eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.6هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
19 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام آقاجانم ❣ 👈ای چشمه دین ناب ما را دریاب فرزند ابوتراب ما را دریاب 👈خورشید قشنگ فاطمه مهدی جان بر عالم ما بتاب ما را دریاب 💞سلام روزتون مهدوی💞 ╭─┅═💞═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═💞═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_ام بعد از هجده سال، اولین بار بغضم با صدای بلند میشکند و هق هقم را
❤️ روحانی جوان دست بر چشمش میگذارد: چشم آقاحامد، نگران نباش. مرد جوانی همسن و سال حامد به جمعشان میپیوندد؛ چفیه را به حالت عرقچین دور سرش بسته، به گرمی با حامد احوال پرسی میکند و یکدیگر را درآغوش میگیرند، حامد به مرد جوان هم سفارش ما را میکند و همان جواب را میگیرد: چشم اخوی، عین خونواده خودم. این یعنی حامد نمیخواهد همراه ما بیاید؛ وا میرویم، هم من و هم عمه، منتظر میشوم بیاید و توضیح دهد دلیل اینکارش را؛ من هنوز به غافلگیری هایش عادت نکرده ام؛ حامد که خیالش راحت شده به سمت ما برمیگردد، ابروهایم را محکم درهم میکشم و با دلخوری میگویم: نمیای باهامون؟ حامد دلجویی میکند: چرا منم میام کربلا. بازهم طلبکارانه نگاه میکنم تا بیشتر توضیح دهد. من جلوتر از شما میرم سامرا؛ اونجا اوضاعش خوب نیست، باید امنیتش حفظ بشه، قبل اربعینم میام کربلا که شلوغتره، هرسال برنامه امون همینه! عمه گله مندانه میگوید: من فکر کردم امسال نمیری که با ما باشی! حامد گردنش را کج میکند و میخندد تا دل عمه را به دست آورد: نشد، اگه یه قطره خون از بینی زائر اباعبدالله ع بیاد من مسئولم اون دنیا، حالام ببخشید؛ اصلا شما که بخاطر من نیومدید، مگه نه؟ حداقل میذاشتی یه ماه از مجروحیتت بگذره، بذار زخمات خوب شه که وبال نشی! -چیزی نیس که مادر من! دوتا خراشه، خوب شده تا الان. عمه آه میکشد چون میداند کاری نمیتواند بکند: چکار کنم از دست تو؟ حامد میفهمد که دل عمه به دست آمده؛ خوشحال دست به آسمان برمیدارد و میگوید: دعا! دعا کنید مامان، بلکه منم آدم شدم! کوله پشتی را دستم میدهد و میگوید: به حاج آقا کاظمی و علی سپردم کاری داشتین انجام بدن، خیلی کار کاروانشون درسته. با عمه دیده بوسی میکند و عمه به خدا میسپاردش؛ اما من هنوز از دستش دلگیرم، میداند چطور دلم را به دست آورد؛ با لحن نرم و مالیمش نازم را میکشد: آبجی حوراء... نمیای خداحافظی؟ یه وقت شهید شدما! این حرفش باعث میشود از کوره در بروم، او حق ندارد شهید شود، دیر آمده و نباید به این زودی برود. با عصبانیت میغرم: تو شهید نمیشی با این کارات! حامد جلوی خنده اش را میگیرد و به دلجویی ادامه میدهد: باشه، حالا هنوز قهری؟ جواب نمیدهم و دست به سینه، رویم را برمیگردانم؛ ناگاه انگشتان کشیده اش را زیر چانه ام حس میکنم؛ صورتم را به سمت خودش برمیگرداند و بوسه ای بین ابروهایم مینشاند: ببخشید! صورتم داغ میشود؛ جلوی اینهمه آدم این چه کاری بود؟ با صدایی خفه جیغ میزنم: زشته جلوی مردم! زشت داعشه! نه ما که میخوایم آبجیمون باهامون آشتی کنه! حالا حلال میکنی؟ یا دوباره همین حرکتو بزنم؟ خنده ام میگیرد: باشه بابا حلالت کردم. مظلومانه میگوید: دعام کن. دلم برایش میسوزد، اما باید ادب شود؛ بی اعتنا میگویم: تو هم همینطور. بالاخره راهی میشویم برای خروج از مرز؛ خودش هم نگران است که دائم سفارشهایش را تکرار میکند؛ از هم جدا میشویم و حامد راه اهواز را درپیش میگیرد اما من دیگر فکر چیزی جز دلارامم نیستم. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
