ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_پنجاه_ودوم سجاده را که جمع میکند متوجه من میشود؛ دوباره سرش را پایین
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_وسوم
میدانم اعتراض فایده ای ندارد،
حتی دلم نمی آید قهر کنم؛
عمه برایش دعا میکند و یکدیگر را در آغوش میگیرند اما من دلم میخواهد فقط نگاهش کنم.
چقدر این تیپ نیمه نظامی را دوست دارم!
تازه میفهمم شیفته نگاه و لبخندهایش هستم و دلم میخواهد لحظه لحظه بودنش را با چشمانم ببلعم!
شاید انقدر محو نگاهش شده ام که ناگاه پیشانی ام را میبوسد:
حلالمون کن!
خجالت زده از رفتارش جلوی ابوحسام، عقب میروم تا درآغوشم نگیرد.
میخندد:
جانم شرم و حیا!
نگاهی میکنم با این مضمون که:
حیف که ابوحسام اینجاست وگرنه...
انگشتر سبزرنگش را درمیآورد و به طرفم دراز میکند؛
در پاسخ نگاه پرسشگرم میگوید:
پیشت باشه، یادگاری!
انگشتر را با تردید میگیرم و دست میکشم روی نقش امیرالمومنین حیدر
روی انگشتر؛
ابوحسام که تا الان با بیسیم صحبت میکرد، رو میکند به حامد:
نیروهاتون الان...
با نگاه تند حامد ادامه حرفش را به عربی میگوید و چیز زیادی سر در
نمیآورم از حرفش. میدانم نباید سردربیاورم، ولی کنجکاو شده ام که اصلا این حامد نیم الف بچه مگر نیرو دارد؟!
حامد برمیگردد طرف من، نگاهم را میدزدم. گردنش را کج میکند؛ خوب بلد
است چطور دل ببرد:
حاال حلال میکنی؟
اینجا، مقابل حرم ام المصائب، حتی از بغض کردن هم خجالت میکشم؛ برای
اینکه خودی به صاحب حرم نشان دهم، محکم میگویم:
تو هم حلال کن، مواظب خودتم
باش!
میتوانم خشنودی را از برق نگاهش بخوانم. به دلم شور افتاده؛ به خود نهیب میزنم که اولین بارش نیست اینطور خداحافظی میکند!
با عجله شماره همراهش را میدهد که اگر کاری داشتیم تماس بگیریم.
میگوید اینجا، بجای همراه اصلی اش از یک به قول خودش گوشت کوب! استفاده میکند!
بعد هم گوشت کوبش را نشان میدهد: ببین! گوشی ناصرالدین شاهه! صبح به
صبح ذغال سنگ میریزم توش که روشن شه!
و میخندد؛ دیوانه است این حامد! هیچ برادری در دنیا به دیوانگی حامد من
نیست!
سوار ماشین دیگری میشود، اینبار روی صندلی راننده، برایمان دست تکان
میدهد و بوق میزند؛
دل من هم انگار یواشکی در صندلی عقب پنهان شده و همراهش میرود.
دلیل اینکه از صبح تا الان در هتل مانده ایم، این نیست که سوریه جاهای
دیدنی ندارد، اتفاقا پر است از بناهای باستانی و تاریخی، از تمدنهای وابسته به امپراطوری رم و ایران بگیر تا حکومت اموی؛ که البته بیشترشان را داعش نابود کرده؛
اما دلیل ماندنمان در هتل، این نیست که داعش با بناهای باستانی مشکل دارد، حتی ناامنی و این حرفها هم نیست؛ دلیلش ابوحسام است که میگوید فعلا در هتل بمانیم
چون شرایط عادی نیست، و توضیحی هم نمیدهد.
با گوشت کوب حامد هم تماس نمیتوانم بگیرم، آنتن نمیدهد؛ دلشوره ای که
به جانم افتاده، فقط با دیدن حامد آرام میشود.
عمه از من بهتر نیست، اما نمیخواهد
بروز دهد.
هردو از حال هم خبر داریم و نمیخواهیم دیگری بفهمد و نگران شود؛
عمه تسبیح میگرداند و صلوات میفرستد، صدقه هم کنار گذاشت؛ اما نمیدانم
چرا آرام نشدیم؛
اصلا خبری نرسیده که ما نگرانیم... نه... همین بیخبری موجب نگرانیست!
همین که صدایش را هم بشنوم، قرار میگیرم؛ بیشتر از همیشه دلم برایش
تنگ شده است؛ این بار که ببینمش، خجالت را کنار میگذارم و در آغوشش
میگیرم،
شاید حتی ببوسمش!
