ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_بیست_ونهم حامد با مهارت خاصی با یک دست سالم و یک دست آتل بندی شده ران
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_ام
بعد از هجده سال، اولین بار بغضم با صدای بلند میشکند و هق هقم را خفه
نمیکنم.
چرا انقدر دیر؟ چرا زودتر پیدات نکردم بابا؟
وقتی لفظ بابا را به کار می برم آتش میگیرم؛
نمیدانم بلند این حرفها را زده ام
یا در دلم؟
مزارش را در آغوش میکشم،
سرد است، خیلی سرد؛ نمیتواند جایگزین آغوش گرم پدر باشد؛
میبوسمش،
اما آرام نمیشوم؛
حامد رسیده سر مزار، این را از
زمزمهحمد و سوره اش میفهمم،
پایین مزار نشسته و در سکوت، زمین را نگاه میکند،
شاید میخواهد اشکهایش را نبینم،
اما من چیزی جز پدر نمی بینم.
آرامتر که میشوم، بطری گلاب را دستم میدهد:
میخوای سنگ قبرو بشوری؟
بوی خوش گلاب روانم را تسکین میدهد.
-اصلا انگار بابا داشتن به من نیومده... فقط تنهایی... تنهایی... تنهایی.
جواب حامد را که میشنوم، می فهمم این جمله را بلند گفته ام.
-اولا بابا زندست،
دوما کسی که خدا رو داره تنها نمیمونه، سوما ما تنهات نمیذاریم؛
من هستم، مامان هانیه هست.
ناخودآگاه لب میجنبانم:
بابا چه جور آدمی بود؟
-مومن بود، مهربون بود، بخشنده بود، شجاع بود، تو یه کلمه: خوب بود
خیلی خیلی خوب.
موقع اذان صبح تلفنم زنگ میخورد، چه کسی میتواند باشد جز حامد؟
-الو... سلام حامد.
-سلام آبجی... خوبی؟
-ممنون... کجایی چند روزه؟
باور میکنی الان کجام؟
-کجایی؟
-حدس بزن!
-بگو دیگه!
-روبروی پنجره فولاد!
-چی؟! کی رفتی؟ چرا منو نبردی؟
-هنوز داداشتو نشناختی!
یکی از خصوصیاتم اینه که بیخبر میرم معمولا...!
-دیگه... بازم از خوبیات بگو!
-یکی دیگه ش اینه که تا چیزی که میخوام رو نگیرم ول کن نیستم!
نزدیک طلوع است و صدای نقاره میآید؛ باصدایی شاد اما بغض آلود میگوید:
آماده شو...
میخوایم بریم کربلا...
کربلامونو گرفتم!
جیغ میزنم: چی؟! چطور؟ راست میگی؟
-گفتم که چیزی که بخوامو میگیرم
همه چیز سریع جور میشود؛ حامد خودش دست به کار گرفتن روادید برای
من و عمه میشود و من، تا همه چیز جمع وجور شود سر از پا نمیشناسم.
تصاویر زائران در تلوزیون، بی قرارترم میکند و با فکر اینکه من هم چند روز دیگر در شمار آنها خواهم بود، از شادی میلرزم؛
هرچه از حامد میپرسم چطور کربلا را گرفته،
یک کلمه جواب میگیرم:
آقا که بطلبه طلبیده دیگه! میخوای نریم؟
حتی اجازه نمیدهد من و عمه دست به سیاه و سفید بزنیم؛ همه کارها را
خودش بردوش گرفته؛
بالاخره عازم مرز هویزه میشویم؛ آه، هویزه!
چه خاطراتی از اینجا دارم و حالا این سرزمین کربلای مرا عازم کربلا میکند!
خوشبخت تر از من در دنیا وجود ندارد، چه از این بهتر؟
کربلا، پای پیاده، اربعین.
حامد به جمعی از زوار که کنار هم ایستاده اند اشاره میکند، گویا کاروانند؛
اسم روی پرچمشان را میخوانم:
هیئت ابالفضل العباس علیه السلام.
پشت سر حامد، میرویم به سمت کاروان؛ حامد با روحانی جوانی دست
میدهد:
سلام آقا سید! احوال شما؟
-به آقاحامد... عازمی به سلامتی؟ با خودمون میای؟
نه حاجی، امسالم مهمون بچه های سپاه هستم.
