eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام متن روایی_ ت
هیام: 📚🍃📚🍃📚🍃📚🍃📚🍃📚🍃📚 سلام به همگی🌹 ان شاء الله تو این دهه کنار رمان رمان زیبا و معرفتی_عاشورایی رو داریم. لطفا این مطالب تاریخی رو لابه لای داستان حتما و حتما بخونید. کلی بابت جمع آوری و تلخیص اون زحمت کشیده شده. و قطعا برای شما مفید خواهد بود. دیگران را به کانال دعوت کنید تا از خوندن این داستان استفاده کنند. ممنون از همراهیتون🌹
اگر بہ گونہ‌اۍ براۍ امام‌حسین؏ گریہ ڪنے ڪه اشڪ هایتــ بر گونہ هایتــ جارۍ شود خداوند همہ گناهانتــ چہ ڪوچڪ، چہ بزرگ وچہ ڪم وچہ زیاد را خواهد بخشید...!(:🌿 〖〗 ‌‌ ‌ ‌ •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈•• یک مصرع است حاصل عمری که داشتم یار آمد و گرفت و به بندم کشید و برد •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈•• @koocheyEhsas •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈•• چای بعد از روضه آب زندگیست خضر گویا اهل هیأت بوده است •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈•• @koocheyEhsas •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
🔸 از حدیث کسا، ادبِ صحبت کردن با فرزندان و شوهر و همسر را بیاموزید. ... وقتی میخواهید از منزل خارج شوید، اهل خانه را خشنود کنید و بیرون بیایید. وقتی هم خواستید وارد خانه شوید، بیرون در استغفار کنید و صلوات بفرستید، هر ناراحتی که دارید بیرون بگذارید و با روی خوش داخل [خانه] شوید. اهل خانه هم با روی خوش به استقبال شما بیایند. کمال زن و مرد در این‌ است. •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈•• وقتی که چای روضه مرا مست میکند کفرران نعمت است به پیمانه لب زنم •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈•• @koocheyEhsas •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_191 کیومرث دست به سرش گرفته بود و
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم هیوا ترجیح داد حرف نزند. _نه آقا سوالی ندارم. و با همین جمله ی ساده به کنجکاوی ذهنی حسام الدین پایان داد. با خودش گفت: دهانش به وقت ضرورت ساکت می ماند. دقیقا وقتی آماده است تمام افکارش را بیرون بریزد، به زبان‌ می‌ آید اما وقتی لازم می شود از تجربیات قلبیش چیزی بگوید ساکت می شود. نمی توانست از او ساده عبور کند. هیوا به خانه رفت و حسام مهیای پذیرایی از حسین شد. فروغ الزمان وقتی ماجرای آمدن حسین را شنید، اول مخالفت کرد اما موضوع را که از زوایای مختلف زبان حسام شنید، حالش عوض شد. _خدا خیرت بده مادر. ثواب میکنی. فقط ...فقط نگران باباهه هستم حسام جان. حسام پلک هایش را بست و با طمأنينه گفت: نه مادر نگران نباش. هیچ کاری نمیتونه کنه سوالی مثل روغن داغ، در ماهیتابه ی ذهن فروغ الزمان جلز و ولز میکرد. بالاخره دل نگرانیش بالا گرفت. _حسام جان! این قضیه ی صندوقچه خیلی فکرم رو مشغول کرده. همش فکر میکنم یه چیزی بوده که اون عمو جمالت اینطور با پدرت بد افتاد. زنش هم اونجوری. نکنه دیبا هم ... سپس لبش را به دندان گرفت. وقتی سکوت حسام را دید گفت: _به خدا این چند شبه خواب درست درمونی نداشتم. آخه اون صندوقچه چیه ؟ حسام در حالی که به پشتی مبل تکیه داده بود با آرامش خاطر گفت: نگران نباشید. مطمئنم اگر اون صندوقچه بخواد به ما رازی رو بگه خدا خودش، سرنخ ها را جلومون میذاره. امروز برخلاف دیروز خسته نبود اما پلک هایش را بسته بود و فکر میکرد. آرام بود و گه گاهی هم لبخندی ریز کنار لبش نقش می بست. و این آرامش، حاصل چه بود؟ خودش هم نمی دانست. او امروز یک حسام دیگر بود. راه میرفت و حواسش جای دیگری بود. غذا میخورد و حواسش به چشم های حسین بود. چشم روی هم میگذاشت و ذهنش آخر سر به یک نفر میرسید. همه ی این حالت ها از آن دختر سرچشمه می گرفت. او فلزی طلایی میان قلبش داشت که حسام الدین ضیایی را همچون قطب مخالف آهنربا به خود جذب میکرد. کلافه روی تختش نیم خیز شد. فکر نمیکرد این حسِ تازه، این طور دست و پای ذهنش را بسته باشد. فکر کرد این جور وقت ها سید باید باشد تا دوای دردهایش شود. برای همین شماره اش را گرفت و برای پایان کار اُرُسی از او خواست که به کارگاه بیاید. کاش می توانست به سید هاشم بگوید دردش چیست؟ عصر بود که سر وکله ی هیوا هم پیدا شد. نگاه کوتاهی به پنجره ی که پشت آن ضیایی بزرگ ایستاده بود انداخت. سپس بدون توجه به افراد داخل عمارت ، از پله های ایوان بالا رفت. از پشت پنجره، چشم های بی اختیار حسام الدین به پیشواز او آمده بود. ناگهان اخم هایش در هم رفت. به خودش نهیب زد : چه مرگت شده حاجی! ابروهایش بالا پرید: حاجی؟... پوزخند زد و گفت: حاجی هستی و این طور ... لااله الا الله دستش را توی جیبش فرو کرد و سرش را پایین انداخت. جدال و تشویش تا زیر استخوان هایش نفوذ کرده بود. خودش را مخاطب قرار داد. _یعنی این تویی ؟ حسام الدین ضیایی که از بالای بلندی عمارتت به خانه ی ساده و محقر دل آن دختر می نگری؟ دنبال چه هستی؟ یکی به او نهیب زد. وجدان بیداری که تربیت یافته ی سیدهاشم بود. _بر مال و جمال خویشتن غره مشو کان را به شبی برند و این را به تبی پلک هایش را محکم به هم فشار داد. دستی میان موهایش کشید. قدم هایش را به طرف کارگاه برداشت. از کنار تالار ورودی عمارت رد شد اما پاهایش ایستاده بودند. قدرتی او را نگه داشت. انگشت های دستش را در هم فشرد. رفتن در اوج احساسی که به آن دختر داشت، برایش قدغن بود. قبل از آنی که از تصمیمش منصرف شود. کتش را از روی آویز دم در، چنگ زد و با گام هایی دوبرابر قدم هایش از عمارت بیرون رفت. پیاده با شانه هایی آوار شده روی تنش، توی کوچه راه افتاد. به خَم کوچه که رسید با دیدن سید هاشم کمرش صاف شد. انگار آب حیات را دیده بود. قدم هایش را تند کرد و به طرف پیرمرد رفت. دست های سید هاشم را گرفت و بوسید. نفس تب دارش را آهسته بیرون داد و گفت: خوش اومدید آقا سید. سید هاشم دستی به عرقچینش کشید، تبسمی کرد و جلوی او راه افتاد. به "هر از گاهی" گفتن های سیدهاشم عادت کرده بود. ناگهانی حرف میزد. ناگهانی نگاه میکرد. ناگهانی می ایستاد. سید هاشم به کفش حسام اشاره کرد و گفت: واکس نخورده . حسام به کفش هایش نگاه کرد. تمیز بودند و براق. سیدهاشم از چه میگفت؟ سید دوباره با انگشت اشاره کرد: ببین واکس خورده یا نه؟ هرکسی جز حسام الدین بود فورا می گفت: معلومه که کفشم تمیز هست. اما حسام الدین‌، سید هاشم را می شناخت. در پَس هر کلمه ی او نکته ای نهفته بود. منتظر ماند تا خود سید توضیح بدهد. حالا دیگر به در عمارت رسیده بودند. 👇👇👇
سید هاشم سرش را کمی بالا آورد و بدون نگاه کردن به حسام گفت: هر وقت چشمت به نامحرم افتاد، ببین بند کفشت رو بستی، ببین کفشت رو واکس زدی. دست های حسام الدین که به تعارف برای وارد شدن به حیاط عمارت جلو آمده بود در هوا متوقف شد. دلش ریش شد و وجودش شرم. خجالت از سر و رویش میبارید. از خودش بدش آمد. با خودش گفت : تو به خاطر حرف سید هاشم این طور خجالت کشیدی، اونی که در همه حال نگات میکنه چی؟ از خودش بدش آمد. همه چیزش به هم ریخته بود. حالش دگرگون شد. بی گدار به آب زده بود؟ حسام الدین شناگر نبود و به دریا زده بود. دریایی که می رفت او را مغروق یک وابستگی تعریف نشده کند. می دانست دستی که او را متوجه کفشش کرده، دلی به وسعت همان دریا دارد. می خواست قطره باشد و خودش را به دریای دل خدایی سید هاشم بریزد. ↩️ .... .⛔️ ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 کانال ما در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈•• یعقوب را که غصه ی یوسف شکست و تو داری برای چند نفر گریه می کنی ...؟! علي اكبر لطيفيان •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈•• @koocheyEhsas •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا