گفت اگه روزی من نباشم تو بازم همین چادر وحجابت رو داری؟
با تعجب نگاهی به صورتش کردم وگفتم:
من به چادرم افتخار میکنم معلومه که همیشه باچادر میمونم اقای مهربونم♥️
مگه از اول نداشتم؟
گفت : دلـم میخواد به یقین برسم ، دلم میخواد خاطرم رو جمع کنی خانومم.♥️
دلــم میخواد مرواریدی باشی که تو صدفه✨ بانوی من 😌
گفتم : مطمئن باش من همون جوری زندگی میکنم که تو بخوای
حرفهایش به وصیت شبیه بود.📜
بار اخری بود که از لاسجرد میرفتیم تهران.
چند روز بعد از آن برای آخرین بار رفت جبهه و من را با یک وصیت نامهی شفاهی تنها گذاشت ....😔
راوی : همسر شهید اسماعیل معینیان
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_شصت_وهشتم لب پایینم را میگزم؛ چقدر وابسته اش شده ام، نباید انقدر ضعی
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_ونهم
دل سپرده ام به دلآرامم ؛
از خودش خواسته ام هوایم را داشته باشد؛
زیارتمان که تمام میشود، حامد سنگینتر قدم برمیدارد؛
دوست ندارد برود؛
به در هرصحن که میرسیم، چند دقیقه ای سرش را روی در میگذارد و گریه میکند، به گنبد خیره میشود و حرف میزند با نگاهش؛ دست بر سینه میگذارد و خم میشود،
دست تکان میدهد و سخت از گنبد چشم برمیدارد؛
هوای صحن را تا میتواند در ریه اش
میکشد و میخواند:
ای سلطان کرم... سایه ات روی سرم... باز آقا بطلب که بیام به حرم...
همین حالات غریبش می ترساندم؛ میدانم او از امام شهادت میخواهد و من، او را!
باید همه چیز را به صاحب این حرم سپرد که میداند حاجت کدام یک از ما به
قضای الهی نزدیکتر است؟
دقیقا دم رفتن به همه گفت میخواهد برود و حالا عمه حسابی دلخور است، در
راه فرودگاه همه ساکت بودند؛ عمه گرفته تر از همه و من در فکر خواب دیشب!
انقدر این خواب برایم تکرار شده که در صادقه بودنش شک ندارم، اما هربار که
میبینمش برایم تازه است؛
هنوز هم نمیدانم تعبیرش چیست؟
حامد از همه سرحالتر است؛
همپای ما سالنها را طی میکند و حرف میزند برایمان؛
علی گرفته است و پدر و مادرش هنوز مبهوتند.
اما من میدانم باید لحظه لحظه را با تمام وجودم درک کنم وقدرشان را بدانم؛ به سالن پرواز که میرسیم، حامد
خداحافظی را از حاج مرتضی شروع میکند، مثل پدر و پسر یکدیگر را در
آغوش میگیرند، نمیدانم حاج مرتضی علی را چطور بدرقه کرده ولی با حامد مثل پسر خودش رفتار میکند.
میرود سراغ علی، علی نگاهش را بالا نمی آورد، هردو از دست هم شرمنده اند
و دلخور!
حامد پیش دستی میکند و علی را در آغوش میکشد؛ درگوشش
چیزهایی میگوید که ما نمیشنویم؛ هرچه باشد حرفهای مردانه ایست که برادرها برای هم نجوا میکنند؛ هردو چندبار با دست میزنند پشت هم.
حامد از علی جدا میشود و به طرف عمه میرود، عمه را چندقدم آن طرفتر
میبرد، هم را بغل میگیرند و عمه ثمره زندگی و یادگار برادرش را سیر نگاه میکند، میبوسد و میبوید.
حرفهایی باهم میزنند، بعد هم حامد دست میاندازد دور گردن عمه
و میآوردش بین ما؛
اشکهای عمه را هم پاک میکند.
وقتی به طرف من که با فاصله ایستاده ام برمیگردد، قلبم تکان میخورد؛
خجالت میکشم مثل عمه بغلش کنم، تبسم او هم با دیدن من میخشکد؛ جلو میآید بدون اینکه نگاهم کند؛
زیرچشمی تماشایش میکنم تا تمام حالاتش را به خاطر بسپارم؛
کاش زمان کش بیاید یا اصلا بایستد،
بین دو حس متضاد گیر افتاده ام:
خدا و خودخواهی هایم؛
میدانم باید کدام را برگزینم اما غلبه بر احساسات کار سختیست؛
همیشه کارهای سخت پاداش بزرگ دارند.
دستم را کمی بالا میآورم و به انگشتری که خریده نگاه میکنم؛ دوست دارم
جو عوض شود؛
گرچه حال من هم مثل آسمان ابریست ولی جلوی باریدن را میگیرم:
-خیلی خوش سلیقه ای! انگشترمو دوست دارم!
-اگه هوا سرد بود یادت نره کلاه سرت کنی! سوز بخوره به شقیقه هات حتما
سینوزیت میگیری،
نرفته برت میگردونن!
-چشم.
-خوراکی خوردی یادم کن!
-مگه دارم میرم اردو؟!
صدایم خش دار میشود:
زود به زود زنگ بزنیا، باشه؟
-چشم خواهر من! حواسم هست!
هرچه میخواهم بگویم خیلی نامردی که تنها میروی، چرا انقدر زود میروی،
دلم برایت تنگ میشود و...
زبانم نمیچرخد؛
دوست ندارم گریه کنم، آرام و با
بغض میگوید: حلالم کن!
جواب نمیدهم؛ مثل همیشه، مغرور میشوم تا کمی منت بکشد.