لبخند روحانی جوان روی لبش میخشکد و چند بار با حالتی حسرت بار دست
میزند سر شانە حامد:
خوش به حالت، برای ما هم دعا کن.
حامد نیم نگاهی به من و عمه میاندازد که کمی آن طرف تر ایستاده ایم و هنوز
دقیقا نمیدانیم حامد چه برنامه ای دارد.
-حاجی زحمت دارم برات، دیگه خودت هوای خونواده مارو داشته باش تا
اونجا،
رسیدید کربلا خودم میام سرشون میزنم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_ام بعد از هجده سال، اولین بار بغضم با صدای بلند میشکند و هق هقم را
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_سی_ویکم
روحانی جوان دست بر چشمش میگذارد: چشم آقاحامد، نگران نباش.
مرد جوانی همسن و سال حامد به جمعشان میپیوندد؛ چفیه را به حالت
عرقچین دور سرش بسته،
به گرمی با حامد احوال پرسی میکند و یکدیگر را درآغوش میگیرند،
حامد به مرد جوان هم سفارش ما را میکند و همان جواب را میگیرد:
چشم اخوی، عین خونواده خودم.
این یعنی حامد نمیخواهد همراه ما بیاید؛ وا میرویم،
هم من و هم عمه،
منتظر میشوم بیاید و توضیح دهد دلیل اینکارش را؛
من هنوز به غافلگیری هایش عادت
نکرده ام؛
حامد که خیالش راحت شده به سمت ما برمیگردد،
ابروهایم را محکم درهم میکشم و با دلخوری میگویم:
نمیای باهامون؟
حامد دلجویی میکند:
چرا منم میام کربلا.
بازهم طلبکارانه نگاه میکنم تا بیشتر توضیح دهد.
من جلوتر از شما میرم سامرا؛
اونجا اوضاعش خوب نیست، باید امنیتش حفظ بشه،
قبل اربعینم میام کربلا که شلوغتره، هرسال برنامه امون همینه!
عمه گله مندانه میگوید:
من فکر کردم امسال نمیری که با ما باشی!
حامد گردنش را کج میکند و میخندد تا دل عمه را به دست آورد:
نشد، اگه یه قطره خون از بینی زائر اباعبدالله ع بیاد من مسئولم اون دنیا، حالام ببخشید؛
اصلا شما که بخاطر من نیومدید، مگه نه؟
حداقل میذاشتی یه ماه از مجروحیتت بگذره، بذار زخمات خوب شه که وبال
نشی!
-چیزی نیس که مادر من!
دوتا خراشه، خوب شده تا الان.
عمه آه میکشد چون میداند کاری نمیتواند بکند:
چکار کنم از دست تو؟
حامد میفهمد که دل عمه به دست آمده؛ خوشحال دست به آسمان برمیدارد و
میگوید:
دعا! دعا کنید مامان، بلکه منم آدم شدم!
کوله پشتی را دستم میدهد و میگوید:
به حاج آقا کاظمی و علی سپردم کاری
داشتین انجام بدن، خیلی کار کاروانشون درسته.
با عمه دیده بوسی میکند و عمه به خدا میسپاردش؛
اما من هنوز از دستش دلگیرم،
میداند چطور دلم را به دست آورد؛
با لحن نرم و مالیمش نازم را میکشد:
آبجی حوراء...
نمیای خداحافظی؟
یه وقت شهید شدما!
این حرفش باعث میشود از کوره در بروم،
او حق ندارد شهید شود، دیر آمده
و نباید به این زودی برود.
با عصبانیت میغرم: تو شهید نمیشی با این کارات!
حامد جلوی خنده اش را میگیرد و به دلجویی ادامه میدهد:
باشه، حالا هنوز قهری؟
جواب نمیدهم و دست به سینه، رویم را برمیگردانم؛
ناگاه انگشتان کشیده اش را
زیر چانه ام حس میکنم؛
صورتم را به سمت خودش برمیگرداند و
بوسه ای بین ابروهایم مینشاند:
ببخشید!
صورتم داغ میشود؛ جلوی اینهمه آدم این چه کاری بود؟
با صدایی خفه جیغ میزنم:
زشته جلوی مردم!
