رو توی کانال شخصیشون قرار دادن.
ظرفیت محدوده😊
👇👇👇
گروه نقد و نظر رمان #جدالشاهزادهوشبگرد
هدایت شده از ڪوچہ احساس
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃
عزیزان همراه همیشگی ما
جهت اطلاع از نحوه پارت گزاری امروز به کانال نویسنده مراجعه کنید
همه ی اطلاع رسانی های رمان اون جا قرار داده میشه
لینک کانال نویسنده #جدالشاهزادهوشبگرد
👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
☝️☝️نظر یکی از خوانندگان و لطفشون به رمان #جدالشاهزادهوشبگرد 🌹
پیام ها زیاد هست ببخشید که امکان ارسال همه وجود نداره ولی سعی میکنیم هر ازگاهی یکی از پیام ها رو ارسال کنیم.
همچنان منتظر نظراتتون هستیم
کانال نویسنده 👇👇👇
@khoodneviss
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃
عزیزان همراه همیشگی ما
جهت اطلاع از نحوه پارت گزاری به کانال نویسنده مراجعه کنید
همه ی اطلاع رسانی های رمان اون جا قرار داده میشه
لینک کانال نویسنده👇👇👇
نظر نسبتا بلند یکی دیگر از خوانندگان رمان #جدالشاهزادهوشبگرد رو میتونید اینجا ببینید.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
خوانندگان همیشگی کوچه احساس
از امروز رمان جدیدی در کنار رمان #جدالشاهزادهوشبگرد ارسال خواهد شد.
توجه داشته باشید ،رمان #جدالشاهزاده و شبگرد تمام نشده.
رمان #عقیق_فیروزهای، داستانی است با سه روایت موازی که هریک مانند قطعات پازل یکدیگر را تکمیل میکنند؛ و روایت عشقی متفاوت و زندگیهایی متفاوتتر که به راحتی از کنار آنها میگذریم. عاشقانهای از جنس ایثار در زندگی زنان و مردانی که گمنام، برای آسایش ما میجنگند و در کنار ما و میان مایند.
این داستان که بر اساس واقعیات است، ادای دینی به این گمنامان مهربان است؛ با اندک تغییر.
روایت عقیق، فیروزه و رکاب.
سه روایت جداگانه که با هم ارتباط دارد.
القلب یهدی الی القلب...!
اولین قسمت این رمان امشب تقدیمتون میشه
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ سخنی با خوانندگان
سلام بر خوانندگان محترم رمان #جدالشاهزادهوشبگرد
حکایت میکاییل و اسرا هم تمام شد . داستانی که به تأسی ار واقعیت نوشته شده بود .در حال حاضر این دوبزرگوار درصحت و سلامتی دارن زندگیشون رو میکنند و باهم خوشبخت هم هستند.
قسمت آخر حاصل تخیل نویسنده بود.
تمام تلاش بنده این بود که نکات مغفول مانده بین مردم و آن چیزی که به بفرموده ی مقام معظم رهبری نیاز مردم است را در داستانم بیارم.
قطعا این رمان مانند هر رمان دیگه ای جای نقد داره و ممنون میشم نظراتتون رو در جهت پیشبرد و اصلاح آن برای حقیر ارسال کنید.
دوستان توجه فرمایید کپی این رمان شرعا اشکال داره و اصلا راضی نیستم که تحت هیچ شرایطی این رمان جایی ویا در پیام رسان دیگه ای در آینده ارسال بشه.
✅نکته :بزرگواران بعد از رمان #عقیق_فیروزهای که در کانال هست؛ رمان جدید حقیر شروع می شود.
یک داستان رمانتیک زیبا با پایان خیلی خوب و خوش براتون ترسیم شده .حتما همراهمون باشید.🌹
رمان عقیق فیروزه ای داستان زن و شوهری هست که در فضای امنیتی کشور کار میکنند.
داستان زیبایی هست وقت بزارید بخونید.