میدونم خیلی برات کم گذاشتم، وقتی نیاز داری دارم میرم، حق برادری رو ادا
نکردم،
ولی وظیفه ست؛ غیر از ما خیلی آدمای دیگه تو دنیا هستن که کمک میخوان، نباید فقط خودمونو ببینیم،
بیدرد بودن صفت آدم نیست... نترس
حوراء!
تو راهتو پیدا میکنی! آینده خیلی میتونه بهتر باشه اگه تو بخوای؛
تو راهتو، آینده تو، دلارامتو پیدا میکنی؛ به شرطی که ناامید نشی،
میدونم ایمانت انقدر قوی هست که نیاز به این حرفا نیست!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_شصت_ونهم دل سپرده ام به دلآرامم ؛ از خودش خواسته ام هوایم را داشته ب
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتادم
حرفهایش مثل آبیست که هرچند آتش افتاده به جانم را خاموش نمیکند، ولی
از شدتش میکاهد؛
دست می اندازم دور گردنش،
سرش را پایین میآورم و پیشانیش را
میبوسم؛
سرم را بر سینه میفشارد؛ به اندازه تمام هجده سال دلم برایش تنگ میشود، دوست ندارم سرم را بردارم؛ شانه هایش تکان میخورند.
جایی خواندم که گریه مردان، نماز باران است.
وقتی سرم را برمیدارم، لکه آبی روی پیراهنش مانده؛ میخندد، از همان
خنده های شیرین.
دست میگذارد سر شانه ام و دستمالی میدهد که اشکهایم را پاک کنم؛
بلندگوهای فرودگاه پروازش را اعلام میکنند، قرآن کوچکی از کیفم
درمیآورم و بالا میگیرم که از زیرش رد شود؛
اصلت برایم مهم نیست دیگران چطور نگاهم میکنند،
با اینکه دستم را بالا نگه داشته ام، گردنش را برای رد شدن از زیر قرآن کمی خم میکند؛
آنقدر نگاهش میکنم تا در سالن پرواز گم شود؛
هوا ابریست و الان است که ببارد.
آری؛ گریه مردان، نماز باران است.
#در_رفتن_جان_از_بدن_گویند_هرنوعی_سخن
#من_خود_به_چشم_خویشتن_دیدم_که_جانم_میرود...
پیشانی ام را به در میچسبانم و اشک میریزم، انگار به "در" پناه آورده باشم؛
این بار هوای حرم غریب است با من! تصور اینکه نه روز به همین زودی تمام شد برایم سخت است،
باورم نمیشود به همین زودی باید بروم، چرا قدر لحظات را ندانستم؟
نگاهی به ساعت میاندازم، پنج دقیقه وقت دارم؛ برای سومین بار برمیگردم
داخل حرم،
وداع چقدر سخت است...
آیینه ها، چلچراغها، معرقها و سنگهای قشنگ مرمر، همه میخواهند بدرقه ام کنند اما من خداحافظی را دوست ندارم.
حیران و آواره، خودم را روبه روی ضریح میرسانم و کنار دیوار می ایستم؛
گله مندانه نگاهش میکنم و شعر میخوانم:
آینه کاری اندر حرمت چشم ترم خواهد بود
عشق مدیون تو ای شاه کرم خواهد بود...
فقط من هستم و او، روبرویم ایستاده و با لبخند نگاهم میکند، میخواهد یاری ام
کند؛
به هقهق میافتم:
من تازه آروم گرفتم آقا، کجا میخواین آوارم کنین؟
کجا برم آواره بشم؟ خونه ام اینجاست...
دلم را دخیل میبندم به ضریح، این دخیل امیدوارم هیچوقت باز نشود؛
تمام حاجات و دغدغه ها و غصه هایم را همراه اشکهایم در حرم میاندازم.
سبک میشوم و بوی گلاب را تا میتوانم در ریه هایم میکشم؛ برای پدر و مادر بیشتر از همه دعا میکنم،
مخصوصا مادر که مدتیست جواب تلفنم را نمیدهد و دلم برایش تنگ شده است؛
به جای حامد هم زیارت کرده ام؛
احساس میکنم استوار شده ام برای آینده، برای عسر و یسر زندگی ام.
به سختی چشم از ضریح برمیدارم، ولی هرچندقدم برمیگردم که ببینمش؛
تاجایی که بین دستها و آیینه ها گم شود
بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز، آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم.
#وقت_رفتن_که_حرم_ماند_و_کبوترهایش
#بی_پر_و_بال_نشستیم_و_حسادت_کردیم
#و_سری_از_سر_افسوس_به_دیوار_زدیم
#و_نگاهی_غضب_آلود_به_ساعت_کردیم...
چشمانم با کبوترها تا گنبد میرود و اشکهایم میغلتند تا پنجره فولاد؛ رو به
حرم میایستم و برای صدمین بار، دست بر سینه خم میشوم:
زود برمیگردم آقا.
پیشانی ام را به در تکیه میدهم و روی در دست میکشم:
خدا مرا از دراین خانه جدانکند؛
جدایی در این خانه مرا خاتمه نیست.
تا برسم به صحن جامع و محل قرار، پنج دقیقه تاخیر داشته ام؛ حاج مرتضی
دست تکان میدهد که پیدایشان کنم، دور هم روی فرش نشسته اند و قصد رفتن
ندارند؛
کفشهایم را داخل پلاستیک میگذارم و آرام و سنگین کنار عمه مینشینم و
سلام میکنم.
-زیارت قبول!
-سلامت باشید.
سکوت برقرار میشود؛ چرا نمیرویم؟ با نگاههایشان باهم حرف میزنند و فقط
من سردرگم مانده ام؛
سر میچرخانم به طرف گنبد که کبوترها دورش طواف میکنند.
