eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
• بزرگترین رازدار زندگیت کیه؟ ‏"قلبت" بزرگترین تصمیم‌گیرنده زندگیت کیه؟ ‏"مغزت" بزرگترین همراه زندگیت کیه؟ ‏"پاهات" میخوام بگم "قهرمان" زندگیت خودتی، فقط به خودت تکیه کن ....👌 ♥️
زبان را مگردان به عیب کسان که خود عیب داری و مردم زبان
. باز هم طوفان غم افتاده بر دریای‏ دل دوری‌ات شلاق غم بر روح و پیکر میزند
‌من همان رودم که بهر دیدنت مرداب شد ماه من! بس کن ندیدن‌های بی‌اندازه را 🌸
لقمان حكیم به پسرش گفت: امروز روزه بگیر و غذا نخور و هرچه بر زبانت جاری شد را بنویس. با فرا رسیدن شب، تمام آن چیزی را كه نوشتی، برایم بخوان. آنگاه روزه‏ات را باز کن و غذایت را بخور. پسر در شبانگاه، هر آنچه که نوشته بود را خواند. دیروقت شد برای همین نتوانست غذایش را بخورد. آن پسر در روز دوم هم نتوانست هیچ غذایی بخورد. او در روز سوم نیز، گفته هایش را نوشت و پس از خواندن نوشته هایش، آفتاب روز چهارم طلوع كرد در حالیکه او هیچ غذایی نخورده بود. آن پسر در روز چهارم، هیچ حرفی نزد. پدرش در زمان شب، از او خواست تا كاغذهایش را بیاورد و نوشته‏ هایش را بخواند. پسر در جواب پدر گفت:امروز هیچ حرفی نزده‏ ام که آن ها را بخوانم. لقمان گفت:پس بیا و از این نان كه داخل سفره است بخور و بدان آنان كه كم گفته‏ اند، در روز قیامت، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.
🌸🍃🌸🍃 خدایا با داشته های اندکمان آنگونه بزرگمان بدار که جز تو به در هیچ خانه ای رهسپار نشویم.زبانمان را از هر قضاوت و غیبتی محفوظ گردان تا بی اختیار در چنگال کلام های نادرستمان اسیر نشویم. خدایا یقینی در دلهایمان قرار ده تا از یادمان نرود به هنگام بیچارگی و ناامیدی باید صبور بود و تنها چشم به درگاه تو داشت. خدایا هرکه بر ما ستم روا داشت،از حقیقت آگاهش گردان و محبتی در دلش براه بیانداز تا از یاد بَرَد طمع ها،حسد ها و جفاهای فردا را...
. گاهی باید یه دایره بکشی و بشینی درونش. بذار به حال خودش زندگی رو و هیاهوی آدم ها رو... بشین کنار سکوتت و یک فنجان چای به خودت تعارف کن ♥️✨ 😋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز آغاز یک تغییر 😊 وشروع یک هیجان است خدایا دریچه شادے بےپایان خوشبختے،سلامتے وروزےپربرکت رابه روےهمه بازکن صبح بخیر دوستای عزیزم❤️ 🤍
محمد‌مهدی‌نصر فرزند شهید‌سید‌حسن نصرالله، امروز با دستان مبارک ولی‌فقیه معمم به عمامه مجاهد سید شهدای امت شد؛ ‏آقای عزیز ما فرمودند راه پدر را ادامه دهید و‌ انگشتری را به ایشان هدیه دادند و گفتند این را نگه داشته بودم که اگر سید آمد به او‌ هدیه کنم.🌱 ‏در راه پدر استوار باشی برادر...🙏
انگلیسی‌ها یه ضرب‌المثل دارن که میگه "برای شکست یک‌رابطه همیشه به هر دو طرف اون رابطه نیاز هست". . خیلی مواقع خود ما خبر نداریم که چیکار داریم می کنیم و یا این قدر درگیر خودمون هستیم که فراموش می کنیم با طرف مقابل چیکار داریم میکنیم. گاهی به همان قدری که شما فکر می کنید درست رفتار کرده اید و در رابطه "دیگری" مقصر است، "دیگری" هم دقیقا همین باور را دارد که درست رفتار کرده و شما مقصرید! وقتی یک‌طرفه برای دیگران داستان زندگیمان را مصیبت بار بیان‌ می کنیم، همیشه یکی خراب می شود  و یکی مقدس. اگر از نگاه آدم ها و گفته هایشان بخواهید مقصر را پیدا کنید احتمالا مقصر "دیگری " است. غافل از این که