ماه پیشونی.m4a
زمان:
حجم:
17.24M
#قصه_شب
ماه پیشونی🌙😍
گوش کن و لذت ببر🎙😌
🌺@koodakanehee🌺
19.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه_شب
💠 قصه شب: «تولد کوثر»
💠 داستان به دنیا آمدن حضرت زهرا سلاماللهعلیها در مکه است.
#قصه
❤️ مادرانه 👩👧👦 کودکانه ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه_شب
داستان زندگی حضرت فاطمه (س)
➖➖➖➖➖➖➖
استفاده و ارسال با ذکر صلوات هدیه به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ، سلامتی مادرانمون و شادی روح مادران آسمانی 🌱🌱
(🎬📀)
#کودکان_فاطمی
═❁๑🍬๑🌸๑🍬๑❁═
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
معینالدینی|کانالداستانشب InShot_۲۰۲۳۰۶۱۰_۲۰۲۶۰۰۱۰۱_۱۰۰۶۲۰۲۳.mp3
زمان:
حجم:
13.42M
مسافر_صحرا🌾🌴
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله قسمت سوم
گروهسنی_۵_۱۲
#قصه_شب
#زندگانی_پیامبر صلیاللهعلیهوآله
قسمت سوم
گوینده:معینالدینی
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
سرزمین قصه های کودکانه چادر نمی خوام.mp3
زمان:
حجم:
6.58M
#داستان_کودکانه_صوتی
#قصه_شب
چادر نمی خواهم😩
راوی: نسا جابرابن انصاری
حنانه یه روز خیلی ناراحت بود،
چون...😮💨
#داستان
#قصه_صوتی
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
مثل حضرت زهرا - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.19M
#قصه_شب
مثل حضرت زهرا
🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
#قصه_شب
#امام_جواد_علیه_السلام
فرار
«دور شوید! دور شوید!»
با صدای مأموران، مردم و بچههایی که با شور و شوق در آن کوچه مشغول بازی بودند، بهسرعت پراکنده شدند. بچهها با شنیدن صدای طبل و به دنبال صدای سم اسبها و گردوغباری که فضا را پر کرده بود، از ترس پا به فرار گذاشتند. خلیفه با تعدادی از درباریان برای شکار به بیرون شهر میرفتند و اینهمه سروصدا برای آن بود. مأمون، خلیفه عباسی که از دور رفتار مردم را زیر نظر داشت، کمکم به آنجا نزدیک میشد
پوزخندی به لب داشت و از بزدلی و ترس مردم لذت میبرد. همانطور که با غرور و تکبر سوار بر اسب سیاهش وارد کوچه میشد، چیزی توجه او را جلب کرد؛ کودکی را دید که بیاعتنا به هیاهوی مأموران و مردم، بهآرامی در کوچه ایستاده بود. مأمون با خود گفت:
– پس چرا آن کودک فرار نکرد؟!
مأمون هنگامیکه به کودک رسید با غرور رو به او گفت: «چرا مثل بچههای دیگر فرار نکردی؟»
کودک با خونسردی گفت: «راه تنگ نبود تا من با رفتنم آن را عریض (7) کنم. گناهی هم نکردم که بترسم و گمان کردم که شما به کسی که جرمی نکرده، آزار نمیرسانید.»
شیوایی سخنان کودک ده، یازدهساله خلیفه را تحت تأثیر قرار داد. مأمون گفت:
– اسم تو چیست؟
– محمد
– فرزند چه کسی هستی؟
– علی بن موسیالرضا (ع)
چشمها و نگاه زیبای محمد، مأمون را به یاد چهره آسمانی امام رضا انداخت. مأمون با تعجب به او نگاه میکرد. خاطرات گذشته به یادش آمد و آخرین خاطرهای که مأمون از امام رضا داشت، شهادت او بود. همانطور که به امام جواد خیره شده بود با خود گفت:
– آری، این کودک شجاع کسی نیست جز فرزند علی بن موسیالرضا. خون او در رگهایش جاری است.
