eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘ 💫✨امام صادق عليه السلام : اَلْمُفَوِّضُ أَمْرَهُ إلَى اللّه ِ فى راحَةِ الأَبَدِ وَالعَيْشِ الدّائِمِ الرَّغَدِوَالْمُفَوِّضُ حَقّا هُوَ الْعالى عَنْ كُلِّ هِمَّةٍ دُونَ اللّه ِ تَعالى؛ ☘كسى كه كارهاى خود را به خدا بسپارد همواره از آسايش و خير و بركت در زندگی برخوردار است و واگذارنده حقيقى كارها به خدا، كسى است كه تمام همّتش تنها به سوى خدا باشد. 📘مصباح الشريعه، ج 1، ص 175، ح 83
_چرا گریه میکنی د لامصب؟ چت شده؟ با گریه نالیدم: _حالم خوب نیس آقا...حالت تهوع دارم! _حامله‌ای؟ آرهههه؟ دِ جون بکن با خجالت سرمو پایین گرفتم. پرید رو هوا و فریاد کشید: _داررررم بچه دار میشمممم و یهو به سمتم اومد و....🙈❤️🔥 https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f 😍🔥
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
40.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( مافیا مافیا ) قسمت چهارم ♦️ آلفردو: خیلی خوشحالی که بازداشتم کردی کمیسر؟؟!! پس خوب گوش کن ببین چی میگم ... با حذف من فقط قصه ی من تموم میشه! اما قصه ی مافیا ادامه داره!!!... صداپیشگان: علی زکریائی – محسن احمدی فر - محمد رضا جعفری - نسترن آهنگر- میثم شاهرخ - علی حاجی پور - مریم میرزایی - مجید ساجدی - محمد حکمت - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - محمد طاها عبدی - مسعود صفری - فاطمه شجاعی - علیرضا جعفری - کامران شریفی - احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی این داستان برای افراد زیر 14 سال مناسب نمی باشد @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐روز مباهله؛ ✨روز تجلی حقانیت اسلام، 💐روشن ترین دلیل باورهای شیعه، ✨دومین معجزه ماندگار پیامبر، ✨ و روز نزول آیه ی ، بر شمـا مبـارک بـاد.💐
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_چهارم روز
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * از در اتاق که بیرون آمد، یکهو گلرخ نفس‌زنان مقابلش ظاهر شد. - سلام! باز که تو دیر کردی! بدو تا فخار نیومده.. گلرخ جواب عجولانه‌ای داد و به سمت رختکن پا تند کرد. وقتی حاضر و آماده کنار تکتم نشست نفسش را پر سروصدا بیرون داد. - خدا رو شکر این عُنُق خانوم نیست..کجاست؟! تکتم شانه‌ای بالا انداخت. - نمی‌دونم! منم اومدم نبود. گلرخ نگاهی به صورت بشاش تکتم کرد. خنده‌ای که هنوز روی لب تکتم مانده بود وادارش کرد تا بپرسد: " جریان این لبخند ملیح چیه رو لبات؟! " لبخند تکتم پهن‌تر شد، طوری که دندان‌های مرتبش را نمایان کرد. - یه خبر خوب شنیدم.. - باریکلا!..اون‌وخ چه خبری؟ با این سوال لبه‌های روپوشش را صاف کرد و نشان داد متتظر است تا همه‌چیز را موبه‌مو بشنود. تکتم یک تای ابرویش را بالا داد. دستش را دراز کرد و گفت:" صد تومن بده تا بگم.." گلرخ جیبهای روپوشش را بیرون کشید. - شیپیش توش جفتک میندازه.. - تو که باید وضعت خوب باشه..