ڪوچہ احساس
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_198 پله ها را بالا رفتم و در آستانه ی
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_199
خیال خام من پلنگی بود که به آسمان می جهید و در رخ ماه پنجه میکشید. می خواست ماه را از بلندی خودش به زمین بکشاند.
خودخواه بودم و او را برای خودم می خواستم.
در ماشین با ذهنی وار رفته و رنجور کنار هانیه نشستم. با هر بار نگاه کردن به او حسرتی جانسوز گریبانم را می گرفت.
فکر کردم: "بالاخره که چه! مگر قبلا صدبار به خودت نگفتی که نباید به او فکر کنی؟ نتیجه اش چه شد؟
تو زمانی هانیه را سرزنش میکردی حالا خودت درگیر شدی و می خواهی مثل آن وقت های هانیه از زندگی شکسته و نامید بشوی؟"
نه هرگز! من نباید اجازه میدادم حسام الدین ضیایی مرا از پا دربیاورد. نفسم را عمیق بیرون دادم. از این جا باید روش خودم را عوض می کردم. اجازه نمیدادم غرور جریحه دار شده ام بیش از این زیر دست و پا بماند.
به داشته هایم فکر کردم. به همه ی آن چه که باعث میشد او را نادیده بگیرم.
کمی که گذشت مرا مخاطب قرار داد و گفت: امروز توی کلینیک دکتر سراجی با خواهر زاده شون صحبت کردند و گفتند قرار باهم برن روستاشون. و برای چکاب حسین به جای فردا شنبه هستن.
در دل جوابش را دادم.
_به من چه؟ مثلا میخوای بگی از کجا متوجه شدی که زینب نیست.
مثل دیوانه ها لحظه ای به سرم زد که نکند اصلا زینب است. همانی که حسام الدین گفت دلش برایش رفته.
لبم را به دندان گرفتم. نفسم در سینه حبس شد. چشم هایم را بستم و سرم را به شیشه چسباندم.
هرچه بالا پایین کردم جور در نمی آمد. حسام الدین داشت زهرا سادات را از سیدهاشم خواستگاری میکرد.
سکوتم را که دید گفت: شما اطلاع داشتید؟
چه تلاشی داشت که از من حرف بکشد.
_نه
لحنم به قدری سرد و بی روح بود که ترجیح داد دیگر چیزی نگوید.
به هانیه گفتم: شهاب چطوره؟
لبش را کج کرد و گفت: همون جور، همش خوابه، تکون هم نمیخوره اصلا جون نداره.
انگار که یادش به چیزی آمده باشد برگشت و به حسام گفت: ببخشید کنار یه داروخونه نگه دارید. شهاب یکی از داروهاشو نگرفته. یه شربت سرفه هم باید براش بگیرم.
کمی بعد حسام الدین کنار داروخانه ای نگه داشت. خودش پیاده شد و نسخه ی شهاب را از هانیه گرفت.
از هانیه پرسیدم:
_سوپ براش درست کردید ؟
_آره، گلابتون قرار بود بپزه
در همان موقع مادر زنگ زد. وقتی شنید من و هانیه کنار هم هستیم خیالش راحت شد.
لختی که گذشت حسام الدین سوار ماشین شد. تا رسیدن به عمارت مشغول صحبت با مادرش شد. صدایش را روی بلندگو گذاشته بود.
_رسیدید؟
فروغ الزمان از آن طرف خط با صدایی گرفته گفت: آره یک ساعتی هست.
صدای گریه میان مکالمه شان واضح شنیده میشد.
_از طرف منم تسلیت بگید. نشد بیام دیگه اوضاع طوری نبود که بتونم کارهام رو رها کنم. از اون ور شهاب هم حالش خوب نیست خونه باشم بهتره
فروغ گفت: کار خوبی کردی . آره مادر همون خوب که نیومدی. راستی حال شهاب چطوره؟
_تب داره فعلا، داره دارو میخوره
صدای گریه و زاری کمتر شد. شاید هم فروغ الزمان جایش را عوض کرده بود .
پرسید: هانیه نیومد پیشش؟
حسام الدین درحالی که وارد کوچه ی عمارت میشد گفت: چرا اتفاقا الان تو ماشینه رفته بودن وسایلشون رو بیارن .
