#خووووشمزه😋
خونه تمیزززز شد
حلوا و چای هم حاضر شد 😁
خوشمزه هاتون نوش جااان
..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پدرانه
وداع نوزاد شهید جهاندیده
با پدر شهیدش حمزه جهاندیده در ماهشهر
#شهید_ارتش 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
❤️ مادرانه 👩👧👦 کودکانه ❤️
#شبانه پسرا خوابیدن من و زینب گلی بیداریم آشپزخونه رو تر گل ور گل کردم و اومدم بخوابم..🥱 چند وقتیه
.
دیشب که خواب بودم
نصف شب دیدم زینبم اومده بغلم خوابیده و
هی نازم میکنه و محکم بغلم میگیره 🥺
فهمیدم دلتنگ شبایی شده که کنارم میخوابید
همونجا ، کنارم ، تو بغلم خوابوندمش
سخت نمیگیرم ...
فقط رو قانون خونه #مداومت میکنم ❤️
.
❤️ مادرانه 👩👧👦 کودکانه ❤️
#قصه_ننه_علی #پارت25 فصل چهارم : تولد یک پروانه امیر نشسته بود و بازی میکرد. ناگهان کمد آهنی گوش
#قصه_ننه_علی
#پارت26
فصل چهارم : تولد یک پروانه
روزهای بارداری بهسختی میگذشت. بیبی خانم دومین پسرش یدالله را هم خانهی ما گذاشت و رفت! ماتم گرفته بودم با این یکی چه کنم. هفت سال بیشتر نداشت و باید یکی مراقب او میبود. دست به هر کاری میزد، بیشتر از دو سه روز دوام نمیآورد و جوابش میکردند. پاگیر هیچ جا نبود؛ اسمش را گذاشته بودند چک برگشتی! اصلا در عالم دیگری سِیر میکرد. چه انتظاری از یک پسربچه هفت ساله میتوان داشت غیر از بازیگوشی و شیطنت؟! دیدم اگر به همین شکل ادامه بدهد، زندگیاش تباه میشود. دستش را گرفتم و بردم مدرسه، اسمش را نوشتم تا درس بخواند؛ اما دل به درس هم نمیداد. یک روز توی کوچه، وسط دعوا انگشتانش را با درب حلبی روغن بریدند. فوری یدالله را رساندم دکتر، زخمش را بخیه زدند. طفلک تا چند هفته دستش آویزان گردنش بود و درد میکشید. خودم برایش لقمه درست میکردم و دهانش میگذاشتم. رجب عصبانی میشد، مرا به فحش میکشید و میگفت: «تو چرا به این دوتا محبت میکنی؟!» در جوابش میگفتم: «مرد حسابی! نمیبینی مادر بالا سرشون نیست؟ تو این شهر غریبن، برن کجا آواره بشن؟!» فریاد میزد و میگفت: «مگه من مادر بالا سرم بود؟!» مرغش یک پا داشت، آن یک پا هم دنبال تلافی و انتقام از گذشته بود! تلاش میکردم کمتر کاری کنم و حرفی بزنم که باعث عصبانیت رجب شود. خرجی که نمیداد، بهسختی غذایی دستوپا میکردم و میدادم به این دو برادر بخورند. همان خامهی مختصری که میخریدم را هم حالا باید میگذاشتم جلوی برادران ناتنی شوهرم. امیر را با نان خالی سیر میکردم و خودم هم گرسنه میخوابیدم. نمیخواستم تا زمانی که در خانهی من هستند، حس غربت و بیکسی داشته باشند. یدالله مدتی همراه پسر داییاش میوهفروشی کرد و برگشت شهرستان پیش بیبی خانم و پدرش.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#قصه_ننه_علی
#پارت27
فصل پنجم : خداحافظ مادر
امیر چهار ساله شده بود و علی دو سال از او کوچکتر بود. یکی از شبهای آخر تابستان رجب گفت: «این محله دیگه خیلی خطرناک شده. شب نمیشه رفت بیرون، از بس این الواتها تو خیابون پرسه میزنن. میترسم یه شب موقع برگشت بلایی سرم بیارن. میخوام خونه رو بفروشم. شنیدم سمت شهر زیبا زمین ارزونه.»
خانه را نُه هزار تومان فروخت و افتاد دنبال خرید زمین در شهر زیبا. هرچه گشت زمین مناسبی پیدا نکرد و دست آخر رفت در محله شمشیری، نزدیک فرودگاه مهرآباد، زمینی بزرگتر از خانه خودمان پیدا کرد. دوازده هزار تومان از پسانداز خودش گذاشت روی پول خانه و آن را خرید. دو ماه از خریدار خانهی خودمان برای تخلیه ملک مهلت گرفت و با کمک دایی بزرگش شروع به ساخت خانه کرد. رجب با کارگرها مشغول بود و منم سرگرم پسرها بودم که اتفاقی ناگهانی دوباره زندگیام را به هم ریخت.
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»