عباس جونت که بهت می‌رسه دیگه چته! گلرخ آهی کشید. - دس به دلم نذار! از این دس میاد از اون دس میره.. اصلاً نمی‌فهمم چی میشه این پولا..بس که گرونیِ..تو که خودت دستت تو خرجه.. حالا ول کن اینا رو..میگی یا می‌خوای جون به لبم کنی.. تکتم بلافاصله گفت؛" عاطفه قراره بیاد تهران.." انگشتش را به طرف گلرخ نشانه رفت و با ذوق ادامه داد:" اونم واسه زندگی.." گلرخ که تعریف عاطفه را خیلی شنیده بود، تکیه‌اش را به صندلی داد. - چه خوب! چشمت روشن! - ممنون.. بهم گفته بود قراره شوهرش‌و انتقالی بدن به دانشگاه امام صادق.. ولی معلوم نبود کِی.. حالا انگار کارش درست شده و قراره بیان همین روزا.. خیلی خوشحالم..خیلی.. - معلومه.. تکتم پرسشگر نگاهش کرد. - چته تو؟ گلرخ سعی کرد خودش را خوشحال نشان دهد ولی درواقع از شنیدن این خبر چندان هم خوشحال نشده بود. فکر می کرد آمدن عاطفه تکتم را از او دور می‌کند. شانه‌ای بالا انداخت. - هیچی.. خوشحالم که تو خوشحالی.. - باز که کمسیون گرفتین؟! فخارزاده این را گفت و وارد اتاق شد. لیستی را جلوی گلرخ گذاشت. - اینا رو همین امروز وارد کن.. سراغ سیستم رفت. چیزهایی را یادداشت کرد و با گفتن " یادت نره‌ " سریع رفت. گلرخ در حالی که لیست را نگاه می‌کرد گفت:" چقد زیاده اینا!.. اوفف..کارم دراومده.." تکتم از جایش بلند شد. - من باید برم بخش زنان..تو هم پاشو به کارت برس..پاشو.. گلرخ سری تکان داد و رفت پشت سیستم نشست. بعداً راجع به این موضوع فکر می‌کرد. تکتم همین‌که از اتاق بیرون رفت، فخارزاده صدایش زد. - سماوات! کجا میری؟ - بخش زنان. - اونجا کارت تموم شد یه سرم به انبار بزن..یه لیست جدید تهیه کن..دوباره باید برای تجهیزات جدید درخواست بدیم.. پوفی کشید. - چقد مگه می‌تونیم تعمیر کنیم اینا رو! هی میگن بودجه کمه..بودجه کمه.. انگار داشت با خودش حرف می‌زد. به تکتم نگاه نمی‌کرد. تکتم دیگر کاملاً به این مشکلات آگاه شده بود. می‌دانست یک دستگاه جدید چقدر می‌تواند به روند درمان کمک کند. اوضاع تجهیزات چندان مناسب نبود و داد همه را درآورده بود. قیمت بالای دستگاه‌ها سرسام‌آور بود و بیمارستان زیر بار این هزینه‌ی هنگفت نمی‌رفت. رو به فخارزاده که هنوز داشت غرغر می‌کرد، گفت:" کار دیگه‌ای ندارین؟! " - نه می‌تونی بری. این را گفت و وارد اتاقش شد. تکتم دلش برای او هم می‌سوخت. داشت تمام تلاشش را می‌کرد تا بلکه بتواند سروسامانی به وضع تجهیزات بدهد. همه‌ی فشارها روی بخش مهندسی بود و این مسئله توان از همه کارکنان این بخش گرفته بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_پنجم از د