سالروز انهدام ناو بریجتون ۲ مرداد روزی بود که نفت کش آمریکایی بریجتون توسط نادر مهدوی و یارانش منهدم شد. سکانس اول اوضاع بدجوری وخیم شده. جنگ نفتکش‌ها، انتقال نفت از خلیج فارس را دچار اختلال کرده. قویترین ارتشِ جهان وارد میدان شده ؛ ایالات متحده اعلام می‌کند نفتکش‌های کویتی – به مقصد اروپا و امریکا – را از لحظه‌ی بارگیری تا زمان تخلیه اسکورت خواهد کرد. روحِ خدا، مثل همیشه آرام و مصمم می‌گوید: نباید رد شود! حرف امام نباید روی زمین بماند…نباید بریجتون افسانه‌ای، از پهلو شکافته است؛ مین دریایی ۷۰۰ کیلویی، حیثیتِ ایالات متحده را برباد می‌دهد؛ نادر، ایالات متحده را در برابر چشمان عالم بی‌آبرو می‌کند. ادامه دارد ... #حماسہ‌نادر‌ #شهید‌نادرمهدوی #ناوبریجتون ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_سی_ویکم روحانی جوان دست بر چشمش میگذارد: چشم آقاحامد، نگران نباش. مرد
❤️ اینجا، جای همه دنیا خالیست، اینجا مرقد صدای عدالت و انسانیت است، اینجاجاییست که من و ما معنی ندارد، زمان و مکان معنی ندارد، دنیا و آخرت معنی ندارد، اینجا فقط اوست؛ او... شاه نجف... شاه نجف که نه، شاه شاهان عالم. شاه شاهان روبروی من نشسته و میشنود پیش از آنکه بگویم، میدهد قبل از اینکه بخواهم؛ این بابای مهربان، به رسم همیشه اش یتیم نوازی میکند و مرهم میشود بر زخمهایم. و اوست که راهی مان میکند به سرای حسین ع . راهی شدن همان و مجنون شدن همان؛ مردم دنیا دنبال چه میگردند؟ عدالت؟ صلح؟ انسانیت؟ همه اینجاست. جایی که عشق علی ع و فرزندش باشد، مدینه فاضله است. اینجا سرزمینی است که عشق بر آن حکومت میکند و قانونی جز عشق ندارد؛ برای همین است که پیرزنی التماس میکند هرچه دارد را به زائران ببخشد، برای همین است که خانم و آقای دکتری از کانادا آمده اند اینجا و خاک پای زائران را طوطیا کرده اند؛ همان دکتری که برای گرفتن نوبتش باید شش ماه انتظار بکشی، در سرزمین عشق دنبالت میدود تا از غبار پاهایت مرهم بگیرد! اینجا هرکس با هر شغل و پست و مقامی آمده و نوکری میکند؛ زباله جمع میکند، چای تعارف میکند، پای زائران را میشوید؛ و چه شغلی بالاتر از نوکری در این آستان؟ چه حرفهای شریف تر از گدایی در بارگاه کرم؟ همه هستند، آسیایی، آفریقایی، اروپایی، امریکایی؛ مسلمان، مسیحی، یهودی، شیعه، سنی و... اینجا میعادگاه انسان است، نه قوم و قبیله و نژاد و مذهب، اینجا برترینها باتقواترین هایند؛ چقدر شبیه محشر است اینجا! از شرق و غرب آمده اند، جاری تر از فرات و سوزان تر از نینوا. به قول : عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین ع است. و اینجاست که میفهمم قلبم نمیتپد، حسین حسین ع میکند؛ با هرقدم شیداتر میشوی تا برسی و آنجا دیگر تو نیستی... آنجا سرتاپا عشق شده ای. جمعیت انقدر زیاد است که حتی نمیتوانیم به رفتن داخل