eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ امروز ⬇️ ⚜ جمعه ⚜ 🌞 ۱۹ شهریور ۱۴۰۰ خورشيدی 🌙 ۳ صفر۱۴۴۳ قمری 🎄 ۱۰ سپتامبر ۲۰۲۱ میلادی 💯 : 🍀 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وعَجِّل فَرَجَه 🍀 :💎 ☄در آخرالزمان کارها برعکس می شود  ✍ پیامبر گرامی می فرماید :« از نشانه های آخرالزمان و نزدیکی ظهور امام زمان عج آن است که : ✅ اغلب مردم باسواد میشوند. ❌ ولی عده ی مردم دانا و آگاه کمتر می شود. ✅ فرمانروایان و حاکمان و مامورین بیشتر می شوند. ❌ ولی افراد امین و مورد اعتماد مردم کمتر می شوند. ✅ باران ها در همه جا افزایش می یابد. ❌ ولی سبزه ها و گیاهان کمتر می شود »  📘 برگرفته از کتاب تحف العقول ،صفحه 63 🌟 🦋 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وعَجِّل فَرَجَه 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤🍃•° چشـم‌مݩ‌خیـس‌و‌هـوای‌تو به‌دݪ‌افتـادهـ.. اۍرفیـق‌ابدۍ‌حضـرٺ‌ارباب‌سلام...✋🏻❤ ..✨ 🌱
🍁امیر محمد، از فشار خانواده برای ازدواج با دختر عمه اش مهتاب خسته شده و علاقه ای به ازدواج با مهتاب ندارد. یک روز اتفاقی یک دختر با حجاب با چادر مشکی را داخل مغازه اش می بیند و در همان نگاه اول دلشو میبره.. بعد از دو سه دیدار متوجه می شود که آن دختر پناه نام دارد، عاشق دختر رسول ذاکری که قمار باز و شراب و حرام خوار است، شده... حالا امیر محمد می ماند و دلش و پدری که کینه ای عمیق نسبت به این چنین آدم هایی دارد. خانواده اش در مقابلش جبهه گرفته اند، این طرف امیری ست که تنها پناه معصوم را می بیند نه پدر پناه را... طرف دیگر ماجرا مهتاب است و دلی که اسیر امیرمحمد است، چشم دیدن امیرمحمد را کنار پناه ندارد، کارهایی انجام‌می دهد که اتفاقات هیجان انگیز رمان خواهد بود. 💌بی پناه متفاوت ترین رمانی که تا بحال خوانده اید.💐 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
تسبیح زیبایی که مادرش از کربلا آورده بود را میان دستانش گرفت و آرام صلوات فرستاد و تسبیحات حضرت زهرا خواند، حدیث شریف کسا خواند و دست به دعا بلند کرد و از خدا خواست تا فرزندش سالم به دنیا بیاید و مونا از به هم پاشیدن زندگیش دست بردارد و همسرش پایبند زندگیش باشد. ♡ شب شده بود، مهشید باخودش تمرین می کرد که رفتارش با همسرش صمیمانه باشد و کوچکترین حرفی در مورد عکس های دونفری اش با مونا نزند؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است.... با کلید انداختن آرمان، به استقبال آرمان رفت ولی با دیدنش تمام خانه دور سرش شروع به چرخیدن کرد ... و وقتی چشم باز کرد، تن بی رمقش در آغوش آرمان افتاده بود ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
*و تنها خداست که هر روز ، از نشان دادن خورشیدش به آنها که اهل دیدن هم نیستند هرگز خسته نمی شود ... سلام روزتون پر از نور خدا ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       @koocheyEhsas ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
⚠️ *وقتی که کم آوردی، یه انرژی زا به خودت بزن. انرژی زایی که میگم خوردنی نیست، حسیه. حس کن که خدا پیشته، حس کنه که کنارته و میگه نگران نباش من هستم. اون موقع تمام وجودت رو انرژی در بر میگیره. ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅       @koocheyEhsas ┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
29.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { روز آخر } ♦️ فصل دوم ( دولت حق ) قسمت چهارم ♦️ خلاصه داستان: پس دید که آن دیو چنان قد کشید که سرش تا به ابرها رسید! و چنان نعره زد که کوه فرو ریخت!...پس فرزند انسان شمشیر کشید و در مقابلش قرار گرفت اما شمشیر را در میان پنجه هایش خُرد کرد...مسیح بر بلندی رفت و رو به آن دیو فریاد زد: بس است دجال که این شعبده امروز به کار تو نمی آید!!... ♦️ صداپیشگان: میثم شاهرخ ، شاهین حیدرپور ، علی حاجی پور ، محمدرضا جعفری، امین شاهمرادی ، عماد صادقی فر ، مهدی خدابخش ، مسعود عباسی ، امیر مهدی اقبال ، فرشید فضل علیزاده، مجید ساجدی ، فرزاد نوابی فر، هادی نعمتی ، امیرحسن مومنی نژاد ، احسان شادمانی ، کامران شریفی، محمدرضا گودرزی، و با حضور افتخاری ( علی زکریایی ) ♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
من سپردم به خودش هرچه خدا می خواهد ... سخته ولی بگو، تمرین کن! کم کم باورت میشه. •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک ۱۰۰ پارت اول خوشه ماه https://eitaa.com/koocheyEhsas/42315 ♡لینک پارت اول رمان پر خاطره ، هیجانے و عاشقانہ 💕 💕 https://eitaa.com/koocheyEhsas/11076 پارت‌هایی‌ازرویای‌وصال‌که‌به‌شکل‌عکس‌هست‌روتوی‌کانال‌میانبر‌بخونید @mianbore_koocheh لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
تکتم خنده‌اش گرفت." چیه هی داری اون پشت بال‌بال می‌زنی؟ " طاها سرخ شد. زیر لب غرید:" دارم برات.. " سر به زیر از کنار عاطفه رد شد. - با اجازتون.. فعلاً. تکتم به دنبالش رفت. باید سفارش می‌کرد یک کادوی خوب بخرد. عاطفه از جایش تکان نخورد. نمی‌توانست. حتی نفس هم نمی‌کشید. انگار یک وزنه‌ی چند تُنی به پاهایش بسته بودند. دستانش به وضوح می‌لرزید. وقتی طاها رفت، نفس حبس شده‌اش را به راحتی بیرون داد. دست روی پیشانی‌اش گذاشت." خدایا! چه مرگم شده! این چه حال و روزیه دیگه! وای خدا.. " تکتم صدایش زد. نفهمیده بود کِی رفته و کِی برگشته. کمی به خودش مسلط شد. چند نفس عمیق کشید. روسری‌اش را مرتب کرد. به آشپزخانه رفت تا خودش را در کار غرق کند. شاید از این حال و هوای اسف‌بار خارج می‌شد. ذوق و شوق تکتم او را هم به ذوق آورد. آستین‌هایش را بالا زد و سعی کرد آرام باشد، اگر دل عصیان‌گرش می‌گذاشت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4