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * خسته از کار زیاد و سروکله زدن با دستگاه‌ها و رفتن به این بخش و آن بخش، گوشه‌ی خلوتی پیدا کرد تا کمی خستگی را از جانش به در کند. همه‌ی فکرش مشغول این بود که چطور می‌تواند طرحی پیاده کند تا هزینه‌ی کمتری صرف خرید دستگاه‌ها شود. سرش را به دیوار تکیه داده بود و دستهایش را روی سینه چلیپا. با خودش گفت:" اگه سرمایه‌شو داشتم چقدر خوب می‌شد. اول از همه.." - انگار شما هم امروز خیلی خسته شدین! با شنیدن صدا، چشمانش را باز کرد. به حبیب که روبه‌رویش ایستاده بود، چشم دوخت. صاف ایستاد. لبخند خسته‌ای زد. - همین‌طوره! امروز روز شلوغی داشتم. حبیب فنجان قهوه‌ای را که در دستش بود تعارفِ او کرد. - بفرمایین..آب نطلبیده شنیده بودم مراده، قهوه‌ی نطلبیده رو نمی‌دونم.. تکتم نگاهی به فنجان قهوه و بعد به صورت حبیب انداخت. آثار خستگی را می‌شد توی چهره‌اش به خوبی دید. تعارفش را رد کرد. - نه ممنون..انگار خودتون بیشتر از من بهش احتیاج دارین.. - بگیرید لطفاً..من بعداً می‌خورم.. دهنی نیست.. خیالتون راحت. تکتم فنجان را گرفت و تشکر کرد. بدش نمی‌آمد کمی انرژی بگیرد آن هم با یک فنجان قهوه‌ی داغ بادآورده. حبیب آرام گفت: " منم معمولاً وقتایی که خسته میشم یه جای خلوت پیدا می‌کنم تا به خودم یکم استراحت بدم.." - پاویون نمیرین؟ - نه!..دلم راضی نمیشه برم اونجا استراحت کنم..مریضای اورژانسی زیادن و متخصص کم.. - می‌فهمم.. - شما چرا نمیرین؟ تکتم خندید. - من وقت نمی‌کنم..ً حبیب کناری ایستاد و تکیه‌اش را به دیوار داد. نگاهی به نیم‌رخ تکتم انداخت. دختر سرسختی که این بخش از شخصیتش برایش جالب بود. لب زد: " تلاشتون‌و تحسین می‌کنم. شما تو این مدت تونستین نظر خانم فخارزاده‌ و حتی رییس بیمارستان‌و به خودتون جلب کنین..فخارزاده خیلی توی کارش سخت‌گیره.. روی کارکنان بخشش هم خیلی حساس..وقتی از کسی تعریف می‌کنه ینی اون شخص.. کارش.. خیلی درسته.." تکتم سرش را پایین انداخت. - من فقط سعی می‌کنم کارم‌و درست انجام بدم. همین.. - اون الکی از کسی تعریف نمی‌کنه.. می‌شناسمش..البته من مطمئن بودم شما از پسش برمیاین.. تکتم از این تعریف احساس خوبی پیدا کرد. به خودش می‌بالید. خوشحال بود که توانسته شایستگی‌هایش را ثابت کند. قهوه‌اش را با لذت تا ته نوشید. نفسش را بیرون داد و پرسید: " شما چن ساله این بیمارستانین؟ " حبیب سری تکان داد. - حدود سه سال. - هیچ وقت نخواستین برین از اینجا؟ حبیب از این سوال تکتم متعجب شد. - نه! چطور؟! تکتم لبخند زد. - همین‌طوری پرسیدم.. آخه بیمارستانای خیلی بهتری می‌تونین برین با حقوق و مزایای بهتر.. - خب...خیلی چیزا هس که باعث میشه نتونم از اینجا دل بکَنَم.. تکتم دلش می‌خواست بپرسد چه چیزهایی؟ ولی حرفش را خورد. در عوض حبیب پرسید:" نکنه شما می‌خواین برین؟ " تکتم نگاهش کرد. حبیب دیگر نگاهش بند زمین نبود. بند چشمانی بود که به او دوخته شده بود و تکتم نگرانی را در آنها دید. واقعاً حبیب نگران رفتن او بود؟ یک لحظه ذهنش به هم ریخت. صدایش را صاف کرد. من‌من‌کنان گفت: " اومم.. نه..من که..به سختی این کارو پیدا کردم..البته به لطف شما.. خب سختیای خودش‌و هم داره ولی خب..