eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🍃 بہ عشق گنبدٺ هر جاے دنیا ڪفترے دارے میان هر رواقٺ سمٺ خوبیها، درے دارے براے ما همہ اولاد زهرا محترم اما الا یاایهاالسلطان تو جاے دیگرے دارے ❤️🍃 سلام روزتون امام رضایی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
سلام دوستان روزتون به خیر و شادی از امروز تصمیم داریم روز قشنگمون رو با خواندن دعای زیبای صحیفه سجادیه شروع کنیم التماس دعای ظهور✨ 💜🍀💜🍀💜🍀
متن دعای هفتم: وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ، مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْكَرْبِ : يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لَا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ.
ترجمه دعای هفتم: نيايش آن حضرت در كارهاي مهم اي آنكه گرهِ كارهاي فرو بسته به سر انگشت تو گشوده مي‌شود، و اي آن كه سختيِ دشواري‌ها با تو آسان مي‌گردد، و اي آن كه راه گريز به سوي رهايي و آسودگي را از تو بايد خواست. سختي‌ها به قدرت تو به نرمي گرايند و به لطف تو اسباب كارها فراهم آيند. فرمانِ الاهي به نيروي تو به انجام رسد، و چيزها، به اراده‌ي تو موجود شوند، و خواستِ تو را، بي آن كه بگويي، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نيست، بي آن كه بگويي، رو بگردانند. تويي آن كه در كارهاي مهم بخوانندش، و در ناگواري‌ها بدو پناه برند. هيچ بلايي از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگرداني، و هيچ اندوهي بر طرف نشود مگر تو آن را از دل براني. اي پروردگار من، اينك بلايي بر سرم فرود آمده كه سنگيني‌اش مرا به زانو درآورده است، و به دردي گرفتار آمده‌ام كه با آن مدارا نتوانم كرد. اين همه را تو به نيروي خويش بر من وارد آورده‌اي و به سوي من روان كرده‌اي. آنچه تو بر من وارد آورده‌اي، هيچ كس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوي من روان كرده‌اي، هيچ كس برنگرداند. دري را كه تو بسته باشي. كَس نگشايد، و دري را كه تو گشوده باشي، كَس نتواند بست. آن كار را كه تو دشوار كني، هيچ كس آسان نكند، و آن كس را كه تو خوار گرداني، كسي مدد نرساند. پس بر محمد و خاندانش درود فرست. اي پروردگار من، به احسانِ خويش دَرِ آسايش به روي من بگشا، و به نيروي خود، سختيِ اندوهم را درهم شكن، و در آنچه زبان شكايت بدان گشوده‌ام، به نيكي بنگر، و مرا در آنچه از تو خواسته‌ام، شيرينيِ استجابت بچشان، و از پيشِ خود، رحمت و گشايشي دلخواه به من ده، و راه بيرون شدن از اين گرفتاري را پيش پايم نِه. و مرا به سبب گرفتاري، از انجام دادنِ واجبات و پيروي آيين خود بازمدار. اي پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بي‌طاقتم، و جانم از آن اندوه كه نصيب من گرديده، آكنده است؛ و اين در حالي است كه تنها تو مي‌تواني آن اندوه را از ميان برداري و آنچه را بدان گرفتار آمده‌ام دور كني. پس با من چنين كن، اگر چه شايسته‌ي آن نباشم، اي صاحب عرش بزرگ.
