#یا_صاحب_الزمان(عج)💚
مه شعبان به پایان آمد و یارم نیامد
عزیز و مونس و دلدار و غمخوارم نیامد
🌙 #حلول_ماه_مبارک_رمضان_مبارک
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت22 یک هفته از زمان عقد میگذرد و در
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت23
بیچاره خانم بزرگ به دلیل اینکه رسم نبود مادر عروس با ما به خانه ی داماد بیاید در خانه مانده بود او قبل از اینکه پوران را از اندرونی خارج کنند او را نصیحت های مادرانه کرده بود و در آخر او را از زیر قرآن رد کرد و از او خداحافظی کرد
چه رسم ناجوانمردانه ای بود که تمام زن ها از جمله زنان دوست و آشنا و اقوام در این جشن حاضر میشدند اما مادر عروس نمیتوانست برای دست به دست کردن دختر و دامادش در این مجلس حضور پیدا کند و تنها پدر دختر بود که او را دست به دست میداد و بعد از آن مجلس را ترک میکرد و به این صورت دختر از خانواده اش جدا میشد و به خانه ی شوهر میرفت .
من که حرف های مادرانه ی خانم بزرگ را در حالی که از پوران جدا میشد ، شنیده بودم، دلم به حال او او میسوخت زیرا اینک برای همیشه از پاره ی تنش جدا میشد و دختر را به خانه ی کسانی میفرستاد که اسم و رسمی داشتند ولی خلق و خوی آنان برای دختر دلبندش نا آشنا بود
خانم بزرگ به پوران گفته بود که با لباس سفید به خانه ی شوهر برود و باید با کفن سفید آن خانه را ترک کند و باید به شوهرش احترام بگذارد و بالای حرف او حرفی نزند و هرگز از چیزی شکایت نکند و به کم و زیاد قانع باشد و...
خانم بزرگ بعد از نصیحت هایی که به پورا ن دخت کرد من را به جای خلوتی برد و به من ماموریتی داد.
به خواست خانم بزرگ میبایست سکینه که دختری نابالغ بود را در هنگام همهمه و شلوغی به نوعی که توجه کسی جلب نشود ، به یک جای خلوتی ببرم و یک تکه قاتمه ی سیاه (یک جور طناب سیاه ضخیم ). یک تکه چرم و یک میخ ، به او بدهم تا در حالی که زنان مشغول دایره و تنبک هستند گوشه ی دنج و خلوتی بنشیند و چرم را با میخ بکوبد وطناب سیاه را دور میخ بپیچد وبه نام خانواده ی ابوالفضل خان گره بزند .
بدلیل اینکه سکینه دختر کوچکی بود، من مجبور بودم کلماتی را که در حال گره زدن قاتمه باید میگفت ، برایش بازگو کنم .
در خانه ی ابوالفضل خان سکینه را پیدا کردم و با او به نزدیکی چاه آب خانه رفتیم ، از نظر من در حال حاضر اینجا تنها جایی بود که در حال حاضر دنج و خلوت بود و دست کم ،کمتر از بقیه ی جاهای خانه ، رفت و آمد خدم و حشم مشاهده میشد .
سکینه روی زمین نشسته بود و چرم میکوبید وقت گره زدن قاتمه بود ، رو به سکینه کردم و گفتم :زود باش تا کسی نیومده گره ی اول را بزن و با من تکرار کن
سکینه ی بیچاره که از دستورات من اطاعت میکرد در حالی که قاتمه را به دور میخ گره میکرد حرف های من را نیز تکرار میکرد
بستم زبان قمر الملوک مادر شوهر پوران را ....
بستم زبان فخری خواهر شوهر پوران را .....
در حال گفتن اسم آخرین فرد بودم و سکینه تکرار میکرد که صدای پای دو نفر که به سمت چاه آب می آمدند به گوش رسید .خیلی .سریع میخ و چرم و قاتمه ای که گره خورده بود را از سکینه گرفتم و زیر چارقد پنهان کردم و با سکینه به سمت درختهای بلندی که در باغ کنار چاه قرار داشت رفتیم و پنهان شدیم .
دو مرد در حالی که گرم گفت و گو بودند به چاه نزدیک میشدند چشمانم را ریز کردم تا در آن تاریکی شب بهتر بتوانم آن دو نفر را ببینم با اینکه در آن لحظه حضور ذهن خوبی نداشتم اما چهره ی یکی از مردها به نظرم آشنا می آمد .