برای فرج مولا ، سلامتی رهبر عزیزمون ، عزت ایران اسلامی و عاقبت بخیری حقیر دعا بفرمایید.
والسلام علیکم ورحمة الله وبرکاته
#زهراصادقی
@z_hiam
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃
عزیزان همراه همیشگی ما
جهت اطلاع از نحوه پارت گزاری به کانال نویسنده مراجعه کنید
همه ی اطلاع رسانی های رمان اون جا قرار داده میشه
لینک کانال نویسنده #جدالشاهزادهوشبگرد
👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
❤️💚💜💛💙🧡
مجددا سلام !نویسنده مثل میگ میگ هی میره و میاد 😂
شما بزرگواران احیانا متن هایی که پست میشه راجع به رمان رو نمیخونید که تشریف میارید پی وی و اعتراض میفرمایید و میگید ما مثل کروبی شب خوابیدیم صبح بیدار شدیم دیدیم داستان اخرش تغییر کرده 😄
جهت تأکید دوباره میگم:
حاضرین به غائبین برسانند🐎📣📣📣
خواننده های عزیز همانطور که قبلا عرض کردم رمان #جدالشاهزادهوشبگرد به تأسی از واقعیت با تغییرات و پروبال دادن به داستان نوشته شده ، لذا عرض کردم پایان داستان که حاصل تخیل نویسنده است .در همان اغتشاشات تمام شد.
اون پارت پایانی کاملا درخواست بعضی دوستان بود.
الان هم اسرا و میکاییل واقعی دارن به خوبی و خوشی زندگی میکنن.
البته گاهی هم کل کل دارن که این طبیعیه بین زوجین شما باور نکنید😁
والسلام
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
پیج اینستاگرام رمان #جدالشاهزادهوشبگرد
را به دوستانتان معرفی کنید.
https://www.instagram.com/p/B5jEDG-HQP9/?igshid=1f57jbgsa9267
دیگران را به خواندن رمان های مفید تشویق کنید.
🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛
🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍃
رمان آینده
بعد از #رویایوصال و #جدالشاهزادهوشبگرد بزودی با رمان دیگری در خدمتتون هستیم.😍
✍با قلم زهراصادقی (هیام)
💟بزودی
درباره :
❣عشق نه پول میشناسد و نه اسم و رسم ،نه خان می شناسد و نه کولی ...نه لب قرمز می شناسد و نه پوست سیاه !
اما گاهی رسیدن ها محال می شود چون تو و او دو خط موازی این روزگار هستید.
یکی پولدار مرفه و یکی بی پول و دردمند ،یکی کاخ نشین و دیگری کرایه نشین خانه ی ۸۵ متری!
یکی تالیسمان سوار می شود و یکی با هزار قرض و قوله و وام پراید فکسنی دسته دوم !
این جا در قرن فلز و آهن ،در قرن صنعت و ماشینیسم و فضای مجازی، برای انسانیت آدم ها هیچ کس ارزشی قائل نمی شود.
داستان ما قصه ی دلدادگی آدم های پولدار و بی پول است.کاخ نشینان و کوخ نشینان ...
دردکشیده های روزگار که به همه چیز متهم می شوند.
هیوای پاک و مؤمنی که برای خرج و مخارج زندگی خود و خانواده اش باید سختی های زیادی را تحمل کند و دست سرنوشت او را دربرابر جوانی مرفه قرار می دهد.
دو آدمی که غرور و پیش داوری باعث دوری آن ها از هم می شود.
با حسام الدین و هیوا ی قصه ی ما همراه باشید در شب های سرد زمستان... 🌧☔️🌨
🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍃
رمان آینده
بعد از #رویایوصال و #جدالشاهزادهوشبگرد بزودی با رمان دیگری در خدمتتون هستیم.😍
✍با قلم زهراصادقی (هیام)
💟بزودی
درباره :
❣عشق نه پول میشناسد و نه اسم و رسم ،نه خان می شناسد و نه کولی ...نه لب قرمز می شناسد و نه پوست سیاه !