هانیه گفت: سلام برسونید
_سلام میرسونند.
_ممنون، بعدا بهش زنگ میزنم
مانده بودم من هم خودی نشان بدهم یا نه که فروغ الزمان خداحافظی کرد.
وارد عمارت شدیم، سهراب وسط حیاط ایستاده بود. با دیدن ما گلابتون را صدا زد.
_گلابتون بیا
او و حسین در عمارت برای من تنها نقطه ی امید بودند. اگر آن ها نبودند قطعا در و دیوار عمارت مرا میخورد. اگرچه قدم زدن میان معماری اسلامی و مدرن از دوست داشتنی هایم بود اما اکنون همه چیز برای سیاه و تار شده بودند.
حتی این عمارت.
گلابتون با چهره ای بشاش به سمتم آمد و گفت: به به چه کار خوبی کردی اومدی هیوا خانم.
در جواب محبتش، لبخندی پر مهر، به صورتش پاشیدم
_ممنون گلاب خانم! هانیه که به خاطر اقا شهاب اینجاست، خونه ی ما هم کسی نبود، رفتن قمصر. دیگه مجبور شدم زحمت شما بدم.
دستش را پشت کمرم گذاشت و در حالی که مرا راهنمایی میکرد گفت: این چه حرفیه دختر جون. من که از خدامه اینجا باشی
هانیه پرسید: گلابتون سوپ شهاب آماده نیست؟
_چرا عزیزم دادم پریا خانم براش برد.
👇👇👇👇
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈••
ارباب سرم برای غمت درد میکند😔😔
#عشقفقطیککلام
#حسینعلیهالسلام
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
@koocheyEhsas
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
شبانگاهان که مه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوس ها
تن مهتاب را گیرم در آغوش...
#فروغ_فرخزاد
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
❖ در این شب
زیبای شهریور ماه 🌙
دعا میکنم ...
زیر این سقف بلند
روی دامان زمین
هر کجا "خسته شدی"
یا که "پر غصه شدی"
دستی از غیب
"به دادت برسد"
و چه زیباست که آن
"دست خدا" باشد و بس..
شب زیباتون خدایی🌙
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
#مولاےمهربانغزلهاےمنسلام
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
═══🌸🌿🌿🌸═══
@koocheyEhsas
هر صبح خدا، یک غزل از دفتر عشق است
♥️♥️
سر سبز ترین مثنوی از منظر عشق است.
هر صبح سلامی به گل روی تو زیبا
چون یاد گل روی تو، یاد آور عشق است.
#سلام_صبحتون_باطراوت
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
نمِ باران
بوی کاهگل
کوچههای خیسِ دلتنگی
و من پنجرۀ دلم را رو به هوای خواستن تو وا کردهام...
مهدی جان
#سارامنتظرالمهدی
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••✾🌻🍂🌻✾••
یک نفر گفت: خدا
کاش که عاشق بشوم..
شد و در پیچ و خم عشق
خدا را گم کرد ! :)
[سید تقی سیدی]
❗️حواسمون به عشق های زودگذر که مارو از واقعی ترین معشوق دور میکنه باشه!✨
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
💢برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش💢
💠پوشیده ماندن گناهانت آرزوی هر کسی است که گناهش فاش شده است.😱
می گویند ای کاش گناهمان فاش نشده بود و دیگر انجامش نمی دادیم.😞
💟یا ستارالعیوب ...
#پیش_به_سوی_آرامش
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
🌺🍃 آرامش سهم دل هاییست که نگاهشان به نگاه خداست...!❤️
💎 لحظاتتان پر از یاد و نام خدا 💎
هدایت شده از ڪوچہ احساس
رمان جدید😍😍
#دختر_فراری
داستان دختری که بعد از دست دادن پدرش و بدرفتاری زن باباش از دین و حجاب زده شده و از خونه #فرار کرده
تو همین اوضاع با پسری دوست میشه که میخواد ازش سوء استفاده کنه ولی خیلی اتفاقی میخوره به پست پیش نماز جوون مسجد محل که ...👇🤐
http://eitaa.com/joinchat/3360358432Ce9b5dbe1dd
کانال دوم خودمونه♥️