eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
چند ثانیه ای زمان برد که دیبا به خودش آمد. _نسرین؟ ای وای خاک به سرم کِی؟ چه خبر شده؟ ای وای دیبا
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم نزدیک اذان بود و دلم در پیچ و تاب دیدن حسین. سید هاشم و حسام الدین وارد کارگاه شدند. سید اخرین توصیه ها را کرد و گفت: احتمالا بتونید تا دو سه روز دیگه اُرُسی و تمومش کنید. احتمالا چهار شنبه یا پنج شنبه تمومه گفتم: آره سید سرش را کج کرد و گفت: البته ان شاء الله سپس ادامه داد: اولین سازه یه ادم خیلی رازها توی دلش داره. به شبکه های چوبی دست کشید. _در دل این منحنی ها رازها نهفته است. رازها ... هرچیزی برای بار اول لذتی داره که هیچ وقت قابل مقایسه با چیزهای دیگه نیست. یادمه اولین اُرُسی رو که درست کردم انگار رفته بودم آسمان هفتم. اولین بارها خیلی مهم هستن. مثل اولین دیدار ... اولین دیدار مرا سوار بر بال خیال کرد و به کارخانه ی ضیایی ها بُرد. آن جا که با حرف های زننده و تحقیرآمیز بهروز و خشمی که تمام وجودم را فرا گرفته بودند، حسام الدین را دیدم. ، آن موقع تازه از حج برگشته بود. با موهای تراشیده. با یاداوری سر بی مویش، لبخندی هرچند کمرنگ به لبانم آمد. سید گفت: مثل اولین زیارت ... هیچ وقت آدم اولین زیارت یادش نمیره. ان شاء الله نصیبتون کربلا بشه سیدهاشم بلد بود آدم را از خیال باطل بیرون بکشد و او را به کشتی نجات وصل می کرد. با چیزی که گفت. انگار تمام داراییش را به صورتم زد . برگشت و گفت: حاج حسام کربلا رفتی؟ حسام به او نگاه کرد و با حسرت گفت: نه آسید، قسمت نشده. سید دستش را رو به بالا گرفت و گفت: ان شاء الله قسمتت بشه ببینی چی میگم. اونجا در حضوری... البته همین جا هم در حضور هستی اما محضر ارباب رفتن یه چیز دیگه است. خوب مهمان نوازی میکنه ... خوووب. آهی کشید و گفت: لایمکن الفرار از عشق حسین ... یکی از چوب ها را برداشت و به آن اشاره کرد. _این چوب رو میبینی؟ این چوب هم در وجودش عشق حسین رو داره. در دل سنگ هم عشق حسین هست. وقتی تو با خلوص و با عشق میگی حسین. تمام در و دیوار هم، همراهت میگن حسین. روز عاشورا هر سنگی هر جای عالم رو نگاه میکردن وسطش خون بود. بعضیا میبینن، بعضیا نمی بینن. جوون ها عاشق امام حسین بشید. عاشق بشید تا بدونید چطوری بیقرارتون میکنه. چطوری جوابتون میده. هیچکس مثل سید هاشم با طبیعت و اطرافش برخورد نمیکرد. این مرد آن قدر دوست داشتنی بود که دلم میخواست ساعت ها کنارش بنشینم و برایم حرف بزند. بعضی آدم ها عین الماسند، شاید هم طلا. خالص خالص. سید هاشم می گفت: برای خالص شدن باید گداخته شد، باید سختی کشید همچون گِل تا کوزه ای زیبا شوی. روی زبان حسام الدین فقط سکوت بود. لام تا کام حرف نمیزد و چشم هم نمی چرخاند. احساس کردم نفس هم نمیکشد. نگاهم بین سید هاشم و حسام الدین در گذر بود. سیدهاشم نگاهی به دور و بر کرد و گفت: خب این ها رو هم بعدا میتونید بیارید سمت کارگاه من. حسام الدین بعضی وسایل را مثل دستگاه برش چوب و ابزارها را از سید هاشم امانت گرفته بود. ادامه داد : دیگه باید با اینجا خداحافظی کنید. حس دلتنگی عجیبی به قلبم چنگ زد. دل کندن از این جا برایم سخت بود. به خودم گفتم: دروغ نگو ! دل کندن از او برایت دشوار است. بعد فکر کردم چه بهتر که دور شوی تا بیشتر از این، در این گرداب مخوف غرق نشوی. حسام الدین سرش را پایین انداخت و رویش را برگرداند و آرام آرام قدم برداشت تا رسید به در اتاق. سید هاشم گفت: من نمیام تا پنج شنبه. حالا دیگر حسام بیرون رفته بود. وقتی از