بالاخره راضیه خانم صدایش را صاف میکند:
حوراء! شما واسه آینده ات چه برنامه ای داری؟
چقدر آینده من برای بقیه مهم شده!
گیج نگاهش میکنم:
چی؟ آیندم؟
شاید حوزه رو ادامه بدم... شایدم دانشگاه...
لبخند گوشه لبهای حاج مرتضی سبز میشود؛
شاید به گیجی من میخندد!
چه جای مطرح کردن این بحثهاست؟! آنهم جلوی علی و حاج مرتضی!
نه منظورم ازدواجه! بهش فکر کردی؟
سرم راپایین میاندازم:
نه... اصلا...
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_هفتادم حرفهایش مثل آبیست که هرچند آتش افتاده به جانم را خاموش نمیکند،
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتاد_ویکم
کمی تجزیه تحلیل میکنم و دوزاریم می افتد چه خبر است!
راضیه خانم با عمه درباره خواستگاری و اینها حرف میزند ولی من درست نمیفهمم.
شوکه شده ام؛
انگار در مرکز خورشیدم، داغ داغ داغ! فشار خون را در شقیقه هایم حس
میکنم،
حتما سرخ شده ام! سرم را بیشتر خم میکنم، ابروهایم را بهم گره میزنم و
چیزی نمیگویم.
باید برخودم مسلط شوم؛ "یا امام غریب! این چه بساطیه برامون تو حرم جور کردی؟"
متوجه میشوم همه به من نگاه میکنند، بجز علی که حالش دست کمی از من
ندارد؛
گویا منتظرند جواب بدهم. اصلا نمیدانم چه عکس العملی باید نشان دهم و چه بگویم.
از دست این مادرها که اینطور آدم را گیر میاندازند!
خدای موقعیت شناسی اند اینها!
حاج مرتضی ذهنم را میخواند:
دوست داشتیم تو حرم آقا مطرح بشه.
آب گلویم را به سختی فرومیدهم و با صدایی که فقط عمه میشنود میگویم:
اخه الان اصال به این چیزا فکر نمیکنم!
ببین دخترم، علی من شرایط خاصی داره، باید با یه دست زندگی کنه؛ برای همین
خواستیم اینجا درحضور امام رضا مطرح کنیم که آقا خودشون کمک کنن.
اصلا دوست ندارم علی را حتی زیرچشمی نگاه کنم.
این نه روز حتی سلام و علیک درست و حسابی باهم نداشتیم، چه رسد به حرف زدن!
اما حالا همه چیز عوض شده.
آرام میگویم: هرچی داداشم بگه، صبرکنین بیاد.
خودم هم خسته ام از اینهمه گوشه گیری. با رفتن حامد، مثل لاک پشت شده ام؛
کافیست دور و بریها رهایم کنند تا بروم به اتاق و یا بنویسم یا کتاب بخوانم.
رمان خارجی یا ایرانی، فیلمنامه یا نمایشنامه، شهید مطهری یا دفاع مقدس...
فرقی نمیکند.
حامد هرهفته زنگ میزند و اخبار اینجا را کامل دریافت میکند ولی از آن طرف و کارهایش حرفی نمیزند.
عمه هم با نزدیک شدن بازگشایی مدارس، بیشترمیرود مدرسه شان؛ وقت من آزاد است و سعی دارم خودم را دوباره پیدا کنم وبسازم.
شاید برای همین انزوای من است که حامد این هفته، دو سه روز مرخصی گرفته و آمده اصفهان.
گلستان وسط هفته خلوت است؛ من و عمه حامد را محاصره کرده ایم؛
صورتش آفتاب سوخته شده و کمی لاغر. عمه شکایت میکند که چرا به رزمندگان
اسلام غذای درست و حسابی نمیدهند که پسر من انقدر لاغر شده؟ بازهم خدارا
شکرنمیتواند به آفتاب بابت تابیدن ایراد بگیرد!
نزدیک مزار پدر که میشویم، عمه پا تند میکند و من و حامد را تنها میگذارد؛
فرصت خوبیست برای صحبت کردن؛ حامد شروع میکند:
پس باالاخره قضیه رو مطرح کردن حاج مرتضی؟!
داغ میشوم و سرم را پایین میاندازم: ولی من بهش فکر نکردم، فعلا درگیر
خودمم.
میدونم؛ میخوای خودتو پیدا کنی، ولی مطمئن باش به این نتیجه میرسی که
آدم نصفه ای الان و یه همراه میخوای برای ادامه دادن؛
همه یه موقعی به این حالت
میرسن که زندگیشون بی هدف و پوچ شده؛
چرا؟ چون همراه میخوان، نیمه
دیگه اشونو میخوان، وقتی باهم میرسن به یگانگی، تازه معنی زندگی رو میفهمن،
دیریا زود به این نتیجه میرسی.
-یعنی خودت رسیدی؟
میخندد و به روبرو خیره میشود:
از ما گذشته این حرفا!
-جنابعالی که انقدر خوب مشاوره میدین یکم از این روضه ها واسه خودتون
بخونین!
-من با تو فرق دارم حوراء!
زنده و مرده بودنم معلوم نیست!
اخم میکنم: نمیخواد خودتو لوس کنی!
-بحث رو عوض نکن! نظرت درباره علی چیه؟
به من من میرافتم:
چه نظری اخه؟ من که نمیشناسمش!
-گفته بودی هرچی من بگم، نه؟
سر تکان میدهم. ادامه میدهد:
من میگم بچه خوبیه؛ خیلی وقته باهم دوستیم،
ولی بازم راه افتادم تو محلشون تحقیق؛ از نظر اخلاق و ایمان موجهه، بهتر از
علی پیدا نمیکنی، ولی بخاطر دستش، باید فکر کنی.
تجربه ناموفق مامان رو یادت نیست؟ مامان نتونست سختی زندگی با جانباز
رو تحمل کنه.
