eitaa logo
❤️ مادرانه 👩‍👧‍👦 کودکانه ❤️
3.3هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
60 فایل
به بهترین کانال کودکانه مذهبی خوش اومدی 😍🌴 #تبلیغ_داریم ارتباط با مدیر کانال و #تبلیغات: @SarbazeEemam لینک کانال مادرانه 👩‍👧‍👦کودکانه https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ نکات کلیدی و شگفت انگیزی که رو پایین میاره 👌 و باعث میشه دیگه نیازی به استفاده از آنتی بیوتیک نداشته باشیم.. 😍👌 بفرست برای مامانای گلی که دغدغه سلامتی کودکانشون رو دارن 😉✅ کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 در مسئولیت دادن به نوجوان به این ۳ کلید توجه کنید! کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ مادرانه 👩‍👧‍👦 کودکانه ❤️
#قصه_ننه_علی #پارت7 فصل اول : خداحافظ بهار! یکی از دل خوشی های هر روز من این بود که صبح منتظر بی
فصل اول : خداحافظ بهار! چیزی تا پایان یک سال کارگری من نمانده بود. یک روز مشغول نظافت خانه بودم، میز عسلی را کنار کشیدم تا زیر فرش را جارو بزنم، یک دفعه سنگ مرمر روی میز افتاد زمین و شکست! آسیه خانم به طرفم دوید. عصبانی شد و سرم داد کشید. تا آن روز عصبانیتش را ندیده بودم. به زور خودم را نگه داشتم تا گریه نکنم. نفسم بالا نمی آمد، بغض کردم. زل زد به من، نیشخندی شیطانی زد و گفت: «زهرا! چرا حواست رو جمع نمیکنی؟! می دونی پولش چقدره؟! میتونی خسارت این میز گرون قیمت رو بدی یا نه؟! فکر خونه رفتن رو از سرت بیرون کن! » چشمانم سیاهی رفت. نزدیک بود از حال بروم. تلفن را برداشتم و شماره ی محل کار مادرم را گرفتم. مادرم فوری خودش را به آنجا رساند و به آسیه خانم گفت: «خانوم! ارزش دختر من خیلی بیشتر از ایناست! بگو پول میز چقدر میشه تا بدم. » آسیه خانم گفت: «خسارت میز صد تومن میشه. » مادرم جا خورد! پول زیادی بود؛ بیشتر از حقوق یک ماه من! نداشت که پرداخت کند. آسیه خانم گفت: «اگه میخوای دخترت رو ببری، باید خسارت میز رو بدی؛ وگرنه...! » چسبیدم به مادرم و گفتم: «نه! مامان نمی خواد منو ببری. می مونم، دوست ندارم بری به خاطر من پول قرض کنی. » مادرم دستی روی سرم کشید و گفت: «گریه نکن دخترم! پول رو جور می کنم؛ اصلا میرم به داییت میگم. نمیذارم اینجا بمونی. » با اینکه آسیه خانم زن خوبی بود و هیچوقت به من سخت نمی گرفت، اما برایم عجیب بود با آن همه ثروت و دارایی، چرا به خسارت این میز قدیمی پیله کرده. مرا به گوشه ای از خانه برد و گفت: «زهرا جان! اینجوری گریه نکن دخترم! جیگرم پاره شد. پول ارزشی نداره، صدتا میز فدای سرت. من شکستن میز رو بهونه کردم تا تو بیشتر پیشم بمونی! نمی خوام تو رو از دست بدم عزیزم. » با حرفهایش خیالم را راحت کرد. از طرفی هم شرط خروج من از آن خانه پرداخت خسارت شده بود! دلم نمی خواست مادرم با این همه گرفتاری، خسارتی که من به آنها زدم را پرداخت کند. به مادرم گفتم می مانم! هرچه اصرار کرد، قبول نکردم خسارت را پرداخت کند. آسیه خانم هم با مادرم صحبت کرد تا بالاخره راضی شد برای یک سال دیگر در آن خانه بمانم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4 «»
شروع فصل دوم 👇👇👇
فصل دوم : آن دو چشم آبی! یکی از روزهای مردادماه همراه مادرم رفتم خانه‌ی دایی محمد. داخل اتاقِ میهمان‌ها چند نفری نشسته بودند، ما به اتاق دیگری رفتیم. زنْ دایی آمد کنار مادرم نشست و رو به من گفت: «زهرا! پسر داییت، رضا رفته بلیط بخت آزمایی خریده، دیشب خواب دیدم برنده شده! قربون دستت براش فالِ وجب بگیر ببینم چی میشه؛ شانس داره بچه‌م یا نه؟!» فال وجب، سرگرمی خنده‌دار من و دختر دایی بود. با کف دست راست، دست چپمان را از نوک انگشت اشاره تا آرنج وجب می‌کردیم؛ اگر از گودی وسط دست بیرون می‌زد، بازنده بودیم و برعکس آن، برنده. موقع وجب کردن دستم متوجه شدم یک جفت چشم آبی از اتاق میهمان من را زیر نظر دارد. پسر خاله‌ی زن دایی بود که زیرچشمی به من نگاه