رفتن سید هاشم و مهدی خالقی و حسام الدین مطمئن شدم، فوری خودم را به حسین رساندم. حوصله اش سر رفته بود. شروع کردم از شیطنت های بچگی برایش گفتن. ناگهان یادم به ماجرای گونی و گربه ی حسام الدین افتاد. با هیجان تمام جزء به جزء ماجرا را که از گلابتون شنیده بودم بازگو کردم. و او میخندید. در همان حین تقه ای به در خورد و حسام الدین در آستانه ی آن ظاهر شد. لبخندم را جمع کردم و سر پا ایستادم. _ببخشید قصد بیرون رفتن داشتم که خودش را بیرون کشید و بدون هیچ حرفی ایستاد. به کارگاه برگشتم. وسایلم را جمع کردم و با یک خداحافظی کوتاه راهی خانه شدم. اسمان پرده ی تاریکش را بر سر شهر کشیده بود. در نور چراغ های ماشین ها به مغازه و خیابان نگاه میکردم. به سرنوشت خودم و خانواده ام فکر میکردم. اصلا به اینجا رسیدنم. باید بار و بندیلم را می بستم. این عمارت جای ماندن من نیست. کاش میشد بارو بنه دلم را هم می بستم. حالا دیگر رسیده بودم به خانه . خسته با اندوهی کسل بار چادرم را از سر کشیدم و گوشه ای پرت کردم. 👇👇👇
🌙 ✍🏻بہ قلم مادر با قامت خمیده از پشت چرخ خیاطی بلند شد و در حالی که لنگان لنگان راه میرفت گفت: هیوا بیا چایی دم کردم برای خودت بریز. اگرمیتونی یه شام هم سریع درست کن. با بی حالی گفتم: باشه الان به اتاق بابا سرکی کشیدم که مشغول نماز بود. همین که برگشتم صدایش از پشت سر بلند شد _سلام . امشب زود اومدی. با اشتیاق به طرفش برگشتم. این روزها کمتر حرف میزد. همین چند کلمه هم برای من غنیمت بود. _سلام. قبول باشه آره کار کارگاه احتمالا تا دو سه روز دیگه تموم میشه. سرش را جنباند و گفت: خیلی هم خوب. بعدش چیکار میکنید؟ در حالی که روسری را از روی سرم برمیداشتم گفتم: میریم خود عمارت. برای مرمت کارهای اونجا. این بار در سکوت نگاهم کرد. نگاهی سنگین که نگرانی هم در آن موج میزد. با لبخند از اتاق بیرون رفتم. تلاش داشتم از نگرانیش بکاهم. در بین خوردن چای بودم که مادر گفت: احتمالا ما اخر هفته میریم قمصر. چهارشنبه میریم که دو روزی اونجا باشیم. _چه خبره مگه؟ _خبری نیست. خاله فهمیه ات تنهاست. مهران رفته مسافرت، از اون ور هم گفتم برای روحیه بابات یه کم فضاشو عوض کنیم بهتره. هدیه در حالی که روی شکم دراز کشیده بود و مشغول درس خواندن بود، سرش را بالا آورد و گفت: وای منم میام. خیلی دلم تنگ شده. _مامان من نمیتونم. اخر هفته باید کارم رو تحویل بدهم. _باشه اتفاقا تو فکر تو و هانیه بودم. پیش هم باشید بهتره. دو روزی میشد که مشغول تمام کردن اُرُسی بودم. آن هم به تنهایی. گاهی حسین پاورچین پاورچین به اتاق می آمد و با هم حرف میزدیم. دست به اُرُسی می کشید و رنگ شیشه ها را یادش می دادم. با چه ذوقی تلاش میکرد رنگ ها را یاد بگیرد. این پسر امید و انرژی را به من برمیگرداند. در این دو روز حسام الدین حتی یک بار هم برای سرکشی به کارگاه نیامد. از دم در، بدون آن که داخل بیاید حسین را برمیداشت و بیرون میرفت. از گلابتون شنیدم دیبا و فروغ الزمان برای مراسم ختمِ یکی از فامیل هایشان راهی تهران بودند. روز آخر تحویل کار بود. امروز سیدهاشم می آمد. از آن جایی که مادر و پدر میخواستند به قمصر بروند برای کمک کردن به آن ها و بردن پدر به پایین همراهیشان کردم. هانیه گفته بود شهاب کمی ناخوش است همراه من به عمارت آمد. برای همین کمی دیرتر از همیشه به عمارت رسیدم. از سرکوچه تا دم عمارت تقریبا دویدم. هانیه با قدم های بلند خودش را به من میرساند و میگفت: هیوا چته؟ چه عجله ای داری؟ نفس نفس میزدم. _اگه به اذون بخوره سیدهاشم میره. لای در باز بود. با عجله وارد حیاط شدم. قدم هایم را تند کردم و از قسمت سمت چپ حوض به طرف پاگرد ایوان رفتم. هانیه به طرف ورودی عمارت رفت. به محض بالا رفتن از پله ها صدای حسام الدین و سیدهاشم توجهم را جلب کرد. خواستم نفسی تازه کنم و بعد وارد کارگاه شوم . نزدیک سه دری کارگاه ایستادم. نفس نفس میزدم. در نیمه باز بود. همین که میخواستم در را باز کنم صدای حسام الدین نفسم را بند آورد _آ سید نفهمیدم کی و چطوری. چشم باز کردم دیدم دلم از دست رفته. دست خودم نبود. به بزرگی خودش قسم. خیلی جلوشو گرفتم اما ... نشد سید. نشد. سیدهاشم بود که در جوابش گفت: مبارک باشه جوون، سرت رو بالا بگیر. عاشق شدن که خجالت نداره. تازه داری آدم میشی. آنکس را که نبوَد عشق یار/ بهر او پالان و افساری بیار! _ آسید شرمنده ام از روی شما. بعد این همه مدت شاگردی این جوری جلوتون گستاخانه ... اگرچه شما خودت ندیده همه ی منو از بری. _خجالت نداره . پس حال این روزهات به خاطر اینه. ببین جووون! باید مجنون باشی تا بتونی این مسیر سخت رو تحمل کنی. وگرنه اسم خودتو عاشق نذار _میدونم سید اما ... دیگر نخواستم بشنوم. نفسم در سینه حبس شد. انگار مرا از اوج آسمان به زمین پرت کرده بودند. راه رفته را برگشتم و پایین پله ها ایستادم . به دیوار تکیه دادم. از چیزی که از آن میترسیدم به سرم آمد. حدسش را میزدم. زهرا سادات! چقدر من ابله بودم و خیال خام برای خودم می بافتم. کلاف خیال شکل نگرفته ام را باید باز میکردم. رشته به رشته. نخ به نخ. همه را . باید میرفتم. کوله بار دلم را باید برمیداشتم و از دل این عمارت بیرون میزدم. چندبار پی در پی نفس عمیق کشیدم. اما بغضی گلوگیر میان حلق و غمی جانسوز میان سینه ام سنگینی میکرد. کاش جای خلوتی بود تا میتوانستم خودم را خالی کنم. لبم را به دندان گرفتم و با خود گفتم: قوی باش دختر ...قوی باش! دستانم را مشت کردم و با بازدمی عمیق از کنار سد بزرگ خیالم گذشتم. 👇👇👇
🌙 ✍🏻بہ قلم پله ها را بالا رفتم و در آستانه ی درِ کارگاه ایستادم. نمی دانم چرا پاهایم می لرزید. من خودم را شکست دیده میدیدم؟ اینجا من بودم. منِ شکست خورده در آستانه ی در کارگاه حسام الدین ضیایی ایستاده بود. چگونه به او میگفتم قدمَت را محکم و با صلابت بردار، در حالی که از درون سوریه ای آوار شده بودم. بالاخره این جدال نفس گیر تمام شد و اراده ای که نمیدانم از کجا بود دستم را جلو برد و تقه ای به در زد. سر به زیر با قدم هایی لرزان وارد کارگاه شدم. نفهمیدم چگونه سلام کردم. صدایم از ته چاه بیرون می آمد یا شاید از میان دریای عمیقی که در حال غرق شدن بودم، سرم را بالا آوردم و با صدایی همچون غریقی بی دست و پا برای ادای سلام لب گشودم. کاش او اینجا نبود. خدا می داند توان چشم در چشم شدنش را نداشتم. فقط سایه یا هاله ای از او را میدیدم. نمی دانم اصلا جواب سلامم را داد یا نه. سید هاشم با خوش رویی بلند شد و جلویم ایستاد. _سلام دخترم. خب الحمدلله این کار هم تمام شد. فقط روشو تمیزش کنید و بین درزها هم این رو بزنید تا باز نشه. به روی میز اشاره کرد . اما هیچ رقمه دستم جلو نمیرفت که کاری کنم. خودش دست به کار شد. آب دهانم را قورت دادم بدون آن که سرم را بچرخانم از شبحی که با فاصله ایستاده بود با لحنی سرد پرسیدم. _ببخشید حسین عمل شد؟ و او خیلی کوتاه جواب داد _بله کمی مکث کرد. درحالی که نگاه من به سیدهاشم بود و تمیز کردن پنجره ی چوبی ادامه داد: _الحمدلله مادربزرگش هم پیدا شد. قراره بره پیش مادربزرگش. کنجکاو بودم چطور مادربزرگش به همین راحتی قبول کرده اما ابا داشتم بپرسم. انگار چیزی در درونم میگفت نپرس، نگاه نکن، نرو ، از او دور شو. بیش از این خودت را کوچک نکن. کار تمام شده بود. و نزدیک غروب بود که سید هاشم رفت. همین که میخواستم از عمارت بیرون بیایم هانیه را در حیاط دیدم. که دوان دوان به طرفم می آمد. _هیوا ...