اولت شدت جانبازی بابا با علی خیلی فرق داره، دوما بابا بعد ازدواج با مامان
جانباز شد؛
مامان خودش انتخاب نکرده بود؛ تو الان میتونی شرایط رو بسنجی و برنامه
ریزی کنی؛
آدما هم باهم فرق دارن، بستگی به خودت داره، مهم اینه که عاقلانه فکر
کنی نه احساسی؛
من نمیگم به علی بله بگی یا ردش کنی، میگم از ترس عقب نکش؛
علی شاید تنها نقصش همین دستش باشه، حیفه بخاطر نقص ظاهر از
باطن پاکش غافل بشی؛
اول ببین باخودت چندچندی؟ علی رو بسنج، انقدر زود ردش نکن؛
میخوام قبل از رفتن خیالم از بابت تو راحت بشه، شاید باورت نشه ولی
مهمترین دغدغه ام تویی...
خیلی کم گذاشتم برات...
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
•┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈•
این روزها دلم گرفتہ
جنون وار در طلبِ لیلے
می ڱردم
و براےِ دلِ بیچاره ے خودم
مرثیہ می خوانم
هر جور ڪہ مے خوانم
آخر بہ مرثیہ تو مے رسم
🌸
لیلےِ من ...
یڪ دم ببین
حالِ مرا ...
#ز.صادقے
#مجنونِڪوےلیلے
#شب_جمعه_حرم
•┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈•
◾️سالروز شهادت جانسوز نهال گلشن دین،
◾️ نور دیده زهرا، سپهر دانش و بینش،
◾️ #امام_محمدباقر (ع) تسلیت باد.
╭─┅══┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅══┅╯
🌸🍂
#بــــرگــےازخاطــــراتــــــ 📄
◽️همیشه مےگفت :
زیباترین شهادت را میخواهم !
یڪ بار پرسیدم :
شهادت خودش زیباست ،
زییاترین شهادت چگونه است ؟!
◽️در جواب گفت :
#زیباترین_شهادت این است ڪه
جنازهاے هم از انسان باقے نماند.....
°•{هادے دلهـــــا
#شهید_ابراهیــــم_هــــادے🍃🌹}•°
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_هفتاد_ویکم کمی تجزیه تحلیل میکنم و دوزاریم می افتد چه خبر است! راضیه
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتادودوم
دستم را میگیرد و مینشاند روی نیمکت، روبروی مزار پدر؛ اصلا نمیتوانم سرم
را بالا بیاورم. با انگشتهایش بازی میکند: بشین فکر کن از زندگیت چی میخوای؟
میخوای چی بشی؟ به کجا باید برسی؟ خدا ازت چی میخواد؟ اون حد اعالی
خودتو
درنظر بگیر و بیا عقب؛ اونوقت میبینی برای رسیدن به درجات بالاتر به یه
همراه نیاز داری؛
کی بهتر از علی؟ من با شناختی که از هردوی شما دارم فکر میکنم
بتونیدباهم خوشبخت بشید.
کلماتش یکی یکی در ذهنم تحلیل میشود تا میرسم به کلمه "باهم."
مزمزه اش
میکنم و لب میگزم؛ صدایم در نمیآید که جواب بدهم.
هر سوالی درباره اخلاق و عقیده و کار و شغل و وضعیت خونوادگی علی داری از
من و عمه بپرس؛
خیلی وقته باهم رفت و آمد داریم، اگه هرکی دیگه بجز علی بود یه
هفته میموندم اصفهان برای تحقیق، فکر نکن ما تو این قضیه خیلی سهل
انگاریم،
شاید ندونی ولی خواستگارات رو دقیق میسنجیدیم و اگه نامناسب بود مطرح
هم نمیکردیم باهات.
تازه میفهمم در این مدت چقدر گیج و غافل بوده ام که چیزی از نگاهها و
صحبتهای رمزآلود عمه و حامد نفهمیده ام!
باید بیشتر فکر کنم؛ در این مدت خیلی معطلشان کرده ام ولی هنوز گیجم.
شاید اگر حامد بود و کمکم میکرد زودتر به نتیجه میرسیدیم؛ اما نبود حامد مرا
میترسان َد؛
آنقدر به او و راهنماییهایش وابسته شده ام که حس میکنم بدون او نمیتوانم
تصمیم بگیرم؛ آرام میگویم: باید بیشتر فکر کنم!
ببین! تو الان یه ماهه داری فکر میکنی! عمه میگه خیلی منزوی شدی؛ برای
به نتیجه رسیدن باید با علی باهم فکر کنید، حرف بزنید، سوالاتونو ازهم
بپرسید،
اینطور بخوای فکر کنی تا قیامت به جایی نمیرسی؛ از روی ترس فرار نکن،
بذار یه شب بیان خونمون،
حرفامونو بزنیم؛ آخه فکر علی بیچاره باش که چند وقت دیگه سر
به بیابون میذاره!
دستم را روی صورت داغم میگذارم: ن... نمیدونم... هنوز گیجم... میترسم...
آینده خیلی مبهمه!
تو خیلی با من فرق داری؛ من از بچگی خیلی با آدما مواجه نبودم، از همون اول بلاتکلیف بودم.
دستش را روی زانویم میگذارد و فشار میدهد:
پس توکلت کجا رفته خانوم
طلبه؟
این چیزا رو شما باید به من یاد بدی؛ انقدر مشکلات رو واسه خودت غول
نکن؛ این یه مسئله سادست که با یکم فکر حل میشه! ترس که نداره خانوم کوچولو!
