#آخرین__برف__۱۴۰۲
خیلی قشنگه😍
پوشش سفید برف
داره با چشمام بااازی میکنه☃️
کمتر از ۲۰ روز دیگه به عید نوروز مونده
قدر روزای #سرد_و_برفی رو حسااابی بدونیم
امروز
#انتخابات که رفتیم
بیایم و
واسه بچه ها کلیییی خاطره سازی کنیم🥰
♡روز جمعه برفی تون
در کنار اعضای خانواده 👨👩👧👦
شادِ شادِ شادِ شاد....
#مامان_نوشت☆》
سلام مهربونای خودممم☺️
آقا من واقعاااا عذرخواهم🙏
دیدی چیشد
یک صفحه قرآن ارسال نشد🤦♀
تازه همین الان که
از خواب بیدار شدم و یه سر به گوشی زدم
و زمانی که پیام شماهارو خوندم
یادم اووووومد🥲😬
از طرف یه مامان مشغله دار
که وقتی #مهمونی میره
مشغله دار تر میشهههه😅
عذر تقصیر
ان شاءالله فرداشب❤️🌸
ممنون انقدر
مهربون و ناز و طلا هستین :😍
که
رفیق مجازی تون رو درک میکنین
موفق و موید باشین🌹
#مامان_نوشت
#شب_قدر
#مامان_نوشت
شب ۲۳ ماه رمضان
همراه با خانواده در منزل 👨👩👧👦
کار های خونه رو انجام دادم
سریع غذای سحری رو دم گذاشتم
چای شهادت رو آماده کردم و
چشم دوختم به تلویزیون تا مراسم شب قدر حرم مطهر شروع بشه🖥
به به شروع شد🥺
🧠 تو ذهنم جرقه میزنه
چه قشنگ کلمات دعای مجیر کنار هم قرار گرفتن😍
همسرجان از بیرون به خونه مشرف شدن زیر لب الغوث و الغوث کنان
بلند شدم و برای ایشون چای ریختم☕️
و دوباره نشستم و
چشم دوختم به تلویزیون
و به #عشق_بازی با خدا مشغول شدم
یهویی دیدم همسرجان
بچه هارو جمع کردن و آهسته دور هم بازی میکنن🧔🏻♂(👧🏻👦🏻🧒🏻)
وقتی دید دارم نگاهشون میکنم
چشمک زد و گفت😉
#التماس_دعا خانوم
تنها کاریه که میتونم برات انجام بدم
با حرفش چشمام تر شد😭
و مثل دو شب قبل دعای مجیر رو به نیت مرد خونمون #تلاوت کردم
به روضه که رسید
فسقلا اومدن کنارم و هی روسری رو کنار میزدن :
مامان چرا گریه میکنی🥺
زینب کوچولو اما به گفتن اکتفا نکرد دل میزد و برای گریه های مامان گریه میکرد..😭
بغلش کردم️
آرومش کردم و زیر گوش قربون صدقه ش رفتم وقتی دید مامان دیگه اشک نمیریزه با خیال راحت رفت سراغ بازی
خب حالا نوبت میرسه به سخنرانی
#حاج_آقا_عالی
کنار همسرجان
به سخنرانی گوش دادیم
لحظه ملکوتیه قرآن به سر گرفتن از رگ گردن به ما نزدیک تر شده بود
دو تا قرآن برداشتم و
با حال خوبی که خدا بهمون عطا کرده بود مراسم قرآن به سر رو
همراه همسرم شروع کردیم🥺
خدایا شکرت
دیشب
زیباترین شب قدر عمرم بود😭
الحمدلله
#مامان_نوشت
دیروز از صبح بشدت مشغله داشتم و به شب امید بسته بودم که
قراره برم تخت بخوابم😅
یهو میفهمم
یکی از بچه ها مریض شده😰
دیشب علیرضام
حال خوبی نداشت و تا خود صبح حالشو چک میکردم و
تند تند بهش مایعات میدادم تا تبش پایین تر بیاد.. 😢
ساعت 4 صبح بود که دیدم خداروشکر تبش کمتر شده 😊
و خدایی دو ساعتی تخت خوابیدم
ساعت 6 که از راه رسید 🕕
بیدار شدم و صبحانه همسرجان رو گذاشتم ناهارشونم فوری آماده کردم
از خستگی زیاد یک بشقاب از دستم افتاد رو زمین آشپزخونه 😱
و صدای بلند شکستنش
خوابو از سرم پروند
همسری رو که راهی سرکار کردم
دراز کشیدم تا یذره خستگی دیشبو جبران کنم.. 😅
اما
متوجه میشم
یکی از بچه ها نم زده.. 🤕
بیدارش کردم و طهارتش دادم و جای نجاست رو پاک کردم.. 🥳
همه ی اینا تو سکوت محض انجام شد تا دوتا فسقل دیگه
بیدار نشن🤫
بهش گفتم :
مامان خیلییی داغانه🙃
آروم باش تا یذره چشمامو رو هم بذارم.. انصافا هم آروم بود😁
یک ربع چشم بستم
یهو دیدم دوتاشون بیدار شدن و...
