eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸در سرم نیسٺ دگر غیر تو رویاے کسے🌸🍃 لینک ورق اول رمان آنلاین 🌙 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
سینا روی پله بالایی حیاط روبروی پشت بام خونشون نشست جوری که پشت خودش به طرف بام ومن هم روبروش. از سرما خواستم برم لباس گرمی بردارم که مانعم شد وپالتوی خودشو انداخت روی بازوهام.باید حرفهامو میزدم _اقا سینا شما منو به نظر خودتون از خودم بیشتر می شناسید. از این بگذریم شما فردا مهندس میشین ومن هنوز محصل دبیرستانم.تحصیلات وتجربه شما خیلی بیشتر از منه. هم از نظر فکری هم علمی ومن به اندازه شما درک درستی از زندگی ندارم. نمیخوام به خاطر یک عشق کور اینده کاری وتحصیلیتون رو خراب کنین شما دست روی هر دختری بذارین نه نمیشنوین من در حد شما نیستم. با گفتن هر کلمه روح از بدنم میرفت سخت بود گفتن این تلخیها..سینا تمام زندگی من بود...چرا داشتم خودزنی میکردم؟ _ بس کن...این فریاد سینا بود که مخاطبش من بودم _اون دفتری که خوندی ۸سال داره داد میزنه که ذره ذره عشقت تو رگ وخونم جاریه .من هر دختری رو نمیخوام فقط تو رو میخوام https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 با داستان کاملا واقعی مرد روی پشت بام همراه ما باشید🌹
داستان کاملا واقعی فادیا پونزده سالم بود که با پسر همسایه مون سینا نامزد کردیم. سینا دانشجوی الکترونیک بود و من یه دبیرستانی. با دسیسه ی دختری که عاشق سینا بود و نارضایتی مادرش با وجود عشقی که بینمون بود مجبور شدیم از هم جداشیم. بعد از سینا با پسرداییم مجتبی نامزد کردم که اون هم بهم خیانت کرد. قلبم شکسته بود، روحم آسیب دیده بود. تا اینکه امیرعلی وارد زندگیم شد. مرد خشن و درعین حال عاشقی که باید بهش تکیه میکردم بعد ازدواجم فهمیدم سینا ... این داستان زیبا و کاملا واقعی را میتوانید از این جا بخوانید.👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_170 عجیب ترین سوالی که تا حالا شن
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم حسام الدین کلافه وارد مهمانخانه شد. نفسش را حرص آلود بیرون داد و روی مبل مخمل سلطنتی نشست. روی زانو خم شد و سرش را پایین انداخت. چشم های اشکی هیوا برای یک لحظه پشیمانش کرد. با خودش فکر کرد شاید خیلی سخت گرفته ام. اما سپس گفت: اگر در کار جدیت نباشه چوب روی چوب بند نمیشه. با این حال ناراحت و مضطرب بود. استغفرالهی گفت و دستی میان موهایش کشید. این روزها هرچه میخواست بیخیال آن دختر شود، فایده ای نداشت. فروغ الزمان از آشپزخانه بیرون آمد. از درِ نیمه باز سالن نگاهش به حسامِ خسته افتاد. راز صندوقچه و اختلافش با شهاب، فروغ را نگران کرده بود. دیشب سر میز شام، میخواست بین دو پسرش صلح ایجاد کند. اما شهاب فقط به دادن بله و نه سوال های حسام الدین اکتفا کرد. بدون آن که نگاهش کند. حسام تصمیم گرفته بود با شهاب بنشیند و سنگ هایشان را وا بکند. اما نمی دانست چطوری؟ هرچه بود، برادر بزرگ تر و غروری که مانع میشد جلو برود . دلش نمیخواست به شهاب رو بزند. وظیفه ی شهاب الدین میدید که پا پیش بگذارد، اما او این روزها بیشتر با بهروز و دوستانش بود تا دنبال برادرش. شب ها با هانیه و پریا و بهروز دورهمی داشتند. اگرچه این اصرار بهروز بود تا خود شهاب. گاهی رستوران و گاهی باغچه ی کوچک پسرعمو محفل شب نشینی هایشان بود. چهار نفره کنار هم می نشستند. حرف میزدند، می خندیدند. تخت نرد یا ورق، بازی میکردند. گاهی قلیانی دود میشد و... تا دیروقت ، که با اصرار هانیه به خانه بر می‌ گشتند. هانیه اوایل خوشحال به نظر میرسید. اما چند روز بعد خسته شده بود. دوست داشت دونفره با هم باشند اما هربار شهاب یکی را با خودش برمیداشت و بیرون می رفتند. هیچ ابایی نداشت حتی اگر رفیق مجردش باشد. هانیه اعتراض هم که میکرد، شهاب نمی‌ فهمید. می گفت: من هیچ عیبی نمیبینم که اینها باهامون بیان. مگه میخوایم چیکار کنیم؟ دوستام هستن بهشون اعتماد دارم. هانیه هرچند راحت و آزاد بود اما نسبت به مردهای دیگر حس خوبی نداشت. به خصوص بهروز! نگاه های گاه و بیگاه او، تعارف های سر میز شام که از چشم های شهاب دور می ماند، همه او را معذب میکرد. ناراحتی شهاب از حسام هم شده بود یک کینه ی شتری. اگرچه حرف های بهروز مزید بر علت بود. هواییش می کرد تا سرمایه اش را خرجِ عیش و نوش و خوش گذرانیش کند. می گفت: تو با این سرمایه چرا یه سفر خارجی نمیری؟ مگه چیت از حسام کمتره. بیا برو تایلند، برو دبی، آنتالیا یه هوایی بخور. چیه چسبیدی همین جا. بهروز به خیال پردازی های شهاب رونق می بخشید. می گفت: من اگر جای تو بودم با این سرمایه حتما بلیط میگرفتم میرفتم. پول خودمه به بقیه چه! و همین به شهاب جسارتی بیش از پیش بخشیده بود.به خصوص که خودش را مستقل میدید. حسام الدین اما با این ول خرجی ها مخالف بود. توی ذهنش نشسته بود و برای شهاب نقشه می کشید که چطور رابطه اش را بهتر کند. فروغ الزمان خیلی آرام به آشپزخانه رفت و به گلابتون گفت: گلاب! یه چایی هل دار با بهارنارنج درست کن ببرم برای حسام . گلابتون گفت: باشه عزیز اون بنده خدا هیوا هم از صبح هیچی نخورده. فروغ الزمان استکان چای را برای حسام بُرد و گلابتون هم سراغ هیوا رفت. هیوا بدون معطلی درگیر اندازه ی مجدد چوب ها شده بود. گلابتون با لبخندی بر لب وارد اتاقِ روبه ایوان شد و گفت: خسته نباشی عزیز جان! بیا بشین یه استکان چای بخور، خستگیت در بره. هیوا نیم نگاهی به سینی در دست گلابتون انداخت بود و گفت: وقت ندارم گلاب خانم! دستت درد نکنه. حتما باید اینو درستش کنم. تمام تمرکزش را روی اُرُسی ریخته بود. گلابتون جدیت هیوا را که دید، جلو رفت. استکان چای را روی میزِ کنارش گذاشت و گفت: ماشاء الله چقدر جدی! آفرین به عادت همیشه که می خواست از کسی تعریف کند به میز زد و گفت: بزنم به تخته خیلی حرفه ای شدی. خدا بهت قدرت بده. سخت نیست؟ هیوا چشم هایش را ریز کرد. روی طرح خم شد و با دقت مشغول اندازه ی شبکه ی پنج ضلعی شد. حین کار کردن لب هایش را به هم فشار میداد. _آره سخته خیلی سخته. بخصوص اگر یه جایی گند بزنی و خراب کنی باید از اول اون قسمت رو اندازه بگیری و... ↩️ .... ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