اصلا شاید با خودم عهد بستم دیگر نبندمش به رگبار و خواهر خوبی باشم!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
آهنگ عشق پاک - به نقل از تبیان.mp3
3.91M
💞💞💞
🌺چه صاف و ساده شروع شد
🌸چه عاشقونه و زیبا
🌺حکایت دو تا عاشق
🌸حکایت دو تا دریا
میباره نقل ستاره
از آسمون شبستون
فرشته ریسه میبنده
تو کوچه و تو خیابون🎶🎶🎶
#آهنگسالروزازدواجنور
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_پنجاه_وسوم میدانم اعتراض فایده ای ندارد، حتی دلم نمی آید قهر کنم؛ عم
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_وچهارم
بالاخره طاقتم تمام میشود و زانو میزنم جلوی پای عمه که روی تخت نشسته؛
قبل از اینکه دهان باز کنم، دست میکشد بین موهایم و میگوید:
چته تو دختر؟ از صبح تا الان داری به خودت میپیچی...
عمه نگرانم...
دلم برای حامد شور میزنه!
از اینکه حرفم را واضح گفتم و لو دادم چقدر وابسته حامد شده ام پشیمان
نیستم؛
مطمئنم عمه زودتر از اینها حرف دلم را میدانسته. دوباره دستش را میکشد
بین موهایم و از روی صورتم کنارشان میزند:
نگران چی؟ درسته نیم الف بچه اس
ولی مردی شده دیگه!
قطره اشکی از گوشه چشمم سر میزند: اما اگه چیزیش شده باشه...؟
صدایش میلرزد:
ای بابا! این حامد بیچاره الان سالمه ها! انقدر نفوس بد میزنی که دوباره ناقص شه برگرده ور دلمون!
بجای این حرفا به ابوحسام بگو بیاد
ببردمون حرم.
میدانم با این حرفها خودش را دلداری میدهد و میخواهد برود حرم که آرام
بگیرد.
پیشنهاد بدی نیست، ابوحسام را میگیرم.
اول مخالفت کرد و گفت بمانیم هتل، اما خودم هم نفهمیدم چطور اصرار کردم
که راضی شده و حالا هم دارد می آید دنبالمان؛
بنده خدا معطل ما شده.
تا حرم پرواز میکنیم؛ انقدر شوق زیارت دارم که یادم میرود از حامد خبر
بگیرم یا بپرسم چرا ابوحسام پریشان است.
هوای حرم، به آب روی آتش میماند؛ نگرانی ام تمام میشود و جایش را میدهد به آرامش.
اینبار اما دست و دلم به زیارتنامه و نماز زیارت نمیرود،
دلم میخواهد فقط ضریح را نگاه کنم؛ روی نگین انگشتر حامد دست میکشم و زیرلب دم میگیرم:
امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
چقدر تکرار این کلمه را دوست دارم؛ از ابوحسام که پشت سرمان نشسته و
سویی دیگر را نگاه میکند میپرسم:
چرا گوشی حامد جواب نمیده؟
انگار بخواهد فرار کند، شانه بالا می اندازد:
اگه بتونه تماس میگیره، لازم نیست
زنگ بزنید دائم.
طوری اخم میکنم که یادش بیفتد خواهر حامدم:
اگه اتفاقی افتاده بگید.
خیره میشود به ضریح؛
همچنان منتظر جوابم. با تسبیح در دستش بازی میکند و سر تکان میدهد، نگاهش را روی زمین می اندازد که چشمان پراشکش را نبینم.
این حالاتش، آماده ام میکند برای شنیدن خبر ناگوار؛
یک لحظه از ذهنم میگذرد
که در برابر خبر شهادت، باید چه واکنشی داشته باشم؟
انگار صاحب حرم، از بین پنجره های ضریح نگاهم میکند که ببیند چقدر شبیهش هستم؟
به ابوحسام نهیب میزنم:
نگفتید چی شده؟
بلند میشود و می ایستد:
یه لحظه بیاید بیرون...
جایی میرویم که در دید عمه نباشد، اما سنگینی نگاه عمه را بازهم حس
میکنم.
ابوحسام با دیدن برافروختگی ام، تسلیم میشود:
برادرتون و نیروهاش محاصره شده
بودن...
نمیدانم چرا اما نه ضربانم و نه تنفسم هیچ تغییری نمیکند و منتظر ادامه
حرفش میمانم.
سوریه خیلی با ایران فرق داره و جنگی که الان هست پیچیده و سخت؛
تشخیص دوست و دشمن سخته، متاسفانه بچه های ایران و حزب الله توی این شرایط، به این
راحتی نمیتونن به کسی اعتماد کنن؛ اما...