با کنجکاوی آن مرد را برانداز کردم ، مردی که صورت گندم گون وسبیل های بلند داشت و چشمان جذاب و نافذش ، در تاریکی شب برق میزد
ناگهان ذهنم هشیار شد و به خاطر آوردم که، این مرد را در شب بله بران پوران دخت در حیاط خانه ی ابوالفتح خان دیده بودم، همان شبی که غلام سیاه برای من شاخ و شانه میکشید و من را به اندرونی فرستاده بود .
کنجکاو شدم و با دستی که انگشت اشاره اش به بینی اشاره میکرد به سکینه فهماندم که باید ساکت بماند .
آن مرد به طور حتم از بستگان نزدیک ابوالفضل خان بود که امشب ساقدوش او شده است
خوب میدانستم که مطابق با رسم و رسوم میهمانی امشب مردانه نبود و فقط داماد با چند نفر ساقدوش در یکی از اناق های خانه حضور داشتند .
گوش تیز کرده بودم تا بتوانم حرف های آن دو نفر را بشنوم :مردی که قد کوتاه تری نسبت به آن مرد آشنا داشت میگفت : کی شود که پلوی عروسی تو را بخوریم ؟ ببین داش اِسی بهتره که دیگه گذشته ها را فراموش کنی و زندگی جدیدی را شروع کنی
مرد گندم گون پاسخ داد : جعفر حرفی که میزنم را خوب توی گوشهات فرو کن : میخام که این پنبه را از گوش خودت بیرون کنی ، ای کاش بقیه هم این پنبه را از گوششون در بیارن که یه روزی دوباره سور و سات عروسی من پهن بشه ، از پلو ،ملو هم خبری نیست.
صدای اعتراض مرد قد کوتاه بلند شد که میگفت :تا کی میخای اینطوری زندگی کنی ،این که نشد زندگی ،مطمئن باش اون خدا بیامرز هم رضایت نداره که تو اینقدر گوشه گیر بشی و خودت را از همه کنار بکشی .
مرد گندم گون که به نظر کلافه میرسید با صدای نسب
تاً بلندی گفت :جعفر دست از گفتن این حرفهای تکراری بردار چون فقط خودت را خسته میکنی .
با دور شدن آن دو مرد نفس راحتی کشیدم و میخ و فاتمه و چرم را در دستم فشردم تا بعداً آن را به دست خانم بزرگ برسانم و خانم بزرگ بتواند ، سر فرصت آنها را در گورستان کهنه چال کند و زبان بدخواهان پوران دخت را برای همیشه ببندد .
وقتی که با سکینه خود را به جمع زنان رساندیم آنها در حال اجرای مراسم جلوه دادن بودند . آنها صورت پوران دخت را شسته بودند و مشاطه ای را که از قبل برای بزک کردن عروس خبر کرده بودند در حال بزک کردن پوران دخت بود. بعد از اتمام کار مشاطه زنان روی سر پوران نقل و سکه ریختند و با تنبک و دایره شروع به نواختن و خواندن اشعار عروسی همراه با رقص کردند.
همچنین در ادامه مراسم زینب بیگم شمعی که شبیه یک دست بود و پنج فیتیله داشت را روشن کرد و قسمتی از شمع را که شبیه مچ دست بود درون لوله مسی گذاشت و آن پیج انگشت روشن را در مقابل پوران بالا و پایین گاهی به پوران نزدیک می کرد و با صدای خوبش اشعاری درباره زیبایی حضرت زهرا می خواند و بقیه زن ها با دست زدن و تکرار کردن قسمت هایی از متن شادی و سرور می کردند.
بعد از مراسم جلوه دادن قرار بر خوردن شام شد که توسط خانواده ابولفضل خان فراهم شده بود . تمام مهمانان امشب زنان فامیل و آشنا بودند و تنها مردانی که در خانه حضور داشتند ابولفضل خان و ساقدوش های او بودند که شام را با هم در اندرونی دیگری میل می کردند.
اما در قسمت زنانه ، زنان بر سر سفره های متعددی می نشستند. پیرزن ها ، جوان ها و خانواده عروس ، خانواده داماد حتی کارکنان حمام ، حجامتی ، بند انداز ، مطرب های زنانه و کلفت ها و کنیز ها و زنان مشاطه ای که در بزک کردن عروس نقش داشتند، هر دسته سفره ای جداگانه داشتند.