اما گاهی رسیدن ها محال می شود چون تو و او دو خط موازی این روزگار هستید.
یکی پولدار مرفه و یکی بی پول و دردمند ،یکی کاخ نشین و دیگری کرایه نشین خانه ی ۸۵ متری!
یکی تالیسمان سوار می شود و یکی با هزار قرض و قوله و وام پراید فکسنی دسته دوم !
این جا در قرن فلز و آهن ،در قرن صنعت و ماشینیسم و فضای مجازی، برای انسانیت آدم ها هیچ کس ارزشی قائل نمی شود.
داستان ما قصه ی دلدادگی آدم های پولدار و بی پول است.کاخ نشینان و کوخ نشینان ...
دردکشیده های روزگار که به همه چیز متهم می شوند.
هیوای پاک و مؤمنی که برای خرج و مخارج زندگی خود و خانواده اش باید سختی های زیادی را تحمل کند و دست سرنوشت او را دربرابر جوانی مرفه قرار می دهد.
دو آدمی که غرور و پیش داوری باعث دوری آن ها از هم می شود.
با حسام الدین و هیوا ی قصه ی ما همراه باشید در شب های سرد زمستان... 🌧☔️🌨
دوروز دیگه شروع میشه😍
همراهتون هستیم عزیزان🌹
همراهمون بمونید
🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍃
رمان آینده
بعد از #رویایوصال و #جدالشاهزادهوشبگرد بزودی با رمان دیگری در خدمتتون هستیم.😍
✍با قلم زهراصادقی (هیام)
💟بزودی
درباره :
❣عشق نه پول میشناسد و نه اسم و رسم ،نه خان می شناسد و نه کولی ...نه لب قرمز می شناسد و نه پوست سیاه !
اما گاهی رسیدن ها محال می شود چون تو و او دو خط موازی این روزگار هستید.
یکی پولدار مرفه و یکی بی پول و دردمند ،یکی کاخ نشین و دیگری کرایه نشین خانه ی ۸۵ متری!
یکی تالیسمان سوار می شود و یکی با هزار قرض و قوله و وام پراید فکسنی دسته دوم !
این جا در قرن فلز و آهن ،در قرن صنعت و ماشینیسم و فضای مجازی، برای انسانیت آدم ها هیچ کس ارزشی قائل نمی شود.
داستان ما قصه ی دلدادگی آدم های پولدار و بی پول است.کاخ نشینان و کوخ نشینان ...
دردکشیده های روزگار که به همه چیز متهم می شوند.
هیوای با اراده و فداکاری که برای خرج و مخارج زندگی خود و خانواده اش باید سختی های زیادی را تحمل کند و دست سرنوشت او را دربرابر جوانی مرفه قرار می دهد.
با #حسام_الدین و #هیوا ی قصه ی ما همراه باشید در شب های سرد زمستان... 🌧☔️🌨
میانبر به قسمت های رمان #جدالشاهزادهوشبگرد
قسمت اول
https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753
🌸
قسمت ۲۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/5145
🌸
قسمت۴۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/5586
🌸
قسمت۶۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/6035
🌸
قسمت ۸۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/6540
🌸
قسمت۱۰۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/7065
🌸
قسمت ۱۲۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/7294
🌸
قسمت ۱۴۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/7517
🌸
قسمت ۱۶۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/7747
🌸
قسمت ۱۸۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/8007
🌸
قسمت ۲۰۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/8255
🌸
قسمت آخر
https://eitaa.com/koocheyEhsas/8562
میانبر به قسمت های رمان #جدالشاهزادهوشبگرد
قسمت اول
https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753
🌸
قسمت ۲۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/5145
🌸
قسمت۴۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/5586
🌸
قسمت۶۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/6035
🌸
قسمت ۸۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/6540
🌸
قسمت۱۰۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/7065
🌸
قسمت ۱۲۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/7294
🌸
قسمت ۱۴۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/7517
🌸
قسمت ۱۶۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/7747
🌸
قسمت ۱۸۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/8007
🌸
قسمت ۲۰۰
https://eitaa.com/koocheyEhsas/8255
🌸
قسمت آخر
https://eitaa.com/koocheyEhsas/8562
یادگاری رمان #جدالشاهزادهوشبگرد👇👇👇
گونه هایم مثل لبوی پخته ،قرمز و داغ شده بود.