من کارم‌و دوس دارم.." سرش را پایین انداخت. دیگر جرأت نداشت به حبیب نگاه کند. فقط صدای آرام او را شنید که گفت: " یه جایی خوندم خدا بعضی نعمتا رو توی یه بسته از مشکلات به بنده‌هاش عطا می‌کنه تا اونا با حل و تحمل اون مشکلات شایسته‌ی دریافت اون نعمت بشن.. شاید این سختیها به ازای اون نعمتیه که خدا می‌خواد بهمون بده..کسی چه می‌دونه.. - بله..به شرطی که اون مشکلات آدم‌و از پا درنیاره قبل از رسیدن به اون نعمت.. - با توکل در نمیاره.. فقط باید.. همین لحظه اسمش را پیج کردند. حرفش را نیمه‌تمام گذاشت. دستی روی موهایش کشید. - خب احضار شدم.. خوشحال شدم از هم صحبتیتون.. فعلاً با اجازه.. قبل از اینکه برود تکتم صدایش کرد. نزدیکش رفت. فنجان را به طرفش گرفت. - ممنون بابت قهوه..خیلی به موقع بود. حبیب لبخندی زد و با گفتن " نوش جان " از او دور شد. به خودش نمی‌توانست دروغ بگوید. از او خوشش می‌آمد. از سرسختی‌اش. از حجب و حیایش. از شخصیتش. ولی عشق نه. هنوز زود بود خودش را اسیر خواهش‌های قلبش کند. این برای او یعنی تسلیم؛ اما او آدم تسلیم شدن نبود. عشق برایش حرمت داشت. به هر قیمتی حاضر نبود حرمتش را بشکند حتی اگر بابتش هزینه می‌داد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از طوطی نارگیلی
47.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه 5 🦜 🧡 دنیای کوچک گل رز آهنگ این داستان : 😃🎶 🔆 آهنگ ویژه طوطی نارگیلی با خوانندگی کودکان 🔆 ✨ ما گل های قشنگیم * توو باغچه رنگارنگیم ✨ 🔶 گل رز دچار احساس زیبایی بیش از حد شده که باعث ناراحتی دوستانش میشه. کار تا جایی پیش میره که جونش به خطر می افته … 🎧 با هدفون بشنوید تا در محیط سه بعدی داستان قرار بگیرید. ( 🎁 💫 1 و 15 هر ماه منتظر قصه جدید باشید.) 🏝 شبکه های اجتماعی گروه طوطی نارگیلی: https://zil.ink/tootinargili 🌍💎 دریافت صوت داستان ها و آهنگ ها و تصویر ویدیویی بصورت HD در صفحه اینترنتی : https://mighatmedia.com/tootinargili 👦🏻🧒🏻 صداپیشگان کودک : محمد عمار – فاطمه – سلاله – محمد طاها – محمد علی – امیر علی 👱🏻‍♂️🧕🏻 صدا پیشگان بزرگسال : حسین – امیر حسین – مریم میرزایی 🎤 راوی : خاله آسمان 🖋 بازنویسی : عاطفه عبدی 🖼 تصویر سازی و انیمیشن : امیر حسین مومنی نژاد 🔊 صدابردار : حسین عبدی 🎵 ادیتور صوتی : نسترن نعمتی 📝 شاعر : علی اصغر نعمتی 🎼🎹 آهنگساز : علی گرگین 🧸🎈🎉🎊 خوانندگان کودک : فاطمه - سلاله - محمد علی - امیر علی - امیر حسین 🌟 🎬📢 کارگردان : حسین عبدی @TootiNargili
⚜ڪـانـاݪِ جَـهـادِ فَـرهَـنـگـی⚜ ✤مقام معظم رهبری(مُدظلّه): جهاد تبیین یڪ فریضه قطعے و فورے است! (💡)روشَنگَرۍ (✊🏼)اِنقِلابۍ گَرۍ (📝)جَــهـادِ تَبـیـیـن (📡)مُقابِلِه با جَنگِ نَرم (⌨)بَرمَلا سازیِ دَستانِ پُشتِ پَرده ←و... ‼️بِـه مَـحـفِـݪِ مـا بِـپـیـوَنـدیـد👇🏼 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3620470971C34b18ddddb
یـِك‌خیـٰابان‌کردـہ‌مـَجنونم‌تومیدآنی‌کجـٰآست آن‌خیـٰابان‌کوی‌جـٰانان‌قطعه‌ای‌ازکربلآستシ..'!