زشت داعشه! نه ما که میخوایم آبجیمون باهامون آشتی کنه!
حالا حلال میکنی؟
یا دوباره همین حرکتو بزنم؟
خنده ام میگیرد:
باشه بابا حلالت کردم.
مظلومانه میگوید: دعام کن.
دلم برایش میسوزد، اما باید ادب شود؛ بی اعتنا میگویم:
تو هم همینطور.
بالاخره راهی میشویم برای خروج از مرز؛ خودش هم نگران است که دائم
سفارشهایش را تکرار میکند؛
از هم جدا میشویم و حامد راه اهواز را درپیش میگیرد
اما من دیگر فکر چیزی جز دلارامم نیستم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
سالروز انهدام ناو بریجتون
۲ مرداد روزی بود که نفت کش آمریکایی بریجتون توسط نادر مهدوی و یارانش منهدم شد.
سکانس اول
اوضاع بدجوری وخیم شده. جنگ نفتکشها، انتقال نفت از خلیج فارس را دچار اختلال کرده. قویترین ارتشِ جهان وارد میدان شده ؛ ایالات متحده اعلام میکند نفتکشهای کویتی – به مقصد اروپا و امریکا – را از لحظهی بارگیری تا زمان تخلیه اسکورت خواهد کرد.
روحِ خدا، مثل همیشه آرام و مصمم میگوید: نباید رد شود!
حرف امام نباید روی زمین بماند…نباید
بریجتون افسانهای، از پهلو شکافته است؛ مین دریایی ۷۰۰ کیلویی، حیثیتِ ایالات متحده را برباد میدهد؛ نادر، ایالات متحده را در برابر چشمان عالم بیآبرو میکند.
ادامه دارد ...
#حماسہنادر
#شهیدنادرمهدوی
#ناوبریجتون
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_سی_ویکم روحانی جوان دست بر چشمش میگذارد: چشم آقاحامد، نگران نباش. مرد
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_ودوم
اینجا، جای همه دنیا خالیست،
اینجا مرقد صدای عدالت و انسانیت است،
اینجاجاییست که من و ما معنی ندارد، زمان و مکان معنی ندارد،
دنیا و آخرت معنی ندارد،
اینجا فقط اوست؛
او... شاه نجف... شاه نجف که نه، شاه شاهان عالم.
شاه شاهان روبروی من نشسته و میشنود پیش از آنکه بگویم، میدهد قبل از
اینکه بخواهم؛
این بابای مهربان، به رسم همیشه اش یتیم نوازی میکند و مرهم میشود بر
زخمهایم.
و اوست که راهی مان میکند به سرای حسین ع .
راهی شدن همان و مجنون شدن
همان؛
مردم دنیا دنبال چه میگردند؟
عدالت؟
صلح؟
انسانیت؟
همه اینجاست.
جایی که عشق علی ع و فرزندش باشد، مدینه فاضله است.
اینجا سرزمینی است که عشق بر آن حکومت میکند و قانونی جز عشق ندارد؛ برای همین است که پیرزنی
التماس میکند هرچه دارد را به زائران ببخشد،
برای همین است که خانم و آقای
دکتری از کانادا آمده اند اینجا و خاک پای زائران را طوطیا کرده اند؛
همان دکتری که برای گرفتن نوبتش باید شش ماه انتظار بکشی، در سرزمین عشق دنبالت میدود تا از غبار پاهایت مرهم بگیرد!
اینجا هرکس با هر شغل و پست و مقامی آمده و نوکری میکند؛
زباله جمع میکند، چای تعارف میکند، پای زائران را میشوید؛ و چه شغلی
بالاتر از نوکری در این آستان؟
چه حرفهای شریف تر از گدایی در بارگاه کرم؟
همه هستند، آسیایی، آفریقایی، اروپایی، امریکایی؛ مسلمان، مسیحی، یهودی،
شیعه، سنی و...
اینجا میعادگاه انسان است، نه قوم و قبیله و نژاد و مذهب،
اینجا برترینها باتقواترین هایند؛
چقدر شبیه محشر است اینجا!
از شرق و غرب آمده اند،
جاری تر از فرات و سوزان تر از نینوا.
به قول #آوینی:
عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین ع است.
