ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت72 اسماعیل خان که از حرف من یکه خور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمضان میرود
ای کاش صفایش نرود
سحر و جوشن و
قرآن ودعایش نرود
کاشکی پرشده باشددلم ازنورخدا
همره روزه و افطار نوایش نرود
#ماه_مبارک_رمضان🌙
🙏 #الهی_العفو🙏
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#پروفایلِامامزمانے💔🌱|•
الھـــے کــہ
همهمون یارامامزمانمون باشیم☔️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
✍استاد انصاریان
از دلایلی که از امام زمان(عج) دور هستیم و ایشان را نمیبینیم، پول دوستی، زیاده خواهی و سرگردانی در شناخت حق است.
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
پشت چراغ قرمز بودیم. محمد خیره نگام کرد
- چرا اینجور نگاهم میکنی؟
- دلم برات تنگ شده.
- وا همین دیشب همو دیدیم.!!!
- اونجور دلم تنگ نشده
- یعنی چی؟
- دلم برای اینکه لباس قشنگ بپوشی و موهات رو شونه کنی رو شونه هات بریزی منم بوشون کنم و یه بوس بزنم روشون تنگ شده🙈
http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
با زینب داخل تاکسی نشسته بودیم و هر دو سکوت کرده بودیم. از لحظه ای که محمد از کتابفروشی بیرون اومد و نگاهم کرد قلبم به شدت به سینه ام میکوبه. نگاه محمد خیلی بیشتر از آشنایی بود. با بهت نگاهم میکرد. نمیدونم این نگاه رو چی معنی کنم. فقط میدونم که منو به یاد داشت. هیجان داشتم و به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا به عقب نگاه نکنم ولی طاقت نیاوردم و لی ای کاش برنگشته بودم.......
http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
فوق هیجانی و زیباااااا🍃💞
ﺁﺭﻭﻡ... ﺁﺭﻭﻡ... رمضان داره به آخرش نزدیک میشه🌙
████████████▒98/5%
این دعاهای زیبا
در آخرین روز رمضان تقدیم بہ شما ♡
الهی اونقدر بخندید که صدای خنده هاتون بشه زیباترین موسیقی کائنات
♡
الهی از شادی اونقدر پر بشید که سرریزش همه ی مردم دنیا رو سیراب کنه.
♡
الهی روزیتون اونقدر زیاد بشه که امیدی باشید برای رسوندن روزی خیلیا.
♡
الهی همیشه بهترین افکار به سراغتون بیان و درست ترین تصمیمات رو بگیرید
الهی اونقدر غرق خوشبختی بشید که تا عمق بی انتهای رضایت برسید
♡
الهی همیشه تنتون سالم باشه و عاقبت به خیر بشید
♡
الهی که همیشه بهترین حال ممکن رو داشته باشید
♡
و الهی که خدا همیشه هواتونو داشته باشه
♡
پیشاپیش عید فطر مبارک🌼🍂
زنده و پاینده باشید🌸🍃
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت72 اسماعیل خان که از حرف من یکه خور
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت73
نفس عمیقی کشیدم و با دقت بیشتری به حرف های اسماعیل خان گوش سپردم
اسماعیل خان مکثی کرد و سپس در ادامه ی صحبت هایش گفت : فکر میکردم که به خاطر تنها بودنم در این سالها ست که همیشه در ذهن و فکر من هستی بنابر این تصمیم گرفتم که با کمک دلاله و عمه ملوک زنی را برای مدتی به صیغه بگیرم تا شاید حال و هوایم تغییر کند
از شنیدن این حرف از زبان اسماعیل خان خیلی ناراحت شدم چون در تمام این یکسال من یقین داشتم که احساس من به اسماعیل خان یک عشق پاک است اما او تصورش درباره ی احساسی که به من داشت چیز دیگری به غیر از عشق بود و این موضوع باعث شد که کمی از او عصبانی شوم و از او فاصله بگیرم و دستهایش را رها کنم
اسماعیل خان که متوجه ی ناراحتی من شده بود دستان مردانه اش را به دور کمر من حلقه کرد و دوباره زیر گوش من گفت :من اشتباه میکردم اختر
هیچ کس برای من اختر نمیشد
مدتی کوتاه گذشت و من متوجه ی صداقت احساساتم درباره ی تو شدم وما خیلی زود صیقه را پس خواندیم و روزی که ما را در حجره ی زرگر باشی دیدی ، آن زن برای ستاندن مهریه اش آمده بود
هنوز در اعماق قلبم درمورد شک و دو دلی اسماعیل خان ،احساس ناراحتی میکردم ، اما به هر جهت اینک من ، دختر آقا میرزا و ننه رباب ، یگانه همسر و عشق اسماعیل خان بودم
بنابر این کینه و حسادت را کنار گذاشتم و دستان سفید و تپلم را به دور کمر ستبر اسماعیل خان حلقه کردم
*****
نزدیک به سپیده ی صبح بود و کم کم اهالی خانه برای خواندن نماز از خواب بیدار میشدند
من و اسماعیل خان در تمام طول شب مخفیانه به گفت و گو پرداخته بودیم و با اینکه تمام طول شب را بیدار بودیم ذره ای احساس خستگی نمیکردیم
هر دو نفر ما دوست نداشتیم، حتی برای لحظه ای از هم جدا شویم، اما وقت رفتن اسماعیل خان فرا رسیده بود و من اسماعیل خان را تا در چوبی خانه همراهی کردم
اسماعیل خان قبل از خروج از خانه آه بلندی کشید و گفت :چگونه باید تا غروب امروز صبوری کنم تا تو را به خانه ام بیاورند
خنده ی طنازی تحویل او دادم و گفتم : امشب که به خانه ی تو پا گذاشتم فقط با کفن سفید از خانه ات بیرون خواهم رفت
اسماعیل خان به من نزدیک شد و گفت : من بی صبرانه منتظرت هستم و سپس بوسه ی عاشقانه ای روی پیشانی ام گذاشت و از در خارج شد و من را با یک دنیا عشق و اعتماد و خوشحالی و دلگرمی تنها گذاشت
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💕#اين_متن_عاليه👇🏻
در روزگاری زندگی میکنیم که
مردمانش به ریشمان میخندند
از موفقیتمان ناراحت میشوند
به لحظاتمان حسودی میکنن
و چشم دیدنمان را ندارند
جالب اینجاست که
هرموقع ما را میبینند
دقیقا چند دقیقه قبلش داشتند از خوبیهای ما میگفتند!
هی زندگی ...
•┈┈••✾•🌿•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌿•✾••┈┈•
أینَ فَرَجُکَ القَریب
کاجها مالامال از نور بود.
آراسته از دستهای مهربان سال نو کمی آنطرفتر از پنجره کاجی در انتظار سال نو آرامآرام، جان میکَند.
أینَ فَرَجُکَ القَریب
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
~💫داشته هایتان را با حسرت نداشته هایتان ضایع نکنید. به یاد داشته باشید چیزهایی که حالا دارید، زمانی همان هایی بودند که تنها آرزویشان را داشتید، و یا زمانی ممکن است در حسرتشان باشید!
#انگیزشی
•┈┈••✾•🌿•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌿•✾••┈┈•