مقدمه چینی هایش بی طاقتم میکند: اصل حرفتون چیه؟
-برادر شما با چندنفر از بچه های فاطمیون، داشتن میرفتن منطقه که... نفوذیها لوشون میدن و...
چنگ میاندازد بین موهایش؛ پریشان نیستم، قلبم عادی میزند اما ابوحسام
فکر میکند من نگرانم. نهیبش میزنم: خب...؟
متاسفم... خیلی شرمنده شما هستم... خدا بهتون صبر بده... برادر شما و
نفر دیگه، الان اسیر تکفیریها هستن...
قلبم تکان میخورد؛ انتظار این حرف را نداشتم! اسیر؟ منتظر بودم بگوید
شهید یا مجروح اما اسیر نه! اسیر نه! اسیر نه!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
از عرش اگر فرشتہ ها
مے آیند
بہ جشن دلِ پیامبر مے آیند
زهـــــراسٺ عروس وشاه داماد
علے سٺ💞
این دو چقدر بہ یکدگر مے آیند .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اول ذےالحجة سالروز ازدواج امیرالمؤمنین حضرت علی علیہ السلام و حضرت زهرا سلام الله علیہا را تبریڪ عرض مے ڪنیم🌹
#عاشقانہترینازدواجتاریخمبارڪ 💜
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_پنجاه_وچهارم بالاخره طاقتم تمام میشود و زانو میزنم جلوی پای عمه که روی
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاه_وپنجم
فرو میریزم از درون، اما خجالت میکشم جلوی عمه سادات واکنش نشان
دهم.
پلک برهم میگذارم و خیلی عادی، سر تکان میدهم؛ ابوحسام که انگار منتظر
بوده من گریه و زاری راه بیندازم، از واکنشم تعجب کرده!
نمیداند از درون ویران شده ام،
مثل دمشق؛
نمیداند حتی دلم میخواهد خبر شهادت حامد را بشنوم اما اسارتش را نه!
آخر اگر شهید میشد، خیالم راحت بود که جایش خوب است اما الان،
منم وبلاتکلیفی،
منم و بی خبری،
منم و دلواپسی...
در کشور غریب... انگار من هم
اسیر شده ام!
نگاهم را دخیل میبندم به ضریح؛ دلم میخواهد اینها را به آنکه از پشت
شبکه های ضریح نگاهم میکند بگویم اما خجالت میکشم؛
دلم میخواهد سر بر ضریح
بگذارم و صدای گریهام را بلند کنم، اما دور از ادب است اینطور منت گذاشتن؛ فدای سر صاحب غریب این حرم، که وقتی پسرانش را در راه حسین علیه السلام داد، حتی بیرون خیمه نیامد که ببیندشان، مبادا منتی باشد.
هرچه هست را در قلبم میریزم، در قلبم را میبندم و زندانی میکنم احساسم
را...
این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.
انگشتر را دستم میکنم، برایم گشاد است؛ همراه نگین عقیق دم میگیرم:
امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
دوست ندارم به این فکر کنم که حامد ایرانیست، شیعه است، پاسدار است و
داعشیها چقدر از ایرانیهای شیعه آنهم از جنس پاسدار متنفرند.
یاد حرفهایش میافتم: ...
خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکر که مردم کشورمون ندیدن،
تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟
از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه
موجوداتین میخوام برم، خوبم میدونم چقدر وحشیاند...
با هجوم هزار و یک فکر و خیال، قبلم تیر میکشد؛
دلم نمیخواهد دعا کنم کاش زودتر شهیدش کنند، اما تصور اینکه اسیر چه کسانی شده هم دیوانه ام میکند؛
بجای حامد، من ترسیده ام!
میدانم او نمیترسد، اگر میترسید که نمیرفت تا قلب این وحشیها...
نگاهی به عمه میکنم که غرق شده در فرازهای زیارت عاشورا؛
میدانم اگر بفهمد، یک چروک دیگر به صورتش اضافه میشود؛
بالاخره آدم، هرچقدر هم صبور
باشد، قلب که دارد، اصلا اگر قلب نبود، صبر هم معنی نداشت؛
صبر برای وقتیست که قلبت مثل الان من، تیر میکشد و میخواهد بترکد، اما خودش را نگه دارد.
دو رکعت نماز میخوانم، هدیه به سیده زینب س، برای طلب صبر،
هم برای خودم هم عمه؛
آدمیزاد است، یکباره طاقتش تمام میشود و اجرش را ضایع میکند؛ اگر
حواسش به حضرت مدبراالامور نباشد و یادش برود کسی هست که در این
عالم خدایی میکند.
سر که از سجده بعد نماز برمیدارم، عمه را میبینم که نشسته جلویم؛
میدانم چشمان سرخ و چهره اشک آلودم همه چیز را لو داده.
