eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈• 🕰 #روزشمارمُحَرَّم 37روز دیگر مانده است .💚 این چند روز را مےگذرانم به عشق تو فقط ❤️حسین❤️ #چلہ‌نشینے‌مُحَرَّم #زیارت‌عاشورا #السلام‌علیڪ‌یااباعبداللہ‌ @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازخدامیخوام🍃🌸 روزتون بدون غم روزگارتون بدون مشکل🍃🌸 لحظه هاتون بدون دلتنگی عمرتون بدون مریضی و🍃🌸 زندگیتون بدون حسرت باشه🍃🌸 سلام روزتون پر از یاد خدا ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
°•|🌸🍃 اے مدعـــــے ڪھ مےگذرے بر ڪنار آبـــــ ما را ڪھ غرقه‌ایمـــــ ندانے چه حالتـــــ استـــــ...!! #روزتون_شهدایی🌷 #سلامـ_بر_شهـــــدا❥ #سلامـ_بر_علمــدار ذڪر سه صلوات هدیه به شهیدان ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وششم به قول دخترخاله ام ثنا، نیما از آن پسرهای دخترکش است؛ من هم ح
❤️ پاهایش را به زمین میکوبد، من هم فرو میریزم، چون میدانم نیما هم با این اتفاق فرو ریخته، درهم شکسته و آب شده. حامد برایم پیام میدهد: صحبتتون که تموم شد یه ندا بده که بیام، الان نمیام وسط حرفاتون، اونور نشستم دارم پفک میخورم، جاتون خالی. مینویسم: باشه، ولی بعدا به کمکت نیاز دارم. دلسوزانه میپرسم: الان حالش چطوره؟ -مامانش میگفت دکتر گفته خیلی وقت بوده سرطان داشته و نفهمیدن، برای همین شاید الان نشه کاری براش کرد... شب اربعین بود... همه جا عزاداری بود... منم حسابی به امام حسین ع توپیدم که چرا این بلا سرم اومد؟ مگه چه بدی بهش کرده بودم؟ -از اون موقع خبری از یکتا داری؟ دیوانه وار سرش را تکان میدهد: نه... میدونم نباید تنهاش بذارم ولی طاقت دیدنش روی تختو نداشتم، میترسم فکر کنه ولش کردم. نمیدانم چه بگویم؟ باید بگویم یکتا را تنها نگذارد یا بیخیال یک رابطه نادرست شود؟ این وسط احساس یکتا هم له میشود، حتی بیشتر از نیما؛ این خیلی ظالمانه است، از طرفی هم ادامه رابطه شان شاید خیلی درست نباشد. نیما دوباره مستقیم به چشمانم نگاه میکند، گرچه این بار چشمانش پر از خشم است: چرا خدا اینکارو باهام کرد؟ منکه نماز میخوندم، اهل کثافت کاری نبودم... من خدا رو دوست داشتم... یکتا هم خدا رو دوست داشت... تیپمون اینجوریه ولی کافر که نیستیم! اما خدا انگار فقط بعضیا رو دوست داره، همونا که دائم میرن مسجد و میان، زیر چادر و ریششون هر غلطی دلشون بخواد میکنن... اززندگی سیر شدم، از همه چی... از خدا، دنیا، بهشت، جهنم... همه چیزمو ازم گرفت... یکتا عشقمه، ولی داره آب میشه! اگه ولم کرده بود اینطوری داغون نمیشدم... فقط میخوام تو که بچه مسجدی هستی بری از خدا بپرسی چرا اینجوری لهم کرد؟ هم منو، هم یکتا رو. صدایش بالا و بالاتر میرود؛ طوری که نزدیک است توجه ها را جلب کند؛ بلد نیستم چطور آرامش کنم، دلجویانه میگویم: آروم باش نیما... درست میشه، آروم باش تا فکر کنیم ببینیم چکار میتونیم بکنیم. ناگاه از کوره در میرود و با صدایی نسبتا بلند میغرد: چطور آروم باشم؟ زندگیم داره نابود میشه... من بدون یکتا نمیتونم. هول برم میدارد، دو سه نفر برمیگردند که نگاهمان کنند، شانه های نیما را میگیرم: باشه! آروم! مانده ام چه کنم که حامد مثل فرشته نجات سر میرسد و آرام میپرسد: ببخشید آقا نیما، چیزی شده؟ نیما سرش را بالا میآورد و با چشمان خون گرفته حامد را نگاه میکند؛ خشمی که در چشمانش نشسته، با دیدن لبخند و نگاه مهربان حامد جای خود را به التماس و استمداد میدهد، حامد اجازه میگیرد و کنار نیما مینشیند: ناسلامتی منم داداشتمــا... مطمئنی کمکی ازم نمیاد؟ نیما همچنان نگاه میکند، برایش سخت است حامد را به عنوان برادر بپذیرد؛ حامد لبخند شیرینی میزند و دستش را دور شانه های نیما میاندازد: میای مردونه حرف بزنیم؟ نیما از روی استیصال سر تکان میدهد، میگویم: خب پس من اضافه م... برم یه قدمی بزنم. حامد از پلاستیک کنار دستش یک آبمیوه در میآورد و پلاستیک را به من میدهد: بیا... هرچی میخوای توش هست... فقط زشته جلوی مردم نخوریا، جای خلوتم نرو. توصیه های برادرانه اش دلم را غنج میبرد، سری تکان میدهم و میروم جایی که خیلی در معرض دید نباشد اما نیما و حامد را ببینم. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫وقتی برای کسی دعا میکنید خدا میشنود ، و اجابت میکند دعا در حق دیگری زودتر مستجاب می شود گاهـی.... بی هیچ دلیلی حالِ خوبی دارید یقین بدانید !!! کسی برایتان دعا کرده است..❤️ 💞برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا سهم هر نفر ۷ تا صلوات ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
هدایت شده از بنررویای وصال
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• یڪ جمعہ دیگر هم غروب ڪرد دلٺ شور مےزند بغض گلویت را مےگیرد چشمانٺ بےدلیل خیس مےشوند بےآنڪہ به تقویم نگاه کنے مےفهمے یڪ جمعہ دیگر هم غروب کرده و او هنوز نیامده اسٺ... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 
💕اغلب فکر می‌کنیم؛ از بس گرفتاریم به خدا نمیرسیم غافل از اینکه از بس به خدا نمیرسیم، گرفتاریم...! ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ هر صبح ڪه خورشید طلوع می‌ڪند، با یاد خدا و امید دیدن شما روزم را شروع می‌ڪنم. امّا حیف ڪه چشمان ناقابل من، لیاقٺ دیدار شما را ندارد...😔 #السلام_علیڪم_یااباصالح_المهدے✋ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌💌💌 🍃حیف که یادمان می‌رود 🍃خیلی از چیزهایی 🍃که امروز داریم 🍃همان دعاهایی هستند 🍃که فکر می‌کردیم 🍃خدا آنها را نمی شنود.! 💞روزتون خدایی ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وهفتم پاهایش را به زمین میکوبد، من هم فرو میریزم، چون میدانم نیما
❤️ نیما نیاز به یک تکیه گاه دارد و برای همین است که بعد از چند دقیقه، سر بر شانه حامد میگذارد و میشکند؛ با هم مشغول حرف زدن میشوند، اما نیما دیگر آشفتگی قبل را ندارد، حامد آرامشش را در جان نیما هم ریخته، به زبانی بین المللی: لبخند. هنوز سنی ندارد که درگیر عشق شده؛ اگر هم بگویم نباید در این سن خود را به احساسات بسپارد، قبول نمیکند، یک جوان هجده ساله که هنوز نمیداند عشق وزندگی مشترک و ازدواج چه پیچیدگی هایی دارد؟ خودم هم نمیدانم و برای همین میترسم از اینکه در قضیه دخالت کنم، شاید خوب باشد کمک به نیما را به حامد واگذار کنم و خودم بروم سراغ یکتا، اینطوری یکتا حس نمیکند نیما فراموشش کرده، اما کم کم از داغی شان کاسته میشود و میتوانند درست فکر کنند. مادر یکتا نگاهی به سرتا پایم میاندازد و متعجب میگوید: تو خواهر نیمایی؟ منظورش را میگیرم اما به روی خودم نمی آورم: بله. -نگفته بود خواهرش این شکلیه! مگر من چه شکلی هستم؟ بیشتر از اینکه ناراحت شوم، خنده ام میگیرد! عادت دارم به این نگاهها و طعنه ها؛ بازهم خودم را به آن راه میزنم: میشه یکتاجون رو ببینم؟ -بعد یه هفته نیما تازه یادش افتاده؟ -نه! باورکنید نیما تو این یه هفته داغون شده، نه اینکه یادش نباشه. -اونم خودش خوب نیست حالش، بهتر که بشه میاد، حالا اجازه میدید با یکتا صحبت کنم؟ بالاخره به اتاق راهم میدهد؛ روی تخت کنار پنجره نشسته و سرش را تکیه داده به پشتی تخت، صورتش به سمت من نیست، مادرش جلوتر میرود که حضورم را اعلام کند: یکتاجون... ببین... خواهر نیما اومده. اشکی که در چشمان یکتا جمع شده بود، آرام بر صفحه صورتش میلغزد و آرام میگوید: نیما که منو یادش رفته... همه منو یادشون رفته. اینبار به خود جرأت میدهم و میگویم: نه عزیزم، نیما همه فکر و ذکرش تو بود. صدای ناآشنایم باعث میشود یکتا سربرگرداند؛ او هم با دیدن من کمی شوکه میشود و شالش را جلو میکشد، آخر برای همه غیرقابل باور است که نیما، خواهری چادری داشته باشد! دست دراز میکنم و لبخند میزنم: حوراء هستم، خواهر نیما. هنوز از تعجبش چیزی کم نشده، با تردید دست میدهد و رو به من مینشیند؛ دختر ریزنقش و زیبایی است، از مادرش اجازه میگیرم که روی صندلی بنشینم: میشه تنهایی حرف بزنیم؟ مادرش سر تکان میدهد و میرود؛ رو به یکتا میکنم: من خبر نداشتم از این رابطه،چون خیلی وقته با نیما زندگی نمیکنم، اما وقتی نیما اومد ماجرا رو برام گفت خیلی داغون شده بود، دائم میگفت تو همه زندگیشی و نمیخواد از دستت بده. با همان حالت محزون و صدای گرفته میگوید: خوب پس چرا خودش نیومد؟ پس چرا بهم سر نزد؟ طاقت نداشت رو تخت بیمارستان ببینتت، بعدم الان خودش نمیدونه با دنیا خودش و خدا چند چنده. طوری نگاهم میکند که یعنی بیشتر توضیح دهم؛ سعی میکنم رو راست باشم اماناراحتش هم نکنم: ببین عزیزم، من با نوع دوستی شما موافق نیستم؛ چون برای هردوتون ضرر داره، اما نمیتونم به نیما اجازه بدم که الان تو این موقعیت تورو ول کنه، چون برام خیلی مهمه که احساس تو له نشه، الآنم اومدم بگم نیما نه فراموشت کرده، نه میخواد فراموشت کنه. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_سی_وهشتم نیما نیاز به یک تکیه گاه دارد و برای همین است که بعد از چند د
❤️ پوزخندش کمی نگرانم میکند؛ دوباره رو به پنجره میکند و میگوید: بهش بگو فراموش کنه، دو روز دیگه بخاطر شیمی درمانی همه موهام میریزه... ابروهام میریزه... من از الان خودمو مرده حساب میکنم. -کی گفته هرکی سرطان بگیره میمیره؟ عمر دست خداست! پوزخندش کج تر میشود: هه! خدا! خدا تا الان کجا بود؟ اصلت چکار به من داره؟ من تنها چیزی که از خدا میدونم اینه که دائم بلده امتحان بگیره و من و امثال من که گناهکاریمو عذاب کنه! الانم لایدخدا گفته دوستی یکتا و نیما حرام است که تو اومدی اینجا این حرفا رو میزنی! دلم برایش میسوزد، او هنوز سنی ندارد که اینطور خودش را از خدا دور میبیند؛ مشکل ما همین بوده که در مدارس بجای خدا داری، خدا دانی یادمان داده اند و نوجوانهای مان خدا را نزدیکتر از رگ گردن نمیشناسند. لبخند میزنم: کی گفته خدا انقدر بداخلاق و نچسبه؟ عاقل اندر سفیه نگاهم میکند. ادامه میدهم: خدا بنده هاییش که بیشتر دوست داره رو امتحان میکنه که ببینه اونام دوسش دارن یا نه؟ حرفم را قطع میکند: ولی من که دوسش داشتم! لازم نبود اینطوری بشه تا ثابت بشه به خدا! میدونم... اما اولا همه میتونن بگن خدا رو دوست دارن، اما امتحان که میشن، سختیا اصل وجود آدم پیدا میشه، بعدهم ما بیشتر میدونیم یا خدا؟ تو مطمئن باش خدا بد تو رو نمیخواد؛ اگه هنوز زندهای، یعنی خدا دوست داره و میخواد بهت فرصتای جدید بده، شاید همین بیماری ام راه پیشرفت باشه. سر تکان میدهد: تو دلت خوشه... میدونی حالا حالا ها زنده ای... برای همین انقدر راحت حرف میزنی! بلند میشوم و پیشانیش را میبوسم: نه! هیچکس نمیدونه چقدر زنده میمونه، به حرفام فکر کن! میخواهم خارج شوم که میگوید: میشه شماره تو داشته باشم؟ لبخند پیروزمندانه ای بر لبانم مینشیند: با کمال میل! و شماره ام را روی کاغذی مینویسم. دوباره میگوید: بازم بهم سر بزن. -چشم! حتما! یا علی! زیر لب میگوید: فعلا کفگیر را برمیدارد تا برنج بکشد در بشقابش، اما دستش را میگیرم: اول بگو نیما چی میگفت؟ نگاه مظلومانه ای میکند و میگوید: باشه همشو میگم برات... بذار بعد شام. ابرو بالامی اندازم: نچ! شما مردا سیر که شدین همهچی یادتون میره! اول بگو بعد شام بخور. با چشم به دستش که در هوا مانده اشاره میکند: اینجوری؟ بذار حداقل عین آدم بشینم بگم برات! عمه که خنده اش گرفته، کفگیر را از دست حامد درمیآورد و برایم غذا میکشد، لب و لوچە حامد آویزان میشود: پس من؟ عمه با آرامش میگوید: اول جواب خواهرتو بده بعد! تسلیم میشود: خوب دستمو ول کن تا بگم! دستش را رها میکنم: خب، میشنوم؟ خودم مشغول خوردن میشوم. خیلی احساسی با قضیه برخورد کرده؛ خیلی بچه اس هنوز برای این لیلی و مجنون بازیا، از خدا و زمین و زمانم شاکیه، باید یکم فکر کنه ببینه اصلا عشق داره یا هوس؟ اما اگه واقعا یکتا رو دوست داره، خب باهم نامزد کنن و عین آدم برن سر خونه زندگیشون! شانه بالا میدهم: ولی اینجور ازدواجا عاقبت بخیر نمیشنا! چون از گذشته همدیگه خبر دارن و سخت به هم اعتماد میکنن. با سر تایید میکند: اونکه آره، اگه واقعا یه زندگی سالم بخوان باید هردوشون سعی کنن اصلاح بشن. و در بشقابش غذا میکشد؛ میخواهد قاشق اول را بردارد که اینبار عمه دستش را میگیرد: وایسا منم کارت دارم! حامد مینالد: جــانم؟ دیگه امری مونده؟ و قاشق را به بشقاب برمیگرداند و منتظر حرف عمه میشود. عمه با لبخند ملیحی میگوید: قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای خالقی! حامد چشم تنگ میکند: آقای خالقی؟ میشناسمش؟ لبخند عمه پررنگ تر میشود: شاید بشناسی... دوست آقا رحیمه! ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
این دیده ے شوخ مےبرد دل بہ ڪمند خواهے ڪہ بہ ڪس دل ندهے دیده ببند ... #سعدے ┈••┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈•┈• حضرت امیر علیہ السلام : "هرڪس چشم خود را فرو بندد دلش را آسوده گرداند .(غررالحکم،ص ۳۵۴) •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_ونهم پوزخندش کمی نگرانم میکند؛ دوباره رو به پنجره میکند و میگوید:
❤️ حامد هنوز هم متوجه ماجرا نشده، شاید هم شده و میخواهد خودش را به آن راه بزند: چی شده یهو دعوتمون کردن؟ مهمونیه؟ -نه اونا دعوت نکردن! من بهشون گفتم میایم؛ دختر وسطیشون نگار داره لیسانسشو میگیره، حقوق خونده، ولی نمیخواد بیرون کار کنه؛ زن زندگیه. چشمان حامد گرد میشود و گوشهایش سرخ. از قیافه اش خنده ام میگیرد. گله مندانه میگوید: منم که اینجا نظرم اهمیتی نداره! خنده کنان میگویم: واقعا تا حالا فکر میکردی داره؟! حالتی مظلومانه به چهره اش میدهد: آقا من زن نخوام باید کیو ببینم؟ عمه کمی تند میشود: یعنی چی که زن نمیخوام؟ بیست و پنج سالت شده دیگه! درستم خوندی، کارم داری، دیگه چته؟ حامد مجبور است فعلا تسلیم شود تا بتواند شام بخورد. گردن کج میکند: چشم اصلا بعدا دربارش حرف میزنیم، الان میشه من این دوتا قاشقو بخورم؟ دارم میمیرما! عمه دست حامد را رها میکند، حامد نگاهی به ما می اندازد: امر دیگهای نیست انشاالله؟! عمه رو به من میکند: یادت باشه کت شلوارشو بگیرم از خشکشویی. من هم خوشحال و خندان چشم کشداری میگویم. حامد با ولع شروع میکند به خوردن، بعد از شام میرود که اخبار ببیند؛ با مادر که زندگی میکردم، کسی درخانه اخبار نمیدید، من هم خبرها را از اینترنت دنبال میکردم، همسر مادر بود که گاه اخبار ماهواره را تماشا میکرد؛ اما اینجا اینطور نیست، وقتی کنترل را چند بار روی دستش میکوبد میفهمم حالش خوش نیست، گزارشی پخش میشود درباره بحران سوریه، چشمش به تلوزیون است اما دلش اینجا نیست، نفهمیدم کی اینطور بهم ریخت؟ کنترل را رها میکند و دستش را بین موهایش میبرد، اینجور مواقع وقت آن نیست که بپرسم چرا بهم ریخته؟ باید صبر کنم آرام تر شود. قبل از اینکه بخوابد سری به اتاقم میزند؛ به محض ورودش سوالم را میپرسم: نیما رو چکارش کنیم؟ حواسش اینجا نیست؛ پیداست به نیما فکر نمیکرده؛ اما جوابم را میدهد: فعلا بذار یه مدت از یکتا دور باشه، ببینیم هنوز میخوادش یانه؟ چند تا کتابم ازم خواسته بهش بدم بخونه شاید کمکش کنه. به نظرت درست میشه؟ -انشالله اره، پسر خوبیه، فقط کافیه یه ذره از عقلش بیشتر استفاده کنه! یکتا چی؟ اونم مثل نیماست، فعلت از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته، باید با بیماریش کنار بیاد؛ ولی من دلم روشنه، زن داداش خوبی میشه! آرام میخندد و تکیه اش را از دیوار برمیدارد؛ حرفی داشته انگار که از زدنش منصرف شده، شب بخیری میگوید و میرود. یادم باشد پس فردا که دیدن یکتا میروم، چند کتاب خوب برایش ببرم که بخواند. ذوق من و عمه را که دید، خودش هم تصنعی خندید و نزد توی ذوقمان؛ عمه دائم قربان صدقە حامد جانش میرود و میگوید چقدر کت و شلوار دامادی برایش برازنده است؛ راست هم میگوید، واقعا کت و شلوار به قامتش نشسته. تا به حال مراسم های خواستگاری را فقط در فیلمها دیده ام، در خانواده مادر این رسومات باب نیست، البته این خواستگاری هم تفاوت چندانی با آنچه دیده ام ندارد؛ گاهی تعارفاتشان خسته ام میکند؛ اما در کل رسم قشنگیست. حامد هم انگار حوصله اش سر رفته؛ پدر نگار درباره کار و درآمد و پس انداز حامد میپرسد، تا اینجا که همه چیز خوب بوده؛ قرار میشود بروند که حرف بزنند، حرف زدنشان به پانزده دقیقه هم نمیرسد که بیرون میآیند؛ نمیتوانم از چهره هاشان تشخیص دهم نتیجه مذاکرات را؛ شاد نیستند، ناراحت هم نیستند. خیلی عادی مینشینند و پدر نگار از آنچه گفته اند میپرسد؛ حامد نفس عمیقی میکشد و به پشتی مبل تکیه میدهد: راستش حاج آقا... کار بنده یه طوریه که گاهی باید چندروز، چند هفته یا گاهی چند ماه ماموریت باشم، خیلی وقتا هم نمیتونم خبری از خودم بدم، شایدم برگشتی درکار نباشه... عمه ناگاه حرفش را قطع میکند: حامد... حامد با لبخند شیرین و نگاه مهربانی عمه را ساکت میکند و ادامه میدهد: من این کار رو با جون و دل انتخابش کردم، و حاضر نیستم ازش بگذرم. به دخترخانمتون هم گفتم... اگر ایشون میتونند با این شرایط کنار بیان، بسم الله... اما میخوام اتمام حجت کنم که بعدا مشکلی پیش نیاد... ایشون خودشون باید آینده شونو انتخاب کنند. ✍ :فاطمه_شکیبا(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
•┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈• 🕰 #روزشمارمُحَرَّم 35روز دیگر مانده است .💚 این چند روز را مےگذرانم به عشق تو فقط ❤️حسین❤️ #چلہ‌نشینے‌مُحَرَّم #زیارت‌عاشورا #السلام‌علیڪ‌یااباعبداللہ‌ @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#دحو_الارض اولین نقطه که در نزد خدا گشته برون کعبه بوده است همان خانه ی پر جود و سخا در چنین روز خدا جرم و خطا بخشد و بس چون خطاب آمده هر دم که تو ای دوست بیا #خدایا_دوستت_دارم #التماس_دعا_برای_ظهور ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
صبح آمده برخیز ڪه خورشیــ☀️ـــد شمایید در عـالم نا امیـدی ، امیـد شمایید در جشن طلوع صبح🌤 در باغ وجود آن گل ڪه بہ روۍ صبح خندید شمایید #سلام صبحتون روشن بہ نگاه شهدا 🌷 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_چهلم حامد هنوز هم متوجه ماجرا نشده، شاید هم شده و میخواهد خودش را به آن
❤️ حامد سکوت میکند تا نگار حرفش را بزند، انگار قبلا باهم هماهنگ کرده اند؛ نگار نفس عمیقی میکشد و با اعتماد به نفس میگوید: شغل آقاحامد از نظر من مقدس و قابل احترامه... اما من... من نمیتونم توی این شرایط زندگی کنم... نمیدونم شایدم بخاطر ضعفم باشه... چهره آقای خالقی لحظه به لحظه برافروخته تر میشود و یکباره از جا میپرد، اولرو به نگار میکند: وایسا دخترم... وایسا... نگار سکوت میکند؛ آقای خالقی سعی دارد آرام باشد اما لحنش با حامد تند است: شما که میدونی شرایطت اینجوریه واسه چی اومدی خواستگاری دختر من؟ حامد سر به زیر میاندازد؛ این یعنی تسلیم شاید... اما حامد که اهل عقب نشینی نیست! آقای خالقی ادامه میدهد: به چه حقی به این فکر کردی که من دختر دسته گلم رو میذارم تو جوونی بیوه بشه؟ میری سوریه و عراق و لبنان برای اونا میجنگی، سختیش برای دختر من باشه؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه... یه ذره به فکر کشور خودت باش. نمیدانم چقدر طول میکشد که حرفهای تند آقای خالقی تمام شود؛ از درون میسوزم، حس میکنم حامد اگر زیر سوال برود، پدر و من زیر سوال رفته ایم. عمه بهت زده به خانم خالقی نگاه میکند و من از عصبانیت، لبم را میگزم. اما حامد آرام و سر به زیر و با لبخندی کمرنگ به آقای خالقی گوش میدهد. صدای خورد شدن غرورمان در گوشم پیچیده، نگار و مادرش هم از برخورد آقای خالقی مبهوتند. آقای خالقی که آرام میشود، حامد سر تکان میدهد: فکر میکنم دیگه حرفی نمونده باشه... با اجازتون ما رفع زحمت کنیم. و بلند میشود؛ من و عمه هم از خدا خواسته پشت سرش میرویم تا در، خانم خالقی عذرخواهی میکند و خواهش میکند که بمانیم، اما حامد با ملایمت میگوید که راضی به زحمت نیست؛ این صحنه را حامد مدیریت میکند و من و عمه هیچ کاره ایم؛ هردو به او اعتماد داریم و برای همین عمه هم تشکر میکند و میگوید از دیدنشان خوشحال شده، اما من ساکتم. دم در، حامد لحظه ای به سمت آقای خالقی -که آرام و شاید پشیمان شده اما خود را از تک و تا نمیاندازد- برمیگردد و درحالی که زمین را نگاه میکند میگوید: صحبت هاتون متین، ولی مسجد با خونه فرقی نداره برای ما؛ چراغی که مسجد رو روشن کنه خونه رو هم روشن میکنه. و آهی میکشد و میرویم؛ حتی به آقای خالقی مهلت جواب دادن هم نمیدهد؛ کمی آرام میشوم، خدا را شکر که گفت اگر این چراغ بر مسجد حرام میشد، خانه ای نمیماند که چراغی روشنش کند. حامد بازهم گرفته است؛ نمیدانم چرا، بخاطر جواب منفی امشب که نیست؛ اما برای اینکه از این حال و هوا دربیاید خنده خنده میگویم: کی زن تو میشه آخه؟ باید یه دیوونه عین خودت پیدا کنیم که بعیده پیدا بشه. حامد بیرمق میخندد، چشمانش نشان میدهد خوابش میآید. مهم نیست بقیه چه بگویند، همه دنیا فدای یک تار موی کسانی که چراغ خانه های امنمان را روشن نگه میدارند. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_چهل_ویکم حامد سکوت میکند تا نگار حرفش را بزند، انگار قبلا باهم هماهنگ
❤️ نظرت چی بود دربارش؟ دوست داشتی؟ کتاب را دوباره نگاه میکند و سر تکان میدهد: آره خیلی جالب بود برام؛ اینکه یکی به اونهمه ثروت پشت پا بزنه و وسط ایتالیا مسلمون بشه. نگاهش را از کتاب برمیدارد و به صورتم دقیق میشود: ادواردو به چی رسید؟ چی پیدا کرد که توی خونواده آنیلی نبود؟ -خودشو پیدا کرد... ادواردو کاری رو کرد که هر آدمی باید بکنه! -چکار؟ انتخاب بین حق و باطل... همه ما این امتحان و انتخابو داریم. لبهایش را روی هم فشار میدهد و شانه بالامیاندازد: اینهمه آدم توی دنیا بودن و هستن، اما همشون مثل ادواردو و امثال اون انتخاب نکردن! اصلا دغدغه انتخابی که میگی رو هم نداشتن! اصلا شاید سر این دوراهی ام قرار نگرفته باشن! چیزای خیلی جذابتری هست که دیگه لازم نباشه به دعوای حق و باطل فکر کنی... برای بدبخت بیچاره هام انقدر درد و مرض هست که نتونن به این چیزا فکر کنن! میشه چندتا از اون چیزای جذاب یا بدبختیا رو مثال بزنی؟ خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... خیلیا به نون شبشون محتاجن... همین که شکمشون سیر شه براشون کافیه! سرم را به کف دستم تکیه میدهم: خب بعدش؟ -بعدش چی؟ حرفش را تکرار میکنم: خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... کارکنن که زندهبمونن و شکمشون سیر بشه، تا کی؟ تا وقتی بمیرن؟ همین؟ یأس و درماندگی را در نگاهش میبینم: راستی چقدر زندگی مسخرهست! هم برای بدبختا، هم پولدارا! لبخندی بر لبانم مینشیند؛ به هدفم نزدیک شده ام: اگه همینجوری تعریفش کنی آره. مردمک چشمانش به سمتم برمیگردد، چقدر صورتش تکیده شده است! به صندلی تکیه میدهم و میگویم: تو چجوری تعریفش میکنی؟ چرا من تعریف کنم؟ بذار کسی که خودش ساخته تعریفش کنه! بذار از کارش دفاع کنه! -کی؟ خدا! یه طرفه نرو به قاضی... اینهمه داری به زندگی بد و بیرا میگی، یه کلمه ببین خدا چی میگه؟ میدانم وقتی اینطور نگاهم میکند، یعنی باید بیشتر توضیح دهم؛ قرآنی که ازجمکران آورده ام را از کیفم درمیآورم و به طرفش میگیرم: دفاعیات خدا و تعریفش از زندگی اینجا نوشته... این هفته گفتم این کتابو امانت بدم بهت. با تردید قرآن را میگیرد، اما نگاهش به من است. پوزخند میزند: میخوای چادریم کنی؟ میخندم: الان این وسط کی حرف از چادر و حجاب و اینا زد؟ میگم اینهمه نظر صادق هدایت و نیچه رو درباره زندگی خوندی، نظر خدا رو هم بخون! نترس تاول نمیزنی! همراهم زنگ میخورد، یعنی حامد پایین بیمارستان آمده دنبالم؛ صورت لاغر و رنگ پریده اش را میبوسم: میبینمت هفته دیگه انشاهلل. -خداحافظ. -یا علی عزیزم! میدانم، کتابی بهتر از قرآن پیدا نمیکنم که بدهم بخواند، باید حرف های خدا را هم بشنود، بعد درباره زندگی قضاوت کند! باید اجازه دهم خدا خودش به یکتا بگوید که دوستش دارد... امیدوارم از روی آیه أقرب من حَبل الوَرید چندبار بخواند. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『♡』 #إنّےأنــا‌رَبُّـــڪ❤️ ( طه/۱۲) انگار خدا یواش درِ گوشت میگه: #خدات مَـــنـم، بےخیالِ بـــقیہ.. :) ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
