آی🌟🌙قصه🌟🌙قصه🌟🌙قصه
اتل متل یه قصه
ازاون قدیم ندیما
کنار جنگل ورود
تویک ده باصفا
دختری بود مهربون
درمانده وتنها بود
چون پدرومادرش
جاشون پیش خدا بود
نامادری بدجنس
اونو اذیت می کرد
پرشد دل دخترک
ازرنج وغصه ودرد
یه روز به دخترک گفت
برو واسم آب بیار
چراهمه ش نشستی
تو توی خونه بیکار؟
دخترباسطلی بزرگ
به سمت چاه راه افتاد
دوباره لبخندی زد
چشم که به ماه افتاد
اون ور جنگل وده
چاهی بود تنگ وتار
دختر رسید به اونجا
برنج ودرد بسیار
سطل که انداخت تو چاه
صدایی گفت :آخ سرم
آلام میام اون بالا
تو رو تو چاه میبرم
اون دخترک میترسید
دست وپاهاش میلرزید
یکدفعه پیش چشماش
یه دیو گنده رو دید
دختره گفت ببخشید
عمدی نبود کار من
تو رو خدا رحمی کن
به این دل زار من
دیگه نگاهی کردو
گفت:کمی نزدیک بیا
ببین سرم شکسته
میبخشمت من حالا
دختر نگاهی کردو
دید سر دیو کثیفه
باید بره حموم
چاره ش صابون وظیفه
گفت:آقا دیو زیبا
حیفه که تو سیاه شی
کثیف وزشت وبدبو
شبیه قلب چاه شی
خلاصه دیوه رو شست
دیگه تروتمیز شد
اون دختره تو چشم آقا دیگه عزیز شد
دیوع یه ماه زیبا
گذاشت روی پیشونیش
تا بشه ماه پیشونی
همین بشه نشونیش
وقتی اومد به خونه
نامادری ش اونو ید
ماه روی پیشونیش
حسابی میدرخشید
نامادری ش گفت بهش
قصه ی این ماه چیه؟
اون که بهت ماه داده
بگو ببینم کیه؟
مه پیشونی تموم
قصه رو گفت خیلی زود
دخترشو صداکرد
نامادری حسود
گفت:مگه تو چیت کمه؟
از این خل ودیوونه
زودی بروپیش چاه
بی ماه نیا به خونه
دختره سطل وبرداشت
اومد کنار اون چاه
فریاد کشیدسر دیو
رویش نیم بذار ماه
دیکه بهش گفت:سلام
بزن سرم رو شونه
دختره گفت به من چه؟
مگه شدم دیوونه
دیو روی صورت اون
گداشت زگیلی گنده
تا دختره به هیچ کس
ازاون به بعد نخنده
یه روزی ماه پیشونی
میگشت میون صحرا
دنبال قدری هیزم
برای پخت هیزم
برای پخت غذا
صدای پای اسب
میون صحرا پیچید
اسبی سپید وزیبا
به ماه پیشونی رسید
اومده بود به شکار
شاهزاده ای مهربون
ماه پیشونی اون رو دید میون گلها خندون
پرسید که اسمت چیه؟
ای که شبیه ماهی
چرا میون صحرا
تنها وبی پناهی
ماه پیشونی قصه شو
برای شاهزاده گفت
شاهزاده از دل وجوان
حرفای اون رو شنفت
شاهزاده عاشقش شد
عاشق ماه پیشونی
اما یادش رفت ازاون
بپرسه یه نشونی
شاهزاده برگشت به قصر
با کلی بی قراری
هزار تا شاخه گل چید
تا بره خواستگاری
شاهزاده دنبال اون
میگشت خونه به خونه
جز ماه رو پیشونیش
ازاون نداشت نشونه
خبر پیچید توی شهر
که ماه پیشونی کجاست؟
بهش بگید هر جا هست
اون عروس پادشاست
نامادری بدجنس
فهمید که ماه پیشونی
همون دختر زیباست
پس اونو کرد زندونی
دخترش رو صدا کرد
رو صورتش ماه کشید
شاهزاده رو خبر کرد
اون زن زشت وکلید
شاهزاده وقتی رسید
شب شده بود دوباره
ابری اومد تو هوا
پیدا نبود ستاره
هیچ نوری پیدا نبود
جز نور ماه پیشونی
شاهزاده اون نور رو دید
شبیه یک نشونی
فهمید عروس زیباش
زندونیه تو خونه
دنبال نور اون رفت
که بود براش نشونه
عروسشوپیداکرد
دنیا براش قشنگ شد
روزهای ماه پیشونی
دوباره رنگارنگ شد
#قصه_ماه_پیشونی
#شاعر_مهدی_مردانی
🌺@koodakanehee🌺