و اینجاست که میفهمم قلبم نمیتپد، حسین حسین ع میکند؛
با هرقدم شیداتر میشوی تا برسی و آنجا دیگر تو نیستی...
آنجا سرتاپا عشق شده ای.
جمعیت انقدر زیاد است که حتی نمیتوانیم به رفتن داخل حرم فکر کنیم؛ این فقط حرف من نیست،
حاج آقا کاظمی و علی آقا هم در جواب افراد کاروان همین را میگویند.
شب اربعین است و از چهار گوشە جهان، دور دایره دار طواف عشق جمع اند؛
هرسو نگاه میکنم، اشک و آه و پرچم است؛
سینه میزنند، هر دسته ای به
شکل خودش، اینجا گرم ترین نقطه دنیاست؛ کانون عاطفه و احساس؛ کاش
همه دنیا میدیدند عشق ما را، بر سر و سینه زدنها را، دویدنها را.
با اینکه همیشه برایم خیلی مهم بود که چادرم خاکی نشود، حالا چادرم خاکی
خاکی است؛
اصلا خودم به چادرم گل مالیدم، یعنی خودم که نه، پیرزنی عرب نشسته
بود و به چادر زنهایی که میخواستند گل میمالید،
یک تشت هم گذاشته بود جلویش؛
من را که دید، پرسید: زینبی؟
منظورش را همان اول درست نفهمیدم، با دست روی شانه هایش گل مالید و
دوباره گفت: زینبی؟
گفتم: آره به چادر منم بزن.
و او گل مالید به شانه ها و سرم، مرا مثل حضرت زینب س کرد.
فشار جمعیت اصلا برایمان مهم نیست، چون فشار مصیبت حسین ع را
عمریست تحمل کرده ایم.
عمه و بقیه کاروان را همان ورودی بین الحرمین گم کرده ام؛
این هم مهم نیست، چون میدانم تا الان گم شده بودم و اینجا تازه پیدا شده ام؛ اینجا امام، خود خود آدمها را از بین پرده های غفلت و دنیا بیرون میکشد و نشانشان میدهد.
ساعت یازده شب است اما کسی قصد رفتن ندارد؛
کم کم نگران میشوم، همراه ها
آنتن نمیدهد؛ دنبال کسی میگردم که کمکم کند، یکی از خادمها شاید.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
#حماسہنادر
سکانس دوم
على رغم این که آمریکا سعى نمود این حادثه را بى اهمیت تلقى نماید، اما چنین ضربه اى براى حیثیت سیاسى و نظامی اش جبران ناپذیر بود و مهم تر از همه این که عملاً ابتکار عمل در خلیج فارس را به دست ایران مى داد. این رخداد سبب شد که کاروان هاى بعدى بی سر و صدا و تبلیغات و با رعایت پنهان کارى از سواحل کویت به دریاى عمان و بالعکس حرکت کنند، در حالى که همواره خطر مین ها، قایق هاى تندرو و موشک هاى کرم ابریشم را احساس میکردند.
یک فروند هلی کوپتر آمریکایی را سرنگون ساخت. سرانجام با آتش مستقیم تفنگداران دریایی آمریکایی مجروح شد و به اسارت آنان در آمد. سپس در عرشه ناو «یو اس. چندلر» مورد شکنجه قرار گرفته و به شهادت رسید.
روحت شاد دلاور🌹
#شهیدنادرمهدوی
#حماسہنادر
#ناوبریجتون
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
مےتوان از قصہ ے
فرهاد این را برگرفت...
مرد اگر عاشق شود
کوهے نمے ماند دگر ...
#همسرانہ
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_ودوم اینجا، جای همه دنیا خالیست، اینجا مرقد صدای عدالت و انسانیت
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وسوم
با دیدن مردی با لباس نظامی، یاد حامد می افتم،
با خودم فکر میکنم شاید
حامد را بشناسد؛ حس اعتماد باعث میشود بخواهم از او بپرسم، اما نمیدانم چه بگویم،
عربی که من یاد گرفته ام، با عربی عراقی زمین تا آسمان فرق دارد، حتی اگر
بتوانم حرفم را به او بفهمانم، نمیتوانم حرفش را بفهمم؛
کلمات را در ذهنم مرتب
میکنم و جلو میروم:
عفوا سیدی... انا مفقوده.