آرزوهایت را یک جا یادداشت کن و یکی یکی از خدا بخواه! خدا فراموش نمیکند، ولی تو یادت میرود چیزی که امروز داری، آرزوی دیروزت بوده است. زیبا فکر کنید 😊 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_چهل_ودوم نظرت چی بود دربارش؟ دوست داشتی؟ کتاب را دوباره نگاه میکند و
❤️ پیام میآید: گفتی ادواردو خودشو پیدا کرد، مگه گم شده بود؟ از روی سوال چندبار میخوانم، چه سوال سختی! توضیحش در پیامک سخت است، مخصوصا اگر بخواهی کمتر از اعتبارت کم شود و مجبور باشی همه حرفها را در یک پیام جا دهی؛ یعنی حدود 70حرف! جوابی که در ذهنم آمده را چند بار سبک و سنگین میکنم، بعد مینویسم: اولا سلام، دوما اون چیزایی که همه ادواردو رو باهاش میشناختن، اصل نبودن، مخلفات بودن؛ ادواردو بین این مخلفات، اصلشو پیدا کرد. نگاه که میکنم از یک پیام بیشتر شده، کمی فاصله ها را حذف میکنم، درست نمیشود، بیخیال! در ادامه مینویسم: به سوره حشر رسیدی؟ و ارسال میکنم، به ثانیه نرسیده جواب میآید: منظورتو از مخلفات نمیفهمم! نه هنوز نرسیدم... این که رمان نیست تندتند بخونمش... تازه رسیدم به نساء. چطور؟ نه، دیگر نمیشود پیامکی حرف بزنیم، پیام میدهم: اینا از حیطه پیامک خارجه! مینویسد: همین الان میشه بزنگم؟ اگه کار نداری! -خواهش میکنم! هنوز پیام نرسیده که زنگ میزند، سلام کرده و نکرده میگوید: منظورت از مخلفات چیه؟ حرف را در ذهنم ورز میدهم: ببینم، خود تو چیه؟ کجاست؟ -امممم.... خودم... نمیدونم... قلبم... -نه اون که قلب توئه! اونی که قلب مالشه، اون کجاست؟ -چه میدونم... بدنم! -نه نشد! اون که بدن توئه! خودت! خود خودت! -فکرم! -اونم فکر توئه نه خودت! تو کی هستی؟ کمی خسته شده که صدایش را بالاتر میبرد: من خودمم! من منم! من حرف میزنم، فکر میکنم، راه میرم! من منم! به جایی که میخواستم رسیدم؛ از اینجا به بعد را باید بیشتر دقت کنم: آفرین. پس تو نه لباسی، نه غذایی، نه پولی، نه بدنی... تو خودتی! ادواردو همین خودش رو پیدا کرد... کسی که خودشو پیدا کنه خداشو هم پیدا میکنه! سوره حشر فرموده هرکی خودشو فراموش کنه خدا رو هم یادش میره! ادواردو خودشو فراموش نکرد، فهمید حقیقت غیر از اون ثروت افسانه ای و عشق و حاله! همین! ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ریپلای به قسمت اول رمان پرخاطره و بسیار زیبا💜 #رؤیاےوصــــــــال💜 https://eitaa.com/koocheyEhsas/414 قهرمان داستانِ ما دختری است که برای رسیدن به عشق سختی بسیار زیادی را باید تحمل کند . عاشقانه ای با طعم جهاد و غیرت ... #حسنا 💜 #طوفان دوستان تازه وارد خوش آمدید 🌹 خیلی از خواننده های عزیز پیام دادند و گفتند بخاطر زیبایی این رمان مجددا داریم اونو میخونیم. این باعث خوشحالی ماست.😍 نکته مهم :📣 ان شاء الله رمان بعدی نویسنده رؤیای وصال با داستانی بسیار زیبا در حالِ تایپ است و بزودی در همین کانال گذاشته می شود. حتما همراهمون باشید.🌹 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌💌💌 🍃در جیب هایت 🍃یک مشت امید بریز 🍃روی گلدان زندگی ات آبی بپاش 🔻و کفش همت بپوش 🔻باقی درست خواهد شد 🔷چون خــدایی هـســت... 💕روزتون پر از یاد خدا ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