آرنجم را میگیرد و آرام پایین میآورد: من به عمو رحیمم سفارش میکنم تو
همه جلسات باشه، اصلا بره تحقیق... قبول؟
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_هفتادودوم دستم را میگیرد و مینشاند روی نیمکت، روبروی مزار پدر؛ اصلا ن
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_هفتادوسوم
درگیرم با خودم؛ حامد راست میگوید، احساس پوچی میکنم؛ شاید به قول او
به یک همراه نیاز دارم؛ به یک نیروی محرک به نام عشق.
دست میاندازد سر شانه ام و تا مزار پدر همراهی ام میکند؛
برایم مهم نیست که چادرم را تازه شسته ام، آوار میشوم کنار پدر و سنگ مزار را بوسه باران میکنم؛
دلخورم از دستش، او الان باید باشد، باید! باید پدری باشد که تصمیم بگیرد
برای دخترش؛
پدری که قهرمان دوم زندگی دخترش را انتخاب کند.
میدانم پدری میکند برایم...
سر راه میوه و شیرینی میخرد؛ عمه واکنشی نشان نمیدهد، اما من تعجب
میکنم:
خبریه؟
لبخندش را پنهان میکند: مهمون داریم!
اجازه نمیدهد من کاری کنم؛ خودش خانه را جارو میزند و مرتب میکند و میوه ها را میشوید؛
عمه هم دارد کمد من را زیر و رو میکند، مانتوی کرمی و روسری لیمویی ام
را همراه چادر رنگی ام در میآورد و میگوید: همینا رو بپوش!
نگاه ها و لبخندهایی که بین عمه و حامد رد و بدل میشود، اعصابم را خرد
میکند؛
هرچه میپرسم مهمانمان کیست، جواب سربالا میگیرم:
-هیئت دیپلماتیک !1+5
-کمیته حقیقت یاب سازمان ملل!
-بازرسان آژانس بین المللی انرژی اتمی!
آنها میخندند و من حرص میخورم. بالاخره وقتی در میزنند،
حامد میزندزیرخنده و میگوید: حاج مرتضی و خونوادشن!
مغزم قفل میشود؛ یعنی من انقدر گیجم که نفهمیده ام تا الان؟ فرار میکنم به
اتاقم، انگار رودههایم دارند دور معده و کبدم میپیچند. قلبم تند میزند و عرق
کرده ام؛
صدای خوش و بش کردنشان میآید، کارد بزنند خونم درنمیآید؛ تندتند طول
و عرض اتاق را طی میکنم و با عکس پدر حرف میزنم:
آخه این چه پسریه شماتربیت کردین باباجون؟
همیشه اینطوری آدمو تو عمل انجام شده قرار میده؟
اون از مشهد بردنش، سوریه رفتنش، اینم الان! بابایی من الان آمادگی ندارم! اصلا
الان شما باید باشید و نیستید، چرا آخه؟
وقتی حامد در اتاق را باز میکند و با تعجب میپرسد: باکی حرف میزدی؟
تازه میفهمم بلند فکر میکردم!
سرجایم میایستم و مثل بچه کلای اولیها میزنم زیرگریه!
حامد داخل میآید و در را پشت سرش میبندد؛ اشکهایم را پاک میکند و با
دستپاچگی میگوید:
وای آبجی چرا انقدر هول شدی؟ من غلط کردم! حالا این دفعه تو فقط بیا سلام علیک بکن!
من قول میدم دفعه بعد واقعا موگرینی رو بیارم!
میخندم؛ درحالی که چادرم را مرتب میکند میگوید:
تازه این جلسه اوله!
دستم را میفشارد، مثل همیشه دست او گرم است و دست من سرد؛ میرویم به
سالن و با مادر و خواهر علی روبوسی میکنم؛ حواسم به حرفهایشان نیست؛ اما
انگار باید با علی برویم به حیاط و صحبت کنیم! برق میگیردم!
من چه دارم که بگویم به او؟
او با آمادگی آمده و من...
به خودم که میآیم، علی را میبینم که در ایوان ایستاده و منتظر است بیرون
بروم،
پشت سرم هم حامد است؛ کلا نه راه پس دارم، نه پیش!
دمپایی هایم را میپوشم و قدم به حیاط میگذارم؛
هوای آزاد کمی حالم را بهتر میکند،
روی تخت مینشینیم. حامد چشمکی میزند و در را میبندد. هوای
شهریور چندان گرم نیست ولی خیس عرق شده ام؛
سر هردومان پایین است و چنددقیقه ای
در سکوت میگذرد،
علی بالاخره صدایش را صاف میکند: قراره حرف بزنیم!
به حنجره ام فشار میآورم:
من امشب آماده نبودم... شما بفرمایید...
نمیدانم اصلا صدایم را شنیده یا نه؟! نفس عمیقی میکشد و میگوید:
خوب اولین چیزی که مهمه، همین مشکل دست منه! ببینید دست من کارایی قبلشو از دست داده؛ مثل اینه که ندارمش؛
الان حدود یک ماه و نیمه که سعی کردم با این شرایط کنار بیام؛
دست برتریم نیست که خیلی اذیت بشم...
از پس بیشتر کارام برمیام ولی بازم به خودتون بستگی داره، هرجوابی بدین موجهه برام.
مکث میکند و ادامه میدهد:
البته فقط مشکل دست نیست... یکی دوتا ترکش توی کتف و کمرم هست که نتونستن درشون بیارن... گاهی اذیت میکنن ولی باهم کنار اومدیم؛
اما اگه بحث شغل مطرح باشه، فعلا توی سپاه شاغلم؛
بیشتر حقوقم که خیلی هم نیست صرف پدر و مادرم میشه و پس انداز زیادی ندارم،
نمیتونم به این زودیا خونه تهیه کنم؛ میخوام بگم چیز زیادی ندارم، همینم که هستم!
