ڪوچہ احساس
چند ثانیه ای زمان برد که دیبا به خودش آمد. _نسرین؟ ای وای خاک به سرم کِی؟ چه خبر شده؟ ای وای دیبا
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_196
نزدیک اذان بود و دلم در پیچ و تاب دیدن حسین. سید هاشم و حسام الدین وارد کارگاه شدند.
سید اخرین توصیه ها را کرد و گفت: احتمالا بتونید تا دو سه روز دیگه اُرُسی و تمومش کنید. احتمالا چهار شنبه یا پنج شنبه تمومه
گفتم: آره
سید سرش را کج کرد و گفت: البته ان شاء الله
سپس ادامه داد: اولین سازه یه ادم خیلی رازها توی دلش داره.
به شبکه های چوبی دست کشید.
_در دل این منحنی ها رازها نهفته است. رازها ...
هرچیزی برای بار اول لذتی داره که هیچ وقت قابل مقایسه با چیزهای دیگه نیست.
یادمه اولین اُرُسی رو که درست کردم انگار رفته بودم آسمان هفتم.
اولین بارها خیلی مهم هستن. مثل اولین دیدار ...
اولین دیدار مرا سوار بر بال خیال کرد و به کارخانه ی ضیایی ها بُرد. آن جا که با حرف های زننده و تحقیرآمیز بهروز و خشمی که تمام وجودم را فرا گرفته بودند، حسام الدین را دیدم.
، آن موقع تازه از حج برگشته بود. با موهای تراشیده.
با یاداوری سر بی مویش، لبخندی هرچند کمرنگ به لبانم آمد.
سید گفت: مثل اولین زیارت ... هیچ وقت آدم اولین زیارت یادش نمیره. ان شاء الله نصیبتون کربلا بشه
سیدهاشم بلد بود آدم را از خیال باطل بیرون بکشد و او را به کشتی نجات وصل می کرد.
با چیزی که گفت. انگار تمام داراییش را به صورتم زد .
برگشت و گفت: حاج حسام کربلا رفتی؟
حسام به او نگاه کرد و با حسرت گفت: نه آسید، قسمت نشده.
سید دستش را رو به بالا گرفت و گفت: ان شاء الله قسمتت بشه ببینی چی میگم. اونجا در حضوری... البته همین جا هم در حضور هستی اما محضر ارباب رفتن یه چیز دیگه است.
خوب مهمان نوازی میکنه ... خوووب.
آهی کشید و گفت: لایمکن الفرار از عشق حسین ...
یکی از چوب ها را برداشت و به آن اشاره کرد.
_این چوب رو میبینی؟ این چوب هم در وجودش عشق حسین رو داره. در دل سنگ هم عشق حسین هست. وقتی تو با خلوص و با عشق میگی حسین. تمام در و دیوار هم، همراهت میگن حسین.
روز عاشورا هر سنگی هر جای عالم رو نگاه میکردن وسطش خون بود.
بعضیا میبینن، بعضیا نمی بینن.
جوون ها عاشق امام حسین بشید. عاشق بشید تا بدونید چطوری بیقرارتون میکنه. چطوری جوابتون میده.
هیچکس مثل سید هاشم با طبیعت و اطرافش برخورد نمیکرد. این مرد آن قدر دوست داشتنی بود که دلم میخواست ساعت ها کنارش بنشینم و برایم حرف بزند. بعضی آدم ها عین الماسند، شاید هم طلا. خالص خالص. سید هاشم می گفت: برای خالص شدن باید گداخته شد، باید سختی کشید همچون گِل تا کوزه ای زیبا شوی.
روی زبان حسام الدین فقط سکوت بود. لام تا کام حرف نمیزد و چشم هم نمی چرخاند. احساس کردم نفس هم نمیکشد. نگاهم بین سید هاشم و حسام الدین در گذر بود.
سیدهاشم نگاهی به دور و بر کرد و گفت: خب این ها رو هم بعدا میتونید بیارید سمت کارگاه من.
حسام الدین بعضی وسایل را مثل دستگاه برش چوب و ابزارها را از سید هاشم امانت گرفته بود.
ادامه داد : دیگه باید با اینجا خداحافظی کنید.
حس دلتنگی عجیبی به قلبم چنگ زد. دل کندن از این جا برایم سخت بود. به خودم گفتم: دروغ نگو ! دل کندن از او برایت دشوار است.
بعد فکر کردم چه بهتر که دور شوی تا بیشتر از این، در این گرداب مخوف غرق نشوی.
حسام الدین سرش را پایین انداخت و رویش را برگرداند و آرام آرام قدم برداشت تا رسید به در اتاق.
سید هاشم گفت: من نمیام تا پنج شنبه.
حالا دیگر حسام بیرون رفته بود. وقتی از رفتن سید هاشم و مهدی خالقی و حسام الدین مطمئن شدم، فوری خودم را به حسین رساندم.
حوصله اش سر رفته بود. شروع کردم از شیطنت های بچگی برایش گفتن.
ناگهان یادم به ماجرای گونی و گربه ی حسام الدین افتاد. با هیجان تمام جزء به جزء ماجرا را که از گلابتون شنیده بودم بازگو کردم.
و او میخندید.
در همان حین تقه ای به در خورد و حسام الدین در آستانه ی آن ظاهر شد.
لبخندم را جمع کردم و سر پا ایستادم.
_ببخشید
قصد بیرون رفتن داشتم که خودش را بیرون کشید و بدون هیچ حرفی ایستاد.
به کارگاه برگشتم. وسایلم را جمع کردم و با یک خداحافظی کوتاه راهی خانه شدم.
اسمان پرده ی تاریکش را بر سر شهر کشیده بود.
در نور چراغ های ماشین ها به مغازه و خیابان نگاه میکردم. به سرنوشت خودم و خانواده ام فکر میکردم.
اصلا به اینجا رسیدنم. باید بار و بندیلم را می بستم. این عمارت جای ماندن من نیست. کاش میشد بارو بنه دلم را هم می بستم.
حالا دیگر رسیده بودم به خانه . خسته با اندوهی کسل بار چادرم را از سر کشیدم و گوشه ای پرت کردم.
👇👇👇