eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.6هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
19 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_بیست_وهشتم مثل قبل سنگین نیستم اما کم حرف میزنم و نگاهش نمیکنم. امروز
❤️ حامد با مهارت خاصی با یک دست سالم و یک دست آتل بندی شده رانندگی میکند؛ باید یک بار سر فرصت جریان مجروحیتش را بپرسم. حال او هم چندان خوش نیست، دو سه باری که دیدمش فکر نمیکردم انقدر شوخ و بامزه باشد؛ اماحال او هم گرفته، صدایش را صاف میکند و آرام میپرسد: حال مامان خوبه؟ درحالی که سرم را به شیشه چسبانده ام میگویم: آره، خوبه. -چکارا میکرد تو این مدت؟ با شوهرش خوبه؟ -مگه خبر نداشتی ازش؟ بابا بیشتر خبر میگرفت، همه چیزم به من نمیگفت، من بیشتر درجریان کارای تو بودم؛ فقط میدونم خانم دکتر شده، تو بیمارستان بروبیایی داره... یه برادرم داریم، نه؟ جای نیما خالی! شاید او هم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید؛ زیرلب میگویم: نیما! -خیلی دوست دارم ببینمش؛ اونم برادر ماست، نباید از خودمون دورش کنیم. ناگاه طوری آه میکشد که شباهتی به آن حامد خوشحال ندارد: خوش به حال نیما، خیلی دلم میخواد یه بار دیگه مامانو بغل کنم، سرمو رو پاهاش بذارم؛ هروقت رفتم دیدنش خیلی سرد برخورد کرد، بابا خیلی مامانو دوست داشت، همیشه به یادش بود. -دلت میخواست تو هم با مامان بزرگ میشدی؟ مامان که آره، ولی این محیطی که توش بزرگ شدمو بیشتر دوست دارم؛ از بابا خیلی چیزا یاد گرفتم، شاید قسمت من و تو این بوده دیگه، تو جنبه زندگی پولداری رو داشتی، ولی من شاید نداشتم. به گلستان شهدا میرسیم. همیشه عاشق اینجا بوده ام اما حالا احساس دیگری دارم؛ حس کسی که تکه ای از وجودش اینجاست، عزیزش اینجاست وصدایش میزند؛ دلم برای پدر میسوزد که هربار اینجا آمدم، به او سر نزدم. موقع پیاده شدن هم در را برایم باز میکند؛ کم کم دارم عادت میکنم به محبتهایش؛ سلام میدهیم و وارد میشویم. حامد یک بطری گلاب میخرد و به من میدهد؛ بعد جلوتر راه می افتد تا جای مزار پدر را نشانم دهد. در قطعه مدافعان حرم دفنش کرده اند، چشمان مهربان و لبخند قشنگش را که از داخل عکس میبینم، قدم تند میکنم و از حامد جلو میافتم، حامد هم آرام قدم برمیدارد تا من راحت باشم. به چندقدمی مزار که میرسم، ناگاه می ایستم؛ احساس غریبی میکنم، کسی به جلو هلم میدهد و دستی به عقبم میکشد؛ زیر لب سلام میکنم و چند قدم مانده را آرامتر برمیدارم. خسته ام، انگار بخواهم خستگی تمام هجده سال زندگی ام را یک جا زمین بگذارم؛ انگار شارژم تمام شده باشد و بخواهم خاموش شوم؛ اینجا برایم نقطه صفر دنیاست، رمقم تمام شده که زانو میزنم یا بهتر بگویم، میافتم. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• اے رفتہ از برم بہ دياران دوردسٺ!  با هر نگين اشڪ ، بہ چشم تر منے هر جا ڪہ عشــــق هسټ و صفا هسٺ و بوسہ هسټ در خاطر منے❤️ #مهدےسهيلے @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️🍂🌤🍂☕️ 🌥 🍂 صبح را نگاه تــــــــــــو گرم خواهد کرد... فنجان چاے بهانہ است... 🌤🍂☕️ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_بیست_ونهم حامد با مهارت خاصی با یک دست سالم و یک دست آتل بندی شده ران