هرچی بگید حق دارید!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_هفتادوسوم درگیرم با خودم؛ حامد راست میگوید، احساس پوچی میکنم؛ شاید به
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتادوچهارم
زیر لب غر میزنم:
اینکه همش شد مادیات!
دستپاچه میخندد:
آخه من تجربه اینجوری نداشتم تاحالت، درست نمیدونم چی باید بگم!
شما هرچی میخواید از مادیات و معنویات بپرسید!
خون به مغزم هجوم میآورد.
نه که من تاحالا از این تجربه ها داشتم؟ در دل این را میگویم؛
نمیدانم باید چه بپرسم، سردرگمم.
احتمالاعلم غیب میداند چون خودم هم به زور میشنوم چه میگویم و لب خوانی هم نمیتواند کرده باشد چون سر هردومان پایین است.
-خوب... من... فقط انتظار همراهی دارم ازتون... نیاز به کسی که مثل من فکر
کنه، دغدغه ها و ارزشهاش مثل خودم باشه تا بتونیم باهم سریعتر برسیم به هدف،سریعتر رشد کنیم.
سکوت میکند، جواب نمیدهم؛ نمیشود با همین چند کلمه جواب داد،
مخصوصا وقتی در عمل انجام شده قرار گرفته ام و مغزم فقط حروف اضافه(از، به، با، که و....)را تشخیص میدهد!
حالم تازه کمی جا آمده است،
خواب به چشمم نمیآید، باید با حامد حرف بزنم؛
درباره هر موضوعی جز رفتن.
به اتاقش میروم، بعید است خواب باشد؛ آرام در را باز میکنم، در اتاق نیست؛
روی تختش ساک و لباسهای نظامی اش را گذاشته که جمعشان کند.
در اتاق را میبندم تا دنبالش بگردم؛
لب حوض نشسته و با دست در آب
موج می اندازد؛
چشمهای آسمانی اش بین ستاره ها میچرخد.
پا به ایوان میگذارم؛ متوجه میشوم روی تخت، چند عکس و کاغذ افتاده؛ بدون
اینکه حرفی بزنم روی تخت مینشینم و کاغذها را برمیدارم؛ وصیتنامه دوستان
شهیدش است؛
اولی را میخوانم که بدخط و با عجله نوشته شده:
بسم رب الشهدا
من المؤمنین رجال َصدقوا ما عاهَدوالله عَلَیه فَمنهم مَن قضی نحبَه وَ
منهم مَن یَنتَظر وَما بَدلوا ت َبدیلا
السلام علیک یا زینب کبری...
خانم جان گذشت دوران غربت اهل بیت علیهم السلام و حالا شیعیان شما در سراسر دنیا نمیگذارند دوباره جسارتی به حرم صورت بگیرد. دیگر اجازه نخواهیم داد شمرها و حرمله های زمانه خود را با خون بیگناهان سیراب کنند، حتی اگر از سرهایمان کوه بسازند یا زنده زنده در شعله های آتشمان بسوزانند، باز به فریاد هل من ناصر لبیک خواهیم گفت.
توصیه اکید بنده به اطرافیان اول انجام واجبات و مستحبات و ترک محرمات و
مکروهات است و از اهم واجبات، حفظ انقلاب و خون شهدا و اطاعت از امام
خامنهای حفظه اهلل تعالیست. همانا کسی که به هنگام یاری رهبرش خواب
باشد، با لگد دشمنان بیدار خواهد شد.
علی مصدق خواه
12- اردیبهشت 95
دستم را روی دهانم میگذارم که جیغ نکشم؛ مصدق خواه مگر فامیل حاج
مرتضی نبود؟!
وصیتنامه ها را از نظر میگذارنم و میگذارم کنارم.
صدای حامد است؛ آرام با دست در گلدان اطلسی آب میریزد ومثل بچه ها نوازشش میکند نگاهشبه من نیست،
تاحالا وصیتنامه یه شهید زنده رو نخونده بودی؟
ادامه میدهد: آخرین باری که رفت
سوریه اینو نوشته؛
بجز علی، صاحب تموم این وصیتنامه ها شهید شدن؛ وقتشه اینا رو
برسونم دست خونواده هاشون، فردا میای باهم بریم؟
بجای جواب، یکبار دیگر تاریخ وصیتنامه ها را مرور میکنم؛
وصیتنامه علی قدیمیتر است؛ میگوید: حالا که علی اومد خیالم از بابت شما راحت شد.
واقعا قابل اعتماده، ولی بازم هرچی تو بگی؛
منکه نمیتونم مجبورت کنم.
آرنجم را لبه تخت میگذارم و دستم را میزنم زیر چانه ام؛
کاش بازهم حرف بزند، از سوریه بگوید، از گذشته، از پدر، از امید، صبر، دلارامم... هرچه دوست دارد بگوید
اصلا فقط میخواهم حرف بزند.
لبخند کوچکی روی لبهایش مینشیند:
این علی کلاسر نترسی داره!
میدونی چی شد که به این روز افتاد؟
منتظر جواب نمیماند و ادامه میدهد:
یه ترکش کوچولوی ساده خورده بودا،
ولی چون حاضر نشد بیاد عقب، ترکشه با موج انفجار حرکت کرده و زده اعصاب
دست رو ترکونده!
بعدشم چندتا ترکش دیگه نوش جون میکنه، بازم قبول نمیکرده بیاد عقب، به زور میارنش با کلی گریه و زاری و ضجه و ناله!
چشمم به یکی از عکسها میافتد؛ حامد و علی دست در گردن هم، با لباس نظامی.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
امشب همہ چیز رو بذارید ڪنار
یہ نفسِ عمیق بڪش و بگو
حسیـــــــ❤️ن ...