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
32.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( مافیا مافیا ) قسمت پنجم ♦️ آلفردو: خیلی خوشحالی که بازداشتم کردی کمیسر؟؟!! پس خوب گوش کن ببین چی میگم ... با حذف من فقط قصه ی من تموم میشه! اما قصه ی مافیا ادامه داره!!!... صداپیشگان: علی زکریائی – محسن احمدی فر - محمد رضا جعفری - نسترن آهنگر- میثم شاهرخ - علی حاجی پور - مریم میرزایی - مجید ساجدی - محمد حکمت - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - محمد طاها عبدی - مسعود صفری - فاطمه شجاعی - علیرضا جعفری - کامران شریفی - احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی این داستان برای افراد زیر 14 سال مناسب نمی باشد @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_ششم خسته
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * آرامش و سکوت شب را صدای یکنواخت کولر در هم می‌شکست. موبایل را روبه‌رویش گرفته و خیره بود به شماره‌ای که نام صاحبش هنوز توی فهرست مخاطبینش قرار داشت. توی ذهنش به دنبال آخرین باری می‌گشت که به این شماره پیام داده و جوابی نگرفته بود. چقدر از آن تاریخ می‌گذشت؟ هر چه فکر کرد یادش نیامد. همه‌ی پیام‌ها را پاک کرده بود. به تک‌تک آن اعداد آشنا نگاه کرد. چرا امشب هوایی شده بود؟ چرا باز پرنده‌ی ذهنش به دنبال خاطرات گذشته پرواز کرده بود؟ دلیلش نگاه نگران حبیب بود یا چیز دیگر؟ انگشت شستش را روی شماره کشید. آن روزها چقدر دلش می‌خواست این شماره روی صفحه‌ی گوشی‌اش‌ بیفتد و صدایش را بشنود. یا حداقل پیامی بفرستد که "بخشیدمت". ولی نه تماسی گرفته شده بود و نه پیامی آمده بود. خودش را محقِ این تنبیه سخت نمی‌دید. اشتباه کرده بود؛ اما احساسش به او صادقانه بود و واقعی. چطور او این را نفهمیده بود؟! دیگر داشت به این نتیجه می‌رسید که شاید همه‌ی اینها بهانه‌ای بوده برای تمام کردن این رابطه. وگرنه تا حالا باید خبری از او می‌شد. دو سال و نیم مدت کمی برای فکر کردن نبود. از لیست مخاطبین بیرون آمد و سراغ پوشه‌ای رفت که جرأت نمی‌کرد بازش کند. خیلی وقت بود سراغش نیامده بود. امشب اما انگار همه‌ی نیروهای نفسی و شیطانی بسیج شده بودند تا او نتواند بر هوای دلش غلبه کند. پوشه را باز کرد. عکسها را تندتند رد کرد تا رسید به آن یکی. زوم کرد روی صورتش. کم پیش می‌آمد لبخند بزند اما آن روز توی آلاچیق لبخندش را شکار کرده بود. وقتی صدایش کرده بود، شکلکی برایش درآورده بود که او نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد و همان موقع عکسش را گرفته بود. بی‌اراده دلش پر کشید برای لحظه به لحظه‌ی آن روز. سعی می‌کرد احساسش را پس بزند ولی با دیدن آن نگاه آشنا، مثل آوار فرو ریخت. آن لبخند و آن ژست لعنتی آشنا برای هوایی کردنش بس بودند. آب دهانش را قورت داد تا بغض گره شده سر باز نکند. گوشی را با غیظ کناری انداخت. او چقدر راحت همه‌چیز را فراموش کرده بود. چقدر راحت از احساسش و از او گذشته بود. با خودش گفت:" ینی اشتباه من اینقدر بزرگ بود؟! کاش منم می‌تونستم راحت و بی‌خیال فراموشش کنم..