سلام عزیزای دلمممم
حضور کمرنگم رو حس میکنین ❓🙈
یه مقدار درگیر کارهای مدرسه گل پسر شدم و
هرکااار میکنم وقت حضور در فضای مجازی برام مهیا نمیشه متاسفانه 🥲
دیشب قرار شد بچه هارو بخوابونم
بعدم بیام براتون داستان رو بارگزاری کنم
امااااا...🥱
ازونجایی که لهههههه شده بودم
زودتر از بچه ها خوابم برد 😮💨
و ارسال داستان شبانه به تاخیر افتاد ❌
حلال کنید دوستان 🌹
خب حالا آماده این
بریم واسه ادامه ی داستان قشنگمون❓👇
#یاعلی
❤️ مادرانه 👩👧👦 کودکانه ❤️
#قصه_ننه_علی #پارت5 فصل اول : خداحافظ بهار! یک روز بعدازظهر با سحر، دختر کوچک دایی رفتیم سر چاه
#قصه_ننه_علی
#پارت6
فصل اول : خداحافظ بهار!
مادرم به واسطه ی پاکی و صداقتش خیلی مورد اعتماد کسانی بود که
برایشان کار می کرد. هیچوقت حرفش را زمین نمی انداختند. خیلی اوقات
برای جهیزیه نیازمندان یا غذای ایتام کمک جمع می کرد؛ این در حالی بود که
خودمان برای ساخت خانه کلی زیر قرض بودیم و نیاز به کمک داشتیم. همه
جز برادرم باید کار میکردیم تا بدهی دایی را پرداخت کنیم؛ اما مادرم باز از کمک
به نیازمندان غافل نبود.
به پیشنهاد یکی از دوستان مادرم، قرار شد من برای کار به خانواده ای معرفی
شوم که زن و شوهری تنها بودند. مادرم ابتدا راضی نبود. سن و سالی نداشتم؛
هنوز چهارده سالَ هم نشده بود. کلی از خوبی های آن خانواده گفت تا مادرم
رضایت داد فقط برای یک سال به آنجا بروم. دوری از مادری که شبانه روز
کنارش بودم و حتی برای یک روز بین ما جدایی نیفتاده بود، خیلی سخت بود؛
اما چاره ای نداشتم. مادرم برای اینکه زیر دِین کسی نباشد، با آبرو زندگی می کرد
و شبانه روز زحمت می کشید. پای اجاق خانه ی مردم عرق می ریخت و بدون
اینکه حتی یک قاشق از آن غذا را بخورد، گرسنه به خانه بر می گشت. به نان
و پنیر ساده خودش که با پول حلال می خرید راضی بود. پا روی دلم گذاشتم،
بغضم را قورت دادم و به مادرم گفتم: «نگران نباش مامان! من می تونم تنهایی
کار کنم؛ خیالت راحت. »
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
❤️ مادرانه 👩👧👦 کودکانه ❤️
#قصه_ننه_علی #پارت6 فصل اول : خداحافظ بهار! مادرم به واسطه ی پاکی و صداقتش خیلی مورد اعتماد کسان
#قصه_ننه_علی
#پارت7
فصل اول : خداحافظ بهار!
یکی از دل خوشی های هر روز من این بود که صبح منتظر بیدار شدن آسیه
خانم از خواب باشم. وقتی از اتاق بیرون می آمد و گوشواره های طلا در گوشش
تکان می خورد، قند در دلم آب می شد. عاشق این بودم که برق و انعکاس نور
طلاییشان با چشمم بازی کند. حسرتِ داشتن یک جفت گوشواره به دلم
مانده بود. یک روز آسیه خانم گفت: «زهرا جان! چرا همه ی پولت رو میدی
به بابات؟! حداقل ده تومن برای خودت پس انداز کن. مگه دوست نداری
گوشواره داشته باشی؟! پولت رو جمع کن برات گوشواره بخرم. »
پیشنهاد آسیه خانم چند روز ذهنم را درگیر کرده بود. نمیدانستم چطور
به بابا بگویم دلم گوشواره می خواهد. مثل همیشه سر ماه، بابا به موقع آمد
تا حقوقم را بگیرد. برای شب کلی میهمان داشتیم و حسابی سر من شلوغ بود.