چندبار بگو
ببین راه نفس هات باز میشہ
(برای اون هایے ڪہ راهِ نفس هاشون خیلے وقتہ بستہ شده )
امشب تا فردا ڪمے بہ خودت و
ارباب فڪر ڪن ...
باهاش حرف بزن
اگر نتونستے
دستتو بزار رو سینہ ات
فقط یہ سلامِ زیرِلب بگو ...
#السَّلامُعلیڪَیااَباعَبداللہ ...
حواسش بہ تو هم هست...خیالٺ راحت
🌸🌸🌸
اگر یادتون بود این حقیر را هم دعا کنید
ز.صادقے
•┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_هفتادوچهارم زیر لب غر میزنم: اینکه همش شد مادیات! دستپاچه میخندد: آ
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_هفتادوپنجم
چشم از تصویر لرزان ماه در حوض برمیدارد و مستقیم نگاهم میکند:
خواهر داشتن خیلی خوبه، دلت گرم میشه به حضورش؛ لوست میکنه ازبس محبت میکنه!
نمیدونم همه خواهربرادرا همینطورن یا فقط ما اینطوری هستیم؟!
چشمانش پر از محبت است و میدرخشد، دوست دارم تا قیام قیامت نگاهش
کنم.
نمیدونی تو سوریه، بغل گوشمون چه خبره؛ چیزی که تو تلوزیون و اخبار میبینی یه صدم اون چیزی که واقعیت داره نیست؛ انقدر این داعشیا وحشی اند که حد نداره؛
میدونی، خیلیام حس میکنن مسلمونن! معتقدن برای خدا و پیامبر آدم میکشن! یه جونورای عجیبی هستن اینا...
وظیفه شما طلبه ها اینه که فرق اسلام
رو با عقیده اینا مشخص کنین تو دنیا.
دستم را از زیر چانه ام برمیدارم، به پشت تکیه میدهم و دستانم را ستون
میکنم.
-میترسم حامد! خیلی از آینده میترسم!
-توکل رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه آبجی جان!
گلدان را لب حوض میگذارد و روی تخت، کنار من مینشیند.
بابا خیلی دوست داشت شبا بیاد تو حیاط، نماز بخونه یا ستاره ها رو نگاه کنه.
دلم برای پدر نداشته ام تنگ میشود؛ اصلاشاید حامد را بخاطر شباهتش به
دوست دارم.
قبول دارم، حق داری نگران باشی، ولی خدایی که تا الان هواتو داشته، بعدشم
تنهات نمیذاره.
عکسها را برمیدارد و یکی یکی از نظر میگذراند؛ درهمان حال میپرسد:
حالامیخوای علی رو جدی بگیری یا کلا بیخیالش بشی؟
قلبم میایستد؛ خیره میشوم به ماه و نفس عمیق میکشم؛ نمیدانم چه بگویم؛
سعی میکنم نخندم ولی گوشه لبم کمی کج میشود و نگاه حامد دور نمیماند.
آستین هایش را بالا میزند و لب حوض وضو میگیرد؛
بدون هیچ حرفی به اتاق میرود؛
در حیاط به تماشای ماه مینشینم، مثل پدر؛ فقط کاش صدای مناجات
حامد را از اینجا هم بشنوم...
با اینکه از صبح تا حالا کلی کار کرده و باید خسته باشد، سرحالتر از همیشه
است؛
از صبح تا ظهر اصفهان را ز یر پا گذاشته ایم تا وصیتنامه ها را به دست
خانواده ها برسانیم، اما حامد سریع خداحافظی میکرد که خیلی مزاحمشان نشویم؛ بعد هم برگشتیم خانه واستراحتی کوتاه کردیم،
از عمه خداحافظی کرد و باهم آمدیم
گلستان.
این بار نه فقط با عمه، با خانه و حیاط و گلهایش هم خداحافظی کرد؛ خوبی اش
این بود که امروز درخانه خودمان بودیم و عمه راحت توانست هرچه میخواهد
حامد را درآغوش بگیرد و صورتش را بوسه باران کند؛
و وقتی حامد دستش را به زور میبوسد، مادرانه دست برسر حامد بکشد و بگوید: نکن پسرم... نکن عزیزم...
عمه آن لحظه گریه نکرد، اما شاید بعد از اینکه گفت سپردمت به خدا و آب
پاشید پشت سرمان، دلش مثل کاسه آب ریخت و باران شد.
نباید با هر اتفاق کوچیکی خودتو ببازی؛ دنیام زیر و رو بشه تو تکیه ات به همون
خداییه که دنیا رو زیرو رو میکنه!
آیندتو میتونی خیلی قشنگتر بسازی، به
شرطی که به جای افسوس خوردن برای گذشته، از تجربه هات استفاده کنی؛
اما مطمئنم با علی قشنگتر میشه.
حامد است که با حرفهایش باعث میشود سرم را از روی شیشه بردارم و مستقیم
نگاهش کنم؛
این دو روز با هر دوجمله، یک علی از دهانش درمیآید!
میداند قانع شده ام، اما میخواهد محکم کاری کند.
با اینکه همین دیروز شهدا بودیم، همه جا برایم تازه است؛ گلستان شهدا یکی
از معدود جاهاییست که تکراری نمیشود برایم، و همیشه حس میکنم باید از نو
کشفش کنم؛
از دیوار کوتاهش که میگذری و از خیابان به گلستان پا میگذاری، دنیاعوض میشود؛ انگار از سرزمین مردگان به بهشت برین آمده باشی!
اصلاهمین دیوار حدودا نیم متری که رویش نخل کاشته اند، مرز عالم ملکوت با دنیای ماست و حتی این دیوار، آلودگی هوای شهر و هیاهویش را به داخل راه نمیدهد؛
این را باید به آنها گفت که تمام تلاششان را میکنند دیوارهای بتنی و ضدصدا بسازند!