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
#قصه_شب
#داستان
آگاهی امام جواد علیه السلام از درون افراد
محمد بن علی هاشمی، یكی از مخالفان ولایت می گوید:
بامداد روزی كه امام جواد علیه السلام با دختر مامون عروسی كرده بود خدمتش رسیدم و در آن شب دارویی خورده بودم كه تشنگی به من دست داده بود و من نخستین كسی بودم كه در آن صبح خدمتش رسیدم و نمیخواستم آب طلب كنم.
امام علیه السلام به چهره من نگاه كرد و فرمود:
به گمانم تشنه ای!
جواب دادم:
آری.
فرمود:
ای غلام برای ما آب آشامیدنی بیاور.
من با خودم گفتم: اكنون آب مسموم میآورند.
از این جهت اندوهگین و پریشان شدم. غلام آمد و آب آورد. حضرت به چهره من تبسمی نمود و فرمود:
ای غلام آب را به من بده.
آن را گرفت و آشامید (تا من یقین كنم كه مسموم نیست.)
سپس به من داد، و من آن را آشامیدم. بار دیگر تشنه شدم و باز كراهت داشتم كه آب بخواهم آن حضرت فرمود:
باز هم تشنه شدی؟
جواب دادم:
بلی.
و غلام بار دیگر آب آورد. به خیالم افتاد كه قطعا این بار آب مسموم آورده اند، لذا از نوشیدن آب وحشت كردم. در آن حال امام علیه السلام جام را گرفت و قدری آشامید و سپس باقیمانده را به من داد در حالی كه تبسم می فرمود.
محمد میگوید:
با دیدن این قضیه باور كردم كه عقیده شیعیان درباره وی صحیح است كه
او از دلهای مردم و اسرار نهانی آگاهی دارد😊
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
#قصه_شب
#شهیدانه
ابراهیم بار ها گفته بود: اگر پدرم بچه های خوبی تربیت کرد. به خاطر سختی هایی بود که برای رزق حلال می کشید.😇
هر زمان هم که از کودکی خودش یاد می کرد می گفت: پدرم با من حفظ قرآن را کار می کرد. همیشه مرا با خودش به مسجد می برد. بیشتر وقت ها به مسجد آیت الله نوری پایین چهار راه سرچشمه می رفتیم.🥰
آن جا هیئت حضرت علی اصغر (علیه السلام) برپا بود. پدرم افتخار خادمی آن هیئت را داشت.
یادم هست که در همان سال های پایانی دبستان، ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت: ابراهیم برو بیرون و تا شب هم برنگرد.
ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه کرده. اما روی حرف پدر حرفی نمی زدند.
شب بود که ابراهیم برگشت. با ادب به همه سلام کرد. بلافاصله سؤال کردم: ناهار چیکار کردی داداش؟! پدر درحالی که هنوز ناراحت نشان می داد اما منتظر جواب ابراهیم بود.
ابراهیم خیلی آهسته گفت:
تو کوچه راه می رفتم، دیدم یه پیرزن کلی وسائل خریده، نمی دونه چیکار کنه و چطوری بره خونه. من هم رفتم کمک کردم. وسایلش را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد.
نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلاله، چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم.
پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسرش درس پدر را خوب فراگرفته و به روزی حلال اهمیت می دهد.
دوستی پدر با ابراهیم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین آن دو برقرار بود که ثمره آن در رشد شخصیتی این پسر مشخص بود. اما این رابطه دوستانه زیاد طولانی نشد!
ابراهیم نوجوان بود که طعم خوش حمایت های پدر را از دست داد. در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد.
خاطراتی از کتاب" سلام بر ابراهیم"
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
638.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه_شب
امشب میخوام یکی از اون کتاب هارو بصورت رایگان در اختیارتون بذارم 😇
امیدوارم برای کودکانتون
تعریف کنید و بهره ببرید ...☺️👌
خیلی براش وقت گذاشتم 🕦
مطمئن باشید با یکبار خوندن و گوش کردنش
خواننده دائم این کتاب میشین
و به دیگران هم معرفی میکنید
بریم سراغ داستان امشبمون😍👌
.