موقع رفتن بابا گفتم: «بابا جان! میشه اجازه بدی ده تومن از پولم رو پس انداز
کنم؟! میخوام برای خودم گوشواره بخرم. » چشم غره ای به من رفت که کم
مانده بود قبض روح شوم. فوری از جلوی چشمش دور شدم تا مرا نبیند. شب
از میهمانان پذیرایی کردم و فوری برگشتم داخل آشپزخانه و مثل ابر بهار اشک
ریختم. کلی بدو بیراه حواله ی خودم کردم. من که میدانستم وضعیت مالی
بدی داریم، چرا همچین حرفی به بابا زدم؟! آن شب تا صبح هق هق را هم به
گریه هایم اضافه کردم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#صبحتون_شاد
بفرمایین صبحانه
املت 😋
بچه ها این مدلی رو بیشتر میپسندن
قیافه غذا همیشه براشون
مهمترررر از مزه شه 😁
البته که بنظر خودمم املت این مدلی خیلیییی
خوشمزه ترهههه..😍
حتما امتحان کنین👌
#مادرانه
🕌🪴🕌🪴🕌🪴
تأثیرات نقاشی بر رشد ذهنی کودک
نقاشی نقش بسیار مهمی در رشد ذهنی کودکان دارد. در اینجا چند تأثیر مهم آن را بررسی میکنیم:
1. تقویت اعتماد به نفس:
هر بار که کودک نقاشیاش را تمام میکند، حس موفقیت و رضایت به او دست میدهد و اعتماد به نفسش تقویت میشود.
2. آموزش مفاهیم و رنگها:
کودکان با استفاده از نقاشی بهطور طبیعی با مفاهیم ابتدایی مثل رنگها، اشکال و اندازهها آشنا میشوند.
3. افزایش صبر و تمرکز:
وقتی کودک نقاشی میکشد، باید زمان و دقت بیشتری صرف کند، که به تقویت صبر و تمرکز او کمک میکند.
4. ابراز احساسات:
نقاشی به کودکان اجازه میدهد احساسات خود را بدون نیاز به کلمات بیان کنند و دنیای درونی خود را به نمایش بگذارند.
5. پرورش تخیل و داستانگویی:
کودکان اغلب از نقاشی برای خلق داستانهای تخیلی استفاده میکنند که باعث تقویت تخیل و مهارتهای زبانی آنها میشود.
نقاشی، نهتنها سرگرمکننده است، بلکه به رشد همهجانبه ذهنی و روانی کودک کمک میکند.
#سبک_زندگی
#نقاشی
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
#گام_به_گام
#جغد
#نقاشی
🎨🎉👌🏽🌞🌜🎈🖍
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درمان_تب
#کودکان
♨️ نکات کلیدی و شگفت انگیزی که
#تب__کودک رو پایین میاره 👌
و باعث میشه دیگه نیازی به استفاده از آنتی بیوتیک نداشته باشیم.. 😍👌
بفرست برای مامانای گلی که دغدغه سلامتی کودکانشون رو دارن 😉✅
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 در مسئولیت دادن به نوجوان به این ۳ کلید توجه کنید!
#استاد_تراشیون
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
❤️ مادرانه 👩👧👦 کودکانه ❤️
#قصه_ننه_علی #پارت7 فصل اول : خداحافظ بهار! یکی از دل خوشی های هر روز من این بود که صبح منتظر بی
#قصه_ننه_علی
#پارت8
فصل اول : خداحافظ بهار!
چیزی تا پایان یک سال کارگری من نمانده بود. یک روز مشغول نظافت
خانه بودم، میز عسلی را کنار کشیدم تا زیر فرش را جارو بزنم، یک دفعه سنگ
مرمر روی میز افتاد زمین و شکست! آسیه خانم به طرفم دوید. عصبانی شد و
سرم داد کشید. تا آن روز عصبانیتش را ندیده بودم. به زور خودم را نگه داشتم تا
گریه نکنم. نفسم بالا نمی آمد، بغض کردم. زل زد به من، نیشخندی شیطانی
زد و گفت: «زهرا! چرا حواست رو جمع نمیکنی؟! می دونی پولش چقدره؟!
میتونی خسارت این میز گرون قیمت رو بدی یا نه؟! فکر خونه رفتن رو از سرت
بیرون کن! » چشمانم سیاهی رفت. نزدیک بود از حال بروم. تلفن را برداشتم و
شماره ی محل کار مادرم را گرفتم. مادرم فوری خودش را به آنجا رساند و به آسیه
خانم گفت: «خانوم! ارزش دختر من خیلی بیشتر از ایناست! بگو پول میز چقدر
میشه تا بدم. » آسیه خانم گفت: «خسارت میز صد تومن میشه. » مادرم جا
خورد! پول زیادی بود؛ بیشتر از حقوق یک ماه من! نداشت که پرداخت کند.
آسیه خانم گفت: «اگه میخوای دخترت رو ببری، باید خسارت میز رو بدی؛
وگرنه...! » چسبیدم به مادرم و گفتم: «نه! مامان نمی خواد منو ببری. می مونم،
دوست ندارم بری به خاطر من پول قرض کنی. » مادرم دستی روی سرم کشید
و گفت: «گریه نکن دخترم! پول رو جور می کنم؛ اصلا میرم به داییت میگم.