اغلب "فقط آن دو نفری که در داخل یک رابطه هستند و بودند میدانند که بینِشان چه گذشته..." حالا کسی که راوی داستان زندگیست پیش شما الاهه ی خوبی هاست و دیگری رابطه، سراسر بد و شیطانی ست. دنبال مقصر گشتن همیشه چاره کار نیست. اصل مطلب همین این است بعضی وقت ها، رابطه کار نمی کند. شاید هیچ کس این وسط مقصر نیست. شما ادم های با هم بودن نیستید. این “ما” شدن شما به هم هیچ کمکی نمی کند که هیچ، باعث آسیبتان هم می شود. وقتی رابطه تان امن و امیدوار کننده نیست وقتی دلتان خوش نیست، همین ها به خودی خود مستعد فروپاشی رابطه اند، به همین سادگی. پذیرش این که این وسط کسی مقصر نیست چون اصلا مال دنیای هم نیستیم که اصلا برای هم ساخته نشده ایم که بخواهیم برای حفظ آن تلاش کنیم برای ما خیلی سخت است و همین باعث می‌شود که به دنبال دلیلی در طرف باشیم تا او را در ذهن مقصر بدانیم و این گونه ذهن را راضی کنیم که با تمام شدن رابطه کنار بیاید. و باز هم همان داستان تکراری، باید کسی حتما عیبی داشته باشد یا که باید حتما بهانه ی دهان پر کن برای دیگران داشته باشیم تا از دل یک رابطه اشتباه بیرون بیاییم. این گونه است که وارد یک جنگ درونی با خودمان هم می شویم. آدمها می توانند انتخاب کنند که بی دلیل دیگر در کنار ما نباشند می توانند بروند میتوانند نمانند. آنقدر بزرگ و عمیق باشیم که بتوانیم بعد از رفتن انها دشمن دیگری در ذهنمان نداشته باشیم. آنقدر بزرگ نگاه کنیم که بتوانیم بپذیریم این مسئله را. آنها اگر می خواستند با ما بمانند، می ماندند. شما هم اگر کسی برایتان از رابطه‌ی شکست خورده‌اش گفت همیشه به یاد داشته باشید که "همیشه سه راوی برای یک داستان وجود دارد! من، تو و حقیقت...."
💫 می رود قافله ی عمر،چه ها می ماند..؟ هر که غفلت کند از قافله جا می ماند شیشه ی عمر چه زیباست ولی حساس است که به رویش اثر ِلکه و "ها" می ماند باید از شیشه ی خود لکه زدایی بکنی خوب و بد در پس ِاین شیشه بجا می ماند هر که نیکی کند و دست کسی را گیرد دست ِاو یکسره در دست ِخدا می ماند هر که یک ذره در این حادثه ظالم باشد آخر ِقصــــه گرفتـــــــار ِبلا می مانـــد
🍃🍃🍃 تصور كنيد تلسكوپی در دست داريد. اگر از عدسی كوچك آن نگاه كنيد،‌ اشياء دور را نزديك می‌بينيد و اگر از عدسی بزرگ آن نگاه كنيد اشياء نزديك دور می‌شوند. نگرش شما به دنيا مانند همين تلسكوپ است. انتخاب با شما است كه از كدام عدسی به جهان پيرامون‌تان نگاه كنيد. مي‌توانيد مشكلات را بزرگ ببينيد و شادي‌ها را كوچك يا شادي‌ها را بزرگ ببينيد و مشكلات را كوچك؛ اين به طرز فكر شما بستگي دارد.
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است!!
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی گويند؛ صاحب دلى، براى کاری وارد جمعی شد. حاضرین همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند كه پس از انجام کارهایش پند گويد، او نیز پذيرفت. کارهایش که تمام شد، همگی نشستند و چشم ها به سوى او بود. مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت: ای مردم! هر كس از شما كه مى داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد، برخيزد! كسى برنخواست. گفت: حال هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است، برخيزد! باز كسى برنخواست. گفت: شگفتا از شما كه به ماندن اطمينان نداريد و براى رفتن نيز آماده نيستيد!!!