شانه هایم را میگیرد:
چه بلایی سر بچه ام اومده؟
تک تک اجزای صورتش را از نظر میگذارنم؛
دلم نمیآید بگویم، میدانم انقدر
صبورهست که آرام بماند اما بازهم دوست ندارم انقدر قسی القلب باشم. کاش حداقل خبر شهادت میدادم، نه اسارت.
کاش ابوحسام به دادم برسد... اما نه، فرار کرده وگوشه ای با نگرانی ما را میپاید.
دل به دریا میزنم: نگران نباشین، مجروح نشده،
زنده ست...
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_پنجاه_وپنجم فرو میریزم از درون، اما خجالت میکشم جلوی عمه سادات واکنش
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_وششم
از نگاه عمه پیداست که حرفم را نه تنها باور ندارد، بلکه نگران تر هم شده.
اصلا مرگ یکبار، شیون هم یکبار؛
بیشتر از این طولش بدهم عمه بیشتر اذیت میشود.
-حامد اسیر شده!
دستان عمه میلرزند و آرام شانه هایم را رها میکنند؛
دست چپش از شانه ام کشیده
میشود تا آرنجم و دست راستش میرود روی سرش:
یا فاطمه زهراس!
دمشق را درحالی ترک میکنیم که عزیزمان را جا گذاشته ایم؛
عزیزی که حالا خیلی بیشتر از ما به بانوی دمشق شبیه است با اسارتش؛
عزیزمان را سپرده ایم به بانوی دمشق و برای همین است که بیقرار نیستم،
گرچه یک لحظه هم از یادم نمیرود
حامد کجاست؛ عمه سخت گام برمیدارد اما محکم؛ که اگر عنایت بانوی دمشق
نبود، حتما قامتش خم میشد؛
اگر عنایت خانم نبود، قطعا الان نمیتوانستم انقدر آرام باشم.
دلم برای دمشق تنگ میشود، برای زیارت کنار حامد، برای خرابه های شام،
برای ایستهای بازرسی، حتی برای جو امنیتی اش.
با برادر به دمشق آمده ام و بی برادر میروم؛
اصلا دمشق یعنی داغ، یعنی درد،
یعنی وداع.
کمی حواس پرت شده ام این روزها، بس که حواسم پیش حامد است؛ شاید
برای همین ماشینش را ندیدم و تا خواست سلام کند و بیاید تو، در را رویش بستم.
واقعا ندیدمش؛ خداکند خیلی ناراحت نشده باشد.
وقتی آمد داخل که در اتاقم بودم؛ عمه صدایم زد که مهمان داریم، فهمیدم به
عمه نگفته چه دسته گلی به آب داده ام، خدا را شکر. خودش هم وقتی مقابلش
نشستم، به روی خودش نیاورد،
پس دلیلی ندارد من هم حرفی بزنم.
استکان چای را مقابلش میگذارد و به زمین خیره میشود.
بی صبرانه میگویم:
عمه گفتن درباره حامده کارتون، منتظرم بشنوم.
صدایش را صاف میکند: بله... بله...
-ازش خبری دارید؟
الان کجاست؟
حالش خوبه؟
چهره اش کمی درهم میرود: خبر که... متاسفانه خیلی نه، یعنی بچه ها دارن
تلاش میکنن برای تبادل اسرا، تا انشاالله برادر شما هم آزاد بشه، مقدماتش تا
حدودی فراهم شده، تا یکی دو ماه دیگه صبر بکنید آقاحامد برمیگرده.
لب پایینم را به دندان میگیرم؛
گفتنش راحت است برای او! این را بلند و معترضانه گفته ام؛
یک لحظه سرش را بالا می آورد و دوباره خیره میشود به استکان چایی:
بله، حق با شماست. بیخبری و انتظار خیلی سخته...
-مطمئنید نمیخوان بلایی سر حامد بیارن؟
-خیلی بعیده، چون میتونن با اسرای خودشون مبادله اش کنند، درضمن...
حرفش را میخورد و با دست راست عرق از پیشانی اش میگیرد. کنجکاو میپرسم:
درضمن چی؟
چرا حرفتونو خوردین؟
میداند راه فراری ندارد؛ حتما ابوحسام برایش گفته چطور به زور حرف
میکشم از زیر زبانشان!
خوشبختانه عمه رفته که میوه بیاورد، صدایش را پایین میآورد:
اونا برادرتون رو به عنوان یه منبع اطلاعات نگه میدارن و تا زمانی که چیزی نگه، زندهمیمونه.
این حرفش پتک میشود بر مغزم؛ ناخودآگاه دستم را روی دهانم میفشارم تا صدایم درنیاید.
کاش اصلا این سوال را نپرسیده بودم؛ خوب میدانم معنای حرفهایش چیست.
بریده بریده میگویم:
یعنی الان برادر من توی چه وضعیه؟
تازه میفهمد چقدر حرفش نابودم کرده، دستپاچه میشود:
نه نگران نباشید...
چیزیش نمیشه...
خودش هم میداند چرت میگوید، حتی بهتر از من!
اخم آلود به استکانش نگاه میکند؛ بین ابرویش شکاف زخمی پیداست که بیشتر خودش را نشان میدهد.
خواهش میکنم اگه چیزی درباره شرایط حامد میدونید بگید...
عمه که با ظرف میوه وارد میشود، برمیگردم به حال عادی؛ به هر زحمتی که شده.
علی هم همان حرفهایش درباره تبادل اسرا را تحویل عمه میدهد تا عمه به
جانش دعا کند.
با اصرار عمه حاضر شده ام بیایم؛ اما نمیتوانم بیشتر از این نقش بازی کنم؛
گوشه ای از زیرانداز رفته ام در لاک خودم.
علی و پدرش کبابها را باد میزنند.
چقدر جای حامد خالیست!
عمه و نرگس و راضیه خانم هم گرم صحبتند؛ خدارا شکر حواسشان به من
نیست.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
#نماز_شکر
.
هروقت #حاجے از منطقه.
به منزل مےآمد.
بعد از اینکه با من.
احوالپرسے مےکرد.😌
با همان لباسخاکےبسیجے.
به نماز مےایستاد....
.
یڪروز به قصد شوخے گفتم:
تو مگر چقدر پیش ما هستے.
که به محض آمدن نماز میخوانے؟!
نگاهےکرد و گفت:
هروقت تو را مےبینم.
احساس مےکنم باید.
دو رکعت نماز شکر بخوانم😍😌
.
راوی:همسرشهید
#حاج_محمدابراهیم_همت♥️
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
دو رفیق
دو شهید
همه جا معروف شده بودن بہ باهم بودن؛ تو جبهه حتی اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم....
خبر شهادت علی رو که آوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم...
اول همه فکر میکردن علی رو هم مثل بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه
بهش گفتن: مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه ، تو باید ننه علی رو دلداری بدی همونجوری که
های های اشک می ریخت؛ گفت: زانوهای محکمم کجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن؛ عهد بستن آخه مادر عهد بستن که بدون هم پیش سیدالشهدا نرن
مأمور سپاهی که خبر آورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی نوشته شده بود خیره مونده بود نوشته بود:
شهید #سیدمحمد_رجبی
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_پنجاه_وششم از نگاه عمه پیداست که حرفم را نه تنها باور ندارد، بلکه نگرا
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاه_وهفتم
صدای سعید همسر نرگس را میشنوم که به بچه ها میگوید نزدیک منقل
نشوند
اما بچه ها خنده کنان بازی میکنند. خوش به حالشان!
نمیدانند اسیر یعنی چه،
برای همین هم نگران عمو حامدشان نیستند.
جای خالی حامد، گلویم را پر میکند؛ برای همین موقع ناهار هم نمیتوانم چیزی
بخورم.
الان حامد چه میخورد؟
اصلا غذایش میدهند؟
نگاه های زیرچشمیشان تمام وقت آزارم میدهد؛ چند قاشق برنج میخورم و
معده ام را با نوشابه پر میکنم.
چاییشان را که میخورند، بچه ها اصرار میکنند که وسطی بازی کنیم؛ سعید و
حاج مرتضی کاملا پایه اند؛ پدر علی حاج مرتضی پیرمرد جاافتاده ایست با موهایی که از خاکستری به سپیدی میرود؛
عرقچین سفید و عینک ظریفش چهره
گندمگونش را دوست داشتنی تر میکند؛ با اینکه نزدیک 60سال دارد، مانند جوانی بیست ساله سرحال است.
علی کنار می ایستد چون دستش نباید ضربه بخورد؛ سعید و بچه هایش
وسط اند وحاج مرتضی سمت دیگر؛ بچه ها من را هم صدا میزنند:
خاله حورا تو نمیای؟
لبخندی زوری میزنم: نه خاله، من نگاهتون میکنم.
بازی شروع میشود و صدای خنده شان کوه صفه را برمیدارد؛
نگاهی میکنم به بالای کوه، پرچم روی مقبره شهدای گمنام دلم را هوایی میکند؛ الان چقدر نیاز دارم به زیارتشان!
بلند میشوم:
من میرم تا شهدای گمنام و برمیگردم.
عمه میان صحبتش میگوید:
باشه، برو و زود بیا!