بگذرم ازش..یادم بره همه‌چی..کاش می‌شد فقط با فشار یه دکمه همه چیو دیلیت می‌کردم و راحت می‌شدم.." گوشی را دوباره برداشت. چندین بار دستش روی آیکون حذف رفت و برگشت. چشمانش را بست و به خودش بدوبیراه گفت. " لعنت به من..لعنت به این دل بی‌صاحابم..لعنت به تو که دست بردار نیستی و چسبیدی به فکر و ذهنم.." صدای زنگ تلفن افکارش را به هم ریخت. حاج‌حسین گوشی را برداشت. از اتاقش قشنگ صدای او را می‌شنید. - سلام بابا! چه عجب یادی از ما کردی؟ پوشه را بست. به ساعتش نگاه کرد. ده و پنج دقیقه. گوش‌هایش را تیز کرد بیشتر بشنود. - اونم خوبه..سلام می‌رسونه..خسته بود خوابیده. شما بیمارستانی بابا؟ فهمید مخاطبش حبیب است. پوفی کشید و سعی کرد بخوابد. اما با افکاری که مثل زنبور به جان کندوی ذهنش افتاده بودند، نمی‌توانست چشم روی هم بگذارد. به ناچار برخاست. سراغ کتابهایش رفت تا حداقل با خواندن کتاب، آرامش بگیرد. آهسته به هال قدم گذاشت. حاج‌حسین تلفنش تمام شده بود و داشت قرآن می‌خواند. با دیدن او سرش را بالا آورد. - هنوز نخوابیدی بابا؟! - نه! خوابم نمی‌بره. موهای پریشانش را پشت گوش فرستاد. - اومدم یه کتاب ببرم شاید چشمام خسته بشن خوابم ببره. - گاهی وقتا آدم از خستگی زیاد خوابش نمی‌بره. می‌خوای یه دمنوش دُرُس کنم با هم بخوریم؟ - شما زحمت نکش خودم درس می‌کنم. به‌جای کتابخانه‌ی کوچکش، به آشپزخانه رفت. دمنوش را آماده کرد. توی دو تا لیوان ریخت و پیش پدرش برگشت. - اینم یه آرام‌بخش قوی. حاج‌حسین لیوان را برداشت و بو کشید. - سنبل‌الطیب.. - آفرین بابای باهوشم. تکتم لیوانش را برداشت تا به اتاقش برود. حاج‌حسین گفت:" واسه پنج‌شنبه عصر که برنامه نداری بابا؟" تکتم کمی فکر کرد و شانه بالا انداخت. - نه فک نکنم. چطور؟ - هیچی..حبیب بود الان زنگ زد. گفت پنج‌شنبه داره میره گلزار. اگه بخوایم میاد ما رو هم ببره. ابروهای تکتم بالا پرید. - خودمون میریم دیگه.. حاج‌حسین عینکش را برداشت. - منم همین‌و گفتم. گفت من که دارم خالی میرم شما رو هم می‌برم..تو که میای بابا؟ تکتم کمی فکر کرد. - نمی‌دونم..ما که قصد داشتیم بریم حالا هر جور خودتون می‌دونین.. شب بخیر.. - شب بخیر بابا.. 👇👇👇