نگاهم را تا جایی که میشد به پایین دوختم.
قفسه ی سینه اش بالا و پایین میشد.
صدای نفس کشیدنش را به خوبی می شنیدم .
با نفس های بریده گفت: چیییی؟چی گفتی نشنیدم؟
قصد داشت اذیتم کند یا که باور نمی کرد؟
شرمگین گفتم: یه بار گفتم ، دیگه تکرار نمیکنم.
خیلی سریع گفت: نه نه دوباره تکرار کن من ...من به گوشام اعتماد ندارم . میخوام از زبون خودت ببینم و درست بشنوم.
اخم هایم را در هم کردم وخیلی جدی گفتم: آقای موحد اینجا جای اقرار کردن نیست. عرض کردم نگاه من ترحم آمیز نیست. من متوجه شدم پافشاری روی اختلاف عقیده سیاسی خیلی هم درست نیست.
دست هایش را از جیبش در آورد و گفت: بعد اون وقت چطوری به این نتیجه رسیدید؟ قبلا که تحمل نداشتید؟
باید به او چه میگفتم؟
وقتی سکوتم را دید ادامه داد و گفت: بذارید من بگم برای اینکه دلت میسوزه و خودت رو مدیون میدونی .اگر ترحم نیست حتما احساس دِیْن هست.
خدایا چطور به او ثابت می کردم که من احساس ترحم یا دِین ندارم؟
_شما هرجور دوست دارید فکر کنید ،اگرچه اینطور نیست. من متوجه شدم خیلی چیزهای دیگه در زندگی وجود داره که نمیشه نادیدشون گرفت!
نیم نگاهی به چهره اش انداختم .یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:مثلا؟
بدجور مرا لای منگنه گذاشته بود. ثابت کردن به او کار سختی بود .خدایا چطور باید به او منظورم را بفهمانم.
نمیتوانم که بگویم چون دلم دوستت دارد.
بالاخره لب باز کردم و به سختی گفتم:خب چیزهای دیگه ای هستن که تو زندگی خیلی مهمتره. مثل اخلاق مثل ایمان و ....
فورا گفت: وَ چی؟
فکر کنم این هارو قبلا هم میدونستید میخوام بدونم چیز دیگه چی هست که نظرتون رو تغییر داده.
صورتم گُر گرفته بود. می خواست آخرین قطره ی نا را در وجودم بچلاند.
خودم را عقب تر کشیدم ، رویم را به سمت شمشادهای بلوار دانشگاه دادم و گفتم:
مثلا.. مثلا ...خب یه سری چیزها هست نمیشه گفت.
آهی کشید و گفت: پس گوش من اشتباه شنیده بود.این حرفها ناشی از همون حس ترحم و دین هست.
به سرعت گفتم: دل ...دل رو نمیشه نادیده گرفت و من الان نمیخوام... که نادیده بگیرمش!
هرچه منتظر جواب شدم ، صدایی نیامد.
آرام آرام نگاهم را بالاتر کشیدم که با دیدن چشم های متعجب میکاییل و لبخندی که گوشه ی لبش در حال شکل گرفتن بود؛ دستپاچه شدم و نگاهم را به سمت دیگری دوختم.
چادرم را روی دهانم گرفتم. هرچند ثانیه یکبار مردمک چشمم را به سمتش میچرخاندم تا عکس العملش را ببینم، او همچنان خیره من بود.
بدجور معذب شده بودم.