درحال پوشیدن کفشم که ضربه ای سنگین به کمرم میخورد؛ نفسم در سینه
حبس میشود و برمیگردم به سمتی که ضربه خوردم؛
توپشان روی زمین افتاده. علی
هاج وواج نگاهم میکند،
بالاخره زبان باز میکند:
ب... ببخشید... خیلی شرمنده ام،
واقعا دست خودم نبود...
الان خوبید؟
یک دستش در آتل وبال گردنش شده؛ حق دارد نتواند توپ را کنترل کند؛
گوشهایش سرخ شده، حاج مرتضی هم معذرت میخواهد. آرام میگویم:
خواهش میکنم و میروم.
شاید نباید انقدر سرد برخورد میکردم، چون کمی که فاصله میگیرم و
نگاهشان میکنم، میبینم که علی از بازی خارج شده و دست میکشد روی صورتش و آرام از جمع دور میشود، اصلا به من چه؟
قدم برمیدارم به طرف مقبره شهدا؛ تاحالا اینجا نیامده بودم و بلد نیستم راه را؛
تابلوها را میخوانم؛ مردم یا درحال صعودند یا نزول، فردی یا دسته جمعی. با هدفونها و هندزفریهایی داخل گوششان یا با جمع مختلط دوستان.
تازه اینجا، خبری هم از گشت ارشاد نیست و خیلی ها بیخیال شال و روسری شده اند.
هر بار هم نگاه پر از تحقیرشان روی سرم سنگینی میکند؛
لابد از خود میپرسند این دخترچادری اینجا چکار دارد؟
دیدن این صحنه ها قلبم را درد میآورد؛ برادر من بخاطر امنیت اینها الان اسیر
داعشی هاست و کسی روحش هم خبر ندارد.
بگذار برسم آن بالا، برای همه مردم
قصه پدر و حامد را تعریف میکنم که بدانند شهید و اسیر ندادیم برای افتادن
روسریهایشان.
سربالایی تندتر شده و پاهایم بیرمق تر. به نفس نفس افتاده ام؛
از بین درختهای کنار جاده، اصفهان پیداست،
با اینکه خسته ام، قدم تند میکنم. دلم از گرسنگی ضعف میرود؛
کاش چند قاشق بیشتر خورده بودم!
شهدا روی سکویی بلندند. از پله ها بالا میروم، محوطه بزرگیست؛ قدم برمیدارم به سمت مقبره،
پاهایم رمق ندارند و حس میکنم الان است که بیفتم؛
شهدا لبه سکو هستند و دورشان دیوار کشیده اند، طوری که کسی نتواند وارد شود.
دست میگذارم روی لبه حصار و فاتحه میخوانم.
اصفهان کاملا پیداست؛ شهدا همه شهر را ازاینجا میتوانند ببینند؛ گنبد و گلدسته های مصلی از همه ساختمانها شاخصترند؛
گلستان شهدا هم نزدیک همانجاست،
به پدر سلام میکنم. اینجا که
ایستاده ام،
بهتر میفهمم چقدر ما آدمها کوچکیم!
آیه ای که بالای یادمان نوشته شده را میخوانم: و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا...
-کاش یادمان رو یه طوری ساخته بودن که میشد نشست کنار مزارها!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_پنجاه_وهفتم صدای سعید همسر نرگس را میشنوم که به بچه ها میگوید نزدیک م
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_وهشتم
مثل برق گرفته ها برمیگردم؛ علی ست! کی آمد اینجا؟
از کی تاحالا اینجا بوده؟
تعجبم را که میبیند جواب میدهد:
راهای میانبر زیادی هست، عمه اتون گفتن ناهارتونو بیارم.
و لقمه ای پاکت پیچ شده به طرفم میگیرد؛
با اخم نگاهش میکنم که یعنی چرا
پا برهنه دویدی وسط خلوتم؟
دستش در هوا مانده؛ لقمه را میگیرم و با اینکه گرسنه ام، نمیخورم.
میگوید:
کنترل توپ با یه دست سخته، ببخشید، واقعا عمدی نبود.
حالا آقاحامد بفهمه کمرمو میشکنه احتمالا!
برمیگردم به حالت اولم و خیره میشوم به شهری که انتهایش پیدا نیست؛ دلم
برای حامد تنگ میشود.
-باید بپذیرم معلول حساب میشم، چاره ای نیست، شدم نیمچه آدم!
این حرفها به من چه ربطی دارد؟ ناخودآگاه میگویم:
نقص و کمال آدما به این چیزانیست.
-این یعنی از دستم ناراحت نیستید؟
-بازی این اتفاقا رو هم داره.