می‌کرد. خیلی بدم آمد؛ اخم کردم و صورتم را برگرداندم. او هم سرش را پایین انداخت و خودش را جمع و جور کرد. چند هفته بعد دوباره رفتیم خانه‌ی دایی محمد. سوار اتوبوس شدیم. مثل همیشه به تماشای خیابان و مردم نشسته بودم که مادرم سر حرف را باز کرد. - زهرا جان! بی‌بی خانوم رو می‌شناسی؟! - کیه مامان؟! - خاله‌ی زن داییت دیگه! با تعجب گفتم: «نه! از کجا بشناسم مامان؟! من که تا حالا ندیدمش.» - دیدیش! چند هفته پیش که رفته بودیم خونه‌ی داییت اونجا بودن. پسرش تو رو دیده. - آهان! همون چشم آبیه که از اتاق مهمونا داشت منو نگاه می‌کرد! خب حالا که چی؟! کمی سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت: «بی‌بی خانوم تو رو برای پسرش رجب می‌خواد!» چشمانم گرد و صورتم از خجالت سرخ شد! عرقِ روی پیشانی‌ام را با چادر پاک کردم. با لحنی تند به مادرم گفتم: «مامان! من نمی‌خوام شوهر کنم. یه وقت بهشون قول ندی!» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4 «»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَ أَصِحَّ لِی أَبْدَانَهُمْ وَ أَدْیَانَهُمْ وَ أَخْلَاقَهُمْ: بدن‌ها و دینشان و اخلاقشان را برایم به ‌سلامت دار». خواندن این دعا فوایدی مانند داشتن فرزند سالم، صالح، شایسته، خیرخواه، طول عمر فرزندان، برخورداری فرزندان از نعمت‌های اخروی و معنوی، یاری خواستن از خدا در تربیت فرزندان و مهربانی به آنها و در امان ماندن فرزندان از وسوسه شیطان را برای والدین بهمراه دارد. پس باهم تلاوت میکنیم👆🏻😍 به امید دنیوی و اخروی فرزندانمان...🌱 کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
recording-20240109-061039.mp3
6.72M
دعای ۲۵ را به نیت عاقبت بخیری فرزندانمان قرائت میکنیم مهدی جان خودم ، همسرم و فرزندانم نذر ظهورت🌹 اللهم عجل لولیک الفرج کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحتون از این زاویه بخیرررر 😃 30 عدد تاج خوووشگل 👑 داره آماده میشه برای جشن قرآن گل پسرا دعا کنین خدا کمکم کنه ❤️ جشن خوبی برای بچه ها بشه🥲 ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ ترانه کودکانه : از مجموعه قصه های این داستان : « حسنی خبر 》 کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستانی از زندگی امام صادق علیه السلام 👇👇👇👇👇
☘☘به نام خدا☘☘ 🌿داستانی از زندگی امام صادق(ع) 🌱یکی از اصحاب امام جعفر صادق علیه السلام به آن حضرت عرض کرد: «پسر عموی شما در مقابل جمعی، از ‌شما نام برد و بسیار بد گویی کرد و ناسزا گفت!» 🌱امام صادق علیه السلام فرمودند: برایشان آب وضو آماده کنند. وضو گرفتند و به نماز ایستادند. 🌱گوینده ­ی داستان می­گفت: «من نشسته بودم و تماشا می­کردم. در دل گفتم حتماً بعد از نماز، او را نفرین خواهند کرد.» 🌱امام صادق علیه السلام دو رکعت نماز خواندند، دست ها را به سوی آسمان بلند کردند و فرمودند: «پروردگارا، او به من دشنام داد. آن قدر که حق من است، از او درگذشتم. 🌱جود و کرم و بخشایندگی تو از من بسیار بیشتر است. او را ببخشای و به کردار و گفتارش، عذاب مفرما!» 🌱بدین­سان، پیوسته امام صادق علیه السلام او را دعا و برایش از خداوند طلب عفو و بخشایش کردند. 🌱آن مرد می­گفت: «نشسته بودم و به آن حضرت نگاه می‌کردم و از عظمت و بزرگی ایشان در تعجب و حیرت بودم.» 🌱پیامبر و امامان بهترین الگوهای رفتاری برای ما هستند و ما باید درست مثل آنها رفتار کنیم تا موفق و پیروز و مورد رضایت خدا باشیم.الحمدالله که ما از پیروان آن ها هستیم. کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همچنان مشغولم😁 ساعت ده شب بالاخره از بیرون رسیدم خونه 😮‍💨 و باید برای جشن فردا وسایل رو آماده کنم چشمام اینجوره 🥱 اما برای تلاشم هدف دارم پرقوووت بریم واسه ادامه کارها 😉
علیرضامم مقداری بی حال بود امروز زیاد متوجه نشدم از خستگی بود یا ... خلاصه واسه اطمینان یه سوپ خوووشمزه با آبلیموی فراوان بدم بخوره .. سرپا بشه بچمممم 🥲❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ مادرانه 👩‍👧‍👦 کودکانه ❤️