یک داستان‌یک‌ پند 🔸دو مرد هندو گازر (لباس شوی) بودند که در رود سند لباس‌های مردم را می‌شستند. آنان از منزل مردم لباس‌هایشان را می‌گرفتند و در رود سند شسته و هنگام غروب بعد از خشک شدن تحویل‌شان می‌دادند. پادرا مرد خداترسی بود و هر از گاهی از جیب لباس‌ها سکه یا اسکناسی می‌یافت که آن را کنار می‌گذاشت تا شب به صاحب آن تحویل دهد. اما سونیل مردی بود که اگر سکه‌ای می‌یافت که صاحب آن ثروتمند بود آن را برگشت نمی‌داد و فقط به فقراء برگشت می‌داد. روزی پادرا در جیب شلواری سکه‌ای یافت که لباس متعلق به مرد ثروتمندی بود. شب سکه را همراه لباس که برگشت داد صاحب لباس پادرا را انعام بزرگی بخشید که پادرا با آن در بمبئی خانه‌ای بیست متری خرید و از خیابان و گذرخوابی رها شد. سونیل از این اتفاق که برای پادرا افتاد تصمیم گرفت کاری کند. روزی ثروتمندی در بمبئی لباسی به او داد و سونیل موقع برگشت از جیب خودش سکه‌ای در جیب شلوار گذاشت و به صاحب شلوار گفت: «این سکه یادش رفته بود...» تا او نیز بتواند انعامی بگیرد. ولی داستان برعکس شد. وقتی سکه را تحویل داد مرد ثروتمند مچ دست او را گرفت و گفت: «من ده سکه گم کرده‌ام که تو یکی را دادی و مطمئن شدم بقیه هم در شلوارم مانده بود باید بقیه را هم بدهی....» و از سونیل شکایت برده و به جای دادن انعام، به جرم سرقت او را روانۀ زندان کرد. پادار به سونیل زمان بدرقه‌اش به زندان گفت: «هرگز ریاکارانه و متظاهر به کار نیک مباش، بدان اگر کار نیکی را که برای خدا نکنی، کار شری برای تو شده و دامان تو را خواهد گرفت.»
💢 یک روز در یک آبادی گاوی سرش را در خمره کرد تا آب بخورد، اما دیگر نتوانست سرش را بیرون بیاورد. مردم شهر سراغ ملا نصرالدین رفتند و از او خواستند تا کاری برای‌شان بکند. ملا با عجله خودش را به آنجا رساند و گفت : مردم زود باشید تا گاو نمرده سرش را ببرید. قصاب سر گاو را برید. مردم شهر دوباره گفتند: ملا، حالا چگونه سر گاو را از خمره در آوریم..!؟ ملا گفت : دیگر چاره‌ای نداریم جز آن‌که خمره را بشکنیم..! بعد ازین مردم هم همین کار را کردند.  ملا غمگین گوشه‌ای نشست و به فکر فرو رفت. مردم پیش ملا آمدند و گفتند ملا ناراحت نباش..! هم گاو و هم کوزه فدای سرتان ، ملا گفت بخاطر گاو وکوزه ناراحت نیستم. از این ناراحتم که اگر شما مرا نداشتید چگونه می‌خواستید چنین مشکلات بزرگی راحل کنید.! پس بروید شکرگزار خدا باشید که مرا دارید..!
شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان می‌آید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمان‌های ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می‌کنند! عیدها همه‌اش خانه بودیم و من نمی‌دانستم سیزده بدر یعنی چه؟ وقتی مدرسه می‌رفتم، پدرم خودش مرا می‌رساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم. پدرم مرا خیلی دوست داشت! و حتی می‌گفت زنگ تفریح به حیاط نروم! چون ممکن است بچه‌ها دعوایم کنند! و من نه تنها  زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم! مایه افتخار پدر بودم! شاگرد اول! وقتی پدر مرا به مدرسه می‌رساند شیشه‌ی اتومبیل را بالا می‌زد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار می‌کردم! وقتی سر سفره می‌آمدم باید به فیزیک فکر می‌کردم چون پدرم می‌گفت نباید لحظه‌ها را از دست بدهم! چقدر دلم می‌خواست یک‌بار برف بازی کنم ، اما مادر پنجره را بسته بود و می‌گفت پنجره باز شود من مریض می‌شوم! من حتی باریدن برف را هم ندیده‌ام! من همیشه کفش‌هایم نو بود چون با آن‌ها فقط از درب مدرسه تا کلاس می‌رفتم!!من حتی یک جفت کفش در زندگی‌ام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم! من شاگرد اول تیزهوشان بودم! تمام فرمول‌های ریاضی و فیزیک را بلد بودم ولی نمی‌توانستم یک لطیفه تعریف کنم! و حالا یک پزشکم! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس! پزشکی که تا الان نخندیده است، مهندسی که  شوخی بلد نیست! من نمی‌دانم چطور باید نان بخرم !من نمی‌دانم چطور باید کوهنوردی بروم! با این‌که بزرگ شده‌ام اما می‌ترسم باکسی حرف بزنم! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم! من شاگرد اول کلاس بودم! اما الان نمی‌دانم اگر مثلاً مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم! همسایه‌مان برای ما آش نذری آورده بود نمی‌دانستم چه اصطلاحی بکار ببرم. یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم ! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم! یکروز می‌خواهم زیر برف بروم! یک روز می‌خواهم داد بکشم، جیغ بزنم! من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه می‌ترسم، از گوسفند می‌ترسم، مایه افتخار پدر حتی از خودش هم می‌ترسد! راستی پدرها و مادرهای خوب و مهربان به فکر شاگرد اول‌های کلاس باشید و اگر مادرم را دیدید بگویید پسرش شاگرد اول کلاس درس و شاگرد آخر کلاس زندگی است.
«بازبان خوش، مار را از سوراخ بیرون می‌آورد!» در زمان‌های قدیم جنگلی بود خوش آب و هوا که اهالی‌اش به لهجه محلی «جینگیل» صدایش می‌کردند. بر اثر مرور زمان و فعل و انفعلات شیمایی و فعالیت‌های بیولوژیکی و زاد و ولد حیوانات، تعداد جینگیلوندان بیش از حد نیاز شده و لانه و غار و آغل و طویله در جینگیل کمیاب شده بود. همه خانه‌ها پر شده و جایی برای اسکان متولدان جدید نمانده بود. کار به جایی رسیده بود که حیوانات توی هم می‌لولیدند و شب‌ها نصف اهالی جینگیل کف‌خواب و بغل‌خواب بودند و نصف دیگر سر شاخه‌ها برای یک وجب جا تا صبح چینگ و چینگ می‌کردند. کم‌کم اوضاع بحرانی شد و کار به گیس‌کشی و نسل‌کشی کشید. حیوانات به ناچار دست به دامن قانون جنگل شدند که مدت‌ها مسکوت مانده بود. هرکس زورش بیشتر بود، لانه بهتر را برمی‌داشت. اگر صاحبلانه معترض می‌شد، فردا استخوان‌های لیس‌زده و پَر و پشم ریخته‌اش را پشت لانه سابقش جارو می‌کردند. موش‌ها سوراخ مارمولک‌ها را به زور تسخیر می‌کردند. روباه‌ها خودشان را در لانه موش‌ها جا می‌کردند. گرگ‌ها شب به شب روباه‌ها را بی‌خانمان می‌کردند و شیر‌ها هم که از اول خانه مخصوص خودشان را داشتند. این وسط خرس‌ها بدون سرپناه مانده بودند، به خاطر آی‌کیوی پایین و البته شاخص توده بدنی بالایشان. مدتی به همین منوال گذشت تا عرصه به حیوانات تنگ شد. تنگ که بود، کلا بسته شد. برای همین گروهی از مورچه‌ها تصمیم گرفتند رو به انبوه‌سازی بیاورند. دست به کار شدند و هر تنه درخت و زمین بایر و سوراخ و سنبه‌ای که گیر می‌آوردند را سر و سامان می‌دادند و با آب دهانشان لانه‌ای می‌ساختند و به متقاضیان واگذار می‌کردند. با توجه به پشتکار و روش‌شان که فقط به تف مخصوص نیاز بود و بس، کارشان خوب گرفت و آن‌قدر خانه ساختند که از آن قدر بیشتر و روی دستشان باد کرد. این طوری شد که گروه دیگری از حیوانات آستین بالا زدند و راه افتادند برای این لانه‌ها مشتری پیدا کنند. کار این‌ها نیز حسابی گرفت، حتی بیشتر از کار آن‌ها. دلیل موفقیت‌شان هم زبان خوش‌شان بود. جوری برای پرکردن هر پسغوله‌ای در جینگیل زبان می‌زدند که حتی مار با آن زبان نیش‌دارش را از سوراخش بیرون می‌کشیدند و خرس‌های بی‌سرپناه را در لانه مار‌ها جا می‌دادند. این‌گونه بود که ضرب‌المثل «زبان خوش لانه یابان و لانه قالبکنندگان…، مار را از سوراخش بیرون می‌کشد و به جایش خرس را فرو می‌کند» ساخته و خلاصه شد.