رسم بر این بود که پوران دخت و ابولفضل خان که عروس و داماد بودند امشب شام را با مهمانان میل نکنند. زنان بعد از صرف شام و کشیدن قلیـ ـان بعد از شام به خانه هایشان برگشتند و هر کدام یک نعلبکی پلوی عروسی برای اهل خانه خود بردند زیرا به عقیده آنها هر کسی که پلوی عروسی را بخورد تا چهل روز غم و غصه به سراغش نمی آید.
در آن شب ابوالفتح خان دست پوران دخت را در دست ابوالفضل خان گذاشت و دخترش را به او سپرد و سپس مجلس را ترک کرد .
تعدادی از زنان که از اقوام پوران دخت بودند و در کارهای عقد و عروسی تبحر داشتند از جمله خاله ها و عمه های پوران دخت آن شب را در خانه ی ابوالفضل خان ماندند و بقیه ی زنان از جمله خود من به خانه ی ابوالفتح خان رفتیم
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
Tahdir joze1.mp3
4.13M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
1⃣جزء اول
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#ماهمبارکرمضان
ماه نزول قرآن
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
#رمضان
ماه نزول قرآن
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
🌺🌙 رمضان آمده است و تمام درهای آسمان به روی زمين بازند و رحمت خداوند هر لحظه و هر ثانيه بر سر و رويمان فرو میريزد.
🌺🌙 اينک دقيقهها و ثانيههايمان، همه لحظههای استجابتند.
روزها و ساعتها، همه موسم رستگاری و رهايیاند.
🌺🌙 خدا گوش به زنگ است.
گوش به زنگ توبهها، آرزوها، گوش به زنگ استغفارها...
خدا دنبال بهانه است، کوچکترين بهانه برای آنکه بهشتش را ارزانی کند و بندهاش را برای ابد در آغوش لطف خويش بگيرد ...
٠•●♥·♥ ╣ @gharghate ╠ ♥·♥●•٠
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
32.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان_صوتی { روز آخر }
♦️ فصل اول ( خامس )
( قسمت سوم )
♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه...
♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی
♦️ کارگردان: علیرضا عبدی
♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات
♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات
♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد
https://eitaa.com/radiomighat
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت23 بیچاره خانم بزرگ به دلیل اینکه
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت24
خیلی دلم میخواست که امشب را در خانه ی ابوالفضل خان باشم تا اگر پوران دخت با من کاری داشت بتوانم به او خدمت کنم اما به خاطر اینکه رسم نبود که دختر باکره دراین شب مهم در خانه ی عروس و داماد بماند با بقیه ی زنها ، به خانه ی ابوالفتح خان بازگشتم .
پس از گذشت یک هفته جشن و سرور آرامش و سکوتی عمیق ،فضای خانه ی ابوالفتح خان را احاطه کرده بود ،امشب شب آخری بود که در خانه ی ابوالفتح خان سپری میکردم و هیجان تجربه ی زندگی جدید ،در خانه ی بزرگ ابوالفضل خان، خواب را از چشمانم ربوده بود و خوب میدانستم که بعضی دیگر از اهالی خانه از جمله خانم بزرگ که در فراق و نگرانی برای پوراندخت به سر میبرد، اکنون بی خواب شده بودند و در این سکوت و آرامش به رویدادهای آینده فکر میکردند .
ساعاتی پیش قبل از اینکه برای خواب آماده شویم ، در اندرونی مشترکمان با بدری نشسته بودیم و صحبت میکردیم از مراسم عروسی گرفته تا خانواده ی داماد و حتی فامیل های خانم بزرگ و پوران که همه موضوعات صحبت ما بودند و حتی روزهای گذشته را با اتفاق های تلخ و شیرینش دوره میکردیم .
من و بدری که از فردا راه و مسیر سرنوشتمان از هم جدا شده بود و در این شب آخر تا دیر وقت بیدار بودیم وبا هم صحبت کردیم و گاهی نگاه من و بدری ما روی بقچه ی آماده شده ای که نزدیک به در اتاق به ما دهن کجی میکرد ، سر میخورد .
هیچ وقت روزی را که به خانه ی ابوالفضل خان پای گذاشتم را فراموش نمیکنم دقیقا ً روز بعد از عروسی پوراندخت بود که همه با هم به خانه ی ابوالفضل خان رفتیم .
در خانه ی داماد یک دسته مطرب شروع به نواختن کرده بودند و بعد از صرف نهار ، عروس و داماد روی ایوان بزرگ شاه نشین نشستند وآنگاه همراه با نوازندگی مطرب پدر و مادر داماد و خواهر و برادر نسوانی که به داماد و پدر او محرم بودند هر یک به اندازه ی استعداد و توانایی خود پایکوبی و دست افشانی کردند.