این صحنه 👆
خستگیامو شست و برد😍
دنیای مادری خیلی عجیبه🥺
انقدر زیاد که خودتم باورت نمیشه
یهویی به این اندازه خدا بهت توان داده تا ماادر باشی و
بی انتها و با عشق
واسه بچه های معصومت مادری کنی
خدایاشکرت🌈
#مامان_نوشت
دقت کردی وقتی کارای عقب افتاده ت رو انجام میدی چه انرژییییییییی میگیری ؟؟ 😁
دیشب کارایی که خیلییییی وقت بود عقب افتاده بودن و وقت نمیکردم پیگیرشون باشم
با کمک همسر انجام دادم و
الان ذهنم کلی راااااحت شد 😮💨✅
چیز کمی نیستا
انجام کارای عقب افتاده
یه عااالمه تو حال خوبت موثره💚
⭕️ امروز به همون کارا بپرداز و
اما..
فقط یکیشووو انجام بده☝️
تضمین حال قشنگ بعدت با من 😉
.
#مامان_نوشت
بچه که بودم
ماه رمضون رو خیلی دوست داشتم 😍
یادمه اولین روزی که روزه گرفتم
باباجونم با خنده بهم گفتن :
آفرین دختر بابا خدا کمکت کنه 🧔🏻♂
هنوز خنده ی پر مهرشونو یادمه 💞
اون موقع هنوز به تکلیف نرسیده بودم
اما عجیب عجله داشتم برای روزه گرفتن
مامان افطار و سحر
غذاهای خوشمزه برامون درست میکردن
منم یادم میرفت ، اون وسط مسطا هواسم نبود و یه دل سیر ناخنک میزدممم 😬🙈
دم اذون مامانجونم از هیچکدوممون کمک نمیخواستن یک تنه غذا درست میکردن و وسایل افطار رو آماده میکردن و
ما فقط سفره رو پهن میکردیم 🤷🏻♀
همونجا با خودم فکر میکردم مگه مامان روزه نیستن ؟ مگه مامان گشنه و تشنه نیستن؟
پس چطوری میتونن رو پا باشن و بی منت
ماه رمضون رو یک تنه به دوش بکشن🥲
سفره که جمع میشد
مامان استراحت میکردن؟
نخیر بلند میشدن و سحری رو بار میذاشتن
و تا صبح مشغول پخت و پز غذا بودن
من هیچ درکی از حس و حال مامان تو ماه رمضون نشدم🙃
تا وقتی که مادر شدم ....👩👧👦
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
#مامان_نوشت
بچه که بودیم
مامانم ماه رمضون رو مثل یک کوه برامون تشبیه میکردن
میگفتن ماه رمضان مثل کوه نوردیه🧗
از اول تا پانزدهم ماه رمضان
از کوه میری بالا.. ⛰☝️
از پانزدهم تا 30 ماه رمضان
سراشیبیه و از کوه میای پایین
با اینکه کوه نوردی سخته
اماااا دلت براش تنگ میشه...🥺
فکر کن
14 روز دیگه این موقع
از قابلمه های سحری روی اجاق گاز
خبری نیست 😢
از با عشششق
افطاری درست کردن با دهن روزه
هم خبری نیست...
وقتی فکر میکنم یه حسسسس غریبی
میشینه تو دلم 😔
این آخرین ماه رمضون 23 سالگیمه💚
با خودتون فکر کردین
اصلا ماه رمضون بعدی بازم هستیم؟؟؟؟
.