❤️ بعد از هجده سال، اولین بار بغضم با صدای بلند میشکند و هق هقم را خفه نمیکنم. چرا انقدر دیر؟ چرا زودتر پیدات نکردم بابا؟ وقتی لفظ بابا را به کار می برم آتش میگیرم؛ نمیدانم بلند این حرفها را زده ام یا در دلم؟ مزارش را در آغوش میکشم، سرد است، خیلی سرد؛ نمیتواند جایگزین آغوش گرم پدر باشد؛ میبوسمش، اما آرام نمیشوم؛ حامد رسیده سر مزار، این را از زمزمهحمد و سوره اش میفهمم، پایین مزار نشسته و در سکوت، زمین را نگاه میکند، شاید میخواهد اشکهایش را نبینم، اما من چیزی جز پدر نمی بینم. آرامتر که میشوم، بطری گلاب را دستم میدهد: میخوای سنگ قبرو بشوری؟ بوی خوش گلاب روانم را تسکین میدهد. -اصلا انگار بابا داشتن به من نیومده... فقط تنهایی... تنهایی... تنهایی. جواب حامد را که میشنوم، می فهمم این جمله را بلند گفته ام. -اولا بابا زندست، دوما کسی که خدا رو داره تنها نمیمونه، سوما ما تنهات نمیذاریم؛ من هستم، مامان هانیه هست. ناخودآگاه لب میجنبانم: بابا چه جور آدمی بود؟ -مومن بود، مهربون بود، بخشنده بود، شجاع بود، تو یه کلمه: خوب بود خیلی خیلی خوب. موقع اذان صبح تلفنم زنگ میخورد، چه کسی میتواند باشد جز حامد؟ -الو... سلام حامد. -سلام آبجی... خوبی؟ -ممنون... کجایی چند روزه؟ باور میکنی الان کجام؟ -کجایی؟ -حدس بزن! -بگو دیگه! -روبروی پنجره فولاد! -چی؟! کی رفتی؟ چرا منو نبردی؟ -هنوز داداشتو نشناختی! یکی از خصوصیاتم اینه که بیخبر میرم معمولا...! -دیگه... بازم از خوبیات بگو! -یکی دیگه ش اینه که تا چیزی که میخوام رو نگیرم ول کن نیستم! نزدیک طلوع است و صدای نقاره میآید؛ باصدایی شاد اما بغض آلود میگوید: آماده شو... میخوایم بریم کربلا... کربلامونو گرفتم! جیغ میزنم: چی؟! چطور؟ راست میگی؟ -گفتم که چیزی که بخوامو میگیرم همه چیز سریع جور میشود؛ حامد خودش دست به کار گرفتن روادید برای من و عمه میشود و من، تا همه چیز جمع وجور شود سر از پا نمیشناسم. تصاویر زائران در تلوزیون، بی قرارترم میکند و با فکر اینکه من هم چند روز دیگر در شمار آنها خواهم بود، از شادی میلرزم؛ هرچه از حامد میپرسم چطور کربلا را گرفته، یک کلمه جواب میگیرم: آقا که بطلبه طلبیده دیگه! میخوای نریم؟ حتی اجازه نمیدهد من و عمه دست به سیاه و سفید بزنیم؛ همه کارها را خودش بردوش گرفته؛ بالاخره عازم مرز هویزه میشویم؛ آه، هویزه! چه خاطراتی از اینجا دارم و حالا این سرزمین کربلای مرا عازم کربلا میکند! خوشبخت تر از من در دنیا وجود ندارد، چه از این بهتر؟ کربلا، پای پیاده، اربعین. حامد به جمعی از زوار که کنار هم ایستاده اند اشاره میکند، گویا کاروانند؛ اسم روی پرچمشان را میخوانم: هیئت ابالفضل العباس علیه السلام. پشت سر حامد، میرویم به سمت کاروان؛ حامد با روحانی جوانی دست میدهد: سلام آقا سید! احوال شما؟ -به آقاحامد... عازمی به سلامتی؟ با خودمون میای؟ نه حاجی، امسالم مهمون بچه های سپاه هستم. لبخند روحانی جوان روی لبش میخشکد و چند بار با حالتی حسرت بار دست میزند سر شانە حامد: خوش به حالت، برای ما هم دعا کن. حامد نیم نگاهی به من و عمه میاندازد که کمی آن طرف تر ایستاده ایم و هنوز دقیقا نمیدانیم حامد چه برنامه ای دارد. -حاجی زحمت دارم برات، دیگه خودت هوای خونواده مارو داشته باش تا اونجا، رسیدید کربلا خودم میام سرشون میزنم. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• خانم آن نیسٺ ڪہ جانانہ و دلبر باشد ❣ خانم آنسٺ ڪہ بابِ دلِ شوهر باشد #سعدے #عاشقانہ❤️ @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