مشکل صدا نیست، مشکل ماییم که دائم گوش میسپاریم به صدای نخراشیده دنیا!
دوست دارم به تک تک شهدایی که میشناسم سربزنیم؛ حامد هم ساعت
باکسی که نمیدانم کیست قرار دارد، موافقت میکند؛ حالات و رفتارهایش مرا میترساند،
طوری با حسرت به شهدا نگاه میکند که انگار دوست دارد همین حالا پربکشد
تنهایم بگذارد، بیتابی اش من را هم بی تاب کرده.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_هفتادوپنجم چشم از تصویر لرزان ماه در حوض برمیدارد و مستقیم نگاهم میکند:
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتادوششم
هردو به پهنای صورتمان اشک میریزیم؛ حتی خودم هم نمیدانم چرا گریه
میکنم.
گله دارم، نگرانم، میترسم...
حامد بیشتر از هرکسی مرا میفهمد و اگر برود، تنهای تنها میشوم...
دست به دامان شهدا شده ام و همه چیزم را نذر کرده ام که
بماند.
حدود 4بعد از ظهر است که برمیگردد به طرف در ورودی، زود است؛
با تعجب میپرسم:
مگه پنج و نیم پرواز نداشتی؟
-با یکی قرار دارم.
ماشینی مدل بالا جلوی در میایستد؛ خدای من!
مادر! مادر و نیما از ماشین پیاده
میشوند؛
حامد اشکهایش را پاک میکند، با شوق کودکانه ای چشم دوخته به مادر،
من مبهوت عقب میروم و لبه سکویی مینشینم؛
حامد سر جایش ایستاده و مادر باطمانینه به طرفش میرود؛
نمیدانم چطور مادر را راضی کرده که ببیندش، به چندقدمی هم که میرسند، حامد جلو میرود که در آغوش مادر آرام بگیرد،
امامادرخودش را عقب میکشد و به سردی دست میدهد.
باورم نمیشود همین مادر به ظاهر بی احساس، اشکی بر گونه اش غلتیده باشد و بعد از برانداز کردن سرتاقدم حامد، او را در آغوش بکشد؛
مادر هرکه باشد، مادر است،
برای بچه هایش جان میدهد و دلش تنگ میشود،
ناگاه دل من هم مادر رامیخواهد، اما ترجیح میدهم فاصله ام را حفظ کنم که راحت باشند.
همانقدر که دخترها بابایی اند، پسرها وابسته مادرند؛
همانقدر که دخترها محتاج راهنمایی و حمایت پدرند، پسرها محبت و مشورتهای مادر را میخواهند.
من وحامد هردو محروم بوده ایم از این موهبت های الهی...
قطعا عمه درحد توانش برای حامد مادری کرده ولی هیچکس مادر نمیشود؛
این را من میفهمم که باوجود سردی
مادرم، عاشقش هستم...
مادر زن مغروریست ولی هیچوقت نتوانسته چشمهایش را پنهان کند.
دستی از پشت سر محکم به شانه ام میخورد،
آه از نهادم بلند میشود، قطعا
نیماست؛
کلافه برمیگردم طرفش:
تو بعد دوسال هنوز آدم نشدی؟
مگه فکر میکنی خودت آدم شدی؟
-هرهرهر! جنابعالی خوش میگذره دیگه کسی نیست اذیتش کنی؟
دوباره به مادر و حامد نگاه میکنم که روی نیمکتی نشسته اند؛ چهره مادر
درهم رفته و حامد متواضعانه صحبت میکند.
-قراره بعد کنکور یکتا باهم عقد کنیم.
-مبارکه!
-تو چی؟ قضیه علی به کجا رسید؟
لبم را میگزم؛ خدایا این از کجا فهمید؟ فقط خواجه حافظ شیرازی مانده که
احتمالا نیما او را هم در جریان میگذارد، ترجیح میدهم ساکت باشم.
چندروز پیش با عمو رحیم اومد خونمون؛ بهش میخورد بچه خوبی باشه، از
مثبت حزب اللهی ها!
ولی خوب دستش ناقصه دیگه!
-نقص و کمال آدما خیلی تعریفای دیگه داره!
به به! چقدرم مدافعشی!
یعنی به همین زودی...؟!
تازه متوجه میشوم چه آتویی دست چه کسی داده ام!
شروع میکند به سخنرانی کردن:
حالا من گفتم پسر خوبیه، ولی با یه دست ناقص و یکم آه در بساط
نمیشه زندگی کردها!
عاقل باش!
-چقدر دلسوز شدی!
بعد دوسال، یکم دلم برات تنگ شده! سوژه خندمون رفته! تو نباشی من به کی بخندم؟
حوصله کل کل کردن را ندارم؛ وای! چقدر حرف میزند، از همان اول همینطور
بود؛
حرف حساب هم که نمیزند، چرت و پرت میگوید؛
سعی دارم بیتوجه به نیما، مادر و حامد را نگاه کنم، غرور مادر و خاکساری حامد را؛ دقیق میشوم به صورتشان،
گریه میکنند؛ چقدر شبیه هم اند!
ناگاه حامد از نیمکت می افتد!
نیما هم ساکت میشود؛ حامد روی پاهای مادر افتاده و مادر خم شده تا بلندش کند،
به نیما پشت کرده ام که اشکهایم را نبیند.
انگار حامد عمری منتظر این لحظه بوده؛ چرا من که فرصتش را داشتم، یکبار پای
مادر را نبوسیدم؟
مادر حامد را بلند میکند و مثل پسربچه ای در آغوش میگیرد؛
همراه نیما زنگ میخورد:
جانم پدر؟
-چشم الان راه می افتیم!
قطع میکند و به طرف مادر میرود: مامان! بابا زنگ زد گفت بیایم!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•