قبل‌ترها دوسه باری حبیب حاج‌حسین را برده بود سر مزار طاها. برای همین جدی‌اش نگرفت. رفت سمت کتابخانه. کتاب مورد علاقه‌اش را از لابه‌لای کتابها بیرون کشید. به تختش برگشت. لیوان دمنوش را روی عسلی گذاشت. صفحه‌ای اول کتاب را باز کرد. مثل همیشه که گوشه و کنار کتابهایش پر بود از جملاتی که می‌نوشت، جمله‌ای را که امروز توی یک مجله خوانده بود، یادداشت کرد. " مکث کن، نفس بکش، اگر باید گریه کنی این کار را بکن. ولی هیچ‌وقت ناامید نشو. به راهت ادامه بده! " ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه‌مانـع‌بزرگ‌برای‌دیـداربا (عج): • دنیـازدگی(حبّ‌دنیـا) • غـرور،تکبـر • قطـع‌صله‌رحـم یک‌بار‌جمالِ‌دل‌آرایت‌را‌ندیده‌ام..💔 اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج🌿 ✍ ســـلام فرمــانده
🍀 🌟امیرالمؤمنین امام علی (ع): (از کسانى مباش که) عبرت آموختن را مى ستاید (و به دیگران آموزش مى دهد) ولى خود عبرت نمى گیرد و موعظه بسیار مى کند اما خود موعظه و اندرز نمى پذیرد 📚 نهج البلاغه / حکمت ۱۵۰ .: ☆━🍃🌺🍃━☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶مهربانی و محبت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) نسبت به ما...⁉️
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
Javad Moghadam - Ghafele salar Dare Miad.mp3
15.38M
🏴قافله سالار داره میاد خداکنه برگرده 🏴میگن علمدار داره میاد خداکنه برگرده 🎤بانوای:کربلایی جواد مقدم فوق زیبا
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌آی جوون ها امیدهای امام زمان شماها هستید امیدشو ناامید نکنید✨‼️ 💚
هدایت شده از تبلیغات|گسترده اپل
30.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وااااای اینجا را ببین 😍 فیلم وبینار بزرگ تندخوانی و تقویت حافظه است ، هر چی لازم باشه بدونید از این مهارت کاربردی اونم با تدریس پرانرژی و جذاب استاد عمادی 👌 🔴 هر سوالی داری در مورد👇 🔺تندخوانی 🔺تقویت حافظه و رفع فراموشی 🔺تمرکز و رفع حواس‌پرتی 🔺روش مطالعه هر کتابی 🔺خلاصه نویسی و همه اصولش 🔺فتوریدینگ 🔺بهبود فردی و.... همین‌جاست 😉 این قسمت اول ویدئو هست، کلا 6 قسمته ، اینم بقیش 👇 https://eitaa.com/motekhasses_sho/1886
تازه تو این وبینار و قسمت 6 میگه فقط با روزی هزار و دویست تومن میتونی متخصص تندخوانی و تقویت حافظه بشی 😍 تازه مدرک معتبر هم بگیری 🤩 بقیشا دیگه نمیگم خودتون ببینید 👇😉 آیدی ادمینشون 👈@emadi_help2 آیدی کانالشون 👇 https://eitaa.com/joinchat/1563492481C28e01194a2
••🌿🌼•• -خوشبختی‌یعنی: خداکنارته‌وتودلگرمی‌به‌بودنش🤍 🌱 . .
حال بدت رو با خوب کن 😍👌🏼 میدونستی خیلی از مشکلات و گرفتاری های ما به خاطر ‼️ شکرگزاری صبورترت میکنه 💚 خوش اخلاق ترت میکنه 💛 مهربون ترت میکنه 🧡 تو رو به اهدافت نزدیک تر میکنه❤️ حالا ما تصمیم گرفتیم یک دوره یک ماهه کاملا برگزار کنیم که حال دل مردم عزیزمون خوب بشه 💚 برگزاری دوره در کانال زیر👇🏼👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/1996292153C5f1987f178