نفس عمیقی میکشد:
ناهار درست نخوردید، اینو بخورید ممکنه ضعف کنید، اونوقت حامد از صفحه روزگار محوم میکنه!
کمی معترضانه میگویم:
لقمه های منو میشمردید؟
-نه... نه...
حاج خانم گفتن درست ناهار نخوردید و منم داشتم میرفتم قدم بزنم،اینو دادن براتون بیارم.
جواب نمیدهم؛
آنقدر اطراف یادمان خلوت است که صدای فاتحه خواندنش رامیشنوم. میگوید:
هوا داره تاریک میشه، میخواید برگردیم؟ خوب نیست اینجاها تنهایی برید و بیاید؛ کوهه، پیچ و خم داره، خیلی محیطش برای یه دخترخانم تنها خوب نیست،
تا همینجام که اومدید اگه برادرتون بفهمه کبابم میکنه!
-حامد تاحالت آزارش به کسی رسیده که اینطوری ازش میترسید؟
پشت سرم است و فقط صدای خنده اش را میشنوم:
نه ولی بخاطر خواهرش آزارش به همه میرسه، حتی من که صمیمیترین دوستشم.
-اگه صمیمیترین دوستشید چرا خبری ازش ندارید؟
فقط صدای نفس کشیدنش میآید.
اصرارمون برای خبرگرفتن بیفایده ست؛ فقط میدونیم زنده ست و برای تبادل اسرا نگهش داشتن و تا الان هم هیچی لو نداده؛
البته من مطمئنم از این به بعدم حرفی
نمیزنه و دهنش قرصه.
پوزخند دردآلودی میزنم؛
کاش علی اسیر میشد که ببینم بازهم انقدر راحت اینحرفها را میزند یا نه؟
با شهدا وداع میکنم و قصد برگشت میکنم؛
در ابتدای جاده سنگیام که علی
صدایم میزند:
اون مسیر خیلی طولانیه، من از میانبر میبرمتون...
وقتی حامد نباشد، اردیبهشت هم زیبا نیست؛
خرداد هم زیبا نیست و برایم
دوماه بهار، به زشتی خزان گذشته است. نه فقط من، برای همه، حتی نیما و مادر.
مادر به روی خودش نیاورد ولی میدانم از درون دارد میسوزد؛ حرفی نمیزند و
چیزی نمیپرسد ولی من خوب میشناسمش؛
نیما هم گیر داده که برود سوریه! انگار
به همین راحتی ست!
عمه هم در نمازها و دعاهایش از خدا برای حامد صبر و تحمل میخواهد و حامدش را به خدا سپرده.
هیچ راهی پیدا نکردیم که بتوانیم با حامد تماس بگیریم یا بفهمیم در چه
حالیست؟
این بیخبری، خانه را کرده ماتم خانه و دارد همه مان را آب میکند.
علی که خودش هم درگیر درمان دستش است سعی دارد شادمان کند و حتی چند بار با همان دست وبال گردنش ما و خانواده اش را برد گردش؛
اما همه میدانستند این گردشهاحتی مسکن موضعی هم نیست؛ چه رسد به دارو!
اواخر خردادم اما، با خبر علی درباره تبادل اسرا زیبا میشود؛ برای همین است
که تمام خانه را برق انداخته ایم؛
سبزیها را من پاک کردم که عمه برایش قرمه سبزی بپزد، حتی کیک هم پختم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_پنجاه_وهشتم مثل برق گرفته ها برمیگردم؛ علی ست! کی آمد اینجا؟ از کی تاح
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_ونهم
علی گفت لازم نیست ما برویم فرودگاه و خودش حامد را میآورد خانه؛
گفت:
میخواسته یک مراسم استقبال بگیرد اما حامد گفته میخواهد بی سر و صدا
بیاید؛
فقط نیما و مادر آمده اند، با نرگس و نجمه و خانواده اشان.
راضیه خانم هم آمدهخانه مان برای کمک؛ انگار تازه قرار است عید به خانه مان پا بگذارد!
با صدای زنگ، تا خود در پرواز میکنم؛ از همه سبقت میگیرم تا خودم در را
باز کنم،
انگار خوابم!
در را که باز میکنم، اول علی را میبینم که در ماشین را برای کسی باز میکند و
دستش را میگیرد تا پیاده شود؛ مردی با محاسن بلند و صورتی لاغر و رنگ
پریده و چشمانی گود رفته، کمر راست میکند و از ماشین پیاده میشود.
این دیگر کیست؟
به چهره اش دقیق میشوم؛ حامد است! بی اختیار میگویم:
حامد...!