از کتاب عمرت لذت ببر...🌥
. ای زِ خیال‌هایِ تو گشته خیال، عاشقان خَیلِ خیال این بُوَد تا چه بُوَد جَمالِ تو؟ وصل کُنی درخت را حالَتِ او بَدَل شود چون نشود مَها بَدَلْ جان و دل از وصالِ تو؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آخرین پنجشنبہ پاییزیتون 🍃پرازیهویےهاےقشنگ 🌸الهےیهویےوبےدلیل 🍃دل مهربونتون شاد 🌸ولبتون خندون بشه 🌸الهے بشہ اون 🍃چیزےڪہ دلتون میخاد 🌸وهزاران یهویے شاد و زیبا 🍃نصیب لحظہ لحظہ زندگیتون بشه عصرتون زیبا
🌸🍃🌸🍃 هر كس دنبال هر چه برود و هر چه بخواهد خداوند آن را ميدهد. كلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ. (اسراء/20) هر كس هر نيّتى داشته باشد خداوند آن را تقويت ميكند و رشد ميدهد؛ كار خدا ثمر دادن و تقويت كردن است. كار خدا امداد است. اگر دنبال معصيت رفتى و دل را تاريك نمودى، خداوند همان را تقويّت ميكند و رشد ميدهد و اگر دنبال طاعت رفتى و خانه دل را منوّر كردى! خداوند آن را نموّ ميدهد و تقويّت ميكند!
🌸🍃🌸🍃 چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى‌خاست و كلید بر مى‌داشت و درب خانه پیشین خود باز مى‌كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى‌گذراند. سپس از آنجا بیرون مى‌آمد و به نزد امیر مى‌رفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى‌رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‌خواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مى‌بینم؟» وزیر گفت: «هر روز بدین جا مى‌آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر شخصی روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نه غلتد.» امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!» نتیجه : اگر در زندگی به مقام و ثروت هنگفتی رسیدیم هیچ وقت خودمان را نبازیم و فراموش نکنیم که بنده خدا هستیم و فقط خودمان را باید به خدا ببازیم و بس .
➕ میدونی بزرگ‌ترین دلیل جدایی چیه؟ نه خیانت، نه بی‌پولی، نه حتی دعواهای بی‌پایان! «تحقیره» این حرف یکی از بزرگ‌ترین زوج درمانگرای دنیاست: پرفسور جان گاتمن. ➕ پرفسور جان گاتمن میگه: هر وقت تحقیر وارد رابطه بشه، اون رابطه رو به سقوطه. ➕ حالا تحقیر چه شکلیه؟ وقتی تو مهمونی، یه حرفی که طرف زده رو مسخره میکنی که جمع بخنده. وقتی تلاش‌هاش رو نمیبینی و دستاوردهاشو ندیده می‌گیری. یا وقتی تو بحث‌ها طوری برخورد میکنی انگار هیچی نمی‌فهمه تحقیر یعنی کوچیک کردن کسی که یه روزی «همه دنیات» بود. ➕ گاتمن میگه: تحقیر از همه رفتارهای مخرب بدتره. چون دعوا از نگرانی میاد، اما تحقیر؟ از بالا به پایین نگاه کردن میاد از اینکه فکر کنی از طرفت بهتر و بالاتری. ➕حالا اگه نمی‌خوای رابطه‌ات تو این دام بیفته، اینا رو رعایت کن: جلوی بقیه ازش تعریف کن. حتی یه چیز کوچیک بگو که روش بازشه. موفقیتاشو ببین. حتی اگه برات کوچیکه، براش بزرگه. شوخی های بی رحم نکن هر شوخی‌ای که عزتشو زیر سوال بیره، یه پله رابطه تونو میاره پایین. ➕ آخرش اینه: رابطه بدون احترام مثل خونه‌ایه که رو هوا ساخته شده. شاید قشنگ باشه ولی با یه باد فرو می‌ریزه. پس دفعۀ بعد که خواستی تو بحث یا شوخی حرفی بزنی یه لحظه صبر کن. شاید همین یه جملۀ ساده، رابطه‌تو نجات بده: "واقعاً بهت افتخار میکنم."