بعد از آن عروس و داماد دوباره به اندرونی مشترکشان میرفتند و میبایست که تا سه روز از آن اندرونی خارج نمیشدند .
در خانه ی ابوالفضل خان اتاقی بزرگتر و دلباز تر از اتاقی که در خانه ی ابوالفتح خان به صورت مشترک با بدری داشتم به من داده شد.
و من که بسیار کنجکاو بودم ، با گشتن و سر زدن به جاهای مختلف این خانه ی بزرگ خودم را سرگرم میکردم، زیرا پوران دخت هنوز با ابوالفضل خان در اندرونی به سر میبرد و شاید این برای پوران دخت خیلی خوب بود چون در این مدت بیشتر با اخلاق و خصوصیات ابوالفضل خان آشنا میشد
در این خانه ی بزرگ افراد زیادی زندگی میکردند از جمله قمر سلطان که ننه ی اخمو وبد خلق ابوالفضل خان که بسیار یک دنده و زمخت بود و عروس اعتماد د والدوله ی بزرگ به حساب میآمد .
با اینکه قمرسلطان به نظر بسیار زمخت و بد خلق به نظر میرسید ولی مشخص بود که پوران دخت را پسندیده است و با او سر کج خلقی ندارد زیرا وقتی با پوران دخت صحبت میکرد کمی نرمتر میشد شاید فکر میکرد که پوران دخت قرار است به او نوه ی کوچکی بدهد و به همین دلیل با پوران نرم تر از دیخگران ،رفتار میکرد اما در کل رفتار این زن هیچ ثباتی نداشت و بر اساس خواسته هایش از دیگران متغیر بود .
از دیگرکسانی که در این خانه به سر میبرد عمه ملوک بود او خواهر آمیرزا حسن خان اعتماد الدوله بود و پیرزنی بسیارخوش خلق و مهربانی بود ، او در حال حاضر تنها شخصی بود که به خاطر حضور پر مهرش در این خانه احساس دلگرمی میکردم .
یکی از کنیز های اینجا که اسمش خیر النساء بود در باره ی عمه ملوک چیزهایی به من گفته بود که با یاد آوری آنها ، به عمه ملوک فکر کردم و این که بیچاره عمه ملوک با این قلب مهربان چه رنج ها و چه سختی هایی که نکشیده است ، ولی با همه ی سختی هایی که در زندگی اش کشیده بر خلاف قمرسلطان شخصیتی مهربان و دلسوز دارد و این موهبت بسیار بزرگی است .
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
برای شما ماهی بسیار پربرکت و سرشار از رحمت آرزومندم.
طاعات و عبادات شما قبول درگاه حق باشد.
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت25
کنار حوض نشستم و به حوض کاشی کاری شده ی فیروزه ای رنگ ، و ماهی های قرمزی که در آب بازی میکردند چشم دوختم و به دیگر اعضای مهم در این خانه فکر کردم
از خود آمیرزا حسن خان اعتماد و الدوله که با زنانش در این خانه زندگی میکرد گرفته تا نوه های او ، از جمله اسماعیل یکی از نوه هایش که شنیده بودم برای او عزیز ترین است .
آمیرزا حسن خان سه زن عقدی داشت که به غیر از ننه مونس دو زن عقدی دیگر نیز داشت که یکی از آنها زنی میانه سال بود ولی از دو زن دیگر جوان تر بود و پری رخ نام داشت
ننه مونس مادر صفر میرزا بود و صفر میرزا ، پدر ابوالفضل خان به حساب می آمد و پدر شوهر پوران دخت بود .
او از دار دنیا یک دختر و یک پسر داشت که دخترش عمه ملوک و پسرش صفر خان اعتماد الدوله بودند، البته ناگفته نماند که آمیرزا حسن خان اعتماد الدوله از هر کدام از زنهای عقدی دیگرش هفت ،هشت تا بچه ی دیگر نیز پس انداخته بود که بعضی از آنها در این خانه زندگی میکردند.
ننه مونس زنی چروکیده و مهربان بود به احتمال زیاد عمه ملوک این مهربانیش را از مادرش به ارث برده بود .
از بین فرزندان ننه مونس ،عمه ملوک بچه ای نداشت ولی اقا صفر پنج دختر و دو پسر داشت که دو تا از پسرهای او از قمر سلطان بودند و شاید به همین دلیل بود که قمر سلطان خیلی به خود میبالید هر چه که بود او تنها عروس خانواده ی اعتماد الدوله بود که دو پسر زاییده است .
پسر بزرگ قمرسلطان ، ابوالفضل خان بود و پسر دوم او آقا اسماعیل نام داشت
من هنوز پسر دوم قمرسلطان را ندیده بودم ولی تا آنجایی که فهمیده بودم او سال ها بود که راهش را از خوانواده جدا کرده بود و در خانه ای که برای خودش خریده بود به تنهایی زندگی میکرد .
با صدای شخصی که اسمم را صدا میکرد چشم از ماهی ها و حوض کاشی کاری برداشتم و عمه ملوک را دیدم که در حالی که چارقدش را دور کمر بسته بود با دو تکه لباس و یک لگن مسی به من نزدیک میشد .
از روی سنگهای حوض بر خاستم و به سمت عمه ملوک رفتم و تشت را از او گرفتم و گفتم: عمه ملوک چرا به من نگفتید که به شما کمک کنم
عمه ملوک با همان لبخند مهربانش که همیشه روی لبهای چروکیده اش نقش میبست گفت :ننه من خودم میخواستم که رخت شویی کنم,فیروزه کنیزم میخواست رخت ها را بشورد ولی من از بیکاری عاجز شده ام و امید دارم که با انجام کارهای کوچکی از این قبیل سرگرم شوم ،سپس نگاهی مهربان کرد و لبخندی دلنشین بر روی لبش نقش بست و با همان حالت ادامه داد
ننه ، زوده که صتو این چیزا رو بفهمی ،از قدیم گفتن :سلمونیا که بیکار میشن سر همدیگه رو میتراشن
سپس مکثی کرد و آهی کشید و گفت : ما هم از بیکاری سرمون رو به بیگاری گرم میکنیم .
تشت را کنار حوض در پاشویه گذاشتم و کنار آن نشستم نگاهی به عمه ملوک که با تعجب کارهای من را زیرنظر داشت کردم و از جا بلند شدم و در حالی که لباس ها را از او میگرفتم او را به سمت لبه ی حوض هدایت کردم و گفتم :عمه ملوک من لباس های شما رو میشورم و شما هم واسم از جوونی و خاطراتت تعریف کن .
عمه ملوک لبخند تلخی زد و لب حوض نشست وگفت : آی ننه ، اگر بپوشی رختی ،بشینی به تختی ،تازه میبیننت به چشم اونوقتی
شروع به چنگ زدن به رخت های عمه ملوک کردم ولی تمام حواسم به حرفهای عمه ملوک بود
_هی که چه روزگارانی بود ننه
وقتی با جعفرخان که غلام میرزا معین الدین پسر ناصرالدین شاه بود ازدواج کردم و به قصر رفتم زندگی برایم گلستان شده بود .
از طرفی هم میرزا معین الدوله برای جعفر چیزی کم نمیذاشت ،اشرفی بود که پشت اشرفی تو ی جیب های جعفر میرفت و کیسه ی جعفر ،هر روز پر تر و پرتر میشد .
دو سالی گذشت و من بچه ام نشد تا اینکه جعفر شروع به اذیت کردن و آزار دادن من کرد و برای هر چیز کوچک و بزرگی بهانه گرفت و بد اخلاقی کرد .
با تعجب به عمه ملوک نگاه کردم و مشتاق برای شنیدن ادامه ی زندگی عمه ملوک گفتم :بعدش چی شد عمه ملوک
عمه ملوک نگاهش را به ماهی های قرمز داخل حوض دوخت و با لبخند همیشگی گفت : باشه ننه عجله نکن ، زندگی صد سال اولش سخته ..
_هی وای که چه روزایی رو گذروندم همه ی خوشحالی ام از بودن در قصر و زندگی مجلل پر پر زده بود و رفته بود .
جعفر کم کم دست بزن پیدا کرده بود ، اول میزد ولی بعدش پشیمون میشد نه اینطور !
اره ننه زندگیم جهنم شده بود یک روز جعفر چنان با آفتابه ی مسی بر سرم کوبید که خون از سر و صورتم روان شد
فردای اون روز دوباره ابراز پشیمانی کرد من هم که از آن شرایط خسته شده بودم به او گفتم :جعفر نه سرم را بشکن و نه گردو توی جیبم کن .
عمه ملوگ که گویی در بین خاطرات آن دوران غرق شده بود همراه با آه بلندی که از نهادش بر شامد گفت : امان از مال دنیا ! تا پارسال تاپاله رو عوض نون تافتون میگرفت واه و تفو عوض شاهی سفید !(کنایه از آ