💟 به بهانه ۲۳ ذی‌القعده روز زیارتی امام‌رضا(علیه السلام) 🔆 یعنی حضور؛ ممکن است کسی کیلومترها با حرم فاصله داشته باشد ولی به محضی که اتفاق افتاد زیارت انجام می‌شود. ✴️ بین فردی که الان روبروی ضریح ایستاده و به آقا امام‌رضا(ع) سلام می‌دهد با فردی که از راه دور از روی صدق، صفا و با همه وجود سلام دهد فرقی نیست. ✅ پس حضور مهم است و هدف از زیارت حضور است. ‼️ چه بسا کسانی که به مشهد می‌روند اما حاضر نمی‌شوند و کسانی که در طول عمرشان به مشهد نرفتند اما حاضرند. 🔸 قبلا خدمتتان عرض کردم که پیرمردی در جاسب، هر زمان به امام‌رضا(ع) سلام می‌کرد، جواب سلام امام را می‌شنید؛ همه علمای قم این موضوع را تائید کردند و این نشان از حضور دارد. 🔆 أَلسَّـلٰامُــ عَلَیـکَــ یٰا عَـلے اِبنِ مـوسَے أَلرّضٰـــآ أَلمُرتَضے 📌 برگرفته از سخنرانی شب زیارتی امام‌رضا(ع) •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌ #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_150 پدال گاز را فشار داد و با یک
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم حسام الدین کنارِ گاوصندوق روی زمین نشست. پاهایش را توی شکمش جمع کرد و به میز پدر تکیه داد . سرش را پایین انداخت و دست هایش را از زانوها آویزان کرد. بدجور درگیر شده بود. چاره ای نداشت نمی توانست بیخیال آن نامه و دفترچه شود. کمی که گذشت فروغ الزمان با آلبومی در دست وارد اتاق شد. آلبوم را روی میز گذاشت. _بیا این هم آلبوم حسام الدین آلبوم را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد. نگاهش میان عکس های قدیمی پدر می چرخید. دست روی عکسی گذاشت و گفت: این جا کجاست؟ این جا که بابا و عمو جمال و عمه دیبا با پدربزرگ هستن؟ فروغ الزمان به عکسی که حسام میگفت، خیره کرد. _همین جاست، حیاط پشتی عمارت حسام الدین آلبوم را ورق زد و رسید به عکس چهار نفره ای که مادربزرگش هم در آن پیدا بود. _شما، مامانِ بابا رو ندیدید اصلا؟ فروغ الزمان سرش را بالا داد: نه. حالا چی شده علاقه مند شدی عکس های قدیمی رو ببینی؟ حسام الدین یکی‌ یکی عکس ها را نگاه کرد و چیزی دستگیرش نشد.جوابی برای مادرش نداشت. دست به پشت سرش کشید و گفت: _چرا از مادر بزرگ عکس کم هست؟ فروغ گفت: نمیدونم شاید اون زمان عکس زیاد نمیگرفتن. جز سه چهار عکس قدیمی چیز دیگری نبود. درمیان عکس ها هیچ رد یا نشانی پیدا نکرد که از آدم های آن صندوقچه بیشتر بداند. با چهره ای متفکر به عکس ها نگاه کرد. ناگهان پرسید: بابابزرگ، زن دیگه ای نداشته؟ یا بچه ی دیگه ای؟ فروغ الزمان با حرف حسام الدین متعجب نگاهش را بالا آورد و در چهره ی حسام دقیق شد. _چی؟ نه . لبخند زد و گفت: چی میگی مادر؟ یه جوری شدی. این سوال ها چیه؟ حسام الدین برای آن که از قیافه ی جدی اش بکاهد گفت: چه میدونم یه وقت یکی بیاد بگه من برادر شما هستم. بعد معلوم شه بابابزرگ قبلا زن داشته. فروغ الزمان خندید و گفت: میترسی واسه ارث و میراث بابات، مدعی پیدا شه؟ نه والا من خبر نداشتم. زن هم داشته باشه باید تا الان بچه هاش پیدا شده باشند. حسام الدین نمی دانست جریان صندوقچه را باید به مادرش بگوید یا نه. نگران این بود که مبادا اتفاق مهمی باشد و با برملاشدن این راز، مشکلات زیادی به وجود بیاید. اما شباهت بسیار زیاد علی میرزاده به او را نمیتوانست نادیده بگیرد. توی صورتِ مادرش دنبال نشانی یا ردی می گشت تا بتواند سوال سختی را که توی ذهنش میچرخید، بپرسد. اما چیزی عایدش نشد. فروغ کنجکاو پسرش را نگاه میکرد. حسام توی گاو صندوق خم شد . دنبال سند عمارت میگشت که آن را زیر چند دفتر و داخل پاکتی کرم رنگ دید. توی سند را نگاه کرد. عمارت به نام پدرش بود. شناسنامه ی باطله ی پدرش را هم باز کرد. نام پدر: خسرو ، نام مادر: مهرانگیز تاریخ تولد هزار و سیصد و چهل و هفت. _هزار و سیصد و چهل و هفت، هزار و سیصد و چهل و هفت. چندبار زیر لب تکرار کرد. شناسنامه ی توی صندوقچه هزار و سیصد و چهل و شش بود. اما تردید داشت . لبش را زیر دندان هایش پنهان کرد. چشم هایش را ریز کرد و از جایش بلند شد. باید شناسنامه را مجددا میدید. وقتی برگشت مادرش آن جا نبود. در همان لحظه دیبا که از راهرو عبور میکرد و متوجه باز بودن درِ اتاق برادرش شد؛ به سمت اتاق پا تند کرد. سرک کشید و با دیدن حسام الدین گفت : اِه اینجایی... وارد اتاق شد. دور تا دور اتاق را نگاه کرد و نفسش را آه مانند بیرون داد. _یادش بخیر، داداشم اینجا می نشست و حساب کتاب هاشو میکرد. روبه روی حسام ایستاد و گفت: چقدر جاش خالیه حسام جان ! حسام الدین به تایید سر جنباند. درِ گاو صندوق را بست. دیبا با دیدن آلبوم و عکس های داخلش، خاطراتش زنده شد. اشک، گوشه ی چشمش را گرفت.یکی یکی عکس ها را ورق زد. زیر لب می‌گفت: بابا بین ما خیلی فرق میذاشت. منو خیلی دوست داشت. اما کمال براش یه جور دیگه ای بود‌. قدیمی ها پسر دوست بودن دیگه. جمال آخری بود ولی خب خیلی سر به هوا بود. هیچ وقت هم تو خونه بند نشد. قبل از اینکه کمال زن بگیره گفت من زن میخوام. شونزده سالش بیشتر بود . بابام خدابیامرز هرکاری میکرد که سربه راه شه فایده نداشت. هر روز یه بساطی داشت. آخر هم اون برادر خیرندیده ی فخری بافوریش کرد. آه می کشید و با دیدن عکس ها در خاطرات گذشته اش سیر میکرد. حسام الدین فکر کرد فرصت خوبی هست از دیبا راجع به عمویش بپرسد. _شما میدونید اختلاف بابام با عمو جمال سرِ چی بود؟ ↩️ .... .⛔️ ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 کانال ما در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
.
طوفان ريشه‌های درخت راعميق‌تروقوى‌ترمی‌کند درطوفان‌هاى زندگى به برگ‌هايى كه ازدست می‌دهى فكرنكن به ريشه‌اى فکر کن که قوی‌ترمی‌شود! •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🍃عاشقانه ای دلنشین میان فقیر و ثروتمند♥️ جدال غم ها و شادی ها... یک داستان عاشقانه 💗 و بسیار آموزنده👌 لینک پارت اول رمان آنلاین 🌙 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
🎈🎁 قرار دادن انواع هدیه در بادکنک با دست این کار پر طرفدارترینه! شاید عروسکی که انتخاب می کنید خیلی گرون نباشه ولی می دونید با اینکار چه جلوه ای پیدا می کنه؟🐸🐼🐱🐣 اینجاست که چشمای همه مهمونا از تعجب گرد میشه و می پرسن این رو چه جوری کردید توی بادکنک!😳😳😁 بیا اینجا آموزشش رو گذاشتم😍 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39 ✿🦋 🌀‌‌‌کانالی پراز و