حرم فکر کنیم؛ این فقط حرف من نیست، حاج آقا کاظمی و علی آقا هم در جواب افراد کاروان همین را میگویند. شب اربعین است و از چهار گوشە جهان، دور دایره دار طواف عشق جمع اند؛ هرسو نگاه میکنم، اشک و آه و پرچم است؛ سینه میزنند، هر دسته ای به شکل خودش، اینجا گرم ترین نقطه دنیاست؛ کانون عاطفه و احساس؛ کاش همه دنیا میدیدند عشق ما را، بر سر و سینه زدنها را، دویدنها را. با اینکه همیشه برایم خیلی مهم بود که چادرم خاکی نشود، حالا چادرم خاکی خاکی است؛ اصلا خودم به چادرم گل مالیدم، یعنی خودم که نه، پیرزنی عرب نشسته بود و به چادر زنهایی که میخواستند گل میمالید، یک تشت هم گذاشته بود جلویش؛ من را که دید، پرسید: زینبی؟ منظورش را همان اول درست نفهمیدم، با دست روی شانه هایش گل مالید و دوباره گفت: زینبی؟ گفتم: آره به چادر منم بزن. و او گل مالید به شانه ها و سرم، مرا مثل حضرت زینب س کرد. فشار جمعیت اصلا برایمان مهم نیست، چون فشار مصیبت حسین ع را عمریست تحمل کرده ایم. عمه و بقیه کاروان را همان ورودی بین الحرمین گم کرده ام؛ این هم مهم نیست، چون میدانم تا الان گم شده بودم و اینجا تازه پیدا شده ام؛ اینجا امام، خود خود آدمها را از بین پرده های غفلت و دنیا بیرون میکشد و نشانشان میدهد. ساعت یازده شب است اما کسی قصد رفتن ندارد؛ کم کم نگران میشوم، همراه ها آنتن نمیدهد؛ دنبال کسی میگردم که کمکم کند، یکی از خادمها شاید. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
#حماسہ‌نادر سکانس دوم على رغم این که آمریکا سعى نمود این حادثه را بى اهمیت تلقى نماید، اما چنین ضربه اى براى حیثیت سیاسى و نظامی اش جبران ناپذیر بود و مهم تر از همه این که عملاً ابتکار عمل در خلیج فارس را به دست ایران مى داد. این رخداد سبب شد که کاروان هاى بعدى بی سر و صدا و تبلیغات و با رعایت پنهان کارى از سواحل کویت به دریاى عمان و بالعکس حرکت کنند، در حالى که همواره خطر مین ها، قایق هاى تندرو و موشک هاى کرم ابریشم را احساس میکردند. یک فروند هلی کوپتر آمریکایی را سرنگون ساخت. سرانجام با آتش مستقیم تفنگداران دریایی آمریکایی مجروح شد و به اسارت آنان در آمد. سپس در عرشه ناو «یو اس. چندلر» مورد شکنجه قرار گرفته و به شهادت رسید. روحت شاد دلاور🌹 #شهیدنادرمهدوی #حماسہ‌نادر #‌ناوبریجتون ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• مےتوان از قصہ ے فرهاد این را برگرفت... مرد اگر عاشق شود کوهے نمے ماند دگر ... @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_ودوم اینجا، جای همه دنیا خالیست، اینجا مرقد صدای عدالت و انسانیت
❤️ با دیدن مردی با لباس نظامی، یاد حامد می افتم، با خودم فکر میکنم شاید حامد را بشناسد؛ حس اعتماد باعث میشود بخواهم از او بپرسم، اما نمیدانم چه بگویم، عربی که من یاد گرفته ام، با عربی عراقی زمین تا آسمان فرق دارد، حتی اگر بتوانم حرفم را به او بفهمانم، نمیتوانم حرفش را بفهمم؛ کلمات را در ذهنم مرتب میکنم و جلو میروم: عفوا سیدی... انا مفقوده. لبخندش را پنهان میکند و سر به زیر می اندازد: ایرانی هستید؟ لهجه اش عربی است؛ جا میخورم، بی توجه به تعجب من میگوید: اسم کاروانتون چیه؟ -ابالفضل العباس، اصفهان. -روحانی کاروانتون؟ لبهایش کش میآید و با لحن احترام آمیزی میگوید: میشناسمشون... حاج آقای کاظمی. ولی باید بمونم اینجا، وایسید همینجا تا یکی از دوستانم بیاد، اون میرسونه شما رو. تشکر میکنم و نفس راحتی میکشم؛ با کمی فاصله، منتظر میایستم و مشغول ذکر و راز و نیاز میشوم؛ برای اولین بار در عمرم، دلم برای حامد تنگ شده و از رفتارم با او پشیمانم. صدای همان مرد نظامی مرا به خود میآورد: خانم... برمیگردم و خشکم میزند از چیزی که میبینم. با لباسی نیمه نظامی و سر و روی ژولیده، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به من خیره شده؛ زیرلب زمزمه میکنم: حامد!... مرد نظامی هم نمیداند چرا ما از دیدن هم تعجب کرده ایم؛ حامد چند قدم به سمت من برمیدارد: حوراء! تک و تنها اینجا چیکار میکنی؟ خودش هم میداند که دختری که تک و تنها اینجا باشد، بین جمعیت گم شده است؛ شرمنده میشوم، شاید هم بخاطر ترس سرم را پایین انداخته ام، دوست ندارم دعوایم کند؛ خستگی از نگاهش میبارد؛ چشمان سرخ و گود افتاده اش نشان میدهد خواب و خوراک درست و حسابی نداشته؛ لبخند میزند: طوری نیس آبجی، علی بهم گفت برنگشتی هتل، همه رو نگران کردی، خوب شد حالا که اتفاقی نیفتاده بریم. و به نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه میگذارد: ممنون شیخ احمد! وقتی میبیند شیخ احمد هنوز گیج است، میگوید: خواهرمه، ممنون بابت کمک، یا علی! و دست مرا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ احساس آرامشی که در حرم داشتم، دوچندان میشود؛ با دلسوزی خاص خودش میگوید: آدم تو این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد؛ ولی تو روخدا دفعه بعد مواظب باش، اینجا از همه جای دنیا میان، یه وقت اتفاقی برات میافته؛ داعش که شاخ و دم نداره، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی، داشتم خل و چل میشدم، خیلی نگران شدم. یک دستش را دور شانه هایم میاندازد لبهایش را به گوشم نزدیک میکند: خدا روشکر التن که چیزی نشده، اصلا دفعه های بعد خودم میارمت، ولی خواهش میکنم مواظب خودت باش، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم میکنه، حالا دیگه بخند! تبسمم با خجالت در میآمیزد، من باید الان معذرت بخواهم و نمیخواهم؛ به هتل که میرسیم، عمه و علی آقا دم در ایستاده اند؛ علی آقا دستش را بر پیشانی میگذارد و به دیوار تکیه میدهد: اوف... خدا روشکر... نزدیک بودآقاحامد تحویل داعشم بده. عمه با همان لحن مادرانه صورتم را میبوسد: کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت فدات بشم. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
•┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈• 🕰 #روزشمارمُحَرَّم ۳۹ روز دیگر مانده است .💚 این چهل روز زیارت مےکنم تو را براے آن کہ بہ عاشورایت برسم ارباب ... #چلہ‌نشینے‌مُحَرَّم #زیارت‌عاشورا #السلام‌علیڪ‌یااباعبداللہ‌ @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثل هرروز بردن نام حسین بن علی میچسبد: روز شمارحسینے: ۳۷ روز مانده ... ✋السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌼🍃🌼🍃 💕سلاااااام روزتون حسینی💕 ╭─┅═💛═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═💛═┅╯