صدایش با گرفتگی عجیبی همراه شد
_یعنی این حرف ها رو باور کنم؟من خواب نیستم؟
با دستم از زیر چادر اشاره کردم : میشه لطفا اون طرف رو نگاه کنید.اون جا منظره ی بهتری داره!
قامتش را کشیده تر کرد و گفت:
یعنی الان هم بعد این همه مصیبت حق ندارم نگاه کنم؟
اخمی کردم و گفتم:نخیر ...مانامحرمیم،
درضمن فکر نکنید این حرف ها یعنی نظر من الان مثبته، هر وقت با خانواده تون تشریف آوردید و من شرط و شروط هامو گفتم اون وقت ببینیم به نتیجه میرسیم یا نه.
سرش را بالا گرفت و با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت: باشه قبول. فعلا دور دور شماست.من که میدونم تو منو تا لبه ی گور میبری .
سپس بیت شعری را زمزمه کرد :
شکر خدا که خورده دلم با دلت گره
باید کشید این گره ها را و کور کرد...
لینک قسمت اول رمان#جدالشاهزادهوشبگرد
https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753
#هیام
دربارهی رمان های موجود در کانال #جدالشاهزادهوشبگرد👇👇
.اسراء دختری که توی دانشگاه با هم کلاسیش میکائیل که وکیل هم هست سر موضوعات سیاسی مرتبا بحثشون میشه ، میکاییل پسر مغروریه و به تلافی این بحث و جدل ها کاری میکنه که اسرا تا پای چوبهی دار هم بره
و وقتی به خودش میاد که میبینه یک دل نه و صد دل عاشق اسراء شده ولی.......
داستانی سیاسی با محوریت ولایت فقیه.♥️🍃
لینک قسمت اول👇👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753
سلااااااام اعضای با احساسِ کوچهی احساس😍😍
یک خبر فوق العاده خوب برای عزیزانی که منتظر رمان بسیار زیبا و پرطرفدار #جدالشاهزادهوشبگرد بودند.
یه مدت به خاطر کپی و مسائل دیگه مجبور شدیم برش داریم.
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
از امشب رمان رو با ویرایش جدید در کانال دوممون #کوچهیخاطرات بارگذاری میکنیم.
😍😍😍
اثری از خانم #زهراصادقی_هیام
❌امشب پارت از رمان خوشه ماه نداریم❌
🍃داستان جدید داریم😍
اثری متفاوت از نویسنده ی #رویایوصال و #خوشهیماه
یه #عاشقانه ی #سیاسی خیلی قشنگ!
پر از نکته های ناب. اگر حوصله ی کتاب خوندن و بحث های تخصصی نداری اینجا همه چیز رو باهم جمع کردیم.
آن چه در #جدالشاهزادهوشبگرد می خوانید . . .👇
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
♡﷽♡
#جدالشاهزادهوشبگرد💜
✍به قلم: #زهراصادقی_هیام
#قسمت3🍃
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
با چنگال آرام به دست محبوبه زدم .
_چشم چرونی نکن، غذاتو بخور
_این سه نفر برام خیلی آشنا هستند
ساغر گوشیش را بالا آورد و گفت: آهان پیداش کردم... ببین چقدر شبیه شاهزاده مصطفی است.
با چشم های گشاد گفتم: جااااااان... نَمَنه ؟
محبوبه گوشی را از او گرفت و نگاهی به عکس کرد.
_بابا شاهزاده مصطفی فیلمی که ماهواره میذاشت مگه ندیدید؟ تو فیلمِ ...
با دست به پیشانیم زدم و سرم را با تأسف تکان دادم .
_وای پاک از دست رفت.
ساغر رو به محبوبه گفت: خداییش شبیه اش نیست؟ فقط ریش این کوتاهتره
محبوبه گوشی را به دست گرفت و با پوزخند جوابش را داد: بله خیلی شبیه اش هست ولی خاک تو اون سرت ...
با چشم های گشاد به محبوبه نگاه کردم.