#قصه_ننه_علی #پارت9 فصل دوم : آن دو چشم آبی! یکی از روزهای مردادماه همراه مادرم رفتم خانه‌ی دایی
فصل دوم : آن دو چشم آبی! با اخم گفت: «دیگه این حرف رو نزن! تا الان کلی خواستگار داشتی، اما آدمای سالمی نبودن؛ وگرنه زودتر شوهرت می‌دادم. داییت، آقا رجب رو تأیید کرده؛ پسر سالمیه، اهل کاره. بزرگ ما داییته، نمی‌تونیم رو حرفش حرف بزنیم. تا کی می‌خوای تو خونه‌ی مردم کار کنی؟! زشته! دیگه نشنوم چیزی بگی!» سرم را پایین انداختم و تا خانه‌ی دایی ساکت شدم. داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم که رجب جلویم سبز شد و سلام کرد. مثل اینکه جن دیده باشم، بسم الله گفتم و فوری از کنارش رد شدم. همیشه از چشمان آبی بدم می‌آمد، به نظرم ترسناک می‌رسید. دختر ته‌تغاری دایی به طرفم آمد و گفت: «زهرا! رجب رو دیدی؟! تو رو می‌خواد!» نگاهی به پایین پله‌ها انداختم و گفتم: «این منو می‌خواد؟! غلط کرده با اون چشمای رنگیش!» دختر دایی لبش را گاز گرفت و گفت: «نه! نگو دختر عمه! چشماش خیلی قشنگه، موهاش هم فرفریه! چطور دلت میاد این‌جوری بگی؟!» - عه! قشنگه؟ حالا که دل تو رو برده چرا زنش نمیشی؟! با ناراحتی گفت: «بابام میگه زهرا بزرگ‌تره، اول تو باید شوهر کنی. تو رو خدا نگاه کن چقدر خوش‌تیپه!» با تندی گفتم: «به شوهر کردن که رسید، قباله رو می‌زنید به نام من؟! شوهر نمی‌خوام، ارزونی خودتون.» رفتم داخل اتاق و بدون اینکه با کسی حرف بزنم گوشه‌ای نشستم. کمی که آرام شدم، تازه فهمیدم مراسم بله‌برون من است! روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4 «»
❤️ مادرانه 👩‍👧‍👦 کودکانه ❤️
#قصه_ننه_علی #پارت10 فصل دوم : آن دو چشم آبی! با اخم گفت: «دیگه این حرف رو نزن! تا الان کلی خواست
فصل دوم : آن دو چشم آبی! کم‌کم سروکله‌ی میهمان‌ها پیدا شد. برای خودشان بریدند و دوختند و تنم کردند؛ پنج تومان مهریه به نیت پنج تن. صدای صلوات و شکستن کله‌قند از اتاق مردانه به گوش رسید. زن‌ها کِل کشیدند و صدای دف بلند شد. هیچ‌کس از من نپرسید: «زهرا! تو راضی هستی یا نه؟!» کله‌شق بودم. جلوی خودم را گرفتم تا اشکم درنیاید! بابا هم حرفی نداشت و ریش و قیچی را سپرده بود دست دایی. خودخوری می‌کردم و دلم داشت از غصه منفجر می‌شد. رسم نبود دختر و پسر تا قبل از ازدواج با هم صحبت کنند؛ وگرنه حرف دلم را به رجب می‌زدم و می‌گفتم که دلم به این وصلت رضا نیست. از حرصم یک کلمه هم با مادرم حرف نزدم. شب برگشتم خانه‌ی عبدالله‌زاده و تا صبح گریه کردم. دلم می‌خواست شبانه خودم را گم‌وگور کنم و جایی بروم که دست هیچ‌کس به من نرسد. همیشه در خیالم نقشه می‌کشیدم که تا آخر عمر کنار مادرم می‌مانم. تازه داشتم آن روی خوش زندگی و آرامش را می‌دیدم که همه‌چیز خراب شد. فردا ظهر با آسیه خانم تسویه کردیم و به خانه‌ی خودمان برگشتیم. قرار خرید عقد و عروسی را از قبل گذاشته بودند. مادرم سر کار بود و نتوانست با ما به بازار بیاید. همراه زن دایی، رجب و مادرش رفتیم سبزه میدان. یکی دو دست لباس، چند قواره پارچه و یک حلقه‌ی طلا برایم خریدند. رجب در آسمان‌ها سِیر می‌کرد و من برای بخت بدم زار می‌زدم! ناهار را در چلوکبابی بازار خوردیم. دیوار مقابل میز ما آینه‌کاری شده بود. بی‌بی خانم سرش را بالا گرفت و با تعجب به زن دایی گفت: «اِه! خاله جان! اونایی که دارن غذا می‌خورن همشهری ما هستن؟!» زن دایی نگاهی به آینه انداخت، خنده‌اش گرفت و گفت: «خاله! اونا ماییم تو آینه! خودتم نمی‌شناسی؟!» رجب خنده‌اش گرفت و بی‌بی خانم خودش را با غذا مشغول کرد. من هم که اصلا از رجب خوشم نمی‌آمد، مثل یک تکه یخ نشسته بودم سر میز و توجه‌ای به آن‌ها نمی‌کردم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4 «»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا