🌷سلام
🌾آخرین روز ماه مبارک
🌷رمضان تون عالی
🌾الهی امروز
🌷بهترین وخوب ترین
🌾روز زندگیتون باشه
🌷حالتون خوب
🌾کسب تون عالی
🌷تقدیرتون قشنگ
🌾عاقبتتون بخیر و
🌷زندگیتون بروفق مرادباشه
🌾تقدیم به شما
🌷بهترینها رو براتون آرزومندم
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
#هرروزیک_آیه_ازقرآن 🌱🌻
🌸🍃﷽🍃🌸
🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻
🕋 لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ (ابراهیم/۷)
💢 *همانا اگر #شکرگزار باشید، قطعاً بر شما میافزایم*
📚 بخشی از آیه ۷ سوره ابراهیم
🌸🍃﷽🍃🌸
❤️ خوشبختی از آنِ کسی است،
که در فضای #شکرگزاری زندگی کنه.
#شکرِ بیشتر، خیرِ بیشتر:😇👇
🔔 با #شکر، نه تنها نعمتهای خدا بر ما زیاد میشه، بلکه خودِ ما نیز رشد پیدا میکنیم، زیاد میشیم، و بالا میریم.☝️
لَأَزِیدَنَّکُمْ👈 بر شما میافزایم.
📣.. این سنّت خداست.
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
دوستان برای سلامتی همه بیماران ،کرونایی و غیر کرونایی و این نوزاد ۵ ماهه همه با هم هفت مرتبه سوره مبارکه حمد رو تلاوت کنیم....
🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
لینک گروه استغاثه:
https://eitaa.com/joinchat/352256037C7d604203be
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت71 تقریبا شش روز از خوانده شدن خطب
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت72
اسماعیل خان که از حرف من یکه خورده بود لبخند روی لبانش محو شد و پرسید : دقیقا منظورت از زن دوم را نفهمیدم و باور نمیکنم که اختر من ،کسی که فکر میکنم به خوبی میشناسمش به شوکت خدا بیامرز حسادت کند
در حالی که لبو لوچه ام را آویزان کرده بودم گفتم :خدا شوکت خانم رل رحمت کنه اما خودم شما را با زنتون توی بازار روبروی حجره ی زرگر باشی دیدم
اسماعیل خان که سعی داشت صدای خنده اش بلند نشود تا مبادا کسی از خواب بیدار شود گفت : نگو که خانم خانمها زاغ سیای من رو چوب میزدند ؟
با ناز صورتم را از او گرفتم و گفتم : من زاغ سیاه هیچ کس را چوب نمیزدم ،اتفاقی شما را دیدم
اسماعیل خان با دست راستش صورت من را به سمت خودش چرخاند و ناراحتی ام را از پشت سیاهی چشمانم خواند.
اسماعیل خان دست من را گرفت و به سمت دالان خانه برد
شاید فکر میکرد آن قسمت از خانه امن ترین جای ممکن برای ملاقات مخفیانه ی ماستزیرا که اهالی خانه فقط برای عبور از در اصلی از دالان خانه میگذشتند
تاریکی دالان بیشتر از هر قسمت دیگر این خانه بود و من به سختی میتوانستم صورت مردانه و دوست داشتنی اسماعیل خان را در آن تاریکی ببینم اما گرمای دستهایش که گاهی دستهایم را نوازش میکرد را به خوبی حس میکردم و از حضورش دلگرم میشدم
اسماعیل خان سرش را به صورتم نزدیک کرد تا صدایش را بهتر بشنوم و مجبور نشود با صدای بلند حرف بزند ، او با صدای دلنوازی زیر گوش من گفت :
اختر تو با رفتن ناگهانی ات خواب و خوراک را از من گرفتی
وقتی که تو به عمارت سرد و بی روح من پا گذاشتی با خودت گرما و عشق به همراه آوردی ولی من همیشه به خاطر این عشق و گرمایی که با خود به ارمغان آورده بودی در عذاب بودم و به اجبارو به خاطر ترسی که در وجودم بود از دیدن تو امتناع میکردم و از تنها شدن با تو میگریختم