لبخند که میزند، مطمئن میشوم خودش است؛ مهربانی صورتش هنوز
سرجایش مانده، با وجود چند زخم و خراشی که بر چهره دارد،
خراشها را میشمارم:
یکی روی پیشانی، دیگری میان ابروی راستش را شکافته، سومی روی بینی اش افتاده و چهارمی پایین چشم چپش؛ لبش هم زخمیست.
نمیدانم الان باید شاد باشم یا غمگین؟
بخندم یا گریه کنم؟
اشک شوقم جاری میشود و بیتوجه به اطرافم، خودم را در آغوشش می اندازم؛
سرم را نوازش میکند:
سلامت کو آبجی خانم؟
تیکه ای، رگباری، چیزی نداری نثارم
کنی؟
-خیلی بیمزه ای حامد!
آخیش! داشتم احساس کمبود میکردما!
چند بار دیگر هم سرم را نوازش میکند و میبوسد:
خب دیگه بسه، بقیه دلشون آب شد!
تازه صدای گریه بقیه را میشنوم و کنار میروم؛ دور حامد را میگیرند و غرق
بوسهاش میکنند؛
بوی عید میآید، بوی بهار، بوی اردیبهشت...
مهمانها بعد از ناهار میروند؛
میدانند نباید حامد را خسته کنند؛ حامد بازهم با بچه ها نشسته بازی کرد، برایش سخت است راه برود.
من و مادر و عمه مانده ایم؛ برایش چای و کیک میآورم، کیک نارگیلی دوست
دارد؛
برعکس همیشه، کم حرف میزند و شوخی میکند.
با دیدن کیک اما نمیزند توی ذوقم:
چه عجب! من نباشم عزیزترم نه؟
جوابش را نمیدهم. به خودم قول داده ام خواهر خوبی باشم؛ همه ساکتند و
محو چای خوردن حامد!
عمه بی اختیار اشک میریزد و سجده شکر به جا میآورد؛
مادر اخم کرده لبهایش را روی هم فشار میدهد.
خودم اما نمیدانم چه حالی دارم؟
صدای حامد، هرسه مان را هوشیار میکند:
خب چه خبرا؟ خیلی که اذیت
نشدین؟
چقدر بیخیال است این بشر!
مادر دلخور میشود: نه! خیلی هم حالمون خوب بود!
انقدر لذت بردیم که سه ماه توی بی خبری و بلتتکلیفی بودیم!
عمه یک دست حامد را در دستش گرفته و نگاهش میکند؛
حامد سر به زیر میاندازد:
شرمنده... ولی واقعا دست من نبود...
مادر صدایش را بالتتر میبرد و حرف حامد را قطع میکند:
چرا اتفاقا دست تو بود! به تو چه که توی سوریه چه خبره؟
میخوای دفاع کنی بکن! اما از مردم کشورت نه یه مشت عرب!
تو چرا باید بخاطر اونا به این روز بیفتی؟
باباتم با همین دلسوزیا ما رو به اینجا رسوند...
طاقتم تمام میشود؛ هیچکس حق ندارد پدر و برادر من را زیر سوال ببرد:
به کجا رسوند مامان؟
بابا اشتباه کرد که خواست از مردمش دفاع کنه؟
-اشتباه کرد که مردم دیگه رو به خونواده خودش ترجیح داد!
الان چند نفر از دخترایی که بابای تو برای امنیتشون جنگید، حتی اسم باباتو میدونن؟
این وسط فقط تویی که یه عمر بدون پدر بزرگ شدی!
این مادر من است؟ چطور میتواند اینطور درباره پدر حرف بزند؟ قلبم درد
میکند؛
عمه میرود چون دوست ندارد در بحث ما دخالت کند. میدانم میرود یک گوشه
گریه کند.
حامد خیره شده به برشهای کیک نارگیلی. مادر ادامه میدهد:
همین داداشت!
چرا باید الان تو رو بذاره بره به مردم سوریه کمک کنه؟
حامد آرام میگوید: اگه اونجا دفاع نکنیم، همون بلایی که سر زن و دخترای سوری
اومد سر ناموس ما...
مادر حرفش را قطع میکند:
کدوم ناموس؟
منظورت دختراییه که توی خیابون
با موی پریشان راه میرن؟
مادر نباید بیشتر از این حامد را عذاب دهد؛ به خودم جرات میدهم:
مامان!
حامد بی آنکه سر بلند کند، با تکیه بر دیوار می ایستد و لنگ لنگان میرود به
اتاقش.
در میزنم و وارد میشوم.
سر سجاده نشسته و زانوهایش را بغل گرفته، نگاهم نمیکند؛
ظرف کیکها را کنار سجاده اش میگذارم: قبول باشه!
لبخند میزند؛ میخواهم بروم که پلکش را برهم میگذارد: بشین!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•