_چیه چرا اینجوری نگاهم میکنی؟خب راست میگم .
خنده ام گرفته بود
_حالا نمیشد یه کم دوز ادبش رو بالاتر میبردی؟
محبوبه حرصی نفسش را بیرون داد
_نه
سپس رو به ساغر گفت: من موندم تو رو چطوری دانشگاه راه دادن. اون هم خبرنگاری.
آخه الان دنبال شباهت این آدم با شاهزاده مصطفی هستیم ما؟درضمن آی کیو ما ماهواره نگاه می کنیم که بدونیم این شاهزاده کیه؟
ساغر با مظلومیت تمام گفت: نه بخدا منم نگاه نمی کنم فقط به خاطر رشته ام گاهی ...
کار بیخ پیدا کرده بود.
_بس می کنید یا نه؟ صداتون تا اونجا هم میره ها... چرا اینقدر این ماجرا رو کِش می دید؟
یک کلام دیگه بشنوم از اینجا پا میشم و میرم.
محبوبه به سرعت دستم را گرفت.
_نه تو هیچ جا نمیری تا حساب نکنی ول کنت نیستم.
چشم های کنایه آمیز می گفت: تو هم از آب گل آلود ماهی بگیر.
نمی دانم محبوبه در نگاهم چه دید که اجازه نداد صورت حساب را پرداخت کنم.
از رستوران بیرون آمدیم. نورهای چراغ بیرون رستوران کوچه را روشن کرده بود. بعد از ما، آن سه جوان هم از رستوران خارج شدند .
آن قدر حضورشان برایم بی اهمیت بود که اصلا آن جا بودنشان را احساس نمی کردم.
این وسط گاهی محبوبه و ساغر با چشم و ابرو اشاره هایی می کردند .
ولی من هیچ رقمه حاضر نبودم برگردم و نگاهش کنم.
محبوبه نگاه عاقل اندرسفیهی کرد و گفت: طرف رو نمیبینی؟
_نه، ببینم که چی بشه، باید سودی به حالِ من داشته باشه این نگاه کردن. مطمئنم هیچ سودی نداره
چند صباحی بود دنبال این بودم که ببینم هر حرکت و رفتاری انتهایش به کجا خواهد رسید.
بنابراین با یک حساب منطقی به این نتیجه رسیدم که نگاه کردن به این پسرها هیچ سودی برای من که ندارد ممکن است حتی به ضررم تمام شود.
این روزها یاد گرفته بودم برای تک تک اندامم ارزش قائل باشم.
محبوبه ابرویی بالاانداخت و گفت: اوه چه مغرور!
در جوابش شانه ای بالا انداختم.
_حالا... اگر غرور هم باشه خیلی خوبه
نزدیک ماشین که شدم؛ در حالی که ساغر و محبوبه کنار هم ایستاده بودند کمی صدایم را بالا بردم
_بچه ها بیاید میرسونمتون
همان موقع دونفر از کنارمان رد شدند. پسر بلوز سورمه ای روبه محبوبه و ساغر با صدای بلند گفت: من اگر جای شما بودم جونم برام مهمتر بود سوار نمی شدم
محبوبه با اخم و ساغر با تعجب به طرف ماشین می آمدند
احساسِ برافروختگی می کردم. نمی دانم چرا نمی توانستم بیخیالش باشم؟ باید حتما جوابش را میدادم و گرنه مانند عقده در گلویم میماند و دق می کردم.
و این آغازی بود برای جدالی نفس گیر ...
نمی دانم چرا همه ی افکار و عقایدم را این جا فراموش کردم ؟ کاش آن موقع کسی جلویم را گرفته بود؟
به غرورم برخورد، همیشه بچه ها از رانندگیِ من تعریف می کردند حالا با یک اتفاق نیفتاده این جور به من توهین می کرد.