از امروز یڪ مرداد بہ عشق رسیدن به مُحَرَّمِ تو چلہ مے گیرم چلّہ ے گناه نڪردن چلّہ ے بہ تو رسیدن عاشقانٺ را دریاب ارباب❤️ #چلّہ‌نشینے‌عشق #چِہِڶ‌روز‌تا‌مُحرّݥ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام آقاجانم ❣ 👈ای چشمه دین ناب ما را دریاب فرزند ابوتراب ما را دریاب 👈خورشید قشنگ فاطمه مهدی جان بر عالم ما بتاب ما را دریاب 💞سلام روزتون مهدوی💞 ╭─┅═💞═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═💞═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_ام بعد از هجده سال، اولین بار بغضم با صدای بلند میشکند و هق هقم را
❤️ روحانی جوان دست بر چشمش میگذارد: چشم آقاحامد، نگران نباش. مرد جوانی همسن و سال حامد به جمعشان میپیوندد؛ چفیه را به حالت عرقچین دور سرش بسته، به گرمی با حامد احوال پرسی میکند و یکدیگر را درآغوش میگیرند، حامد به مرد جوان هم سفارش ما را میکند و همان جواب را میگیرد: چشم اخوی، عین خونواده خودم. این یعنی حامد نمیخواهد همراه ما بیاید؛ وا میرویم، هم من و هم عمه، منتظر میشوم بیاید و توضیح دهد دلیل اینکارش را؛ من هنوز به غافلگیری هایش عادت نکرده ام؛ حامد که خیالش راحت شده به سمت ما برمیگردد، ابروهایم را محکم درهم میکشم و با دلخوری میگویم: نمیای باهامون؟ حامد دلجویی میکند: چرا منم میام کربلا. بازهم طلبکارانه نگاه میکنم تا بیشتر توضیح دهد. من جلوتر از شما میرم سامرا؛ اونجا اوضاعش خوب نیست، باید امنیتش حفظ بشه، قبل اربعینم میام کربلا که شلوغتره، هرسال برنامه امون همینه! عمه گله مندانه میگوید: من فکر کردم امسال نمیری که با ما باشی! حامد گردنش را کج میکند و میخندد تا دل عمه را به دست آورد: نشد، اگه یه قطره خون از بینی زائر اباعبدالله ع بیاد من مسئولم اون دنیا، حالام ببخشید؛ اصلا شما که بخاطر من نیومدید، مگه نه؟ حداقل میذاشتی یه ماه از مجروحیتت بگذره، بذار زخمات خوب شه که وبال نشی! -چیزی نیس که مادر من! دوتا خراشه، خوب شده تا الان. عمه آه میکشد چون میداند کاری نمیتواند بکند: چکار کنم از دست تو؟ حامد میفهمد که دل عمه به دست آمده؛ خوشحال دست به آسمان برمیدارد و میگوید: دعا! دعا کنید مامان، بلکه منم آدم شدم! کوله پشتی را دستم میدهد و میگوید: به حاج آقا کاظمی و علی سپردم کاری داشتین انجام بدن، خیلی کار کاروانشون درسته. با عمه دیده بوسی میکند و عمه به خدا میسپاردش؛ اما من هنوز از دستش دلگیرم، میداند چطور دلم را به دست آورد؛ با لحن نرم و مالیمش نازم را میکشد: آبجی حوراء... نمیای خداحافظی؟ یه وقت شهید شدما! این حرفش باعث میشود از کوره در بروم، او حق ندارد شهید شود، دیر آمده و نباید به این زودی برود. با عصبانیت میغرم: تو شهید نمیشی با این کارات! حامد جلوی خنده اش را میگیرد و به دلجویی ادامه میدهد: باشه، حالا هنوز قهری؟ جواب نمیدهم و دست به سینه، رویم را برمیگردانم؛ ناگاه انگشتان کشیده اش را زیر چانه ام حس میکنم؛ صورتم را به سمت خودش برمیگرداند و بوسه ای بین ابروهایم مینشاند: ببخشید! صورتم داغ میشود؛ جلوی اینهمه آدم این چه کاری بود؟ با صدایی خفه جیغ میزنم: زشته جلوی مردم! زشت داعشه! نه ما که میخوایم آبجیمون باهامون آشتی کنه! حالا حلال میکنی؟ یا دوباره همین حرکتو بزنم؟ خنده ام میگیرد: باشه بابا حلالت کردم. مظلومانه میگوید: دعام کن. دلم برایش میسوزد، اما باید ادب شود؛ بی اعتنا میگویم: تو هم همینطور. بالاخره راهی میشویم برای خروج از مرز؛ خودش هم نگران است که دائم سفارشهایش را تکرار میکند؛ از هم جدا میشویم و حامد راه اهواز را درپیش میگیرد اما من دیگر فکر چیزی جز دلارامم نیستم. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•