هیوا شهاب اصلا حالش خوب نیست. _چیه چی شده؟ _سرماخورده خیلی حالش بده. همش تو تب داره میسوزه. _مگه دکتر نرفته؟ _چرا بابا دکتر بوده، ولی اصلا حال خوبی نداره. مامانش اینا هم که رفتن تهرون. باید پیشش بمونم، تو چی کار میکنی؟ _چی کار میتونم کنم؟ میرم خونه دیگه دور و بر را نگاه کرد و گفت: تنها؟ آخه مامان ... دست روی شانه اش گذاشتم. _نگران من نباش. برای تبش هم پاشویه اش کن. به گلابتون هم بگو براش سوپ درست کنه. در همان موقع پریا از پله های ورودی عمارت پایین آمد، درحالی که پانچو زمستانی صورتی رنگی به تن داشت. نگاه کوتاهی به ما انداخت و به مطرف مطبخ رفت. _گلابتون ...گلابتون صدایش را از این جا می شنیدم که میگفت: برای شهاب سوپ درست کن، سرماخورده اگر جوشنده ای هم میدونی براش خوبه بهش بده هوا رو به تاریکی میرفت که از مأذنه های مسجد محل گلبانگ اذان بلند شد. حسام الدین را دیدم که از پله های ایوان پایین می امد در حالی که در آن سرما کتش را روی دستش انداخته بود و آستین بلوزش را بالا میزد. دست هانیه را گرفتم و گفتم: هانیه تو بمون...مراقب خودت باش. به مامان هم یه خبر بده. من میرم خداحافظ مجالی برای حرف زدن به او ندادم. قدم هایم را تند کردم و از عمارت بیرون رفتم. باید دلم را هم برمیداشتم و میرفتم. تا رسیدن به خانه صدبار آن صحنه را در ذهنم تکرار کردم. با خود توجیه می آوردم که : از کجا معلوم اصلا زهرا سادات باشد. و این خودم بودم که جوابش را میدادم. هیچ کس جز زهرا سادات نبود. او پدرش بود و به پدرش میگفت. ندیدی گفت : از شما خجالت میکشم. وقتی به خانه رسیدم در خلوت و سکوت گوشه ای نشستم و برای دل از دست رفته ام اشک ریختم. کمی که گذشت از جایم بلند شدم. وضو گرفتم و نماز خواندم. از خدا طلب فراموشی کردم. به زینب زنگ زدم اما او با داییش به روستا رفته بود. چند دقیقه ای نگذشته بود که هانیه زنگ زد. _هیوا من دارم با حاج حسام میام خونه وسایلم رو بردارم تو هم آماده شو لباس برای خودت بردار ناخوداگاه صدایم بالا رفت. _چی؟ من چرا آماده شم. من که گفتم به زینب میگم که بیاد... نتوانستم ادامه ی حرفم را بگویم. زینب نبود اما برای آن که از این حال نجات یابم گفتم: نیازی نیست من بیام. هانیه صدایش را آهسته تر کرد و با مراعات گفت: هیوا به زینب زنگ زدی؟ حاج حسام میگه نیستن میخواستن برن روستاشون. خدای من! او این ها را از کجا می دانست. از همه جا خبر داشت. این مرد همه ی راه ها را جلوی من بسته و مرا در بن بست قرار میداد. چرا دست از سرم بر نمیداری حسام الدین ضیایی!؟ هانیه که سکوتم را دید گفت: به مامان هم زنگ زدم قبول کرد گفت کنار هم باشید بهتره. 👇👇👇
مادر از خدایش بود که من کنار هانیه باشم. در همان گیر و دار صدای زنگ تلفن خانه به صدا در آمد. _هانیه من برم تلفن خونه زنگ میزنه قلبم همچون گام های محکم اسب سواران به قفسه ی سینه ام میخورد. گوشی را برداشتم . مادر بود و همان حرف های هانیه را تکرار کرد _هیوا مادر تنها خونه نمون. دل نگران میشم. حتما با هانیه بمون. اون ها هم که رفتن مسافرت. کاش مادر حالم را می فهمید. گوشه ی اتاق کز کردم. تمام غم های عالم را از دلم میدیدم. وقت بازخواست بود. چرا اجازه دادم او وارد حریم دلم شود؟ تو که مطمئن از او نبودی چرا اجازه ی پیش روی به خودت دادی؟ کار از کار گذشته بود و این منِ مقهور بودم که سر به زیر دانه های اشک را روی گونه هایم حس میکردم. لحظه ای به خودم آمدم باید برمی خاستم و تمام او را پشت سر می گذاشتم. در همین موقع کلید، در قفل چرخید و هانیه وارد خانه شد. ↩️ .... .⛔️ ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 کانال ما در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈•• برادری به تعداد نیست به وفاداری است! یوسف یازده برادر داشت و حسین تنها عباس را •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈•• @koocheyEhsas •┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
▪هرگز نگذاشت 🕯تا ابد شب باشد ▪او ماند که در 🕯کنار زینب(س)باشد ▪سجّاد(ع) که سجّاده 🕯به او دل می‌بست ▪تدبیرخدا بود که 🕯کربلا در تب باشد ▪شهادت امام سجاد(ع) ▪️بر شما تسلیت باد.. •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•    @koocheyEhsas •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ═══🌸🌿🌿🌸═══ @koocheyEhsas
❗️ 🍃استاد شیخ جعفر ناصری :گریه بر امام حسین گوهر وجود انسان را صیقل می دهد ، از آلودگی ها و غبارها پاک می کند و وجود انسان را طلایی می کند . •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•    @koocheyEhsas •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
❤️🍃 🌸🍃إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْرَاةِ وَالْإِنجِيلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَىٰ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُم بِهِ وَذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ✨ *🌺🍃ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻣﻮﺍﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻱ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﺮﻳﺪﻩ ; ﻫﻤﺎﻥ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﭘﻴﻜﺎﺭ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ، ﭘﺲ [ ﺩﺷﻤﻦ ﺭﺍ ]ﻣﻰ ﻛﺸﻨﺪ ﻭ [ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ] ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ [ ﺧﺪﺍ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ] ﺑﺮ ﻋﻬﺪﻩ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﻭ ﺍﻧﺠﻴﻞ ﻭ ﻗﺮﺁﻥ [ ﻭﻋﺪﻩ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ] ﻭﻋﺪﻩ ﺍﻱ ﺣﻖ ; ﻭ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﻭ ﭘﻴﻤﺎﻧﺶ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﺗﺮ ﺍﺳﺖ ؟ ﭘﺲ [ ﺍﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ! ] ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺳﺘﺪﻱ ﻛﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻳﺪ ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻭ ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﻴﺪ ; ﻭ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﻣﻴﺎﺑﻲ ﺑﺰﺭﮒ .(١١١)✨* 📚 سوره مبارکه التوبة آیه (۱۱۱) •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•    @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 نیجریه ، کشمیر و حالا احصا عربستان وهابیون عربستان با چراغ سبز حکومت آل‌ سعود شیعیان عربستانی را در حین عزاداری به خاک و خون کشیدند. واین چنین کربلا جاری است. همچنان پس از هزار و سیصد و هشتاد و اندی سال اگر گفتند چرا بعد این همه سال باز هم عزادارید بگویید چون شمر همچنان زنده است. و یزید زنده است و حسینیان را همچنان بی گناه می کشند. یا حسین راهت ادامه دارد... @khoodneviss