لبخندش را پنهان میکند و سر به زیر می اندازد: ایرانی هستید؟
لهجه اش عربی است؛ جا میخورم، بی توجه به تعجب من میگوید:
اسم کاروانتون چیه؟
-ابالفضل العباس، اصفهان.
-روحانی کاروانتون؟
لبهایش کش میآید و با لحن احترام آمیزی میگوید:
میشناسمشون... حاج آقای کاظمی.
ولی باید بمونم اینجا، وایسید همینجا تا یکی از دوستانم بیاد، اون میرسونه شما رو.
تشکر میکنم و نفس راحتی میکشم؛ با کمی فاصله، منتظر میایستم و مشغول
ذکر و راز و نیاز میشوم؛ برای اولین بار در عمرم، دلم برای حامد تنگ شده و
از رفتارم با او پشیمانم.
صدای همان مرد نظامی مرا به خود میآورد: خانم...
برمیگردم و خشکم میزند از چیزی که میبینم.
با لباسی نیمه نظامی و سر و روی ژولیده، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به
من خیره شده؛ زیرلب زمزمه میکنم: حامد!...
مرد نظامی هم نمیداند چرا ما از دیدن هم تعجب کرده ایم؛
حامد چند قدم به سمت من برمیدارد: حوراء! تک و تنها اینجا چیکار میکنی؟
خودش هم میداند که دختری که تک و تنها اینجا باشد، بین جمعیت گم شده
است؛
شرمنده میشوم، شاید هم بخاطر ترس سرم را پایین انداخته ام،
دوست ندارم دعوایم کند؛
خستگی از نگاهش میبارد؛ چشمان سرخ و گود افتاده اش نشان میدهد خواب و خوراک درست و حسابی نداشته؛
لبخند میزند: طوری نیس آبجی،
علی بهم گفت برنگشتی هتل، همه رو نگران کردی، خوب شد حالا که اتفاقی
نیفتاده بریم.
و به نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه میگذارد:
ممنون شیخ احمد!
وقتی میبیند شیخ احمد هنوز گیج است، میگوید: خواهرمه، ممنون بابت
کمک، یا علی!
و دست مرا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ احساس آرامشی که در حرم
داشتم، دوچندان میشود؛
با دلسوزی خاص خودش میگوید: آدم تو این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد؛
ولی تو روخدا دفعه بعد مواظب باش، اینجا از همه جای دنیا میان، یه وقت اتفاقی برات میافته؛
داعش که شاخ و دم نداره، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی، داشتم خل و چل
میشدم،
خیلی نگران شدم.
یک دستش را دور شانه هایم میاندازد لبهایش را به گوشم نزدیک میکند:
خدا روشکر التن که چیزی نشده،
اصلا دفعه های بعد خودم میارمت، ولی خواهش میکنم مواظب خودت باش، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم میکنه،
حالا دیگه بخند!
تبسمم با خجالت در میآمیزد، من باید الان معذرت بخواهم و نمیخواهم؛
به هتل که میرسیم، عمه و علی آقا دم در ایستاده اند؛
علی آقا دستش را بر پیشانی میگذارد و به دیوار تکیه میدهد:
اوف... خدا روشکر... نزدیک بودآقاحامد
تحویل داعشم بده.
عمه با همان لحن مادرانه صورتم را میبوسد:
کجا بودی؟
دلم هزار راه رفت فدات بشم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
مثل هرروز
بردن نام حسین بن علی میچسبد:
روز شمارحسینے: ۳۷ روز مانده ...
✋السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🌼🍃🌼🍃
💕سلاااااام روزتون حسینی💕
#چلہحسینے
╭─┅═💛═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═💛═┅╯
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وسوم با دیدن مردی با لباس نظامی، یاد حامد می افتم، با خودم فکر میک
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وچهارم
خاطر ندارم در خانواده ای که قبلا داشتم، تا به حال انقدر نگرانم شده باشند؛
حامد با علی دست میدهد اما دستش را رها نمیکند و فشار میدهد:
بار آخرت باشه آبجی ما رو گم میکنیا!
و علی هم سرش را خم میکند:
چشم، من غلط کردم.
حاج آقا کاظمی به جمع ما میپیوندد و میگوید:
خیلیا هنوز نیومدنا!
حامد در گوشم میگوید:
فقط برای تو انقدر نگران شدیم، خیلی عزیزی برامون.
حس بیسابقه ای است؛ حس دوست داشته شدن؛ حامد میگوید باید برود اما
یکی دو ساعت قبل از نماز صبح میآید دنبالمان که برویم حرم؛
اینجا بهشت است،بهشت.
محبتهای حامد و عمه کار خودش را کرده و حسابی وابسته اشان شده ام؛ اما
هنوز بلد نیستم مثل آنها محبتم را نشان دهم؛
من هم به اندازه خودشان دوستشان
دارم
اما یاد نگرفته ام همین حرف را به زبان بیاورم،
تنها کاری که بلدم، نشان دادن علاقه با
روشهای عملی است،
مثلا اتو زدن لباسهای حامد یا شستن ظرفها برای عمه.
حامد خیلی اصرار دارد نیما را ببیند اما من حوصله نیما را ندارم،
اصلا بعد از برگشتمان از کربلاخبری هم از او ندارم.
بدون اینکه لباسهایم را دربیاورم، خودم را روی تخت رها میکنم؛
صدای عمه را که برای ناهار صدایم میکند گنگ میشنوم؛
چشمانم درحال گرم شدن است که
ناگاه زنگ پیامک، از جا میپران َ َدم؛ هرکسی باشد نمیداند نباید این ساعت به من که تازه از کلاس برگشته ام پیام دهد؟ بعله، خودش است "نیما"!
پسر گیتار و قهوه و وقت نشناس!
نوشته:
میشه ببینمت؟ خواهش میکنم... دیگه مثل دفعه های قبل نیس...
تو رو به هرکی میپرستی جواب بده!
پیامک را اول در خواب میخوانم، اما لحنش باعث میشود هشیارتر شوم و چند دور دیگر بخوانمش؛
چشمانم گرد میشود و سر جایم مینشینم، خواب از سرم پریده،
باورم نمیشود نیما باشد،
هیچوقت اینطور پیام نمیداد؛ حتما دوست دخترش گوشی را برداشته و خواسته شیطنتی بکند، یا... چه میدانم! از خصوصیات بارز نیما این است که در مشکلات، دست به دامان کسی نمیشود و خودش انقدر دست و پا میزند تا مشکلش حل شود؛
مادر هردومان را اینطور تربیت کرده، روش تربیتی بدی نیست!
ولمان کرده وسط مشکل و گفته: خودت حلش کن و گذاشته رفته!
مثل قدیم که برای آموزش شنا، شاگرد را می انداختند توی رودخانه و میرفتند، یا
میمرد یا شنا یاد میگرفت!
اما حالا نمیدانم چه شده که نیما چنین پیامی برایم داده؛ حتی شوخی اش هم
برای نیما افت دارد!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وچهارم خاطر ندارم در خانواده ای که قبلا داشتم، تا به حال انقدر نگر
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وپنجم
از پایین صدای حامد میآید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد
رسیده خانه و بلبل زبانی میکند.
جواب نمیدهم؛ تا من لباسهایم را عوض کنم و آبی به صورتم بزنم، حامد هم
نشسته سر سفره و حالم را میپرسد و سربه سرم میگذارد؛
او برعکس من، خستگی و دغدغه های کاری اش را داخل خانه نمیآورد؛
اما من ذهنم درگیر پیامک نیماست،
طوری که نمیفهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم.
حامد معتقد است:
ناهار مثل گلوله میمونه، تا میخوری باید بیفتی!
اما من اعتقاد دیگری دارم، برای همین وقتی حامد بعد از ناهار، وسط هال
دراز کشیده، میروم سراغش و تکانش میدهم:
پاشو پاشو پاشو کارت دارم!
حامد که چشمانش تازه درحال گرم شدن بوده، زیرلب غر میزند:
قدیما خواهرا میدیدن داداششون خوابه، ملافه میکشیدن روش.
ناخرسند و خوابآلود مینشیند و با چشمان خسته اش نگاهم میکند:
بفرمایید!
اوامر؟
-نیما بهم پیام داده.