با ناراحتی گفتم: احتمالا ایشون مایکل شوماخر تشریف دارن و تو عمرشون تصادف نکردن. تازه بنده خدا مایکل شوماخر هم تصادف میکنه. به خاطر یه اتفاقِ نیفتاده بعضی ها هوا برشون داشته
بازدمم را عمیق بیرون دادم. همچنان اسب افسار گسیخته ی نفسم یکه تاز می تاخت.
_والا بعضی ها زیادی اعتماد به نفسِ کاذب دارن ... بچه ها بشینید بریم .
اجازه ندادم بیش از این مجادله طولانی شود. همگی سوار ماشین شدیم و به سمت خانه ی ساغر حرکت کردیم.
ناخوداگاه اخم کردم و به سرعت رانندگی ام اضافه شده بود.
محبوبه با نگرانی گفت: اسراء جان میشه یه کم آرومتر
به خاطر قیافه درهمم محبوبه و ساغر، ساکت و جرات حرف زدن نداشتند.
_چیه ؟چرا ساکتید؟
محبوبه تکانی خورد.
_مثل ببر زخمی میمونی ...جرات نمیکنیم حرف بزنیم.
قاه قاه خندیدم. حِرص و عصبانیت و خنده توام شده بود.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال نویسنده( کوچهخاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
سرم را بالا آوردم مستقیم به صورتم خیره شده بود.
خجالت کشیدم
_میشه نگاه نکنید؟
_چرا ؟تو خواستگاری مستحبه نگاه کردن تازه از این بیشتر هم اجازه هست.
لبخندی مرموزانه ای زد و سرش را به کتاب مشغول کرد.
از حرفی که زده بود خون به صورتم دوید.حاضر بودم همین الان صندل هامو دربیارم بکوبم تو فرق سرش ...
_اون برای خواستگاری های واقعیه نه مال ما که میدونیم جوابمون چی هست؟
_از کجا میدونید نظر من چیه؟
بُهت زده پرسیدم یعنی شما ...😳
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
ببینید تو جلسه خواستگاریشون چی میشه😱
پسره توی دانشگاه به خاطر تفاوت اعتقادی مرتبا با دختره کَل کَل میکنه اومده خواستگاریش😅
#جدالشاهزادهوشبگرد
عجب بزن بزنی داریم😁
❤️🧡💛💚💙💜
سلام
امیدوارم که خوب باشید
من دوروز هست که درکانالتون عضوشدم
جدال شاهزاده و شبگرد رو الان تموم کردم
من رمان زیادمیخونم شاید روزی یک رمان رو کامل بخونم
قلم های متفاوتی رو خوندم
ولی احساس میکنم چیزی که تواین رمان بود روتا الان نتونستم تو رمان های دیگه پیداکنم.
یه چیز خاص بود اینکه اسرا صبرداشت مقاومت میکرد دربرابر مشکلات
غرورش به جابود
هرحرفی رو درجای خودش میزد به جزجایی که بامیکاییل دردوره عقدموقت بحث میکردند فکرمیکنم اینجازیاده روی کرد
احساساتش به جابود
پای اعتقاداتش وایستاد
اینکه میدونست واعتقاد داشت که اگرصبرکنه خداحواسش هست و تنهاش نمیذاره
میکاییل هم به خاطراشتباهاتی که کرد سعی کرد جبران کنه وغرور نابجانداشت.
اینهاخیلی خوب بود.
بخوام کلی بگم من خیلی از رمان خوشم اومد وحس و حال خوبی داشت
ببخشیدطولانی شد من اولین بار نظرمیدم و احساساتم رو مینویسم امیدوارم بتونم خوب گفته باشم
قلمتون ماندگار
بمونید برامون
نظرخوانندگان#جدالشاهزادهوشبگرد
این روزا همه از انتخابات میگن. با خودت میگی من که چیزی نمیدونم. ولی من بهت میگم بیا و یه بار دیگه بشین #جدالشاهزادهوشبگرد رو بخون.
بیا باهم در مورد نکات سیاسیاش حرف بزنیم.
موافقی؟
#هیام
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•