#قصه_ننه_علی
#پارت29
فصل پنجم : خداحافظ مادر
یک چشمم اشک بود و چشم دیگرم خون. رجب خودش از حال و روزم فهمید دوباره باردار شدم. اخمهایش در هم رفت. طوری رفتار میکرد انگار من مقصر هستم. تا قبل از آن تحویلم نمیگرفت؛ حالا بیمحلیهایش هم بیشتر شد. فرصت و توان سر کار رفتن نداشتم. رجب مرا گذاشت بالای سر کارگرهای خانه و گفت: «بالا سر کارگر جماعت نباشی، از کار میزنه! چهارچشمی حواست بهشون باشه که کارشون رو درست انجام بدن.» یک پایم خانه بود و پای دیگرم در مصالح فروشی. با آن بچهی در شکمم شب و روزم یکی شده بود و فرصت نمیکردم یک دقیقه بنشینم. دو اتاق بزرگ و یک آشپزخانه ساختند، کار به کندی پیش میرفت. کارگرها هرچه احتیاج داشتند من باید برایشان فراهم میکردم. «حاجخانوم! قیر میخوایم. حاجخانوم! گچ میخوایم. حاجخانوم! گونی بیار. حاجخانوم! گاز کپسول تموم شد.»
پولهایمان ته کشید. رجب کارگرها را مرخص کرد و من باید کنار دست بنّاها میایستادم. بلوک سیمانی را بلند میکردم و میبردم برای اوستا. خاک آبانبار را با طناب میکشیدم بالا و خالی میکردم گوشه حیاط. میرفتم سر پل امامزاده معصوم (علیهالسلام) نزدیک دوراهی قپان، قیر و گونی میخریدم بار وانت میزدم و در حیاط خانه خالی میکردم. در و همسایه به حالم گریه میکردند. هنوز عرقم خشک نشده باید بساط ناهار را ردیف میکردم.
کانال ❤️مادرانه 👩👧👧کودکانه❤️
https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
«اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»