درحالی که پلکهایش را به زور نگه داشته میگوید: خوب؟ جوابشو بده!
برای رساندن منظورم، پیامک را نشانش میدهم؛ وقتی میخواند چهره اش از
حالت خواب آلود به حالت متعجب تغییر شکل میدهد:
نگفته چیشده؟
-نه ولی نیما هیچوقت اینجوری پیام نمیداد؛ اصلا با این مدل حرف زدن بیگانه بود،
نمیدونم چیشده که اومده اینجوری منت منو میکشه!
-خوب پس یعنی خیلی مشکلش حاده، فقطم به تو امید داره، یه قرار بذار
ببینیش.
حرف حامد برایم حجت است، اما دلم میخواهد کمی روی نیما را هم کم کنم،
شاید بد نباشد پز خانواده ام را بدهم!
یک مانور قدرت کوچک که اشکالی ندارد، دارد؟
برای همین به حامد میگویم: میشه تو هم باهام بیای؟
قدری فکر میکند: خوب شاید میخواد فقط تو رو ببینه.
-خب اگه صحبت شخصی داشت میگم به خودم بگه، مگه نمیخواستی ببینیش؟
حامد از خدا خواسته قبول میکند، من هم خیلی خشک و معمولی برای نیما
مینویسم:
سلام. پنجشنبه باغ غدیر، ساعت چهار. میبینمت.
یکی از چیزهایی که مادرم یادمان داده، آن تایم بودن است؛ پدر نیما هم به
وقت شناسی اهمیت زیادی میدهد؛
اما نمیدانم چرا نیما دیر کرده؟ حامد
ساعتش را نگاه میکند و میگوید: حالا این برادر کوچیکه ما چجور آدمی هست؟
نیشخند میزنم: به قول خودش پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب!
البته فقط من میتونم حریف زبونش بشم.
جوانی ژولیده با لباس سیاه به سمتمان میآید؛ به چهره اش دقیق میشوم؛
نیماست!
باورم نمیشود، نیما هیچوقت با این وضع در خانه هم نمیچرخید، چه رسد به
پارک!!!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
#عاشقانه_شهدا
نهار خونه پدرش بودیم، همه دور تا دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن.🍝
رفتم تا از آشپزخانه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید.
برگشتم دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند، ولی آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم💑 ❤️
🌷 همسر سردار شهید مهدی زین الدین
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
✨
لینڪ پارت اول رمان در حال ارسال
رمان #بی_قرارتو ♥️🍃👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205
🍃🌸ممنون از حضور گرمتون🌸🍃
╔═🌸🍃════╗
@koocheyEhsas
╚════🍃🌸═╝
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وپنجم از پایین صدای حامد میآید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد رسیده
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وششم
به قول دخترخاله ام ثنا، نیما از آن پسرهای دخترکش است؛
من هم حرفش را قبول دارم،
دخترها را با اخلاق مزخرفش دق میدهد! نه بخاطر خوش تیپی اش!
تا نیما برسد به نیمکتمان، بلند میشویم؛ چشمانش سرخ است و گود افتاده، ته
ریشش هم کمی بلند شده، برای اولین بار دلم برایش میسوزد، شاید اثر
زندگی در خانوادهای ایرانی باشد؛
ترس برم میدارد و تمام احتمالات ممکن از ذهنم میگذرد؛
نکند اتفاقی برای مادر یا همسرش افتاده باشد؟
جلو میروم: نیما حالت خوبه؟
لبخند بی رمقی میزند: به قول خودت علیک سلام!
-سلام!
نگاهی به حامد که پشت سرمان ایستاده می اندازد: داداشته؟
چشم غره میروم: داداشمون حامد.
حامد دستش را برای مصافحه دراز میکند:
سلام، خوشحالم که دیدمت.
نیما بازهم به لبخند کمرنگی اکتفا میکند و دست میدهد: سلام، منم.
حامد میداند حال نیما خوب نیست برای همین زیاد خوش و بش نمیکند؛ به
خواست نیما، روی نیمکتی مینشینیم، حامد یک طرف من و نیما سمت دیگر.
حالا که دقت میکنم هردو شبیه مادرند، با این تفاوت که چشمان نیما تقریبا سبز
است؛مثل مادر؛
در کل نیما شباهت بیشتری به مادر دارد، از روی چهره اشان با کمی دقت میتوان فهمید برادرند.