نمیذارم اینجا بمونی. »
با اینکه آسیه خانم زن خوبی بود و هیچوقت به من سخت نمی گرفت،
اما برایم عجیب بود با آن همه ثروت و دارایی، چرا به خسارت این میز قدیمی
پیله کرده. مرا به گوشه ای از خانه برد و گفت: «زهرا جان! اینجوری گریه نکن
دخترم! جیگرم پاره شد. پول ارزشی نداره، صدتا میز فدای سرت. من شکستن
میز رو بهونه کردم تا تو بیشتر پیشم بمونی! نمی خوام تو رو از دست بدم عزیزم. »
با حرفهایش خیالم را راحت کرد. از طرفی هم شرط خروج من از آن خانه
پرداخت خسارت شده بود! دلم نمی خواست مادرم با این همه گرفتاری،
خسارتی که من به آنها زدم را پرداخت کند. به مادرم گفتم می مانم! هرچه
اصرار کرد، قبول نکردم خسارت را پرداخت کند. آسیه خانم هم با مادرم
صحبت کرد تا بالاخره راضی شد برای یک سال دیگر در آن خانه بمانم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#قصه_ننه_علی
#پارت9
فصل دوم : آن دو چشم آبی!
یکی از روزهای مردادماه همراه مادرم رفتم خانهی دایی محمد. داخل اتاقِ میهمانها چند نفری نشسته بودند، ما به اتاق دیگری رفتیم. زنْ دایی آمد کنار مادرم نشست و رو به من گفت: «زهرا! پسر داییت، رضا رفته بلیط بخت آزمایی خریده، دیشب خواب دیدم برنده شده! قربون دستت براش فالِ وجب بگیر ببینم چی میشه؛ شانس داره بچهم یا نه؟!» فال وجب، سرگرمی خندهدار من و دختر دایی بود. با کف دست راست، دست چپمان را از نوک انگشت اشاره تا آرنج وجب میکردیم؛ اگر از گودی وسط دست بیرون میزد، بازنده بودیم و برعکس آن، برنده. موقع وجب کردن دستم متوجه شدم یک جفت چشم آبی از اتاق میهمان من را زیر نظر دارد. پسر خالهی زن دایی بود که زیرچشمی به من نگاه میکرد. خیلی بدم آمد؛ اخم کردم و صورتم را برگرداندم. او هم سرش را پایین انداخت و خودش را جمع و جور کرد.
چند هفته بعد دوباره رفتیم خانهی دایی محمد. سوار اتوبوس شدیم. مثل همیشه به تماشای خیابان و مردم نشسته بودم که مادرم سر حرف را باز کرد.
- زهرا جان! بیبی خانوم رو میشناسی؟!
- کیه مامان؟!
- خالهی زن داییت دیگه!
با تعجب گفتم: «نه! از کجا بشناسم مامان؟! من که تا حالا ندیدمش.»
- دیدیش! چند هفته پیش که رفته بودیم خونهی داییت اونجا بودن. پسرش تو رو دیده.
- آهان! همون چشم آبیه که از اتاق مهمونا داشت منو نگاه میکرد! خب حالا که چی؟!
کمی سرش را نزدیکتر آورد و گفت: «بیبی خانوم تو رو برای پسرش رجب میخواد!» چشمانم گرد و صورتم از خجالت سرخ شد! عرقِ روی پیشانیام را با چادر پاک کردم. با لحنی تند به مادرم گفتم: «مامان! من نمیخوام شوهر کنم. یه وقت بهشون قول ندی!»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#صحیفه_سجادیه
#دعای_امام_سجاد_برای_فرزندانش
وَ أَصِحَّ لِی أَبْدَانَهُمْ وَ أَدْیَانَهُمْ وَ أَخْلَاقَهُمْ:
بدنها و دینشان و اخلاقشان را
برایم به سلامت دار».
خواندن این دعا فوایدی مانند داشتن
فرزند سالم، صالح،
شایسته، خیرخواه، طول عمر فرزندان،
برخورداری فرزندان از نعمتهای اخروی و معنوی، یاری خواستن از خدا در تربیت فرزندان و مهربانی به آنها و در امان ماندن فرزندان از وسوسه شیطان را برای والدین بهمراه دارد.
پس باهم تلاوت میکنیم👆🏻😍
به امید #عاقبت_بخیری
دنیوی و اخروی فرزندانمان...🌱
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
recording-20240109-061039.mp3
6.72M
#صوتی
دعای ۲۵ #صحیفه_سجادیه را به نیت عاقبت بخیری فرزندانمان
قرائت میکنیم
مهدی جان
خودم ، همسرم و
فرزندانم نذر ظهورت🌹
اللهم عجل لولیک الفرج
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مادرانه
فقط جمع کردن بعدش 😅
کی میاد کمک ❓❓
دستش بالا 🙋🏻♀
.