صدای دوتا پسر می اومد . چقدر صداها آشنا بود . گوش تیز کردم یکی از پسر ها بلند میگفت : تو غلط کردی . چقدر بی معرفت . چقدر بی معرفت . بنیامین از پشت بهم خنجر زدی . تو میدونستی من دوسش دارم . تو تنها کسی بودی که منِ دَر به دَر بهش اعتماد کردم و راز وامونده مو گفتم . ای بیمعرفت . محمدحسین بود . از حرف هاش سر در نمی‌آوردم . صدای اون پسر هم بلند شد : تو که دوسش داشتی چرا اقدام نکردی ، چرا نرفتی خواستگاری ؟ صدای کشیده‌ی بلندی باعث شد هیییییین بکشم . دوییدم طرف در و چادرم را سر کردم و رفتم بیرون . بنیامین دست روی صورتش گذاشته بود و تکیه داده بود به دیوار و جلوش .... محمدحسین . قلبم دیوانه وار میکوبید . محمدحسین داد کشید : میخواستم برم که تو لعنتی نذاشتی . گند زدی به زندگیم رفیق به ظاهر با مرام ... https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 ♥️حوراومحمدحسین♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ═══🌸🌿🌿🌸═══ @koocheyEhsas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
متن دعای هفتم: وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ، مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْكَرْبِ : يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لَا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ.
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
ترجمه دعای هفتم: نيايش آن حضرت در كارهاي مهم اي آنكه گرهِ كارهاي فرو بسته به سر انگشت تو گشوده مي‌شود، و اي آن كه سختيِ دشواري‌ها با تو آسان مي‌گردد، و اي آن كه راه گريز به سوي رهايي و آسودگي را از تو بايد خواست. سختي‌ها به قدرت تو به نرمي گرايند و به لطف تو اسباب كارها فراهم آيند. فرمانِ الاهي به نيروي تو به انجام رسد، و چيزها، به اراده‌ي تو موجود شوند، و خواستِ تو را، بي آن كه بگويي، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نيست، بي آن كه بگويي، رو بگردانند. تويي آن كه در كارهاي مهم بخوانندش، و در ناگواري‌ها بدو پناه برند. هيچ بلايي از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگرداني، و هيچ اندوهي بر طرف نشود مگر تو آن را از دل براني. اي پروردگار من، اينك بلايي بر سرم فرود آمده كه سنگيني‌اش مرا به زانو درآورده است، و به دردي گرفتار آمده‌ام كه با آن مدارا نتوانم كرد. اين همه را تو به نيروي خويش بر من وارد آورده‌اي و به سوي من روان كرده‌اي. آنچه تو بر من وارد آورده‌اي، هيچ كس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوي من روان كرده‌اي، هيچ كس برنگرداند. دري را كه تو بسته باشي. كَس نگشايد، و دري را كه تو گشوده باشي، كَس نتواند بست. آن كار را كه تو دشوار كني، هيچ كس آسان نكند، و آن كس را كه تو خوار گرداني، كسي مدد نرساند. پس بر محمد و خاندانش درود فرست. اي پروردگار من، به احسانِ خويش دَرِ آسايش به روي من بگشا، و به نيروي خود، سختيِ اندوهم را درهم شكن، و در آنچه زبان شكايت بدان گشوده‌ام، به نيكي بنگر، و مرا در آنچه از تو خواسته‌ام، شيرينيِ استجابت بچشان، و از پيشِ خود، رحمت و گشايشي دلخواه به من ده، و راه بيرون شدن از اين گرفتاري را پيش پايم نِه. و مرا به سبب گرفتاري، از انجام دادنِ واجبات و پيروي آيين خود بازمدار. اي پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بي‌طاقتم، و جانم از آن اندوه كه نصيب من گرديده، آكنده است؛ و اين در حالي است كه تنها تو مي‌تواني آن اندوه را از ميان برداري و آنچه را بدان گرفتار آمده‌ام دور كني. پس با من چنين كن، اگر چه شايسته‌ي آن نباشم، اي صاحب عرش بزرگ.