نیما بی تاب است؛
حامدبلند میشود و میگوید: نمیشه که همینجوری بشینیم اینجا،
من میرم یه بستنی، پفکی چیزی بخرم بیام.
میدانم رفته که نیما راحت حرفش را بزند، میگویم: نمیخوای بگی چته؟
سرش را روی زانوها خم میکند و بین دستانش میگیرد: از همه بریدم...
نمیدونم باید چه غلطی بکنم.
-یا عین آدم حرف میزنی یا بلند میشم میرم...!
یکباره سرش را بالت میآورد و به چشمانم خیره میشود؛ نگاهش رنگ التماس دارد:
توروخدا، این دفه در حقم خواهری کن! میدونم خیلی اذیت کردم، ولی
ببخشید!
خواهش میکنم کمکم کن...
فقط قضاوتم نکن خواهشا...
به اندازه کافی داغونم...
فقطم به تو امید دارم.
دلم برایش میسوزد؛ اولین بار است که اینجور حرف میزند، اصلا نیما بلد نبود
خاکساری کند، آنهم مقابل من؛
پسر مغروری بود، عین مادر، مهربان تر
میشوم؛
او هم برادرم است، گرچه مثل حامد خوب نیست.
-چی شده نیما؟
با همان صدای بغض آلوده میگوید: خسته شدم... از همه خسته شدم.
منتظر میمانم ادامه دهد؛ اصلا چرا نیمای هجده ساله، به این زودی از همه
خسته شود؟ او که همه چیز داشت!
دخترا خودشونم میدونستن، همه دوستام میدونستن... میدونستن از اون تیپی
نیستم که خیلی با دوست دخترم صمیمی بشم و عشق و این چیزا پیش بیاد؛ از
این لوس بازیا خوشم نمیاد،
همشون میدونستن من اهل کثافت کاری نیستم، فقط باهاشون دوستم، در حد یه دوست عادی!
دوباره سرش را بین دستهایش میگیرد؛ دلم برایش میسوزد، به این زودی
وارد چه جریانی شده؟
-ولی با یکتا اینطور نبود...
یعنی اول چرا، ولی بعد فهمیدم برام با همه فرق داره،
فهمیدم دوستش دارم، یعنی همدیگه رو دوست داریم؛ خیلی خوب بود،
داشتیم قرار ازدواج میذاشتیم،
تولد یکتا شب عاشورا بود... میخواستیم بریم رستوران، براش جشن تولد بگیرم؛ نه اینکه امام حسین ع رو قبول نداشته باشما، نه... ولی یادم نبود،
اصلاحواسم نبود؛ اون شب خیلی خوش گذشت، با یکتا...
چندتا از دوستامونم بودن... تا ساعت یک و دوی شب بودیم، بزن و برقص نشد چون کم بود تعدادمون، مشروبم...
با چشمان گرد شده نگاهش میکنم، مشروب؟ با خودش چکار کرده این
بچه؟
میفهمد سنگینی نگاهم را که ملتمسانه میگوید:
بخدا من اهلش نیسم، فقط دو
بارلب زدم، ولی خودمم دوست ندارم مشروب بخورم...
اینجوری نگام نکن.
آرام میگویم: ادامه بده.
-مشروب رو اونا خوردن ولی من و یکتا حواسمون به همدیگه بود، خیلی
نخوردیم، بعدشم یکتا رو رسوندم خونه، تو راه که میومدم، یهو چشمم افتاد به پرچم عزاداری نمیدونم چرا زدم زیر گریه.
تازه میفهمم خدا چقدر بنده هایش را دوست دارد، تازه میفهمم دایره دار
طواف، نیما را هم با خود به دایره طواف کشانده، لبخند میزنم.
-اون شب گذشت، اما یکتا دائم حالش بد میشد... دلش درد میگرفت... برای
همین خیلی نمیتونستیم باهم بریم بیرون...
تا اینکه همین دو هفته پیش،
خیلی حالش بد شد؛ مامانش بهم زنگ زد گفت رفتن بیمارستان، فهمیدن یکتا...
یکتای من... سرطان معده داره...
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•