➕ پدرم قدیم یه سوپر مارکت داشت. یه آدم معتاد حدود ۵۵ ساله اومد و به پدرم گفت بهم جا بده، از سرما می‌میرم. چسبیده به مغازه یه زیر پله ۶ متری داشتیم که توش وسایل بدردنخور بود، بهش اونجا جا داد، این بنده خدا اون جا کفاشی می‌کرد و چیز میز میفروخت. ➕  کنار سوپرمارکت پر بود از مکانیکی و تعمیرگاه خودرو، بعضی از روزها که من می‌رفتم پیش پدرم میدیدم که دور میز این آدم شلوغه و بعضی از تعمیرکارها دورش جمع شدن و بهش یه سری کاغذ و لوازم یدکی نشون میدن. با تعجب از پدرم پرسیدم چی میخوان؟ گفت برو خودت ببین. ➕  این شخص روی لوازم یدکی خارجی رو می‌خوند و براشون ترجمه می‌کرد. روی کاتالوگ لوازم یدکی و قطعات رو می‌خوند و براشون به فارسی ترجمه می‌کرد. به زبان انگلیسی، فرانسه و آلمانی تسلط کامل داشت. کشورهای زیادی رو دیده بود. بعداً متوجه شدیم استاد دانشگاه هم بوده. ➕ پدرم ازش پرسید چطور تو کارتن خواب شدی؟ گفت وقتی اعتیادم بیشتر شد از خونه زدم بیرون. دوست نداشتم که عشقم و بچه‌هام من رو اینجوری ببینن. حدود ۲ سال مهمان ما بود و سعی کردیم در حد توان ازش پذیرایی کنیم. همیشه وقتی بیکار بود دستش کتاب به زبان‌های دیگه بود. بعد از ۲ سال یک روز با پدرم رفتیم مغازه و دیدیم چند نفر با گریه دارن باهاش صحبت میکنن. ➕  زن و بچه‌هاش بودن. فکر می‌کردن مرده و الان پیداش کرده بودن. از خوشحالی نمی‌دونستن چیکار کنن. میگفتن بابا بیا بریم خونه تو رو خدا، مرد هم فقط گریه می‌کرد. مشخص شد حدود ۸ ساله از خونه زده بیرون و کارتن خواب شده. خلاصه با هزار جور التماس بردنش. یک هفته بعد پسرش و خانواده‌ش اومدن منزل ما برای تشکر کردن. پدرم گفت: وقتی بهش جا و مکان دادم، همه‌ی همسایه‌ها گفتن اشتباه کردی. این معتاده... ➕ من گفتم معتاده، ولی انسان که هست، سردشه. ولی تو همین یک هفته همون همسایه‌ها دلتنگش شدن. پدرت تو اوج اعتیاد و نداری هم در حال کمک به بقیه بود. به پدرم گفت چقدر بهت پول بدم راضی بشی؟ پدرم گفت: مگه الان ناراضی هستم؟ مگه من دنبال پول بودم؟ من بهش برق، جای خواب و غذا دادم که زنده بمونه. وسایل پدرش رو که بیشتر کتاب بود گرفت و برد. شنیدم بعد از چند ماه خودش به پدرم سر زد و با هم کلی خندیدن. (نمی‌دونم چرا یهو یادش کردم امیدوارم سلامت باشه).
حق👌
بلدم شعر دو چشمت بِسُرایم به دَمی معنی واژه‌ی دل بردن و بستن بلدی؟ بلدم پل بزنم از دل خود تا به دلت پای یک شاعر دیوانه نشستن بلدی؟ ❤️
سردت نیست؟! بفرما کنارِ سنگچینِ روشنِ رویا! همه‌ی ما اهلِ همین حوالی غمگینیم، نگران آسمان اخم کرده‌ی بی‌کبوتر نباش، فردا حتما باران خواهد آمد...! 🌨
جان من سهل است جانِ جانم اوست دردمندم خسته‌ام درمانم اوست ♥️