من سالها به خاطر شوکت و مرگ نا عادلانه ی او خودم را سرزنش میکردم و مقصر میدانستم و حتی ناچیز ترین خوشحالی را بر خودم حرام میدانستم و تو هر روز بیشتر از قبل قلب و روح من را تسخیر میکردی و این چیزی بود که بر حس عذاب وجدان من دامن میزد
بارها با خود عهد کرده بودم که از تو دور بمانم تا بلایی که بر سر شوکت آمد بر تو نازل نشود و بارها به خاطر اینکه تو را نبینم و وسوسه نشوم تا دیر وقت در کاروانسراها وقت میگذراندم و صبح قبل از طلوع خورشید از خانه بیرون میرفتم تا با دیدن تو هوای عاشقی بر ندارم و مجنون نشوم
مدتها درعذاب بودم و شبها به خاطر عذاب وجدان و احساسات نا بسامانی که داشتم ،بر سر مزار شوکت میرفتم و از فرط بدبختی زار میزدم و با او درد دل میکردم ،تا اینکه بلاخره یک شب شوکت به خوابم آمد و از من خواست که خودم را به خاطر مرگ او سرزنش نکنم ،شوکت میگفت اگر من خوشحال باشم روح او نیز در آرامش خواهد بود اما وقتی که تصمیم گرفتم به تو نزدیک تر شوم و با تو ارتباط بیشتری برقرار کنم با گذاشتن یک سیاهه روی تاقچه ی اتاق ناپدید شدی
بعد از آن با خودم درگیر بودم و از تو بینهایت دلگیر بودم که بی خداحافظی من را ترک کرده بودی
قبل از اینکه هر تصمیمی درباره ی خودمان بگیرم ننه قمر سلطان بیمار شد و حال او رو به وخامت گذاشت و من بعد از بیماری ننه قمر از خودم غافل شدم و در همه ی زمان فراغت در کنار بستر ننه قمر وقت میگذراندم
اما بعد از مرگ قمر سلطان بلاخره تصمیم را گرفتم
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت72 اسماعیل خان که از حرف من یکه خور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمضان میرود
ای کاش صفایش نرود
سحر و جوشن و
قرآن ودعایش نرود
کاشکی پرشده باشددلم ازنورخدا
همره روزه و افطار نوایش نرود
#ماه_مبارک_رمضان🌙
🙏 #الهی_العفو🙏
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#پروفایلِامامزمانے💔🌱|•
الھـــے کــہ
همهمون یارامامزمانمون باشیم☔️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
✍استاد انصاریان
از دلایلی که از امام زمان(عج) دور هستیم و ایشان را نمیبینیم، پول دوستی، زیاده خواهی و سرگردانی در شناخت حق است.
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
پشت چراغ قرمز بودیم. محمد خیره نگام کرد
- چرا اینجور نگاهم میکنی؟
- دلم برات تنگ شده.
- وا همین دیشب همو دیدیم.!!!
- اونجور دلم تنگ نشده
- یعنی چی؟
- دلم برای اینکه لباس قشنگ بپوشی و موهات رو شونه کنی رو شونه هات بریزی منم بوشون کنم و یه بوس بزنم روشون تنگ شده🙈
http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
با زینب داخل تاکسی نشسته بودیم و هر دو سکوت کرده بودیم. از لحظه ای که محمد از کتابفروشی بیرون اومد و نگاهم کرد قلبم به شدت به سینه ام میکوبه. نگاه محمد خیلی بیشتر از آشنایی بود. با بهت نگاهم میکرد. نمیدونم این نگاه رو چی معنی کنم. فقط میدونم که منو به یاد داشت. هیجان داشتم و به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا به عقب نگاه نکنم ولی طاقت نیاوردم و لی ای کاش برنگشته بودم.......
http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
فوق هیجانی و زیباااااا🍃💞
ﺁﺭﻭﻡ... ﺁﺭﻭﻡ... رمضان داره به آخرش نزدیک میشه🌙
████████████▒98/5%
این دعاهای زیبا
در آخرین روز رمضان تقدیم بہ شما ♡
الهی اونقدر بخندید که صدای خنده هاتون بشه زیباترین موسیقی کائنات
♡
الهی از شادی اونقدر پر بشید که سرریزش همه ی مردم دنیا رو سیراب کنه.
♡
الهی روزیتون اونقدر زیاد بشه که امیدی باشید برای رسوندن روزی خیلیا.
♡
الهی همیشه بهترین افکار به سراغتون بیان و درست ترین تصمیمات رو بگیرید
الهی اونقدر غرق خوشبختی بشید که تا عمق بی انتهای رضایت برسید
♡
الهی همیشه تنتون سالم باشه و عاقبت به خیر بشید
♡
الهی که همیشه بهترین حال ممکن رو داشته باشید
♡
و الهی که خدا همیشه هواتونو داشته باشه
♡
پیشاپیش عید فطر مبارک🌼🍂
زنده و پاینده باشید🌸🍃
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت72 اسماعیل خان که از حرف من یکه خور
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت73
نفس عمیقی کشیدم و با دقت بیشتری به حرف های اسماعیل خان گوش سپردم
اسماعیل خان مکثی کرد و سپس در ادامه ی صحبت هایش گفت : فکر میکردم که به خاطر تنها بودنم در این سالها ست که همیشه در ذهن و فکر من هستی بنابر این تصمیم گرفتم که با کمک دلاله و عمه ملوک زنی را برای مدتی به صیغه بگیرم تا شاید حال و هوایم تغییر کند
از شنیدن این حرف از زبان اسماعیل خان خیلی ناراحت شدم چون در تمام این یکسال من یقین داشتم که احساس من به اسماعیل خان یک عشق پاک است اما او تصورش درباره ی احساسی که به من داشت چیز دیگری به غیر از عشق بود و این موضوع باعث شد که کمی از او عصبانی شوم و از او فاصله بگیرم و دستهایش را رها کنم
اسماعیل خان که متوجه ی ناراحتی من شده بود دستان مردانه اش را به دور کمر من حلقه کرد و دوباره زیر گوش من گفت :من اشتباه میکردم اختر
هیچ کس برای من اختر نمیشد
مدتی کوتاه گذشت و من متوجه ی صداقت احساساتم درباره ی تو شدم وما خیلی زود صیقه را پس خواندیم و روزی که ما را در حجره ی زرگر باشی دیدی ، آن زن برای ستاندن مهریه اش آمده بود
هنوز در اعماق قلبم درمورد شک و دو دلی اسماعیل خان ،احساس ناراحتی میکردم ، اما به هر جهت اینک من ، دختر آقا میرزا و ننه رباب ، یگانه همسر و عشق اسماعیل خان بودم
بنابر این کینه و حسادت را کنار گذاشتم و دستان سفید و تپلم را به دور کمر ستبر اسماعیل خان حلقه کردم
*****
نزدیک به سپیده ی صبح بود و کم کم اهالی خانه برای خواندن نماز از خواب بیدار میشدند
من و اسماعیل خان در تمام طول شب مخفیانه به گفت و گو پرداخته بودیم و با اینکه تمام طول شب را بیدار بودیم ذره ای احساس خستگی نمیکردیم
هر دو نفر ما دوست نداشتیم، حتی برای لحظه ای از هم جدا شویم، اما وقت رفتن اسماعیل خان فرا رسیده بود و من اسماعیل خان را تا در چوبی خانه همراهی کردم
اسماعیل خان قبل از خروج از خانه آه بلندی کشید و گفت :چگونه باید تا غروب امروز صبوری کنم تا تو را به خانه ام بیاورند
خنده ی طنازی تحویل او دادم و گفتم : امشب که به خانه ی تو پا گذاشتم فقط با کفن سفید از خانه ات بیرون خواهم رفت
اسماعیل خان به من نزدیک شد و گفت : من بی صبرانه منتظرت هستم و سپس بوسه ی عاشقانه ای روی پیشانی ام گذاشت و از در خارج شد و من را با یک دنیا عشق و اعتماد و خوشحالی و دلگرمی تنها گذاشت
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